پیشنوشت اعترافی: راستش هدف از نوشتن این پست، گذاشتن یک شعر بود که آن را خیلی دوست دارم. نمیخواستم صرفا شعر را بگذارم و گفتم کمی در کنارش بنویسم که نهایتا این از آب در آمد.
اورژانس شلوغ. اورژانس لبریز.
آنقدر لبریز که حتی گاهی فاصلهی بین دو تخت، برای عبور یک نفر نیز کافی نیست.
هوایش گرفته و آکنده از درد.
و همهچیز با سرعت در جریان. تو گویی کسی سرعت Playback زندگی را روی ۲x گذاشته بود.
هر از گاهی، کسی که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند – هرچند خیلی موفق نبود – به سراغم میآمد:
— مریض ما رو نمیبینی؟ درد داره.
به او حق میدادم. کسی را میدید که با روپوش پزشکی که چند ساعتی هست فقط بالای سر یک نفر ایستاده و به سراغ دیگر مریضها نمیرود. گاهی با او میخندد و گاهی معلوم است که حرفی مهم به او میگوید.
به همراهِ بیمار نگران و عصبانی، لبخندی میزدم و به آرامی میگفتم:
— من پزشک این بخش نیستم. ببخشید. به سراغ مریض شما هم میآیند.
و با نگاهی که قانع نشده و حاکی از این که مریض من مشغول درد کشیدن است و تو فقط اینجا بالای سر این پسر جوانی که سالم هم به نظر میرسد ایستادهای و کاری نمیکنی، به سمت مریضش میرفت.
آن روز به عنوان همراه بیمار در آنجا بودم.
شاید بهتر بود روپوشم را در بیاورم؛ اما لازمش داشتم. اینگونه کارهای بیمارم را خودم انجام میدادم و سریعتر میشد.
چند ساعتی گذشت. مایع نخاعیاش بررسی شد. مشکلی نداشت. دیگر لازم نبود که در اتفاقات بمانیم.
مرخصش کردم. او را به خانه فرستادم (با یک همراه دیگر).
و سپس خودم فقط توانستم بدنم را مانند تکهای گوشت بیجان بر روی دوچرخه انداخته و از جاذبه کمک گرفته و با دو سه رکاب، در مسیری که شیبش به نفع من است، به خانه برگردم.
هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه و …
با همین سرعت اگر میخواستم پیش بروم، به هزار و صد نرسیده، میرسیدم.
اما نمیخواستم سریع برسم. دستم دائما روی ترمز بود تا سرعت را آهسته کنم. بعد از چندین ساعت متوالی در جایی که سرعت حرف اول را میزند، کمی آرام کردن جریان، لازم به نظر میرسید.
در مسیر مخصوص دوچرخه بودم و آن ساعت شب کسی آنجا نبود. با خیال راحت ثانیهای چشمانم را بستم.
میخواستم نقاشی Johannes Vermeer را به یاد آورم. نقاشی«زن شیرفروش» را.
همزمان با آن، همراه با برخورد باد با صورتم و ژولیده کردن موهایی که کمی بلند است، زیر لب شعر شیمبورسکا را زمزمه میکردم:
تا زمانی که زنی در موزهی ملی
در سکوت و تمرکزِ نقاشی
شیر میریزد پیوسته
از قدحی به پیالهای
جهان سزاوار پایان جهان نیست.
پر از آرامش این نقاشی و سادگی این شعر، به خانه رسیدم. فقط دستانم را شستم و با همان لباسها، پشت میز نشستم. سعی کردم این نوشته را بنویسم.
خط اول را نوشتم: اورژانس شلوغ. اورژانس لبریز.
دیگر چیزی یادم نمیآید. خیلی خسته بودم. حدود ۶ صبح بود که روی مبل با همان لباسهای بیرون و چراغ روشن و مانیتور خاموش نشدهی لپتاپ بیدار شدم.
پینوشت: مشغول نوشتن که بودم، دوستی گفت که عنوان نوشته را بگذار Not Today. تو نمیفهمی چون GOT را ندیدی ولی بقیه میفهمند.
گفتم منظورت چیست؟
گفت: [Spoiler Alert] «نایت کینگ که میاد آدمها رو از بین ببره، زن مو قرمز میاد به آریا میگه ما به مرگ چی میگیم؟ آریا هم میگه Not Today و میره میکشتش».
خیلی جالبه، 🙂
جوانه کوچک امید که حتی با یه قطره خوبی هم میتونه زنده بمونه
آرام نشسته بودم رو به ساحل با یک فنجان چای نیمه خنک…
گاهی دلم عجیب برای این آرامش تنگ می شود…
سلام. داشتم آرام خاچاطوریان رو سرچ میکردم که اتفاقی به وبلاگ شما رسیدم. فکر نمیکردم تو دوره شبکه اجتماعی هنوز وبلاگها فعال باشن. به هرحال موفق باشین
یادم نمیاد اسمش چی بود، اما تا اینجاش یادمه که جلال با شوق و ذوق در گوشم زمزمه میکرد! جوری که انگار داره یه راز کهنه رو بازگو میکنه که هر کسی توان شنیدنشو نداره! میگفت ظاهرا یه جور مکتبه! کجاش؛ دقیقا خاطرم نیست! شاید چین، شاید هند و یا شاید حدودای اسکاندیناوی! اما یه جور مکتبه و حرفش، حرف حسابه! میگه: کجا با این عجله!؟ و این به نظرم بهترین سوال دنیاست! تمامش راجع به این بود کهاین همه شتاب برای چیه!؟ برای رسیدن به کجا!؟ برای بزرگتر شدن یا پیشتر رفتن از کی؟!
