با صدای پرندهها بیدار شدهام. پرتوهای طلایی-قرمز-نارنجی از درزهای پنجرهی چوبیِ دیوارِ سنگی، به داخل اتاقم میآید.
چند شبانهروز بیوقفه باران شدیدی میبارید. نمیتوانستم از کلبهام خارج شوم. امروز اما، بالاخره میتوانم بیرون رفته و کمی قدم بزنم.
صورت و دستهایم را میشویم. لقمهای نان به دست گرفته و از خانه خارج میشوم.
خانهام نزدیک در ورودی قلعه است. به طرف دروازه راه میافتم. و لحظهای بعد، بیرون قلعه هستم.
راه میروم. فکر میکنم. به آسمان نگاه میکنم. شاخهی درخت کنار دستم را به آرامی تکان میدهم. قطرات آب روی صورتم میریزد.
راه میروم و راه میروم. کمی از قلعه دور شدهام.
به کارهایم امروزم فکر میکنم. کارهایی که دلم میخواهد امسال انجام بدهم. به رویاها. به آرزوهایم.
به اینکه دلم میخواهد با زندگیام چه کار کنم. به اینکه
«کهام؟
که میتوانم باشم؟
که میخواهم باشم؟»
ناگهان آن صدا میآید. صدای زنگ. از طرف بلندترین برج قلعه. با آن ریتم سه زنگ پشت سر هم. ریتمی که نشان از خطر دارد.
دوباره به ما حمله شده است.
به طرف قلعه میدوم.
هر لحظه ممکن است دروازهی قلعه را ببندند.
اگر این طرف دروازه بمانم، امکان دارد که بمیرم. بمیرم و نتوانم به هیچ کدام از آن رویاها برسم.
دلآشوبی و بیقراری در وجودم موج میزند. آرام ندارم.
مردمکانم گشادشدهاند. دهانم خشک شده است. ضربان قلبم را حس میکنم. میدوم. تندتر و تندتر. به سمت قلعه. تا شاید برسم. تا شاید به موقع برسم.
زمانم در حال تمام شدن است.
آیا میرسم؟
این همان حسی است که آلمانیها نامش را Torschlusspanik گذاشتهاند. تورشلُسپانیک.
آن ترسی که از بستهشدن دروازهی قلعه و پشت آن ماندن و نرسیدن به آن، به انسان دست میدهد. ترس از اینکه به موقع و در زمانی که مانده است، نتوانم به دروازهی باز برسم و دروازه بسته شود.
اگر تحتاللفظی این واژه را ترجمه کنیم، معنایش Gate-shut Panic است. آن وحشتِ بستهشدنِ دروازه.
این روزها اما، دیگر قلعه و دروازهای در کار نیست. ولی تور شلُس پانیک از بین نرفته است و حتی بیش از پیش، در کنار ماست.
شاید آن زمان که برای یک امتحان مهم مطالعه میکنیم.
شاید آن زمان که سر جلسهی آن امتحان مهم هستیم و به ساعت نگاهی میاندازیم.
شاید زمانی که به پایان مهلت تحویل پروژهیمان نزدیک میشویم.
شاید در ساعات پایانی شب، وقتی که به لیست کارهای امروز نگاه میکنیم.
شاید در جمعهروزی، هنگامی که لیست کارهای هفتهیمان را مرور میکنیم.
شاید در آخرین روزهای اسفند، هنگامی که انجامدادهها و انجامندادههای سال خود را به یاد میآوریم.
شاید هنگام رویاپردازی و اینکه حس میکنیم دیگر برای انجام این اهداف دیر شده است و باید در سالهای قبل این کارها را شروع میکردم.
شاید وقت فکر کردن به روزهای گذشته و سالهای کودکی، آن هنگام که نگران تورشلسپانیک نبودیم.
و شاید آن زمانی که آمار و ارقامهای مرتبط با کووید ۱۹، ترس از مرگ را در ما شعلهور میساخت.
تورشلُسپانیک، همواره با ما هست. همیشه. همهجا.
نمیشود رویاپردازی بکنی، اما تورشلُسپانیک را حس نکرده باشی.
خوشبختانه، اکنون برایش یک نام داریم. یک کلمه. تمامی این حسها را در زیر چتر این کلمه میآوریم.
تورشلُسپانیک.
نمیخواهیم آن را از بین ببریم. وجودش لازم هست. اما بهتر است بیشتر بشناسیمش. بهتر است یادمان باشد که آلمانیها میگویند:
Torschlusspanik ist ein schlechter Ratgeber.
