از اتاقی به اتاق دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، از من به منی دیگر:
چند بیمار مرخص شده بودند.
آن خانم خوشصحبت آبادانی را به بیمارستان سوختگی فرستاده بودیم تا برایش Skin Graft انجام شود. زخم پای دیابتی داشت. اهواز به او گفته بودند که باید پایش قطع شود. به اینجا آمده بود. مراقبت بسیار خوبی از او شده بود. دیگر نیازی به قطع پا نبود. دیگر عفونتی در کار نبود. قرار بود بر روی زخم پوست قرار بگیرد تا از آن محافظت شود.
آن آقای خوشحال را هم که یا جدول حل میکرد یا از بخش جیم میزد، مرخص کردیم. استیودنتاش خودم بودم. حالش خوب شده بود. به خاطر این که انسولین مصرف نکرده بود، دچار DKA یا Diabetic Ketoacidosis شده بود. از او هم خوب مراقبت شده بود. دیگر نیازی نبود که در اینجا بموند.
آن خانم ۲۲ ساله را هم مرخص کردیم. بعد از مدت طولانی گشتن، تمام دلایل بیماریهای دیگر رد شد و به تشخیص Functional Postprandial Hypoglycemia رسیدیم. روز آخر دیدم یک عروسک باربی که نیم متری طول داشت، روی تختش است. دید که با تعجب به عروسک خیره شدهام. خندید و گفت که برای دخترش خریده است. خانهاش در جیرفت بود و برای درمان به شیراز آمده بود.
سه تخت خالی داشتیم.
چهارشنبه در وسط راند بود که خبر دادند یک مریض جدید آمده است. به اتاقش رسیدیم.
به اتفاق استاد به سراغش رفتیم.
بارها شنیدهایم که پیش-قضاوت از روی ظاهر کار درستی نیست؛ اما پیش-قضاوت و سپس به یقین رسیدن، قسمتی از پزشکی است.
میبینیم، فرضیهسازی میکنیم، آزمایش میکنیم، به یقین میرسیم و درمان میکنیم.
تا او را دیدم، به اعتیاد شدید فکر کردم. هر کسی که در آن اتاق بود، همین فکر را میکرد.
همین معتادهای بیخانمان که در خیابانها هستند. همانها که هیچکس بهشان اهمیت نمیدهد و برای کسی مهم نیستند.
همانها که کسی را ندارند و همه کس خود را به اعتیاد باختهاند.
همانها که کسی دوستشان ندارد و همه از آنها فراریاند.
دوباره نگاهش کردم.
هوشیار نبود. عمیق و تند تند نفس میکشید. روی گردنش میشد نبض را دید.
روی صورتِ آفتابسوختهاش، لکِ بزرگِ سفیدی بود که توسط ریشهای ژولیدهاش پوشیده شده بود.
چشمهایش بیرون زده بود و پلکش کامل بسته نمیشد.
ماهیچههای روی شقیقهاش تحلیل رفته بود و صورتش بسیار لاغر و نزار بود.
حتی یک دندان هم نداشت. صورتش به داخل فرو رفته بود.
دست و پایش لاغر بود.
لباسش از روی سینه و شکمش کنار رفته بود. از اسکار بزرگی که روی شکمش بود، معلوم بود که جراحی شده است.
قلبش بسیار تند میزد و ماهیچههای تنفسی، به سختی کار میکردند که بتوانند چنین تنفس عمیق و تندی را حفظ کنند.
روی سینه و گردنش را لایهی عرق گرفته بود.
کنارش خانمی نشسته بود که بسیار نگران بود. تا ما آمدیم از جایش پا شد و با نگرانی به ما نگاه میکرد.
به تخت نزدیکتر شدیم.
استاد، معاینهی کوتاهی کرد. برای او نیازی نبود تا معاینهای مفصل کند تا به تشخیص برسد.
تقریبا بلافاصله گفت که بیمار Thyroid Storm دارد.
به جرئت میگویم، هنوز کسی را ندیدم که اینقدر باسواد باشد. اصلا دلم نمیخواهد که این ماه تمام بشود. هم استاد و هم فِلوشیپ (دانشجوی فوق تخصص) به طرز شگفتانگیزی باسواد هستند.
طوفان تیروئیدی
(عکس از سایت takenbystorm.nl)
راند تمام شده بود. بقیه بعد از اتمام کارهایشان رفته بودند.