و این مکتب از همون موقع یه جوری توی ناخوداگاه من شد یه سبک ویژه زندگی واسم!
یه تجربه هم بگم، شاید خیلی وقته که بهش چندان پای بند نیستم اما حداقل اون موقع، چیز خوبی بود!
اون موقعی که میخواستم از بهشتی به اینجا انتقالی بگیرم، مجبورم کردن به جای مهر، با بچه های بهمن سر کلاس برم! همه ازم میپرسیدن: مشکلی با عقب افتادن نداری؟! و من تمام مدت به این فکر میکردم که دقیقا “از کی دارم عقب میوفتم؟” و در تمام مدت جوابم این بود: هیچ کس نمیتونه از خودش عقب بویفته و حتی اگر به زعم بقیه عقب افتادنی هم در کار باشه، یک سال بیشتر زندگکی میکنم تا جبران تمام لحظه ها باشه!
علیرضا میدونی که تجربهات رو دارم الان خودم زندگی میکنم :)) به منم تقریبا همه این رو گفتن وقتی فهمیدن میخوام چند ماه مرخصی بگیرم.
اینقدر خوشحال شدم وقتی فهمیدم مرخصی گرفتی که حد نداره! حس کردم میخوای واقعا از زندگی لذت ببری، مکث کنی، خوب نگاه کنی، قشنگ بشنوی، و باز ادامه بدی!
بهترین ها رو واست ارزو دارم :))
راستی نمیدونم این فیلم رو دیدی یا نه، اما اگر ندیدیش، شاید جالب باشه هرچند امتیازاش نا امید کننده است و حتی شاید شکل کلیشه داشته باشه اما به یک بار دیدنش میرزه :
an interview with GOD
سلام.اگه میشه یه موقع که وقت داشتین درباره روش های تقویت زبان برای تکست خوندن بنویسید.اصلا فرقی با روش تقویت مکالمه داره؟مثلا فیلم دیدن تاثیر چندانی برای تکست خوندن داره؟
سلام پویا.
مهمترین نکته در تکست خوندن اینه که ترمینولوژی پزشکی رو خوب بلد باشی. برای این توصیه میکنم سریالهای پزشکی (در زمینهی ترمینولوژی House MD از بقیه بهتره) رو ببینی. سرعت خوندن – مخصوصا در اوایل – به طرز محسوسی پایینه.
تکستهایی مثل گایتون زبان سادهای دارند. تو ترمینولوژی رو بلد باشی، به راحتی میفهمیشون. بعضی تکستهای بالینی یه کمی زبانشون سختتر میشه. هریسون – از نظر من – زبانش نسبت به گایتون سختتر هست و نیازه که یه مقداری روی ساختارهای جملات انگلیسی هم مسلط باشی و دایرهی واژگانت گستردهتر باشه.
در هر صورت بهترین راه اینه که شروع بکنی و ببینی که کجاش گیر میکنی و بعد اون تصمیم بگیری برای تقویت همون نقطه. به صورت کلی خب Reading میشه و این موضوع باید تقویت بشه.
سلام ببخشید میشه پیج اینستاتون رو هم معرفی کنید سوال های زیادی دارم که میخام بپرسم در مورد پزشکی
سلام. من چند سالی هست که فعالیت ندارم در اینستاگرام. لطفا همینجا مطرح کنید.
واقعا با سارا موافقم. ادم حس میکنی اتفاقی افتاده که انقدر شلوغه ?واقعا از متن لذت بردم
یاد روزهایی که بستری بودم افتادم، میتونم به جرأت بگم تنها کسی که تویِ بیمارستان سعدی تویِ اون مدت که اونجا بودم مسئولیت پذیرتر از بقیه بود و حواسش به مریض هاش بود شما بودین ، با اون حجم دردی که داشتم کلی انرژی میگرفتم ازتون . مرسی ????? نشد ازتون تشکر کنم
سلام فرزانه.
خواهش میکنم. وظیفه بود.
امیدوارم بهتر شده باشی و دیگه اون دردها رو تجربه نکنی.
بهتر که نشدم و الان دیگه ۵ ماه شده که دارم تحمل میکنم . اما هنوز میخندم . خیلی سوال ازتون داشتم اما نشد بپرسم .
امیرمحمد نمی دونم چرا قدری بغض کردم…
میفهمم امیرمسعود…
حتما بهت پیام میدم که راجع بهش با هم صحبت کنیم اگه وقت داشتی…
Spoiler Alert! :)))
دیگه همه دیدن؟ ندیدن؟ :))))
اون حس خوب آخر متن به ما هم منتقل شد واقعا زیباست نقاشی.
اورژانس بیمارستان شما اونقدری شلوغه که شبیه بیمارستان های زمان جنگه!عجیبه!!
اصن یه چیز وحشتناک شلوغیه :)) این یه اتاقش هست. تو راهرو و اتاقهای دیگه و طبقه بالا و …