Torschlusspanik is a bad adviser.
تور شلُس پانیک (ترس از تمام شدن زمان)، مشاور بدی [در تصمیمگیری] است.
همگی، تجربهی این تصمیمهای تکانشیِ لحظهی آخری را داشتهایم. آن کارهایی که وقتی به پایانِ مهلتِ مقررِ یک موضوع نزدیک میشویم، انجام داده و بعدها از انجامشان پشیمان میگردیم.
شاید یک خرید تکانشی هنگامی که تخفیفهای یک فروشگاه رو به پایان است.
شاید فرستادن یک پیام به یک دوست در لحظهی آخر و آسیب زدن به آن دوستی.
شاید گفتن حرفی در هنگامی که تحت فشار هستیم.
و شایدهای دیگر.
ای کاش کمی بیشتر به این رفتارهای تکانشی در هنگامی که تور شلُس پانیک حس غالبمان است، توجه کنیم. ای کاش حواسمان به آنها باشد؛ زیرا که او مشاور خوبی در تصمیمگیری نیست.
پینوشت: کتاب The Book of Human Emotions کتاب خوبی برای شناختن این حسهاست. من خودم نیز اولین بار با تور شلُس پانیک در این کتاب آشنا شدم.
عاره منم همیشه برای کنکور این حس رو تجربه کردم… تورشلس پانیک!!!
شاید هنگام رویاپردازی و اینکه حس میکنیم دیگر برای انجام این اهداف دیر شده است و باید در سالهای قبل این کارها را شروع میکردم…
شاید وقت فکر کردن به روزهای گذشته و سالهای کودکی…
شاید…
فهمیدم که گاهی هنگام تجربه این حس دوست داشته ام گریه کنم؛ حتی اگر در حال دویدن برای رسیدن به در قلعه باشم…
چقد دیرب دیر مینویسی
سلام امیرمحمد.
باز هم یه پست دیگه و باز هم پل زدن به حس های بدیهی زندگی.
میدونم که انسان همش همین حواسه. حواس و خیال پردازیو ازش بگیری، هیچی ازش نمیمونه. از وقتی از روی کتاب درک و دریافت موسیقی راجر کیمی ین، درمورد موسیقی میخونم، و پیشنهادتو گرفتم، دیدم نسبت به زندگیم نرم تر شده. لطیف تر. آمیخته با رنگی تازه. خوندن کلیدر هم این روزا بر حجم لطیف دیدن حوادث ساده اطرافم اضافه کرده. یه بار دیگه ازش برات گفتم. اگر نخوندی، براش وقت بذار. دل دل کردن احساسات رو درش حس میکنی.
راستی. برای سایت جدیدت هر کمکی از دستم بربیاد با کمال میل حاضرم.
همینطور پرانرژی بمون. و پرانرژی تر…
خوشحالم که برای تو اینجوری هست محمدجواد.
سال ۹۳، جلد اول از کلیدر رو خوندم. حس کردم که زود هست و باید بذارمش برای چند سال بعد تا بهتر درکش کنم. نمیدونم الان مناسب هست یا نه. ولی حتما کلیدر رو خواهم خوند.
آقای قربانی آیا شما به خدا و دین اسلام اعتقاد دارید؟
پی.اس:البته از فرد روشنفکری مثل شما بعیده که این خرافات رو باور کنه
ببخشید من متوجه نشدم،منظورتون از خرافات خدا و دین اسلام هست؟
سلام امیر محمد جان
(به تازگی در یکی از نوشته هات خوندم که گفته بودی خوشم نمیاد به من که هنوز دوران پزشکی عمومی را تمام نکردم بگن دکتر(البته اگر من برداشت غلط نداشته باشم) به همی خاطر به جای دکتر قربانی نوشتم امیر محمد جان)( هنوز هم همان نظر را داری؟؟؟)
ابتدا : یه پیشنهاد داشتم که نظرت را در موردش بنویس(از آنجایی که من خییلی وقت نیست که با این سایت آشنا شدم (نمیدونم که این کاری که پیشنهاد میدم را کردی یا نه)
مقدمه پیشنهاد: یه نوشته داشتی که در مورد مسمومیت غذایی و سم باکتری کلستریدیوم بوتولینوم بود اون را خواندم.
