دستم را با کاغذی که میخواستم بنویسم به چه علتی مریضم فوت کرده است، عمیقاً بریدم. دقیقاً روی مفصل دو بند انگشت شست. سه ساعت مانده بود به پایان بیست و ششمین کشیک سال یک دستیاری.
نفس عمیقی کشیدم تا درد بریدن با کاغذ بگذرد.
آنقدر حجم احیاکردنهای بیبازگشت در این روزهایم زیاد شده است که بیشتر از قبل میتوانم آنهایی را که خود را از بیمار جدا میکنند، درک کنم. این شناخت است که مرگ آنها را دردآور میکند.
کاغذها را نوشتم. سایت را نیز باز کردم و فرم احیا را پر کردم. همراهانش نبودند. دلم هم نمیخواست آنها را ببینم. سریعاً از بخش خارج شدم. ساعت نزدیک به ۶ شده بود.
به پاویون آمدم. لیوانی شیر گرم برای خودم ریختم و به همان کنج همیشگی خودم در سلف رفتم. نفهمیدم که کی تمام شد و به اتاق ۲۱۸۱ برگشتم و سرم را نگذاشته به روی بالش، به خواب رفتم.
نمیدانم چقدر گذشت که دوباره موبایلم زنگ خورد. در فاصلهی موبایل را تا کنار گوش آوردن با خودم گفتم که حتماً میخواهند بگویند که آن یکی مریض هم کد خورده هست.
پرستارمان بود. همانکه دیشب بسیار کمک کرد. عذرخواهی کرد و گفت: ببخشید که این ساعت هم زنگ میزنیم. یک مریض هست. فلانی. میگوید اگر الان مرخصم نکنید، سرش را به شیشه میزند تا بشکند.
نه حوصلهی بحث داشتم با مریض و نه حوصلهی قانع کردنش. برود. چه کارش بکنم؟ من این ساعت صبح، تمامشدهام. حوصلهی ناز کسی را کشیدن برای ماندن در بیمارستان ندارم. آن هم کسی که از دیروز چندین بار برایش توضیح دادهام.
گفتم باشد و میآیم برایش مینویسم که برود. پا شدم. ماسک را زدم و روپوش را پوشیدم و به سمت بخش رفتم.
فعلاً پشیمان شده بود که برود. رفتم و به مریض خودم سر زدم. همچنان فشارش پایین بود و نمیشد دیالیزش کرد. pH خونش تقریباً به میزانی رسیده بود که با حیات مغایرت داشت.
کمی دوز نوراپینفرینش را تغییر دادم. کمی لعنت به کسانی فرستادم که باعش شدهاند نوراپینفرین در کشور نباشد و به سمت پاویون برگشتم.
کمی با بچهها صحبت کردم. حال و حوصله نداشتم. لباسهایم را عوض کردم. دیگر ساعت ۸ شده بود. به سمت خانه به راه افتادم – با کتابی از بیژن الهی در دست.
همینطوری یک صفحهاش را باز کردم که کاش نکرده بودم. سرد بود و با آن شعر اشک میآمد.
در همین فاصلهی ۳-۴ دقیقهای پاویون تا خانه، در کنار این شعر و اشک، کل هفته مرور شد.
سه کشیک داده بودم: شنبه، سهشنبه و پنجشنبه. یک گرند راند. سه درمانگاه. یک ارائه در مورنینگ. و صبحها هم که طبق معمول، بخش خون و سرطان.
اتفاقات به شکل پراکنده به ذهنم میآمد.
ادامه دارد.