کشیک بودم. تازه نهار خورده بودم و در ایستگاه پرستاری نشسته بودم. منتظر بودم که لیست باقی کارهای امروز مرتب شود تا کارها را شروع کنم.
کسی در بخش نبود. من بودم و استیودنتی دیگر و چند پرستار.
ناگهان از راهرو صدایی شنیدم.
بیاین، بدوید، قلبش ایستاد… تو رو خدا بیاین…
ضجهاش در کل بخش پیچیده بود.
ثانیهای بعد، به ایستگاه پرستاری رسید.
تا او رسیده بود، ما تقریبا در حال خروج از ایستگاه پرستاری بودیم.
به طرف اتاقش میدویدم.
این یکی دو ثانیه که از ایستگاه پرستاری تا اتاق او طول کشید، ضربان قلب خودم را حس میکردم. دلهرهی زیادی هم داشتم.
کل مسیر در حال یادآوری مراحل CPR و ACLS بودم. Advanced Care Life Support و Cardiopulmonary Resuscitation.
داشتم فکر میکردم دوز اپینفرین چقدر باشد؟ اگر Naloxone لازم شد چه دوزی؟؛ هر چه باشد، معتاد بوده. کدام ریتم شوک پذیر بود؟ به کدام ریتم نباید شوک میدادم؟ صدای استاد طب اورژانس توی ذهنم میچرخید که: “بابا شما کجای این الگوریتم، آتروپین میبینید که به بیمار موقع CPR آتروپین میدهید. آتروپین نده … دوست عزیز هر چیزی که شد نباید شوک بدهید، شوک قانون دارد. مانیتور را نگاه کنید. ببینید اصلا لازم هست شوک یا نه.”
یادم میآمد که موقع درس دادن سیپیآر، چقدر عصبانی بود. چقدر درماندگی در چهرهاش بود. احیای غلط زیاد دیده بود و این موضوع، سخت آزارش میداد.
لهجهاش را هم یادم میآمد. اصلا به خاطر لهجهاش هست که آن کلاس هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. آخر او ایرانی نبود. دقیقا نمیدانم از کجا آمده بود؛ اما از یکی از کشورهای عربزبان منطقه بود و با مخلوطی از فارسی و انگلیسی، کلاس را درس داد.
صحبتهای رییس دانشکده یادم میآمد که میگفت خیالتان راحت باشد. در دوران استیودنتی، احیا کردن وظیفهی شما نیست. ما قبل از اکسترنی یه دورهی کاملِ احیا برای شما میگذاریم و آن را به شما کامل یاد میدهیم.
تو دلم میگفتم که کجایی که ببینی وظیفهی من هست یا نیست. وقتی مریض ایست قلبی بدهد و من آنجا باشم، دیگر مهم نیست که وظیفهی من هست یا نیست.
به اتاق رسیدیم.
اتاقی سه تخته بود.
تخت کنار در خالی بود. در تخت وسط همین مریض ما قرار داشت و تخت دور از درِ اتاق، برای مریضی بود که در سرویس ما نبود.
پردهی بین تخت وسط و تخت آخر را کشیدم که او شاهد این صحنهها نباشد.
در همین لحظه، پرستاری همراه بیمارمان را به بیرون اتاق برد و از او خواست که بیرون منتظر بماند تا کارهای بیمارش را انجام دهیم.
یک نفر دیگر داشت تخت را صاف میکرد و بالش را از زیر سر بیمار بر میداشت. یک نفر دیگر دستگاه شوک را آماده میکرد و نفری دیگر آماده بر بالین بیمار ایستاده بود تا به محض این که تخت صاف شد، احیای قلبی را آغاز کند. دستانش را آماده بر روی سینهی بیمار گذاشته بود.
احیا شروع شد…
تا دستگاه به بیمار وصل شود و ریتم قلب او را ببینیم، به نوبت ماساژ میدادیم. کمی من، کمی آن پرستار و کمی آن استیودنت دیگر.
همزمان، یک نفر دیگر داشت تلاش میکرد که لولهای را وارد نای بیمار کند. این کار در حالت عادی هم سخت و استرسزا است. چه برسد به شرایط بحرانی.