(خیلی عالی بود. جالب بود که منم کنسرو مونده را میخوردم و هنوز زنده ام)(فقط یعنی ما باید کنسرو را حتی اگر یکبار جوشاندیم و فردا خواستیم استفاده کنیم باید دوباره بجوشانیم؟؟ ( بیست دقیقه یا گرم کردن هم کافیه؟؟؟) و باکتری کلستریدیوم بوتولینوم توی همه کنسرو ها هست یا نه ممکنه باشه؟؟؟
اصل مطلب: به نظرم رسید که چه قدر خوب و مفید میشد که یک بخش در سایت ایجاد کنید که به اشتباهات جا افتاده بین همه بپردازه و یکسری آموزش های نجات بخش (بالاخره شما مدتی را در اورژانس به سر بردید)و پر کاربرد بدید ثواب هم داره (مثل روش های صحیح احیا یا تنفس مصنوعی یا آموزش مانور هایملیخ و …)
آره. هنوز هم همون نظر رو دارم امین.
امین من یه سایت جدا درست کردم برای آموزش پزشکی به اسم مدرسه پزشکی. روی یه سایتی هم دارم کار میکنم برای آموزش بیماران. سرم شلوغ هست و دست تنها هستم و به همین خاطر کند پیش میره. در فکرم هست این موضوعاتی که اشاره کردی.
پس افسوس که در توانم نیست تا کمکی بهتون کنم
اگر خدا بخواد چند سال دیگه یک همکاری خوب باهم داشته باشیم (فعلا باید خودم را ارتقا بدم ) والبته سد کنکور
سلام امیرمحمد جان
رشته من مهندسی نرم افزار
خوشحال میشم
بتونم کمکت کنم
البته اگر قابل بدونی
سلام فرنوش جان.
این لطف توست. زمینههایی که به نظر خودت میتونی کمک بکنی، بهم ایمیل بکن لطفا تا بیشتر در موردش صحبت کنیم.
امیرمحمد
ی سوال
همه ی افرادی که اینجا کامنت میزارن رفیقاتن؟؟؟
نه نوید. ولی بعد مدتی خیلیهاشون جزو دوستام میشن.
راجب سیل مهربانی باید انشا بنویسم
یه جمله میگی من ادامش بدم؟
ثواب داره لددددفننن
بهانه ای برای کمی ❤نوشت؛
سیل مهربانی تنها سیلی است که خرابی به بار نمی اورد
اگر
((بی توقع)) جاری شده باشیم…
من سیل مهربانی را لابه لای این نوشته ها پیدا کردم
نوشته هایی که مرا به مسیر شناخت بیشتر هدایت میکند…
استاد عزیزم خیلی مرسی ازتون?????????
دکتر قربانی عزیز، سلااااااااام
امیدوارم حال دلتون هواااااااااارتااا عاااالی بااااشه???
مثل همیشه عاااااالی بود???
سلام فائزه.
چند وقتی هست از کتابهایی که میخونی، در وبلاگت ننوشتی. امیدوارم که باز هم بنویسی.
نوشتهات در مورد سیر عشق رو دوست داشتم.
هوااااااااااااارررتاااا مرسی که به وبلاگم سر زدین خیلیییییی خوشحال شدم???
حساااااااابی مشغول درس خوندنم??
یه مدت نمینویسم
تازه کتاب گفتگو با خدا جلد دوم شروع کردم
نگاه خیییلی متفاوت و دوست داشتنی به گفتگو های ذهنی ما داره
به اینکه هیچ تداعی اتفاقی نیست
پیشنهاد میکنم حتماااا مطالعه اش کنید ???
ببخشید ک اینجا میگم و میدونم واقعا جاش نیس
اما تا برسم به درمانگاه خیلی طول میکشه
الان رفتم رو صندلی پلاستیکی تا لامپ عوض کنم
صندلی شکست و گوشه هاش کل ساق پام عمیقا خراشیده و بعضی قسمت ها بریده داره خون میاد
یکم کرم دست و صورت زدم بهش
دکتر میشه بگین چکار کنم؟
سلام. شکوفه جان هرگاه که مشکل اورژانسی وجود داشت، به اورژانس مراجعه بکن. ممکن هست من اینجا رو ساعتها چک نکنم.
برای قسمتهایی که خونریزی فعال داره، میتونی با یه پارچه تمیز فشار بدی تا برسی اورژانس که ببینند بخیه میخواد یا نه.
واکسن کزاز یادت نره.
خیلی لطف کردین
ممنون
من از سرنگ میترسم
همونطور ک گفتین با پارچه تمیز فشار دادم و خونریزی بند اومد
بازم مرسی
پسر چقدر تو خوب این مفاهیم رو مینویسی و میسازی.