سلام امیدوارم حالت خوب باشد. نمیدانم درمیان شلوغی هایت وقتی برای خواندن پیام من داری یا نه اما اگر از همین ابتدا عذرخواهی میکنم چون برای اولین بار است که برایت مینویسم فکر کنم قرار است یک عالمه حرف های درهم برهم بنویسم و سرت را درد بیاورم. هنوز فرصت نکرده ام تمام مطالبت را بخوانم و شاید هم نخوانم تا بیشتر در ارزوهایم فرو نروم اما اولین نوشته ای که خواندم “نامه ای برای تو که میخواهی پزشک شوی” بود، به قدری حال من را خوب کرد که تا مدت ها دیگر فکرم سمت نا امیدی نرفت. این را گفتم تا برایت از مشکل اصلیم بگویم، نمیدانم اسمش را چه باید بگذارم، ناامیدی؟ ترس؟ کمبود اعتماد به نفس؟ نمیدانم. من سال دیگر کنکور دارم و مدت هاست عاشق پزشک شدنم و نه یک عشق کورکورانه، من چند سال همه رشته ها را گشتم و بینش تجربی رو انتخاب کردم، چند سال اکثر شغل هارا گشتم و بینش پزشکی رو انتخاب کردم و سختی هایش را هم آنقدر خوانده ام که اندازه یک دانشجوی پزشکی آن را از برم. اما چیزی که من را بیشتر از هرچیزی میترساند نه سختی های کنکور است نه سختی های دوران دانشجویی، من از پزشک نالایق شدن میترسم، از اینکه پزشکی بشوم که توانایی لازم و تبحر کافی رو ندارد، از اینکه در این مسیر که قرار است طی کنم دیگر آن هدف های اولیهام را از یاد برده باشم، دیگر از دیدن درد کشیدن دیگران غصه نخورم و دیگر این عطش کمک کردن را نداشته باشم
آنقدر این ترس ها در من بزرگ شدند که هرازگاهی قید پزشکی رو میزنم و به این فکر میکنم که میشود بدون عشق هم شغل دیگری را انتخاب کرد و کم کم این هرازگاهی تبدیل به اغلب اوقات و اکنون که این متن را برایت مینویسم تبدیل به تصمیم من شده است. شاید زمانی که تو یک پزشک متخصص شده ای من نیز از دانشگاه و رشته ای که هرگز در آرزوهایم نبوده فارغ التحصیل شوم.
شاید دغدغه های یک نوجوان در بین دغدغه های خودت گم شود اما میخواستم برای تو به عنوان اولین کسی که بعد از چند سال میبینم که از تمام ترس های من عبور کرده و به نمونه ای مجسم از رویای من تبدیل شده از ترس هایم بگویم تا کمی آرام شوم.
به امید دیدن موفقیت های بیشترت
سلام آقای قربانی.شما چطور وقت میکنید کتاب های غیر درسی نیخونید؟!
من سال دهم هستم حتی نمیتونم از خونه بیام بیرون فکر کنم با این اوضاع دانشگاه شب و روز نداشته باشم
چقدر اینجا متفاوت تر از کانال تلگرامی تون هست و چقدر از هر دو مناسب استفاده کردید. اینجا ولی برای من خیلی دوست داشتنی تر هست
سلام امیر محمد خسته نباشی
امیدوارم حالت خوب باشه(روحی و جسمی)
من هم بخش جراحیم تازه تموم شده و زمستون رو اطفالم. بهار هم داخلی هستم.
تقریبا ۹ ماه از اینترنی رفته و نصفش مونده. منم بعد از جراحی دچار فرسودگی روحی و جسمی شدم.۱۱-۱۲کشیک فرسایشی در ماه دادیم. ما رزیدنت ارتوپدی و نوروسرجری هم نداریم و حتی ۸ روز در ماه هم حتی اتند طب اورژانس هم نداشتیم چه برسه رزیدنت طب:)) چهارتا اینترن و دو تا رزیدنت جراحی تو هربار کشیک کل سانتر تروما با اون لود مریض رو میچرخوندیم و هماهنگی های لازم و کسب اردر با آنکال ارتو و نوروسرجری(بجز جراحی که رزیدنت داشت)هم مستقیما با اینترن بود. در واقع پا به پای رزیدنت جراحی ماهم کار میکردیم. (کار که نه میدویدیم) :)))
دانشگاهای شهر کوچیک اینترن خیلی میتونه تجارب خوبی کسب کنه ولی خب ازون طرف به معنای واقعی له شدیم.
