از جمع دوستان خداحافظی کردم و به سراغ آماده کردن کیس مورنینگ رفتم. جمعمان مرا یاد یلداهای سالها گذشته میانداخت و اگر بیشتر میماندم، ممکن بود حالم لو برود. یاد دوستی میافتادم که دیگر نیست.
وقتش بود که به سراغ پزشکی بروم. یک حواسپرتکن همیشگی.
طبق معمول، به پناهگاه همیشگی علمیام رو آوردم. آپتودیت.
چه کار بزرگی کرد برتن رز. زندگی میلیونها نفر را با این کارش نجات داد. خودش هم که دیگر در بین ما نیست.
کمی میخواندم. کمی لیلیا را نگاه میکردم. کمی بیژن الهی میخواندم. هر چقدر مبحث آنمی را خوب میفهمیدم، بیژن الهی را نمیفهمیدم. باید صبر میکردم و مکث میکردم تا بفهمم چه میخواهد بگوید. بعضی از شعرهایش را که اصلاً نمیفهمیدم.
برخی نیز اندوهش خیلی بود. در نیمهشب، بیشتر نیز به نظر میآمد.
کبوتری را که میکشند
چه خاموش چه آرام پای درختان سماق میافتد.
پسرم. نخاه دستی بزنیش.
پسرم. نه. حتا نخاه
نازیش کنی.
شاید آنوقت دو پلک
پس برود
و آسمان آشکار شود
و تو خاهی ترسید
از آسمان به این کوچکی که بیابر است.
اندوه بعد خاهد آمد پسرم.
نخستین اندوه.
بیژن الهی – سطرهایی از شعر همچنان که بعد از ظهر میگذرد – دفتر جوانیها
یاد لحظاتی میافتم که پس از احیا، به چشمهای باز با مردمکهای بزرگ نگاه میکنیم.
دوباره به کیس برمیگشتم. تشخیصهایم بر این اساس بود که دو فرایند با هم در جریان است. یک فرایند مزمن وجود داشت و یک فرایند حاد از نوعی دیگر بر آن سوار شده است.
مثلاً ترکیب آنمی فقر آهن + آنمی همولیتیک. این تشخیص را خودم دوست داشتم. کلاً از تشخیص افتراقیهای خودم خوشحال بودم.
اما یک مشکل وجود داشت. از این مریض دو آزمایش لازم بود. رتیک و LDH. رتیک مخفف رتیکولوسیت (Reticulocyte) هست. گلبول قرمزهای تازهنفس هستند. وقتی کمخونی وجود داشته باشد، دو حالت کلی وجود دارد. یا مشکل از کارخانه هست و کارخانه درست کار نمیکند – مثلاً مواد اولیه به آن نمیرسد. یا اینکه این گلبولها در جایی از دست میروند – مثلاً تخریب میشوند یا فرد خونریزی دارد و از دستشان میدهد.
برای افتراق بین این دو میتوانیم مقدار رتیکولوسیت را چک بکنیم. اگر به مقدار مورد نظر ما رسیده باشد، یعنی کارخانه سالم است و مشکل در جایی دیگر است. اما اگر پایین باشد، یعنی مشکل از کارخانهی خونسازی در مغز استخوان است.
اما این مریض رتیک نداشت. چرا نداشت؟ چون طب اورژانس مرخصش کرده بود و اردرهای من که به عنوان سرویس داخلی بیمار را ویزیت کرده بودم، اجرا نشده بود.
خب. چه کار کنیم؟
اینجاست که با همکاری سال چهار و اینترن، دو آزمایش را از خودمان نوشتیم – به عبارتی، اطلاعات را Fabricate کردیم. چارهای نبود. به قول سال چهار، اگر بگوییم ندارد، تیربارانمان میکنند.
دلم میخواست بگویم که نفرستادند و راستش را بگویم. اما خب او سال چهار است و مسئولیت جلسه با او هست و از چشم او میبینند. بنابراین با پیشنهادهای او جلو میرویم.
اما میگوییم که بیمار نیست و مرخص شده است.
حتی بقیهی آزمایشها را هم نفرستاده بودند. تأکید کرده بودم که قبل از گرفتن خون، نمونه برای آهن و یک سری آزمایشهای دیگر گرفته بشود. بعد از گرفتن خون این آزمایشها ارزشی ندارد. اما به این موضوع نیز توجه نشده بود.
ما هم اعداد را جوری نوشتیم که لب مرز باشد و بر اساس آنها خیلی نشود قضاوت کرد.