کم کم دارم علاقه مند میشم یک ساعت مشخصی در هفته به نوشتن و پیدا کردن چنین کلمه ها و مفاهیمِ ناب زبان های دیگه بذارم.
ازینکه هستی و پلی میسازی بین ما و این مفاهیم سپاسگزارم.
بهنام. نمیدونم تا حالا به واژهی logophile برخورد کردی یا نه. حس میکنم دارم اینجوری میشم. واقعا عاشق واژهها میشم.
و هر دفعه که یک واژهی جدید یاد میگیرم، حرف شاملو برام تکرار میشه. دلم میخواد به این سمت برم. این دقت کلامی. این دامنهی واژگان:
«طبیعیه، آدمی که کمتر لغت بدونه محدودتره فکرش. ما با تصاویر فکر نمیکنیم. ما با لغات فکر میکنیم. ابزار کار مال کلماته».
و من این استیصال در تبدیل تصویر به کلمه رو حس کردم. تو موسیقی هم همینطوره. موسیقی میتونه دست رو حسهایی بذاره که نمیتونی با کلمهها بیانش بکنی. این قدرتش هست. ولی یه لحظه تصور بکن تمام اون حسهای سرکوبشده رو بشه با کلمهها بالا آورد و حسشون کرد.
ببخشید، این برنامه رو ((روانشناسای)) آلمانی ساختن
سلام آقای قربانی وقت بخیر. ببخشید که سوال بیربطی دارم. تو گوگل به جوابم نرسیدم. من دو روز پیش با یه برنامه آشنا شدم به اسم Neuro Nation کهتوسط نورولوژیستهای آلمانی برای تقویت مغز ساخته شده و ده میلیون نفر کاربر داره. من تمرینهای ۹تا session رو حل کردم، این برنامه بهم گفت که مغز شما تا اینجا سلولهای جدیدی ساخته و ارتباطات تازه برقرار کرده. جالب اینجاس که امتیاز memory من تو همین دو روز از ۵۰درصد به ۷۹ درصد رسیده. شما راجع به این نرمافزار چیزی شنیدید؟ آیا واقعا در این حد سریع تاثیر گذاره؟
سلام علی جان. خبری ندارم ازش.
حواست به تحقیقاتی که ارائه میدن باشه. خیلیهاشون بر حسب شواهد معتبر نیست.
سلام امیر محمد جانم
سبک جدید نوشته هاتو خیلی دوست دارم
من هیچ وقت این حس تجربه نکردم
هیچ وقت هدفگذاری نکردم همیشه هرچی ک میخواستم داشتم
گیجم….
انگار دلم گفت اینجا بنویسم البته میدونم ک تو مسئول مسیر های عصبی اشتباه مخاطبان وبلاگت نیستی
اگر به دلت حرفی افتاد نشانه ای به من بده لطفا.
البته واژه اشتباه ،اشتباهه! بهتره بگم دوست داشتنی و دوست نداشتنی!
دوست دارم این احساس شاید دوست نداشتنی رو تجربه کنم.
نمیدونم چرا انگار هیچی برام مهم نیس
شرایط خوبه و شاید افتی برای روز های ۲۰ سالگی من.
پارسا سلام.
کسانی که اینجا برای من مینویسند، دوستهای من هستند و من دلم میخواد و دوست دارم تا جایی که بتونم بهشون کمک بکنم. متأسفانه اما همیشه این فرصت نیست. برایم بیشتر از خودت بنویس. شاید تونستیم به یک راه حل برسیم.
ممنونم که وقت میزاری امیرمحمد
خیلی ممنونم
کلا تنبلم و اشتیاق سوزان واسه هیچ کاری ندارم
طراحی چهره ابرنگ رنگ روغن عکاسی
گیتار پیانو ویالون سنتور
پارکور کاراته تکواندو فوتبال والیبال پینگ پنگ شنا
همه رو امتحان کردم
تو ۹۰ درصد اونها از نظر اساتید فوق العاده عمل کردم
اما هیچ کدوم واقعا دوست ندارم
واقعا نمیدونم باید چکار کنم؟
انگار همه چی حوصله سر بر…
خوشی زده زیر دلت
تا وقتی شغلت پدر پولدار
اوضاع همینه
دردانه.
من انتظارم این هست در کامنتهای اینجا، همدلی و مهربانی بیشتری ببینم. به اندازهی کافی اینگونه صحبتکردن وجود داره و اگه قرار بود پیشبرنده باشه و کمک بکنه، این کار رو میکرد.