میفهمم عمیقا معنای بی حوصلگی رو. یکی از کشیکای جراحی تروما مریض ساعت ۳ صبح میاد اورژانس برای درد خفیف و مزمن زانوی از دو ماه پیشش! میگه سر راهم اومدم یه عکسی! هم بندازم و وقتی راهنماییش میکنی با توضیح و علایم خطر و میگی این درد اورژانس نیست و برای فردا صبح نوبت درمانگاه ارتوپدی بگیره و الکی اینجا تشکیل پرونده اورژانس نده و هزینه اضافی متحمل نشه، میاد و اونجارو با دادو بیداد بهم میریزه…
منم اینجور وقتا تموم میشم.
از این موردای فرسودگی تو همین مدت کم اینترنی زیاد دیدم.
فعلا یکم دچار خستگی و بی انگیزگی شدم. امیدوارم هرچه زودتر این بازه روحی تموم شه و منم به روتین سابقم برگردم…
برات ارزوی سلامتی و موفقیت دارم. امیدوارم مسیر رزیدنتی برات هموارتر بشه و فرسودگیشو کمتر احساس کنی…
تا به زودی
آیسان.
من هم از این چیزها هر روز دارم میبینم.
آخریش همین امروز بود که یک نفر که نه مریض من هست و نه من میشناسمش و نه مریض بخش هست و نه مریض درمونگاه ما، سر خود میاد تو بخش و میگه این داروها رو برای من بنویسین. حتما هم میدونی که این داروهای شیمیدرمانی و خاص نوشتنش دردسره. هر کدوم یه نسخه جدا و شرح حال میخواد و گاهی دو نسخه میخواد (یکی برای بیمه و یکی برای محل تزریق) و …
بعدش میون این همه کار، بهش میگم باشه برات مینویسم ولی باید صبر کنی مریضهای خودم را ببینم. و این باعث میشه شاکی بشه از من.
من خیلی سعی میکنم درک بکنم. اما واقعا نمیدونم اگه اسم این رو پررویی نذارم، چی بذارم؟
وضعیتت که اونقدر حاد نیست. اگه حاد هست که باید بری اورژانس اصلا. اینجا چه کار میکنی؟
این قضیهها و کارهای فیزیکی زیاد، فرسودگی شدیدی به همراه داره واقعا. برای همین به خوبی درکت میکنم.
و اینقدر گاهی این حجم کار فیزیکی زیاد میشه که وقتی همراه یکی از مریضهام رو میبینیم، راهم رو کج میکنم و از یه طرف دیگه میرم؛ چون که حال ندارم دوباره به کلی سؤالهای تکراری پاسخ بدم.