بقیهی قسمتها را هم کامل کرده و صبح، پرزنتمان را شروع کردیم. امروز یک اتند بسیار سختگیر نشسته بود. از او کمی ترس داشتیم.
اینترنم با تسلط بود. چقدر لذت میبردم وقتی که میگفت. و البته عذاب وجدان داشتم که از لحاظ فیزیکی توانایی نداشتم برای او وقت بیشتری بگذارم. کووید انرژی زیادی برایم باقی نمیگذاشت.
او گفت و من گفتم و کامنتهای اتندینگها را هم شنیدیم.
امروز دو اتندینگ آمده بودند که با هم مشکل داشتند. مستقیم و غیرمستقیم همدیگر را هدف قرار میدادند. من به یکی از آنها سوگیری داشتم. البته بگویم که آن یکی نیز یکی دو باری کنایههای قشنگی گفت و خندهام گرفت.
سر تیروئید با هم اختلاف داشتند، سر عدد تزریق خون با هم اختلاف داشتند، سر علامتها اختلاف داشتند و …
موضوع اعداد و آزمایشها نبودند. موضوع اختلافشان بود که دنبال یک بستر بود تا بهانهای باشد برای بروز.
آن یکی داشت توضیح میداد که وقتی تیروئید کمکار میشود، بدن چطور خودش را وفق میدهد که با همان میزان هورمون کم زنده بماند.
آن دیگری رویش را بر میگرداند و نه چندان آرام میگفت که نشان میدهد پس بدن بدون تیروئید هم زنده میماند.
آن اولی میگفت که نخیر – و کسرهی خ را هم میکشید و توضیح میداد که هوشمندی بدن است که همان مقدار کم T4 را تماماً به T3 تبدیل میکند.
من هم از فاصلهی نزدیک میدیدمشان و به نظرم اگر ماسک نداشتند، میشد دید که آن دیگری زیر لب میگوید: برو بابا.
خلاصه که پس از بحثهای آنها، ارائهام تمام شد.
بهترین قسمتش اما برای ما، وقتی بود که آن استاد سختگیر آمد و تشکر کرد. من ندیده بودم چنین کاری بکند. از ارائهی ما بسیار راضی بود.
خستگی بسیار کم شد.
لبخندزنان به سمت بخش این ماهم راه افتادم.
هماتولوژی و آنکولوژی.
روز نخست بود. مریضهایم را میدیدم. عجیب بود که در بینشان یک پسر چهارده ساله نیز بود.
نگاهش کردم. چهرهاش مرا یاد حرف استادم انداخت.
این چهرهی تیپیک کودکان سرطانی که موها و ابروهایشان ریخته است، عمدتاً به خاطر عوارض جانبی این داروی زهرماری آدریامایسین (نام تجاری داروی دوکسوروبیسین) هست. کاش زودتر جایگزینی برایش پیدا بشود.
سریعاً کاردکسش را نگاه کردم. در بین داروهای پسرک چهارده ساله، نام دوکسوروبیسین را هم دیدم.
نوعی لنفوم داشت. بورکیت.
دنیس بورکیت یک جراح ایرلندی بود که در آفریقا طبابت میکرد. او میگفت که سال ۱۹۵۷ کودکی را دید که در زاویهی فکش یک برآمدگی داشت. دو هفته بعد، از پنجره بیرون را نگاه میکرد که کودکی دیگر را با چهرهای بادکرده دید. و این بود که شروع به بررسی این تومورهای نامشخص صورت و فک کرد.
بورکیت یک کار فوقالعادهی دیگر نیز داشت. او بود که نخستین بار مطرح کرد که افزایش فیبر رژیم غذایی، باعث کاهش سرطانهای دستگاه گوارش میشود. این موضوع امروز خیلی واضح به نظر میرسد. اما یادمان نرود که تمامی موضوعات واضح، یک زمانی واضح نبودند.
پسرک را نگاه میکردم. یاد کارهای بورکیت میافتادم.
و از دردش، درد میکشیدم. هم دلم میخواست خودم پزشکش باشم و هم دلم میخواست در یک بخش دیگر بود که نمیدیدمش.
ظهر به خانه رسیدم و خوابیدم. تا جای ممکن. چارهای دیگر به جز خواب برای کووید نیست. هر چند به خاطر بیداری شبها، عملاً بیشتر نمیخوابم؛ بلکه همان تایم شب را، صبح میخوابم.