میخواستم ازت خواهش کنم با این لحن ننویسی. حداقل اینجا.
سلام
چشم دکتر
من متاسفم ببخشید و سپاسگزارم هم از شما هم اقا پارسا?
دیدن این کامنت برام جالب بود چون خودمم این معضل(البته واسه من معضله نه اینکه کلا معضل باشه)رو دارم و ۲۰ سالمم هست.درین حد که بار ها به خودکشی فک کردم چون واقعا تو زندگی به چیز خاصی یا انجام دادن کار خاصی و..علاقه نداشتم و واقعا نمیدونستم بابقیه عمرم چیکار کنم?کلا وقتی میبینم یه نفر میگه عاشق زندگیم و…خیلی تعجب میکنم و خیلی برام قابل درک نیست.یکی از دوستام بود که نقاشی میکرد و اهل ورزش بود.منم همیشه بهش میگفتم خوش به حالت حداقل یه چیزی هستدکه واقعا دوست داشته باشی و ازش لذت ببری،ولی اونم الان مث من شده و علاقشو از دست داده?
شاید این حال و هوا به خاطر این سن و سال (گذر از نوجوانی به جوانی)باشه و چون نه بچه ایم و علایق و سرخوشی اون دوره رو داریم نه جوونیم و واسه زندگیمون هدف و برنامه ریزی بلند مدت داریم. البته خود من بعد از کرونا بهتر شدم و دیگه به خودکشی فک نمیکنم حداقل…
پ.ن۱:ولی حس ترشلس پانیکو خیلی تجربه کردم.مث ترس از جاموندن از سرویس سلف و دیر رسیدن سر کلاس استاد حساس به تاخیر??
پ.ن۲:ببخشید طولانی شد:)
سلام امیر محمد امیدواری حالت خوب باشه
یه سوال برام پیش اومد چرا روی این احساسات اسم میگذاریم مگر این حس همون ترس نیست؟؟!همون ترس همراه با دل آشوبی و بی قراری؟!
یا مثلا حس پست قبلی از این مجموعه مگر همون دلتنگی نیست؟
به نظرم احساسات مثل طعم ها و مزه میمونه عمومی که خودت هم در جواب ا میرعلی گفتی شیرینی عسل با شیرینی قند متفاوت ولی ما برای توصیف هر دو میگیم شیرین آیا احساسات اینطوری نیستند؟!!نمیشه به این حس ترس گفت درست که متفاوت با سایر ترس هاست ولی ما رای توصیفش میگیم ترس!!
سلام ترانه. سوالت رو میفهمم. سسوال خیلی مهمی هست. من هنوز نرسیدم مقدمهی این پستها رو بنویسم. مقدمهای که میخوام بگم چرا اصلا باید حسها رو دقیقتر بشناسیم. کمی به من زمان بدی، مینویسمش و اونجا جواب سوالت رو میگیری.
سلام…
خب اگه این حس از بین رفت چی منظورم این دیگه نداشتیش توی وجودت؟
اگه نشد دیگه حسش کنی یعنی چه بلایی سرش اومده؟
سلام نرجس. اگه حسش نکنی در حالی که بقیهی حسها رو حس میکنی، یعنی هدفگذاری انجام نمیدی. تو هیچ هدفی نداری؟
واقعا سکوت گویا ترین و کامل ترین نظر خواهد بود (و اگر بخوام در موردش حرف بزنم شاید بیش از ۱۰ خط بشود) فقط تشکر میکنم که با وجود مشغله زیاد اینقدر به نظرات اهمیت میدین و چنین سایت مفید و ممتازی دارین
فقط یه سری حرف ها و سوال ها دارم که هم یکم طولانیه و هم خیلی نمیشه در نظرات گذاشت (هرچند برخی از آن مربوط به مطالب سایت هست) + چند بیت شعر که اگر بتونم به شکل نامه درش بیارم عالی میشه
فقط نمیدونم چه شکلی به دستتون برسونم
اگر بشه که ایمیل خودتون را در پاسخ بزارین واقعا لطف کردین و اگر نمیشه تا من شماره یا جیمیل خودم را بزارم و شما یک پیام بهم بدین
البته اگر قابل بدونید
اگر هم موافق هیچ کدوم نیستید سعی میکنم همینجا بگم
؟؟؟
سلامتی همیشگی را برایتان آرزومندم
؟؟؟؟!!
