۱. بحران پیش رو
تو گویی هر کدام از ما، در لحظهی به دنیا آمدن، قطعه زمینی داریم. قطعه زمینی خالی.
کم کم نقشهای میکشیم و در این قطعه زمین، خانهای میسازیم. مصالح مختلف میآوریم و با آنها زمینمان را آباد میکنیم.
برخی ترجیح میدهیم خانهای چوبی داشته باشیم و یک طبقه. با باغچهای کوچک که یک درختچهی گل کاغذی سفید در آن است.
برخی خانهای سنگی میخواهیم با یک شومینه که در آن چوبها مشغول سوختن هستند. در حیاط یک درخت انجیر وجود دارد.
شاید هم تعدادی خانهای خواهند با کاه و گل و یک گل یخ در حیاط.
این خانه همان هویت ماست. خانهای که تا لحظهی گذر از آستانهی ناگزیر، در حال تغییر خواهد بود.
برخی از نقاط در زندگیمان، برای ساخت این خانه، نقطهی عطف هستند. شاید اینجاست که تصمیم میگیریم که میخواهیم خانهیمان چوبی باشد یا سنگی یا کاهگل. شاید اینجاست که میخواهیم گلهای باغچه را تعیین کنیم.
در اوان نوجوانی است که به یکی از این نقاط میرسیم. نقطهای لبریز از بحران. یک بحران هویت.
با خود درگیر هستیم. با دنیا درگیر هستیم.
یک هفته بیدار میشویم و نماز شب میخوانیم و هفتهی بعد در وجود خدا تردید داریم. یک هفته در مساجد به سر برده و هفتهی دیگر در کافههای مثلا روشنفکری.
میخواهیم دنیا را تغییر دهیم. میخواهیم آن را جای بهتری سازیم. فقر را ریشهکن بکنیم، گرسنگی را از بین ببریم و صلح را در سراسر این کرهی خاکی برقرار سازیم.
میخواهیم کشف بکنیم. میخواهیم نوبل ببریم. میخواهیم کتاب بنویسیم، موسیقی بسازیم و آهنگ بخوانیم. ورزشکار شویم و مدال بگیریم. میخواهیم تجربه بکنیم.
میخواهیم دیده شویم. میخواهیم بشناسندمان. میخواهیم که باشیم.
میخواهیم بدانیم چه کاره خواهیم شد. مسیر شغلی مان را ترسیم کنیم. معنای جهان را دریابیم و تصمیم بگیریم که زندگی با معناست یا بدون معنا.
میخواهیم بدانیم که چه چیزی دوست داریم و چه چیزی را دوست نداریم. میخواهیم خواستههای قلبی خود را بدانیم تا بتوانیم آنها را دنبال کنیم.
همان نقطهای که مارگوت بیکل به زیبایی در مورد آن سروده است و شاملو با واژگان قدرتمند خویش، آن را برایمان باز گفته است:
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسنم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم،
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
و لحظهها گرانبار شود.
قسمتی از شعر چیدن سپیدهدم – مارگوت بیکل – احمد شاملو
اما کار به این راحتی نیست.
داریم خانهی خود را میسازیم؛ ولی نمیدانیم که چوب دوست داریم یا سنگ یا آهن یا سیمان. نمیدانیم که باغچهی ما چه شکلی باید باشد: گل شمعدانی قرمز دوست داریم یا گل کاغذی سفید؟
میخواهیم جواب بدهیم که من کیستم و من چیستم. اما نمیدانیم واقعا که کی هستیم و چی هستیم. سردرگم شدهایم. گمگشتی تمام وجودمان را فرا میگیرد.
ممکن است حتی ندانیم خواستههای قلبی ما چیستند.
انگار روی درخت بزرگی هستیم که هزاران شاخه دارد. از این شاخه به آن شاخه میپریم تا شاخهی مناسبی برای خود پیدا کنیم تا بتوانیم روی آن لم دهیم و زندگی کنیم.
همانطور که در قسمت اول این نوشته گفتم، دوباتن این وضعیت را خیلی خوب ترسیم کرده است:
صدها چیزی که از انجامشان در زندگی نفرت داریم میدانیم، اما همهی خواستههایمان مبهماند.