سلام دکتر عزیز
یه سوال دارم ازتون البته شاید یه کم خارج از بحث به نظر برسه میخواستم بدونم دوره پزشکی عمومی حداقل چند سال طول میکشه اگه خیلی فشرده کار کرد و واحدهای زیادی برداشت
میدونم کلمه “نحس” خیلی توی لغت نامه ذهنیت جایی نداره.ولی این روزا واقعا نحسن.روزایی که آدمای خیلی کمیو میشناسم که حالشون خوب باشه(در واقع الآن هرچی فکر میکنم کسیو نمیشناسم و برای این نمیگم هیچ کس رو نمیشناسم که اون درصد خطای ذهن خسته این موقع شبم رو نادیده نگرفته باشم)شایدم حال بد من اینروزا همرو بد میبینه.و همینقدر هم حال بد بقیه برام غیر منطقیه.حتی تو.چطور میتونی وقتی یکی از عزیز ترین آدم های زندگیت بعد از چند دوره شیمی درمانی و هسته ای درمانی در بدترین شرایط ممکن و با بیشترین میزان عذاب در حال مرگ نیست ناراحت باشی.نمیدونم اینارو میفرستم یا همین الآن پاک میکنم.ولی مهم نیست دقیقا حالت برای چی بده.قاطعانه درستش کن.کارت داره اذیتت میکنه؟سریع مرخصی بگیر یا استعفا بده تا وقتی که باز حس کنی دلت لک زده برای کلکل با بیماری که میخواد در صورت عدم ترخیص سرشو بکوبه تو شیشه.کسی تو زندگیت آزارت میده؟قاطعانه و سریع دورش بنداز.بهت قول میدم شرایط قرار نیست کمتر روحتو آزار بده.فقط از ی جایی به بعد روحت از داد زدن و فریاد زدن و کمک خواستن از تو خسته میشه.و میشی مثل کسی که سندرم CIPA داره.همینقدر آسیب خورده و داغون و بی علامت.نزار کار به اونجا بکشه
(میدونم پر شد از مطالب قاطی پاتی و بی ربط ولی…)
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه?
اگر فرصت کردین میشه اون شعر رو بنویسین؟
سلام امیر محمد
امیدوارم حالت خوب باشه
یه سوال بی ربط به متنت دارم ،ببخشید??
نژاد گربت چیه؟و اینکه وقتایی که میری بیمارستان و خونه تنهاس مشکلی ایجاد نمی کنه؟
میدونم سرت خیلی شلوغه ،اگه جواب بدی ممنونت میشم و اگه هم جواب ندی باز هم ازت ممنونم?
:(((
من هم این ساعت صبح، تمامشدهام.
سلام امیر محمد ،الان که برات این کامنت و میذارم یه ماه بعدتر قراره استاجر شم ،نمیدونم چه کنم ،تو اول فیزیوپات فشار زیادی گذاشتم اما اخبار و وضعیت به کلی انگیره رو گرفته ازم ،نمیدونم چه کنم؟شروع کردم به مقاله نویسی و کار ریسرچ برا رفتن چون اینجا داره تحملش برام سخت میشه ،این حد از ناامیدی برام سخته تحملش ،این حد از عدم اطمینان سخت شده برام ،سوالم اینه تو چطور دست و دلت به درس خوندن میره ،چطور مدیریت میکنم انگیزه رو؟
حامد جان.
این بحث انگیزه خیلی پیچیدهتر از این هست که در حد یک کامنت باشه. من بهت پیشنهاد میکنم که کارگاه مدیریت انگیزه متمم رو بخونی حتماً. دکتر مکری هم یه فایل در مورد مدیریت انگیزه داره. جلسه اول بازتاب. اون رو هم پیشنهاد میدم.
امیدوارم پایدار بمونی و مجبور نشی به هر علتی غیر از تغییر خواستههات، خواستههاتو عوض کنی
چقدر خوب که اشک میآمد. برای من اشک نشانه ی محبتی است که هنوز فراموش نشده. محبتی که در این روزگار، ارزشی بی کران دارد. انشاالله که لبتون همیشه خندون باشه ولی گاهی هم قطره ای اشک، مهمون چشم هاتون. خوشحالم که براساس چیزی که در کتاب انسان در جستجوی معنای ویکتور فرانکل نوسته شده، شما وارد مرحله ی بی احساسی نشدین. و اگر بخوام با مدل ذهنی ویکتور فرانکل این موقعیت را تفسیر بکنم فکر میکنم به احتمال زیاد این مسئله از عشق واقعی شما به رشته ی پزشکی و درک عمیقتون از روح این رشته نشئت میگیره. خواستم بدونید که برای افرادی مثل من که داریم توی زیر مجموعه ی علوم پزشکی تحصیل میکنیم (من دانشجوی دندانپزشکی هستم) یک رول مدل برای ترسیم مسیر شخصیمان هستید و حداقل شخصاً ازتون خیلی یاد میگیرم. انشاالله که سلامت و تندرست باشید. ??