پنجشنبه صبح، دوباره به بخش رفتم. دیروز حوصلهی دیدن مریضها را به شکل کامل نداشتم. علاوه بر این، با سه ماسک و یک لایه دستمال زیرش نیز میترسیدم که به پیش مریضها بروم. نکند مریضشان بکنم؟ البته که به فلو گفتم اگر اجازه میدهی من داخل اتاق نیایم. اما خندید و مرا برد. نه اینکه کاری بخواهد انجام بدهم. نمیدانم واقعا چرا مرا برد. پیش مریض، تا حد ممکن نفسم را حبس میکردم و از آنجایی که راند هر کدام سی ثانیه بیشتر طول نمیکشید، تقریباً ممکن بود.
امروز، دوباره کشیک اورژانس بودم. بیست و سومین کشیک سال یک دستیاری. ارشد امروز، چیف رزیدنت کل داخلی بود. واقعاً بینظیر هست. خیلی هوای ما را دارد. خیلی به فکرمان هست. و از ما دفاع میکند. و البته که گربهدوست هم هست.
خلوت بود. مریضهای زیادی نمیآمدند. یک علتش هم اتندینگ خوب طب اورژانس بود. بار کاری ما در اورژانس، ارتباط مستقیمی با سواد، وسواس و مرض اتندینگ طب دارد.
برخیها هستند که تمامی مریضها را ویزیت داخلی میگذارند. برخیها هستند هنوز حتی جواب آزمایشها نیامده است و مریض را به داخلی منتقل میکنند. یکسری از آنها سوادش را ندارند، یک سری از آنها به خاطر پزشکی تدافعی (Defensive Medicine) است و تعدادی دیگر مرض دارند.
آنها که تدافعی طبابت میکنند، ذهنیتشان این است که تا میتوانیم پزشکها و سرویسهای بیشتری را درگیر کنیم که اگر مشکلی به وجود آمد و کار به پزشکی قانونی کشید، پای بقیه نیز وسط باشد.
چیف آمد و گان پوشید و راند کرد. بعد از راندش نیز گفت که برایمان آش گرفته است. گروهی به سمت پاویون رفتیم تا آش بخوریم. پیتزا و سیبزمینی هم سفارش دادیم.
میخوردیم و پشت سر اتندینگها غیبت میکردیم و خاطره میگفتیم و میخندیدیم.
به جرئت میگویم که صمیمیت و فضای اینجا، به غایت فراتر از حد انتظار من بود.
یادم است که روز معارفه، همین چیفمان گفت: ما خیلی تلاش کردیم تا جو اینجا را صمیمی بکنیم و صمیمی نگاه داریم. خواهش میکنم همینطور آن را حفظ بکنید.
فیلم لیلیا در کنار هریسون را برای استادم فرستادم و کمی در موردش صحبت کردیم.
استادی پیدا کنید که آنقدر با او صمیمی باشید که بتوانید فیلم گربهتان را برایش بفرستید. آن وقت است که خیالتان راحت میشود که اگر مشکلی پیش بیاید، کسی هست که بتوانید به او تکیه بکنید ;).
پسرک ۱۴ ساله…
من رو یاد پسری با همین سن و سال در ICU انداخت. پسرکی که بخاطر یک اتفاق خیلی داشت اذیت میشد. هنوز سرمای دست های یخ زده اش موقع نمونه گیری رو یادم هست. درد رو از عمق چشم های بی جونش حس میکردم. برعکس پیشنهاد و گفته های اطرافیان که میگفتن وقتی ICU میری سعی کن خیلی به چهره آدم ها نگاه نکنی، توی ذهنت میمونن و اذیتت میکنن، من نمیتونستم. مگه میشه اون چشم های پر از درد رو ندید؟ مگه میشه اون چشم هارو ندید و دردی که تحمل میکنه رو درک کرد؟ یادمه با نگاهش و حرکات خیلی محدودی که میتونست انجام بده بهم فهموند انگار چیزی میخواد بهم بگه اما هر چقدر گوشم رو بهش نزدیک کردم جز صدای خفه ای که هیچی نمیشد ازش فهمید چیزی نبود. مطمئنم که اون چشم های پر از درد و معصومیت چیزی میخواست بگه. چیزی که هیچوقت نفهمیدمش. شاید خسته بود از اونهمه درد و زجری که تحمل میکرد. نمیدونم. طاقت دیدن تلاش بیشترش برای حرف زدن رو نداشتم. فقط با بزرگترین لبخندی که میتونستم بزنم بهش گفتم که خیلی زود بهتر میشی. با صدایی که بخاطر چیزی که سخت گلوم رو میفشرد فکرکنم دست کمی از صدای خفه ی اون نداشت.
میفهمم حس و حالت رو نرگس. تجربهاش کردم.