هیچ تصویر روشنی از از این که آرزوهایمان را دقیقا در چه مسیری باید هدایت کنیم نداریم.
میخواهیم چیزها را عوض کنیم.
میخواهیم یک کار جالب و ارزشمند انجام دهیم.
اما نمیتوانیم علایق خود را در یک نقطهی واقعگرایانه متمرکز کنیم.
اینجاست که وحشت میکنیم.
هنر همچون درمان – آلن دوباتن
فریاد میزنیم و کمک میخواهیم و به هر چیزی چنگ میاندازیم که به پاسخ دو پرسش برسیم.
من کی هستم؟
من چی هستم؟
پرسشهایی کوتاه است با جوابهایی شاید طولانی. جوابهایی که هویت (Identity) مرا معلوم میکنند.
این پاسخها هویت من است.
به نقطهای رسیدهایم که به آن بحران هویت نوجوانی یا Adolescent Identity Crisis میگوییم.
۲. بحران هویت نوجوانی در جامعهی ما
معتقدم که در جامعهی ما، بحران هویت نوجوانی ممکن است کمی دیرتر آغاز شده و حتی شروعش آن هنگام باشد که فرد وارد دانشگاه شده است.
به نظر میرسد که درگیری با کنکور و دانشگاه آمدن و این که چه رشتهای بروم و این که چطور برای کنکور بخوانم و مسائلی از این قبیل، فرصت درگیری با دنیا و خودمان را از ما میگیرد.
ممکن است لحظههایی در این بین، شک کرده باشیم که آیا این واقعا مسیر من است؟ کمی فکر کرده باشیم که چه دوست داریم و چه میخواهیم باشیم.
اما احتمالا تعداد زیادی از ما، آن لحظه با خود گفتهایم که این مسائل را بگذاریم برای بعد از کنکور. اکنون فرصت فکر کردن به این چیزها نیست. الان باید درس بخوانم؛ وگرنه عقب میافتم و نمیتوانم آیندهی خوبی برای خودم بسازم.
بحث من در اینجا این نیست که کنکور مهم است یا خیر. بحث من این نیست که در آن زمان باید به این موضوعات فکر کنیم یا درس بخوانیم. در اینجا، صرفا میخواهم بگویم که به نظر من، با توجه به درگیری عمیق نوجوانان ما با کنکور، آنها رسیدن بحران هویت نوجوانی را در خود سرکوب کرده و این بحران نوجوانی، در دانشگاه خود را نشان میدهد.
البته معتقدم برخی از افراد در تمامی عمر خود، این بحران را سرکوب میکنند و حتی فکر نمیکنند که چه چیزی میخواهند.
۳. درگیری با بحران هویت نوجوانی در دانشگاه
با یک بحران هویت سرکوب شده، به دانشگاه وارد میشویم. به جایی وارد میشویم که خود میتواند یک بحران هویت ایجاد کند. میتوانید تصور بکنید که چقدر بر پیچیدگی اوضاع افزوده میشود.
شروع میکند به خواندن درسهای دانشگاهیاش؛ اما راضی نیست. خوشحال نیست.
انگار چیزی کم است. انگار یک جای کار میلنگد. کمی شک میکند که مناسب این رشته است یا نه. کمی با خود کلنجار میرود. ممکن است این افکارش را سرکوب بکند. ممکن است آنها را به سطوح بالاتر بیاورد و بیشتر به آنها فکر بکند.
اینجاست که آن بحران سرکوب شده خودش را به شکل یک سردرگمی مضاعف نشان میدهد. اینجاست که بحران مضاعف داریم.
شبیه فردی است که Double Depression یا افسردگی مضاعف میگیرد. بیماری است که Dysthymic است و خلق و خویی پایین دارد. در این بین همسرش را از دست میدهد و وارد یک افسردگی اساسی و عمیق میشود. اینجاست که میگوییم فرد، افسردگی مضاعف دارد.
۴. انتخابهای بیشتر، بحران هویت جدیتر
قبلترها، هنگامی که مشغول خانه ساختن بودیم، انتخابهایمان محدودتر بود. معماریها کمتر متنوع بود. این همه مصالح وجود نداشت. حق انتخابهایمان کمتر بود.