هیچ وقت تنها نمی مونی اینجا یه خونه پر از ادمایی هست که وقتی این نوشته ها رو میخونن میان کنارت و لمس میکنن لحظات رو ، خستگی ، کلافگی تنهایی و سردرگمی ها رو می بینن کنار تموم اون گرمایی که تو ی لحظه های خوب از دل نوشته هابر میاد ؛ توی یکی از نوشته های اینجا یه شعر دیده بودم از سایه :
چه فکر میکنی؟
که بادبانشکسته زورقِ بهگلنشستهایست زندگی؟
در این خرابِ ریخته
که رنگِ عافیت ازو گریخته
بهبُنرسیده راهِ بستهایست زندگی؟
مکانسیم دفاعی intellectualization. نمیتونم درست باهاش ارتباط برقرار کنم. یکی از دلایلش ترس از تعمیم این مکانیسمه و تبدیل شدنش به سبک زندگی. نمیدونم کسی از این مکانیسم استفاده کنه تا کجا خطرناک نیست، تا کجا کمک کنندس و باعث نمیشه ازونور کلا آدم تغییر کنه.
سلام
ایشالا که همیشه حالا خوب باشه و این سختی ها هم به قدرت تحمل کنی و این روحیه فوق العاده ات رو پایین نیاری.
اتفاقی وارد سایتت شدم فکر کنم همون مقاله های اولت بود جالب بود مقاله های بعدیت منو بیشتر جذب کرد همینجور جلو تر رفتم به چیز جالبی رسیدم پیشنهاد میکنم مقاله های ابتدایی ات رو نگاه بنداز چقدر زیبا بود که تونستم سیر تکامل نوشته هایت رو ببینم و درک کنم هرچه به سمت جلو میرفتم متن هایت پر مغز تر و با نگاهی عمیق تر به ماجرا بود و دست یابی به این اصلا اسون نبوده و هر کسی که مدرک دکتری دارد هم قرار نیست اینگونه باشد استفاده از وقتت برای زندگی کردن نه صرفا مدک پزشکی تحسین برانگیز است
واقعا خوش حال شدم که بار دیگر تونستم نوشته هایت را بخوانم و با صدایی که در دوران دبیرستان داشتی باز اوری کنم?
نمیخواستم برایت نامه ای بفرستم اما نگرانت شده بودم امیدوارم این مرور خاطرات خوش حالت رو بهتر کرده باشه
اه از ان پاییز سرد هفته های زندگی چه سریع گذشتند. همه روزی خواهند فهمید اما کاش دیر نشده باشد☝?
صدای دوران دبیرستان :)) صدای جالبی نیست قطعاً. هر چند همین الانم صدام نخراشیده هست.
هر از گاهی چند تا از این نوشتههای اولم رو پاک میکنم که نبینمشون :))
کاش خودت رو برام معرفی میکردی. حداقل منم نوشتهات رو با صدای خودت میخوندم. ایمیل من که هست. اینجا نخواستی بنویسی، ایمیل بزن.
amirmoghorbani@gmail.com
دلمان برای نوشته هایت تنگ شده بود امیرمحمد.
ممنونم که نوشتی.
با سلام و درود فراوان. صبحتون بخیر و شادی. امیدوارم روز و هفته عالی ای رو داشته باشید. ?
خیلی ممنون که نوشتین.
امیدوارم همیشه سالم باشین و شاد و بهترین چیزها در مسیرتون قرار بگیره?
خوشحالم نوشتی?
حقیقتا نگران شده بودم
چون هیچ فعالیتی نه توی وبلاگ و نه توی اینستاگرامت نداشتی
و گفته بودی درگیر کرونایی
امیدوارم حالت خوب باشه دکتر قربانی عزیز
و همینطور لحظات سختت با دور تندبگذره تا کمی قابل تحمل تر بشه?