ژوزه واسکونسلوس عزیز! به تو غبطه میخورم. کاش میتوانستم روزی شبیه به تو بنویسم. همینقدر ساده، همینقدر گیرا و همینقدر زیبا. آن وقت میتوانستم تمام چیزهایی که دلم میخواهد را بگویم.
یکی از هدفهایم هم از وبلاگنویسی همین است. ولی از یک ماه نیز، ننوشتنم فراتر رفته است. بهانه داشتم که تا دو سه روز پیش لپتاپ نداشتم. خوب است. لااقل با این بهانه میتوانستم خودم را گول بزنم.
ژوزه عزیز! مدتها بود چنین هجومی از احساسات و هیجانات را تجربه نکرده بودم. مدتها بود اینقدر غرق در کتاب نشده بودم که متوجه نشوم هوا تاریک شده است و متوجه نشوم که یک ساعت پیش قرار بود کتاب را کنار بگذارم تا هماتولوژی بخوانم.
چقدر زیبا مرا به دنیای زهزه بردی. دنیای کودکیاش (درخت زیبای من). دنیای نوجوانیاش (خورشید را بیدار کنیم).
چقدر مرا خنداندی و چقدر اشک را به چشمان من آوردی.
و چقدر مسیر من را هموار کردی که به درون تو وارد بشوم. هنگامی که به سادگی برایم میگفتی:
قلبم درد گرفت. واقعا درد گرفت. کسانی که میگویند قلب درد نمیگیرد، دروغ میگویند.
و چقدر مرا به فکر انداختی وقتی که نوشتی:
در حقیقت هیچکس نمیتواند بداند ظرفیت اندوه دیگران چهقدر است. تنها قلب خود ما است که میداند. ولی چه فایده دارد؟
چقدر ممکن است اطرافیانم را رنجانده باشم وقتی که اندوه آنها را درک نکرده باشم. وقتی که به نظرم مسخره آمده باشد. وقتی که به نظرم موضوعی بیاهمیت بوده باشد. وقتی که به نظرم ضعیف بوده باشند. و هزاران “وقتی که” دیگر…
ژوزه عزیز! خیلی دشوار است که بتوانی اندوه همهرا همانگونه که خودشان درک میکنند، درک بکنم.
کاش میتوانستم بیشتر بنویسم. ولی کتابت با آن دو صفحهی آخرش، مرا در هجومی دیگر قرار داد.
آدام، چه فایده؟ صدایم را میشنوی؟ آدام، حرف بزن. بار دیگر بیدار کردن خورشید را به من بیاموز. بیاموز که وظیفه ادامه دادن، پیش رفتن و گذشتن را بپذیرم. آدام، پیش رفتن و بیدار کردن خورشید دشوار است، نه؟
از تو خواهش میکنم، برای آخرین بار از تو خواهش میکنم، به من جواب بده: آدمهای بزرگ چهطور میتوانند خورشید را بیدار کنند؟ فقط همین یک بار.
کاش همینجا تمام میشد. کاش در خطوط آخر نمیخواندم که:
خیلی خوب، آدام. آدمهای بزرگ بلد نیستند که خورشید را بیدار کنند…
پینوشت: قسمتهایی که از کتاب نوشتم، ترجمهی آقای قاسم صنعوی، از نشر راه مانا است.
پینوشت ۲: فکر نمیکنم لازم باشد بگویم خواندن سری زهزه را به همه پیشنهاد میکنم.
سوالی پیش می آید؛
مگر امیر محمد ، اینطور نمینویسد ؟
همینقدر ساده، همینقدر گیرا و همینقدر زیبا.
خواندن نوشته هایی از آدم هایی با نگرشی دوست داشتنی و در عین حال ساده و صمیمی به همه چیز ، حال آدم را دگرگون میکند.
نوشته هایت اعتیاد آورند (:
خیال میکردم به خاطر پزشک بودن و ماجرا های پزشکی در کشورمان است که انقد طرفدار داری و جذب نوشته هایت میشوند ؛
اینطور نیست . اشتباه میکردم .
قلمت گیراست !
مطمئنم در نوشتن ، کم از استدلال بالینی نداری 🙂
میدانی امیر محمد ؛ متوجه شده ام مدتی ست شبیه تو فکر میکنم ، و مثل تو مینگرم …
آیا
_این بد نیست که از خودم دور شده ام ؟
_باید برگردم به خودم ؟
بنظرم مدت زیادی بود ، که از خود بودنم خسته شده بودم .