تعداد رشتههای تخصصی و پزشکی حاضر و مقایسهی آن با قبل، مثال خوبی به نظر میرسد. اول فقط پزشک را داشتیم. کم کم به دو قسمت جراحی و داخلی تقسیم شد. جراحی تکه تکه شد. داخلی قطعه قطعه شد. و حالا انواع رشتههای تخصصی و تعداد بیشتری رشتهی فوق تخصصی و فلوشیپها را داریم. فلوشیپهایی که هر روز بیشتر از روز پیش هستند. هر فردایی به تعداد آنها افزوده میشود.
در نگاه اول به نظر میرسد که حق انتخابهای بیشتر ما را خوشحالتر خواهد کرد و راضیتر خواهیم بود.
عمیقتر شدن در یک موضوع میتواند تو را در آن موضوع صاحبنظر کرده و رضایت و خوشحالی را به همراه داشته باشد. این عمیقتر شدن، با تخصصی شدن رشتهها راحتتر شده است. روی قسمت کوچکتری قرار است دقیق شوی و تمرکز بکنی. در نتیجه به عمق بیشتری میرسی.
اما حرف من این است که ما به یک مشکلی برخوردهایم. چطور انتخاب کنیم که در چه حوزهای عمیق بشویم؟
قبول کنیم یا نه، درست باشد یا غلط، بخشی از هویت ما را در دنیای فعلی، کار ما تشکیل میدهد. پس انتخاب شغل، در شکلگیری هویت ما مؤثر است.
و به نظر میرسد که با افزایش تعداد رشتههای تخصصی در هر پیشه که از قبل وجود داشت و همچنین به وجود آمدن شغلهایی جدید، این انتخاب را دشوارتر کرده است.
بری شوارتز درست میگوید. انتخابهای بیشتر، لزوما ما را خوشحالتر و راضیتر نمیکنند؛ بلکه دشواری انتخاب (The Paradox of Choice) را به همراه دارند.
۵. کمالطلبی و اهمالکاری، لایهای دیگر را به پیچیدگی ماجرا اضافه میکند
برخی از ما انسانهایی کمالطلب هستیم. آن وقت است که به نظرم، ماجرای بالا سختتر میشود.
بعضی اوقات در بدن ما چرخههای معیوب یا Vicious Cycle شکل میگیرند.
فردی که به بازویش چاقو خورده است و از سرخگ بازویش در حال از دست دادن خون است، تا حدی میتواند این خونریزی تحمل بکند. مکانیزمهای جبرانی بدن ما، تا وقتی که فرد حدود یک و نیم تا دو لیتر خون از دست بدهد، سعی میکنند که وضعیت قلبی و عروقی او را حفظ بکنند.
اما آن هنگام که از این مرز بگذریم، دیگر نه تنها این مکانیزمها کمککننده نیستند، بلکه اوضاع را بدتر میکنند. اینجاست که یک چرخهی معیوب درست میشود.
ما میدانیم که کمالگرایی بد نیست. تا حدی از آن خوب است. ولی آن هنگام که انسانی دائما کمالطلب میشویم، در مواقع بحران، یک چرخهی معیوب شکل میگیرد.
تو میخواهی برای ساختن خانهات، با کیفیتترین مصالح را از نظر خودت انتخاب کنی. بهترین نقشهی خانه را داشته باشی. باغچهی تو، زیباترین باغچه باشد.
اما انتخابها زیاد شدهاند. نمیدانی به سراغ کدام بروی و به گیجی و سردرگمیات افزوده میشود.
آنقدر خسته میشوی که کار به جایی میرسد که اهمالکاری را شروع میکنی. میدانی که بالاخره باید یک مسیری را انتخاب بکنی. میدانی که جسارت اولویتبندی و انتخابکردن است که قسمتی از موفقیت و رضایت تو را تضمین میکند.
اما چون نمیتوانی انتخاب بکنی، پیوسته این انتخاب را به تعویق میاندازی. نمیدانی بهترین و بینقصترین انتخاب کدام است. پس اصلا به سراغ انتخاب کردن نمیروی تا رنج آن را متحمل نشوی.
کلافه میشوی. عصبانی میشوی. نمیدانی باید چه کار کنی. ممکن است ناامید شوی و نخواهی حتی به این انتخاب، فکر کنی.