لوله بالاخره وارد شد. آمبو بگ را وصل کردیم. تنفس مصنوعی هم به ماساژ قلبی اضافه شد.
نمیدانم چند دقیقه گذشت که به پرستار گفتم یک اپینفرین به او بدهد.
به اپینفرین اول جواب نداد.
همین موقع بود که اکسترن هم رسید.
اپی نفرین دوم… دیگر مانده بودم چه کار کنم. به سراغ کابینت داروهای اورژانسی رفتم. کابینتِ قرمز رنگِ زیر دستگاه شوک. به دنبال naloxone میگشتم. پرستار آمد و کمکم کرد. دارو یافت شد.
معذرت خواهی نه چندان از ته دلی از بیمار کردم. میدانم قرار بود درد زیادی را تحمل کند. Naloxone هر چقدر که مواد مخدرِ ضدِ درد در بدن باشد را سریعا خنثی میکند. اما او که مرده بود. برای مرده که دردِ ترکِ موادِ مخدر، معنایی ندارد. شک داشتم که نکند قبل از این که به بیمارستان بیاید، چیزی مصرف کرده باشد.
ویال را شکستم و به پرستار دادم به تا به او تزریق کند.
اولین دوز داده شد.
صدای استاد را میشنیدم که میگفت اگر نمیتوانید تزریق کنید، ویال را بشکنید و در داخل بینیاش بریزید.
رفتم تا به ماساژ قلبی کمک کنم. میدانستم که کاری بس انرژیبر است و کمی پس از شروع، کل انرژی آدم را میگیرد.
دومین اپینفرین.
خیلی امید نداشتم. پرستار تختهی شوک را بهم داد تا به زیر بیمار بگذارم.
حتی اگر شوک هم لازم نباشد، این تخته چیز خوبی است.
دوباره صدای استاد طب اورژانس در سرم بود که پسر جان، دختر خوب، مریض را بگذار روی یک جای سفت و بعد ماساژ بده. در جای نرم باشد، با فشاری که تو میدهی، مریض فرو میرود. تشک جای مناسبی برای احیا نیست. در جای نرم، نیروی کمی به قلبش منتقل میشود و عملا خون کمی از قلب پمپ میشود.
سومین اپینفرین.
همچنان در حال ماساژ قلبی. یک نفر هم هر چند ثانیه یک بار آمبو بگ را فشار میداد تا هوایی را که ممدِ حیات است، وارد ریههای پردردِ او کند. اگر ریههایش میتوانستند حرف بزنند، از این فشار سنگینی که موقع احیا به آنها وارد میشد، خیلی شاکی میبودند.
در هنگام احیا، فشار زیادی به سینهی بیمار وارد میشود. حتی دندهها ممکن است بشکند…
صدای گریهی همراهش از بیرون میآمد. در کنار گریه، همهمهی زمینهای هم وجود داشت. انگار تعداد زیادی آدم آن بیرون بودند.
با قیافهای درمانده به مانیتور نگاه کردم. ریتمهای شوک پذیر از یادم رفته بود.
خیالم راحت بود که در بخش غدد که مریض قرار نیست ایست قلبی بدهد. احیا هم که وظیفهی من نیست. بگذار موضوعات دیگری را بخوانم.
هیچوقت، اینقدر از خودم به خاطر اهمال کاری در یادگیری یک موضوع، عصبانی نبودم.
به دنبال اکسترن گشتم. میخواستم از او بپرسم که چه کار کنیم. شوک بدهیم یا نه؟
ناگهان پرستار گفت، نبض دارد.
همان موقع دومین نالوکسان هم تزریق شده بود.
نبض او را گرفتم. خیلی ضعیف بود. انگار باریکهای از خون فقط به انتهای دستش میرسد و این نبض را ایجاد میکند؛ اما مهم نبود که یک باریکه است یا سیلی از خون. مهم این بود که وجود دارد. مهم این بود که قلب او، هر چقدر هم ضعیف، دارد میتپد و این باریکهی خون را میفرستد.
نبض داشت…
همه به مانیتور چشم دوخته بودند. پرستاری گفت انگار تعداد ضربان قلبش در حال افت پیدا کردن است. راست میگفت. امکانش بود دوباره ایست قلبی بدهد.
صبر کردیم و چشم دوختیم و باز هم صبر کردیم.
از صبر کردن خوشم نمیآید.