دارم یه کم میخونم تا در مورد کار با بیماران در حال مرگ بنویسم. کانسپتی که پزشکی بهش نپرداخته اما روانپزشکی داره بهش میپردازه.
“آن یکی داشت توضیح میداد که وقتی تیروئید کمکار میشود، بدن چطور خودش را وفق میدهد که با همان میزان هورمون کم زنده بماند.
آن دیگری رویش را بر میگرداند و نه چندان آرام میگفت که نشان میدهد پس بدن بدون تیروئید هم زنده میماند.”
میشه لطفا نقش تحلیل چنین فرایند هایی(نگرش مولکولی) رو در طبابت و مخصوصا تو قضاوت بالینی رو کمی توضیح بدید؟
لذت بردم :)))
سلام و درود فراوان دکتر جان؛
صبحتون بخیر و شادی باشه. امیدوارم که هر لحظه حال دلتون عالی باشه. وقتی متوجه شدم شما درگیر کووید شدید نگران شدم و خواستم با یه کامنت حداقل بتونم لبخندی روز لبتون بیارم. تا دیدم جواب یکی از کامنت ها نوشته بودید الان خداروشکر بهتر هستید. ?
آقای قربانی من با اینکه سن زیادی ندارم ولی مدت زیادیه که وبلاگ شما رو دنبال میکنم با دل و جان. راستش از بهار امسال یه سرچ کردم درباره رشته پزشکی و وبلاگ شما امد. نشستم از اول وبلاگتون رو خوندم و خوندم و خوندم چیزی که من رو به خودش جذب کرد و باعث میشه تقریبا هر روز به وبلاگتون سر بزنم، این هست که واقعیت ها رو مینویسین. نه یه جوری که انگار بهترین رشته و شغل دنیاست، و نه جوری که فقط غر بزنین. مشخصه که از هر لحظه کارتون لذت میبرین.
امیدوارم همیشه سالم، شاد و موفق باشید و درپناه خدا به بهترین ها برسین??
پ.ن: ببخشید خیلی جملات کامنتم انسجام نداشتن. شما بزارین به حساب سن کم و بی تجربگی من.
پیش مریض، تا حد ممکن نفسم را حبس میکردم و از آنجایی که راند هر کدام سی ثانیه بیشتر طول نمیکشید، تقریباً ممکن بود.
آخییی
احساس میکنم این لحظه اشک تو چشمای فرشته هایی که میدیدنتون جمع شده ✨✨✨✨?????
آی فِل این لاو ویت لیلیا ?❤
از اول نوشته امیدوار بودم یه عکسی چیزی ازش ببینم و یهو چشمم به جمال گوش با نمکش روشن شد ؛) انقدر ذوق میکنم بین این دفتر دستک ها وول میخوره … آخه مگه داریم اینقدر شیرین و دوست داشتنی ؟ (حافظ اگر اون لکه جذاب روی بینی لیلیا رو میدید ، قید خال لب یارو می زد ?)عمیقا نشسته به قلبم .
راستی هر وقت دمش رو میبینم یاد این میوفتم yun.ir/mrdfb7
?
سلام وقتتون بسیار بخیر.آقای دکتر یک سوال نسبتا بی ربط داشتم ازتون.شما الان از گربه مراقبت میکنید،آیا اون بیماری هایی که میگن در اثر گربه بوجود میاد و مخصوصا موهاش،نگرانتون نمیکنه؟چون شما علمش رو دارید میپرسم و من بسیار داشتن گربه رو دوست دارم اما خیلی ها به همین دلیل مخالف داشتنش هستن.
استادی را پیدا کنید که آن قدر با او صمیمی باشید که….
سلام
کاش بیشتر بنویسید که چطور میشه چنین رابطه ای داشت زمانی که جامعه،اموزش و حتی خود ما(که تاثیر گرفته هستیم)اصرار به یک رابطه سیستمی داریم؟!
ببین آرزو. یه قسمتش به نظرم به هنر شاگردی کردن برمیگرده. خیلی دارم سعی میکنم این رو توی خودم تقویت کنم. یه فایل محمدرضا شعبانعلی داره با همین اسم. سرچ بکنی تو گوگل همین اسم رو بهش میرسی. گوشش بده به نظرم.
فعلاً که بیماریهایی که از انسان به انسان منتقل میشن، بیشتر از بیماریهایی هست که از گربه به انسان منتقل میشه 😉
واقعن نمیشه با خیلی از معلم ها و اساتید گرم گرفت در کل فقط یه نفر دیدم از همون اول خالصانه بود حتی یکی از تابلو هام رو روز معلم به ایشون دادم