پس کمالطلبی تو منجر به اهمالکاری و انتخاب نکردن میشود. این انتخاب نکردن سردرگمی و کلافگی و بحران هویت بیشتر را به همراه دارد. و این موضوع برای تو درد دارد. شاید به دنبال عوامل حواسپرتی بگردی و برای خودت تعدادی Distraction جور بکنی. شاید هم بیانگیزگی به سراغت آید و دیگر کاری نکنی. شاید هم آنقدر خودت را در کار غرق کنی که رنج انتخاب را فراموش کنی.
در هر صورت، انگیزهی تو کمتر و کمتر خواهد شد. این انگیزهی کمتر در کنار آن کمالطلبی، منجر به اهمالکاری بیشتری خواهد شد و در نهایت انتخاب نکردن و تداوم بحران را خواهیم داشت.
قسمت دردناک ماجرا این است که افراد کمالطلب، معمولا حاضر نیستند از کسی کمک بگیرند؛ چون در این صورت باید قبول کنند که نقصی دارند.
پس حواسمان باشد که آنقدر درگیر کمالطلبی خود نشویم که خانه و باغچه را فراموش کنیم و در نهایت مانند انتهای شعر آنتونیو ماچادو، شاعر اسپانیایی، با گریه از خود بپرسیم:
«با باغی که به دستت دادند چه کردی؟»
باد رفت. و من گریستم. و با خود گفتم:
«با باغی که به دستت دادند چه کردی؟»
قسمتی از شعر باد، به روزی پر طراوت، آنتونیو ماچادو – محمدرضا فرزاد
۶. بحرانی از جنس معنا
ذهن ما قادر به تحمل بعضی از اتفاقها نیست. اگر من را در اتاقی بدون هیچ گونه نور و صدایی با دمایی در حد دمای بدن و خلاصه بدون وجود هیچ محرکی بگذارند، بعد از مدتی، طاقت ذهنمان تمام میشود. دیگر نمیتواند با این بیمحرکی یا Sensory Deprivation سر بکند.
به نقطهای میرسد که بدون وجود صدا، صدا میشنویم. بدون وجود نور و محرکهای بینایی، میبیند.
حس میکنیم کسی دستمان را گرفته است و نوازش میکند. شاید مزه یا بویی حس کنیم. نقطهای که Hallucination یا توهم شکل میگیرد.
میبینید چقدر شگفتانگیز است؟ ذهن ما حاضر است که برای خودش Hallucination بسازد؛ ولی بیمحرکی را تجربه نکند.
این اتفاق برای معنا نیز میافتد.
بیمعنایی برای ما، خودِ جهنم است. کارهای بیمعنا برایمان عذابآور است. اذیت میشویم. حرص میخوریم. بیانگیزه میشویم و نمیدانیم دیگر چطور ادامه دهیم.
ما بیمعنایی را نیز نمیتوانیم تحمل کنیم. سعی میکنیم در مورد هر چیزی معنایی بیابیم. تمنای معنا داریم. اما خب اینجا اوضاع به راحتی بالا نیست. ذهن ما همیشه درمعناسازی موفق نمیشود.
برخی از کارها، برخی از پدیدهها، برخی از انسانها و حتی زندگی و دنیا را گاهی بیمعنا مییابد.
پیوسته میپرسیم که آیا زندگی معنا دارد؟ آیا این کار بامعنا است؟ آیا داریم به خود دروغ میگوییم و زندگی پوچ و بیمعنا است؟ اگرپوچ است، پس چه ارزشی دارد که من تلاش بکنم و کاری انجام دهم؟
و این بیمعنایی انگیزهی ما را میگیرد. و این نبود انگیزه، چرخهی معیوبی را که کمی پیش دربارهی آن گفتم، تقویت میکند.
اما نکتهی اصلی این است: کسی باید به همهی ما بگوید که سوال را اشتباه میپرسید. مسئله را اشتباه فهمیدهاید. سوال این نیست که دنیا معنا دارد یا بیمعناست. اشتباه است این طور فکر کردن. این مدل ذهنی را باید کنار بگذاریم.
دنیا نه معنا دارد و نه بیمعناست. سوال پرسیدن در مورد معنای زندگی و دنیا غلط است. این ما هستیم که معنا داریم. این ما هستیم که با توجه به مدل ذهنی خود تصمیم میگیریم که وجود من، معنا دارد یا خیر. من و شما، این معنا داشتن و بیمعنایی خود را بر دنیا فرافکنی (Projection) کرده و آن را به زندگی و دنیا نسبت میدهیم.
