با درخت زیبای من از طریق گودریدز آشنا شدم. کلی کتاب نخوانده و در نوبت داشتم، ولی ریویوهای آن، کاری کرد که به کتابفروشی بروم و آن را بخرم.
قبلا از واسکونسلوس نوشتهام: خورشید را بیدار کنیم.
درخت زیبای من، به سادگی، به زیبایی و به شیوایی، دنیای یک کودک را نشان میدهد.
کتابی نیست که بخواهی در آن به دنبال جملات قصار بگردی. ولی کتابی است که میتواند چندین بار تو را به اوج عواطف برساند.
همیشه در موقع کتاب خواندن، یک عدد مدادرنگی کنارم است. یک بسته مدادرنگی خریدم برای همین کار.
بعضی از جملات آن را رنگی میکنم.
چندتا از این جملات رنگی را برای خودم مینویسم.
جملات سنگینی نیستند. جملات عجیبی نیستند. جملات پیچیدهای نیستند.
همین سادگی آنها، برایم زیباست.
رفتیم دمِ در. هیچ کس نمیگذشت، مگر زمان.
برای اولین بار دیدم که نزدیک بود توتوکا زیر گریه بزند.
– برای همین فکر میکنم، مسیح کوچک خواسته در فقر به دنیا بیاید تا تأثیرگذار باشد. اما بعدا دید ثروتمندها ارزشمند…
غمانگیزتر از همه، این که ناقوسهای کلیسا شب را پر از نوای شادی کردند. چند فشفشه به هوا فرستادند تا خدا هم شادی دیگران را ببیند.
بخوابیم. وقتی بخوابیم همه چیز را فراموش میکنیم.
چشمهایش از اندوه گشاد شده بودند. چشمهایش خیلی بزرگ شده بودند، آنقدر بزرگ که میتوانستند پرده سینما بینگو را پر کنند. چنان غم بزرگی در چشمهایش داشت که حتی اگر میخواست، نمیتوانست گریه کند. برای لحظهای که انتها نداشت ماند و نگاهمان کرد.
کارخانه، هیولایی بود که هر صبح مردم را میبلعید و هر شب، آنها را خسته و کوفته، بالا میآورد.
حافظهی خیابان ضعیف است. خیلی زود، دیگر کسی آخرین دستهگل پسر آقای پائولو را به یاد نمیآورد.
دردم خیلی کمتر از ترسم بود.
قلبم بیشتر از دلم درد میکرد.
میخواستم به آسمان بروم و هیچ آدم زندهای به آسمان نمیرود… اما برای من، چقدر به آسمان رفتن سخت بود. همه پاهایم را گرفته بودند تا جلویم را بگیرند.
حتی خفاشها مهربانی را دوست دارند.
چند روز بعد، تمام شد. به زندگی کردن و زندگی کردن محکوم شده بودم.
بدون مهربانی، زندگی چیز ارزشمندی نیست.
این جملات را از ترجمهی خانم مرضیه کردبچه نوشتهام.
این روزها در حال خواندن روزینیا، قایق من هستم. زهزه دیگر بزرگ شده است.
وقتی که تمام شد، از آن هم مینویسم.
من هم این کتاب را وقتی حدود ۲۰ ساله بودم خواندم. یک جاهایی اونقدر غمگین است که همینطوری اشک ریختن همراه با خواندن کفافم را نمیداد. کتاب را می بستم و مثل یک کار ، دستمال را کنارم میگذاشتم و حسابی گریه میکردم. خالی که میشدم دوباره شروع به خواندن میکردم
سلام امروز رفتم کتابخونه و خیلی اتفاقی کتاب رو دیدم نتونستم مقاومت کنم که نخونمش چون مثلا برای درس خوندن رفته بودم همین الان از کتابخونه برگشتم و دارم کامنت میذارم اینقدر لذت بردم از خوندش با زه زه گریه کردم به حرفاش خندیدم دوستانم فکر کردم دیوانه شدم یه گوشه از کتابخونه نشستم و یکم گریه و یکم بعدش نمیتونم جلوی خنده ام رو بگیرم:))
توی همه ی لحظه هایی که داشتم میخوندمش تنها چیزی ارزو داشتم جعبه ی مداد رنگی شما بود:)این کتاب خیلی حس نابی بهم داد حسی که خیلی کم پیش میاد….این حس قشنگ امروز رو مدیون شما هستم:)
ازتون ممنونم بخاطر معرفیش….
امیدوارم وقت پیدا بکنی و بقیهی جلدهای این کتاب رو هم بخونی: «خورشید را بیدار کنیم» و «روزینیا، قایق من».
اتفاقا خیلی دنبالشون بودم ولی متاسفانه شهر کوچک این مشکلات هم داره….
با سلام
تقریبا ۲ ماه پیش کتاب رو خوندم کتاب بسیار تاثیرگذاری بود تا چند روز حال وهوای من رو عوض کرد
انگار فقر هم یک نوع بیماری است که در تمامی زمان ها و مکان ها علامت و نشانه های یکسانی دارد.
ممنونم از شما
امیدوارم از خوندن این ترجمه لذت برده باشیر.
خانم کردبچهی عزیز
از خواندن کتاب لذت بردم.
ممنونم از شما به خاطر ترجمهی کتاب. امیدوارم باز هم ترجمههای دیگری از شما بخوانم.
ممنون از سایتتون
ممنون از مطالب خوبتون. به سایت کوچک ما هم
سر بزنید
ممنون عالی بود
سلام
مفاهیم بازیرکانه درلابه لاى توصیفات زیباوبه ظاهرساده قرارگرفته اند…
دراسرع وقت این کتاب رامطالعه خواهم کرد.
ممنون ازمعرفى این کتاب.
سلام زهرا.
تقریبا میتوانم با اطمینان زیادی بگویم که مطمئنم از مطالعهاش لذت میبری.