رفتم در را باز کنم و بیرون بروم. یکی که نمیدانم کی بود، گفت خیلی امید ندهی، شاید برنگردد.
همان خانمی که به ایستگاه آمده بود، پشت در بود.
آنقدر گریه کرده بود که نفسش بالا نمیآمد.
تنها نبود. تعدادی دیگر هم بودند. دو نفر از بیماران هم آمده بودند.
چند جملهای گفتم. واضح یادم نمیآید.
یادم است که گفتم الان برگشته است. داریم سعی میکنیم که وضعیتش را پایدار کنیم.
عذرخواهی کردم و به داخل اتاق برگشتم.
هنوز نبض داشت.
گویا فعلا در این دنیا ماندنی بود.
دوباره به بیرون رفتم. خانمی دیگر هم کنار او ایستاده بود. ظاهری بسیار مرتب و چهرهای پرتجربه داشت. تازه رسیده بود. چشمهایش از پشت عینک، سرخ بود.
به سمتم آمد. روسریاش را مرتب کرد و چشمهایش را با دستمال پاک کرد.
خودش را معرفی کرد:
من خواهر بزرگ بهزاد هستم. از بندرعباس آمدم.
من آدم ضعیفی نیستم و لطفا هر چه هست را با صداقت به من بگویید.
این را بگویم که من نمیخواهم برادرم درد بکشد. اگر رفتنی است، بگذارید برود. اذیتش نکنید. او به اندازهی کافی این مدت درد کشیده است.
شما نمیدانید که چطور از مادرم مراقبت میکرد. نمیدانید چطور شبانهروز با مادر بود، به او غذا میداد، جایش را مرتب میکرد، به او میرسید و همهی کارهایش را انجام میداد.
سالها از مادر مراقبت کرد تا ده ماه پیش که مادر فوت کرد.
دلش نمیخواهد اینجا بماند. میخواهد به پیش مادر برود.
لطفا کاری نکنید که خیلی درد بکشد.
— یاد naloxone افتادم. الان که برگشته بود، حتما درد وحشتناکی داشت —
گریه میکرد و صحبت میکرد.
دلم میخواهد زندگیاش را فیلم بکنم. دلم میخواهد به همه نشان بدهم که یک پسر چه کارها که برای مادرش نکرده است. دلم میخواهد به همه بگویم که یک معتاد، از پس چه کارهایی برنمیآید.
من اینجا نبودم و در بندرعباس بودم و او به تنهایی از مادر مراقبت میکرد.
به جمعیت اضافه میشد. ده نفری پشت در بودند. مرد و زن نمیتوانستند از اندوه حرف بزنند.
حرفهایش تلنگری شدید بود به فکر من. چرا مدل ذهنی خود را به این سمت برده بودم که فرد معتاد تزریقی، فرد بیمصرفی است. چرا فکر میکردم که یک معتاد تزریقی، نمیتواند مسئولیتپذیر باشد. چرا فکر میکردم که خانوادهای معتادها، بدون آنها راحتتر هستند.
با ادامهی حرفهای خواهر بهزاد به خودم آمدم.
میشود ببینمش؟
میدانستم که قوانین اجازه نمیدهند ولی او را با خود به داخل بردم. از بندرعباس به شیراز آمده است. حق دارد که برادرش را ببیند. شاید برادرش ساعتی دیگر زنده نباشد.
به داخل رفتیم.
خیلی سخت خودش را کنترل میکرد که جلوی ما، بلندبلند گریه نکند. به سراغ برادر رفت و موهای او را نوازش کرد.
با او حرف میزد. موهایش را از روی پیشانیاش کنار زد. او را بوسید و بعد دوباره به بیرون رفت.
یاد تخت کناری افتادم. همان تختی که آقایی در آن بود و من پرده را کشیده بودم که این صحنهها را نبنید.
حالش بد شده بود. به زور بهم گفت که میشود این سرم را جدا کنی که تا کمی به بیرون بروم؟
آمدم از پرستار خواهش کنم که سرمش را heparin lock کند. پرستار قبل از این که من حرف بزنم، به سمت او رفته بود تا این کار را بکند.
نگاهی به مریض کردم.
فعلا ماندنی بود.