مدتی تنفس و دوری بد نیست …
سلام دکتر وقت بخیر.. شما توی دوره قبل کنکور( منظورم سه دوره مدرسه رفتنه) علاقه به کتاب خوندن داشتید یا اینکه بعد اون برای تفریح و بهتر پیش رفتن اوضاع میخونید؟ چون من چندان علاقه ای به خوندن کتاب یا گوش دادن به موسیقی های به سبکی که شما گوش میدین ندارم…. چه تفریح های دیگه ای توی دوران دانشجویی پیشنهاد می کنید غیر اینا؟
امیرجان.
تفریح چیزی است که قراره تو رو شاد بکنه. پس من نمیتونم نظر چندانی در موردش بودم. تفریحهای من هم لزوما به درد بقیه نمیخوره. خوردن قهوه دمی و صحبت در موردش، از قسمتهای تفریحی زندگی من هست. لزوما این برای بقیه جذاب نیست. گشتن تو کتابفروشیها هم همینطور.
سلام
مطلب شما را با ذکر منبع در وبلاگ و کانال تلگرامم نقل کرده ام؛
در صورتی که مخالفتی دارید اطلاع دهید تا حذف نمایم.
https://t.me/Dopram
سلام دوست عزیز. مسئلهای نیست. لطف میکنید.
افرین به شما
من واقعا از خوندن نوشته هاتون لذت بردم امیدوارم که موفق باشید
البته هماتو هم قشنگه!البته این رو جدی عرض کردم خون و مباحث مربوطه از زیباترین های پزشکی است
سلام ماهک جان.
شما منظور من رو بد متوجه شدید. من افراد کمی دیدهام که به اندازهی خودم به پزشکی علاقه داشته باشند (حتی الان که این حس من نسبت به پزشکی کمرنگتر شده). هماتو رو هم که از یه سری از بهترینهای کشور درس گرفتم و علاقهم بهش بسیار زیاده.
توی پست هم هیچ حرفی در مورد عدم علاقه م به پزشکی و هماتو نزدم 😉
من متوجه منظورتون شدم.حرف من شوخی بود دکتر.ولی چرا علاقتون به پزشکی کمرنگ شده؟؟؟
درود دوباره ماهک عزیز.
اگر در صحبتم تند برخورد کردم، عذر میخوام ??
یه پست جداگانه مینویسم و این رو توضیح میدهم برایت. فکر میکنم جا داره که یه نوشتهی جدا بشه.
روز خوبی داشته باشی.
سلام،
واقعا کتابهای واسکونسلوس دوست داشتنی هستن. البته خب، اونقدر انتظارم از درخت زیبای من و فضای معصومانهش بالا رفت که موقع خوندن خورشید را بیدار کنیم، مقداری توی ذوقم خورد. ولی باز هم به نوبهٔ خودش زیبا بود. اون جملهٔ مربوط به بخشیدن یا فراموش کردنش رو هیچ وقت یادم نرفته.
روزینیا قایق من هم داستان فراموش نشدنیای داره، البته من هیچ وقت اون رو ادامهٔ ماجرای زهزه ندونستم، نمیدونم چرا.
ولی اگر دلت برای خیالبافی و شاعرانگیای که واسکونسلوس در درخت زیبای من از خودش نشون داده تنگ شده، خوندن کاخ ژاپنی رو در اولویت قرار بده :دی
به جز این چهار کتاب، موز وحشی هم هست که عباس پژمان ترجمه کرده.
خیلی از پیدا کردن این وبلاگ بین متممیها و اینکه کسی هست که این ژانر رو معرفی میکنه به دیگران خوشحال شدم
سلام نریمان جان.
وقتت بخیر.
به جرئت مى تونم بگم که هجومى از احساس رو که با خوندن درخت زیباى من تجربه کردم، مدت ها بود که در کتاب خوندن هایم، با من بیگانه بود.
منم موافقم که درخت زیباى من زیباتر است. به زودى از درخت زیباى من هم مینویسم.
به دنبال رزینیا، قایق من هستم که بخونمش. به کتاب فروشى اى که همیشه مى روم، سفارش دادم که بیاورد. گویا کمیاب شده.
خیلى خرید آنلاین کتاب رو دوست ندارم. کتاب فروشى رفتن رو ترجیح میدم.
کاخ ژاپنى و موز وحشى رو نمى شناختم. واقعا ممنونم که معرفى کردى. حتما به زودى کاخ ژاپنى رو مى خونم.
خوشحال میشوم که اگر وبلاگى دارى که در آن مى نویسى، آدرسش را برایم بگذارى تا بخونم.
من خودم که این روز ها که کم مى نویسم. امیدوارم به زودى بیشترش کنم.
خوشحال هستم که این وبلاگ رو دوست داشتى ?