در دنیا از یک چیز باید ترسید و آن هم خود ترس است
ناپلئون
تورشلوسپنیک شاید مثل ۸۲ روزی که مونده و تویی و یه جمعیت نهصد هزار نفری مثل تو باشه!…
تورشلوسپنیک !آۀ من الان همین حس در درونم شعله وره. می ترسم از اینکه نرسم از اینکه در بسته بمونه و …
اما فقط این نیست.بر حسب تجربه های گذشته ام احساس می کنم اگر به دروازه قلعه هم برسم و از اون رد شم شاید وضعم بدتر شه!شاید اگر درب بسته باشه بتونم فرار کنم و به بهتربنها برسم و شاید اگه وارد قلعه بشم هرگز به آرزوهام نرسم!! نمیدونم . آشفته ام و خسته از خودم در حال جدال …کاش میشد که رها بشم
من بارها این حس رو تجربه کردم…خیلی!
گاهی اوقات اونقدر زیاده که باعث میشه نتونی درست تصمیم بگیری و عمل کنی…گاهی اوقات به عنوان یه نیروی محرک خوبیه…که مورد دوم قطعا بهتره ومفیده!…به قول خودتان که من هم باهاتون هم نظرم وجودش لازم هست.
ولی اگه این حس خیلی از حدش زیاد شد چی؟چطور مدیریتش کنیم؟
چقدر من آلمان و آلمانی ها را مثل کشور و مردم خودم دوست دارم…نمیدانم چرا!دلیل خاصی هم ندارم!
ممنونم که ما رو با حس های ناملموس وجودمون,بیشتر آشنا میکنین…برای من خیلی هیجان انگیزه.قطعا کتابی که معرفی کردین هم جالبه.
آیلین.
ببین از این نقطه به بعد در بحث مدیریت استرس قرار میگیره. استرس یعنی همین. منابع و انتظارات و اهداف من با هم همخونی نداره. این ناهمخوانی که به وجود میاد، من استرس میگیرم.
این حس رو خیلی تجربه کردم همینطور حس های دیگه ای که شاید برای خود اسمی داشته باشند..
میدونین این حس هارو حتی اگر اسمی براشون پیدا نکنیم بازهم هستند و خب شاید کمکی که شناخت اینطور داشته باشه اینه که گاها سردرگم نشم بفهمم همچین حسی وجود داره و فقط من دچارش نمیشم اما بعدش چی؟ بعد فهمیدنش؟ من خودم مشکل در پذیرفتنش و بعد عبور کردن ازش رو دارم.. انگاری نمیتونم.. اخه به نظرم شناخت اصلی یعنی همین که چگونگی عبور و پذیرش و رفتار در مقابل این حس رو پیدا کنی و هروقت با هرکدوم از حس ها برخورد کردی بری سراغ همون چیزهایی ک از قبل شناختی و فهمیدی.
البته در قسمت اخر نوشته یکم گفتید از چگونگی برخورد با این حس اما میشه بیشتر درباره این بنویسین؟
ممنونم بابت نوشته هاتون. واقعا ممنونم.
محدثه جان.
حسها برای این نیستند که سریع ازشون عبور بکنی. حسها برای این هستند که حسشون بکنی، هر حسی که باشند. مهم این هست که به این حس کردن، چه واکنشی نشون خواهی داد. اما همیشه باید حسش بکنی و سرکوبش نباید کرد.
الان ما یه واژه جدید داریم. تورشلسپانیک. این حس رو بیشتر میشناسیم.
ممنون بابت پاسختون.
این واکنشی که میگید همون چگونگی برخوردیه که گفتم و منظورم از عبور هم یعنی همین. یعنی منو درگیر خودش نکنه و بتونم پاسخ مناسبی بهش بدم.
من این پاسخ و واکنش مناسب رو برای حس هام نمی تونم بفهمم دقیقا چی هست و تشخیص بدم..
سلام
عالی بود.
با دیدن عکس خیلی خوشحال شدم که برای حس دیگه ای میخوام معادلی بشناسم.
در کل اضافه کردن این بخش به نوشته هاتون خیلی ایده ی خوبی بود، این موضوع برای من خیلی جذابه.
کتابی که معرفی کردید حس هارو در یک ادبیات معرفی کرده یا حس هایی که در ادبیات های مختلف هستند رو داره؟
سلام نرگس.
متوجه منظورت از ادبیاتهای مختلف نشدم. اگه منظورت از جغرافیاها و فرهنگهای مختلف است، آره.