ادامه دارد…
واقعا به عنوان یه پزشک باید همیشه تلاش کنیم به هر وسیله ای و با هر روشی جون آدما رو نجات بدیم؟ خیلی وقته که با خودم فکر میکنم که زندگی ای که توش نتونی زندگی کنی واقعا ارزششو داره؟
آره آره راست میگی خودمم گایدلاین AHA برای CPR رو دارم ولی این پست رو خوندم یکهو یه وسواس عجیبی گرفتم و با دیدن کامنتت گفتم شاید مجموعی از منابع داری براش و سریع پرسیدم :))
مرسی از پاسخدهی.
راستی زیر یکی از پستای مدرسه پزشکی، گروه تلگرام لذت پزشکی خواندن رو دیدم و جوین دادم. چقدر خوبن این اشتراک گذاشتنهاتون.
منم خیلی به اشتراک گذاری یادگیریها و کلا تجارب علاقهمندم باعث میشه خودمم بیشتر یاد بگیرم. از کیسهای کمیاب که ممکنه بعدا نبینیم یا کیسهای مهم بخشا عکس ونوت میگیرم و آرشیو میکنم با مرور اون کیس کل مطلبش میاد جلو چشمم. و به بعضی از بچهای علاقهمندمون که میرسم نشون میدم و در موردشون بحث میکنیم. ولی راستش زیاد تو دانشگاه ما این جو وجود نداره بین بچها که باهم بشینیم این چیزارو تفسیر کنیم و یادگیریهارو به اشتراک بذاریم. اینجا معمولا نهایت اشتراک گذاری به دادن جزوهها ختم میشه:/ اینه که اکثرا برای خودم آرشیو میشن و استقبالی نمیشه. بخاطر همین سعی میکنم با بچههای دانشگاههای مختلف هم لینک بشم و در فعالیتای مثبتشون شریک باشم.
خوب شد که اینجا و این جور جو مثبت رو هم پیدا کردم. 🙂 مرسی.
خسته هم نباشی.
چقد بی تکلف و روان نوشتی امیر:) من کاملا درک کردم نوشته ات رو. اولین arrest بخش در دو هفته ی اول مربوط به بیمار من بود. اولین بیمارم توی اولین بخش… اولین تجربه ی درمانگر بودن… من متاسفانه بالای سر مریض تمام کلاس CPR از مغزم پاک شد. بالای تختش وایساده بودم و جلوی بغض و پایین اومدن اشک هام رو نمیتونستم بگیرم. یک نگاهم به پسرش بود یک نگاهم به همسرش و یک نگاهم به خودش که near to arrest بود و داشت convulse هم میکرد و بدتر از همه که خودم رو مسئول این شرایطش میدونستم…
بیمار برگشت ولی من از شرمندگی تا دو روز نمیتونستم بهش نگاه کنم…
دارم تصور میکنم که چه شرایط سختی داشتی. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که واقعا تقصیر تو نیست.
شاید این جور موقعیتها، تلنگری باشه. شاید بهتر بود کل دوران استیودنتی، به ما یاد میدادن که وقتی که مسئول واقعی شما هستید و بلد نباشید، این اتفاقات میافته.
ولی خب کسی نیست که اینا رو بگه و خودمون بهتره به عنوان یه تلنگر بهش نگاه کنیم.
ایست قلبی و تنفسی دیگه ختم ماجراست. خودت بهتر میدونی که چقدر موضوعات بسیار کوچکتری هست که باعث ضرر میشه که در بهترین حالتاش، فقط ضرر مادی است.
بیمار expire شد؟؟
دستگاه EAD در بخشهای بیمارستان وجود ندارد و فقط در اورژانس موجود است. به همین خاطر دادن شوک الکتریکی بیشتر براساس تجربه و امری حسی است.معمولا پس از ۱۵ تا ۲۰ دقیقه Chest compression و به شرط این که ریتم قلبی برنگشته باشد، شوک داده میشود.