یادمان باشد که نگوییم دنیا بیمعناست. نگوییم زندگی معنا ندارد. بیمعنایی درونی خود را نباید روی زندگی و دنیا Project کنیم. دنیا نه معنا دارد و نه بیمعناست.
معنا را باید درون خودمان بسازیم و بیابیم.
و این معنا، به هویت ما مربوط است. هویت ما و معنا رابطهای تنگاتنگ دارند. معنا داشتن، به ما انگیزهی ساخت هویت می دهد و هویت ماست که به معنا داشتن ما کمک میکند.
اگر در مدل ذهنیمان، هویتی بیمعنا -از نظر خودمان- داشته باشیم، آنوقت است که این بیمعنایی را به دنیا نسبت میدهیم. در این هنگام است که یک Nihilistic Depression و افسردگی ناشی از پوچی پیدا میکنیم؛ چون که نمیتوانیم معنایی در دنیا بیابیم. معلوم است که راحتتر هست بگوییم دنیا بیمعناست تا قبول کنیم معنا و بیمعنایی از درون خود ماست.
اگر سعی کنیم هویتی معنادار بسازیم، اگر خانهیمان آنقدر باشکوه باشد که از آن راضی باشیم، آنوقت معنا خواهیم داشت. آنوقت است که از نظرمان – آنهنگام که خودمان معنادار باشیم – دنیا و زندگی هم معنادار است.
مرحوم مجتبی کاشانی، در شعر ذهن ما – که قسمتی از آن را در پایین مینویسم – این در بند بودنمان در مدل ذهنی را به خوبی بیان کرده است:
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدودهی خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر میمانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بیپنجره بیپیغام است
ذهن بیپنجره دود آلود است
ذهن بیپنجره بیفرجام است
قسمتی از شعر ذهن ما – مجتبی کاشانی
پس این ذهنیت را که زندگی و دنیا معنا دارند یا خیر را کنار بگذاریم. این ما هستیم که معنا داریم یا بیمعناییم.
۸. ممکن است حادثهای خانهی تو را خراب بکند
بحران نوجوانی، معمولا در اوایل بیست سالگی به پایان میرسد؛ اما به دلیلی که گفتم، در جامعهی ما ممکن است کمی دیرتر شروع شده و دورانش دیرتر به پایان رسد.
در این دورهای که ما با آن درگیر هستیم، اتفاقات دیگری نیز میافتد. زندگی که به تو نمیگوید من صبر میکنم و تو کلید Pause را بزن تا بحران هویتات تمام شود و سپس کلید Play را فشار بده. زندگی در حال جریان است.
تو به دانشگاه میروی. تو شغل پیدا خواهی کرد. تو ازدواج خواهی کرد. تو مهاجرت خواهی کرد. تو با افراد دیگری آشنا میشوی.
همهی اتفاقات بالا، بر هویت من و تو مؤثر است. برخی از آنها مؤثرتر. ممکن است این تأثیر آنقدر قوی باشد که مانند زلزلهای سهمگین، خانهی تو را خراب کند و آواره شوی و مجبور شوی از دوباره و از ابتدا به خانه ساختن مشغول شوی.
فکر نکن که خانهی تو همیشگی خواهد بود. ممکن است زلزلهای آن را ویران کند. ممکن است دچار آتشسوزی شود. ممکن است باد باغچهات را خراب کند و سقف خانهات را بشکند.
خراب شدن خانه، میتواند برای هر یک از ما اتفاق افتد. قسمت سخت دوباره ساختن آن است.
چه بهتر که در این دوباره ساختن، خانهای باشکوهتر و زیباتر بسازیم.
۹. قرار نیست خانهی تو در پایان بحران نوجوانی آمادهی آماده باشد
زمانی بود که فکر میکردم که در پایان این بحران باید دقیقا بدانم چه کار میخواهم کنم؛ فکر میکردم حتما باید مسیرم را کاملا مشخص کنم.
اما من اشتباه میکردم.