اولین کاری که انجام میدهیم تشخیص این مسئله است که ایا بیمار در cardiac arrest است یا در respiratory arrest؟؟ این موضوع را هم که به سادگی با داشتن یا نداشتن پالس متوجه میشویم. در CA پس از تشخیصش بلافاصله ماساژ دستی قلب را شروع میکنیم (در ۱۸ ثانیه ۳۰تا، البته معمولا در ان شرایط پشت سر هم این کار را انجام میدهیم و شمارش انجام نمیشود) پس از ۲دقیقه اپینفرین اول با دوز ۱میلیگرم بر کیلوگرم را تزریق آی وی میکنیم (معمولا یک وایال را تزریق میکنیم و محاسبه انجام نمیشود) همزمان با تزریق ماساژ را ادامه میدهیم.ماساژ را تا رسیدن به ریتم منظم قلبی باید ادامه دهیم.امبو بگ هم از همان ابتدا با فاصله ۳ثانیه ۱ بار فشرده میشود.اگر بیمار اینتوبیتد شود رساندن اکسیژن بهتر است. دادن اپینفرین های بعدی هم بیس علمی خاص خود را دارد ولی معمولا باز هم تجربیست. از دوپامین هم استفاده میشود.
این مختصری از روند شایع در بیمارستانهاست.لطفا اگر روند دقیق علمی را مطالعه کردید مختصری از ان را برای من هم توضیح دهید یا منبعی معرفی نمایید.
راستی، دادن نالوکسان در شرایط مریض شما کار درستی به نظر نمیرسد زیرا از عوارض خود نالوکسان ایجاد VF و Cardiac arrest است یعنی کمکی به مریض نمیکند.
آن روز نه.
بیمار بعد چند ساعت هوشیار شد. اینتوبه بود ولی با پلک زدن ارتباط برقرار میکرد و به سوالهای ما جواب میداد. حدود ۳۰ ساعت بعد، دوباره arrest داد که بچههای کشیک احیا کردنش و برگشت. نیم ساعت بعد دوباره arrest داد و دوباره احیا. ۵ بار و به فاصلهی نیم ساعت، arrest میداد که دیگر بار پنجم برنگشت.
بیمار یک lung cancer هم داشت. در اصل برای این مراجعه کرده بود و به شیراز فرستاده بودنش.
این سرطان و این وضعیت ناپایدارش به خاطر تیروئید، باعث شد که نتواند ادامه دهد.
آره. کاملا درست میگی. اول باید چک میشد که اصلا ایست تنفسی هست یا نه. و درستتر بود که اینکار انجام میشد. شاید اگر فردی حضور داشت که باتجربه بود این کار را میکرد.
ولی خب بعد از این ماجرا که چک کردم و از رزیدنت قلب پرسیدم، گویا کار درستی بوده. چند ساعت بعد هم جواب urine toxicology اومد که برای مورفین و benzodiazepine مثبت در اومد.
یه منبعی برای سی پی آر دارم. استاد از آخرین گایدلاینها درست کرده بود و همه رو جمعآوری کرده بود. اون رو پیدا میکنم و برات آپلود میکنم.
این که ایست قلبی بوده و cpr درست انجام شده، را کاملا قبول دارم و حق با شماست.سوالم در مورد تزریق نالوکسان در ان شرایط است؟؟ ایا کار درستی بوده؟
و این که در مورد ریختن ویال در بینی: ایا فقط درمورد نالوکسان صادق است یا مثلا با اپی نفرین هم میتوان این کار را کرد؟ و ایا باعث اسپیریشن و ایست تنفسی نمیشود؟
سوال آخرت را از رزیدنت طب اورژانس پرسیده بودم. سه چهار ماه پیش. یه نگاه بهم کرد و گفت مریض مرده همین الانشم :)) مرده رو که نمیتونی دوباره بکشی. لاین که نداری توش تزریق کنی. تنها چاره همینه.
در مورد اپینفرین نمیدونم والا. بیشتر از اسپیریشن، موضوع جذب شدن و سرعت جذب هست به نظرم. در موردش میگردم و بهت میگم.
در مورد naloxone هم در ایست قلبی این رو پیدا کردم:
Naloxone in cardiac arrest with suspected opioid overdoses
Although we cannot support the routine use of naloxone during cardiac arrest, we recommend its administration with any suspicion of opioid use.
https://www.ncbi.nlm.nih.gov/pubmed/19913979
سلام امیرمحمد. داشتم مطالب قدیمیت رو میخوندم که به این پستت رسیدم. تقریبا هممون این دستپاچگی حین cpr رو در استیودنتی تجربه کردیم. این منبعی که در کامنتت گفتی برای CPR داری رو میشه برای منم بفرستی؟
سلام آیسان. برای AHA رو بخون. برای آپتودیت هم خوبه.