خانهی من و خانهی تو، در پایان این بحران هویت، صرفا قرار است که اسکلت تکمیل شده داشته باشد. قرار است که سقف داشته باشد. قرار است که جای باغچهاش معلوم باشد.
اما دیوارها که هنوز آماده نشدند. هنوز هیچجا رنگی ندارد. هنوز گلی کاشته نشده است. هنوز آن حوض وسط حیاط، آن حوض فرش شده با کاشیهای آبی و فوارهی کوچک، ساخته نشده است.
زمینی است که با اسکلت یک خانه. خانهای که فقط سقف دارد.
تو همین که بدانی به کدام سمتها نمیخواهی بروی، کافی است. لازم نیست دقیقا بدانی که چه کار میخواهی بکنی.
همین که بدانی من نمیخواهم پزشک بشوم، من نمیخواهم داروساز بشوم، من نمیخواهم دندانپزشک بشوم، خودش شروع خوبی است.
شبیه بیماری است که با علامتهایی میآید و ما تشخیص او را نمیدانیم. با توجه به علامتها یکسری تشخیص میگذاریم و سپس در مسیر فهمیدن بیماریاش، یکی یکی این تشخیصها را Rule Out کرده و خط زده و به تشخیص اصلی میرسیم.
پس از بحران هویت نوجوانی، به شکل مبهم میدانیم که چه می خواهیم و آنخانه صرفا سقف دارد. لزوما شاید ندانیم چه میخواهیم؛ ولی میدانیم که خیلی از کارها را نمیخواهیم انجام دهیم.
پس، صبور باشیم و بپذیریم که قرار نیست در پایان بحران هویت نوجوانی، دیگر به هیچ وجه احساس گمگشتگی و سردرگمی نکنیم؛ قبول کنیم که قرار نیست در پایان این ماجرا صاحب بینقصترین خانه باشیم.
عاقلانه خواهد بود کمی صبوری به خرج دهیم،
با درک این که گیجی دربارهی راه و مسیر و جهت،
بخش ضروری از جستوجویی برحق، برای زندگی کاری اصیل است.
احساس گمگشتگی، نه شاهدی بر بدختی،
که اولین گام ضروریِ یک جستوجوی مثمرثمر است.
هنر همچون درمان – آلن دوباتن
پینوشت: دو نوشتهی دیگر در مورد گمگشتگی و ابهام در زندگی دارم. خواندن آنها، فکر میکنم، کمککننده باشد.
مسیر کاری و رشد: گمگشتگی، کژخواهی و معنایابی
آشتی با گمگشتگی و ابهام
حرفاتون منو یاد کهنالگوهای یونگ Jungian archetypes
میندازه.
https://castbox.fm/vb/573988424
سلام خسته نباشید
متن بسیار زیبایی است.اما زیبایی این حقیقت با تلخی گریه های هر شب من در متناقض!
من الان دقیقا وسط این بحرانم و گاهی اوقات واقعا احساس می کنم.دیگه نمی تونم ادامه بدم…همه کار خودشون رو می کنن و ظاهرا زندگی زیباست! اما من روز به روز بدتر می شوم.و در این اوضاع هیچکس درک نمی کند.اضطراب اجتماعی یعنی چه؟! احساس پوچی.احساس ناکارامدی.احساس اینکه من واقعا کیستم و علایق ام چیست یعنی چه؟؟؟!!
و بدتر از این نیست که نه حالت خوب باشه نه میتونی به زندگیت خاتمه بدی و نه به اینده امید داشته باشی.
و اطرافیان هم به نظر وجدانشان اسوده است چرا که از نظر ان ها این ها همه مقتضای سن است و بهانه ای بیش نیست!!
خیلی قشنگ مینویسی واقعا
خیلی عالی و کمک کننده بود واسه منی که چند ماهی از ۱۸ سالگیش میگذره و خیلی سردرگم خیلی از جاهاش دقیقا خود من بود مخصوصا اونجای یه هفته نماز شب و یه هفته بعد تردید در وجود خدا?
فقط یه سوال:یعنی شما میگین اینا فقط برای ذهن درگیر و تقریبا ناشناخته نوجوانی هست؟؟؟اینجوری که خیلی بد میشه
(میخواهیم دنیا را تغییر دهیم. میخواهیم آن را جای بهتری سازیم. فقر را ریشهکن بکنیم، گرسنگی را از بین ببریم و صلح را در سراسر این کرهی خاکی برقرار سازیم.
میخواهیم کشف بکنیم. میخواهیم نوبل ببریم. میخواهیم کتاب بنویسیم، موسیقی بسازیم و آهنگ بخوانیم. ورزشکار شویم و مدال بگیریم. میخواهیم تجربه بکنیم. )!!!!!!!!!!:(
سلام ترانه ؛
زمانی که نوجوان میشیم، حالا !
کم کم یاد میگیریم به قولی ، از سطح بالاتری ب زندگی نگاه کنیم( که نسبیه و واسه همه مثل هم نیست. )
خب ، یکی از این سطحای بالاتر ، همین چیزایی هست که گفته شد و خودت کپیشون کردی .
این افکار جرقه و استارتشون توی دوران نوجوانی زده میشه .
و حالا یا تا تهش میمونه یا نه ، کاری ندارم با اونجاش .
فکر میکنم بخوای بدونی یعنی کسی که دوران نوجوانی رو پشت سر میذاره ، دیگه این خواسته هارو نخواهد داشت؟
بزار کوتاه جواب سوالا رو بدم :
*این انتخاب خودت هست ترانه.*
مثلا ؛
یک نفر تو سن ۲۰-۲۱ سالگی فکر میکنه اینا رویا هستن و زندگی اصلی با چیزای توی سرش زمین تا آسمون متفاوته، ینفر هم هست که این رویاهارو با خودش ب همراه داره و تو سن مثلا ۷۰ سالگی ب آرزوش میرسه .
ترانه !
انتخاب ! از یه جایی به بعد ، هرچیزی که اطرافت هست، نتیجه انتخابای خودته.
?????
من علاقه چندانی به مطالعه همچین متن هایی ندارم کلا مطالعه ام در حد درس هستش ، ولی چند روزی هست با وبلاگ شما اشنا شدم سعی میکنم وقت های ازادمو با خواندن مطالب شما بگذرونم ،واقعا قشنگ مینویسید.
من با تمام چیزهایی که راجب این بحران گفتید موافقم ،ولی یه چیز دیگه ای هم که هست فکر میکنم شایدم بیشتر برای دخترها ،یکسری فرهنگ ها یا اداب و رسومی داریم ما که خیلی اوقات توی این شکلگیری خیلی خیلی تاثیر داره و دست و پاگیر میشه ،البته این تاثیر همه جا هست ولی من توی جامعه که خودم توش هستم رو دیدم و تجربه کردم ،خیلی کارهای عادی یه رفتار بد میتونه ازش برداشت بشه یا خیلی چیزای دیگه…
بنظرم این سردرگمی و خوددرگیری این دوره رو بیشتر میکنه
سلام کیمیا. حرفت رو میفهمم و آره. این استریوتایپ وجود داره و باهات موافقم.
خیلی خوب بود ممنون …
سلام، عالی بود، بیشتر پست هاتون رو دیدم و خوندم، افکار و شخصیت خیلی جالبی دارید. فقط میتونم بگم خوش به حالتون و کاش میشد مثل شما باشم. من تا چند سال پیش هم آرزوی پزشک شدن رو داشتم و هم تواناییش رو در خودم میدیدم، حداقل توانایی قبول شدن توی رشته ی پزشکی رو. اما بعد از یه مدت و توی دو سال آخر دبیرستان نمیدونم چی شد، شاید به خاطر یه سری از مسائل که گفتنش فایده ای نداره، افسردگی گرفتم، اعتماد به نفسم صفر که نه، منفی شد و هر چند امسال برای بار سوم و آخر میخوام کنکور بدم، اما این ناامیدی کاری با من کرد که اصلا درست و حسابی درس نخوندم و دیگه باید آرزوم رو به گور ببرم. معذرت میخوام که حرفام این قدر زیاد شد. از ته قلبم دعا میکنم که همیشه همین قدر خوب بمونید. و لطفا اگه وقتشو داشتید برامون بیشتر بنویسید.
امیرمحمد، این یکی از بهترین نوشته ها بود به دید من. یه جاهایی از نوشته رو با تک تک muscle ها و همه ی انواع connective tissue ام حس کرده بودم و همچنان شاید بکنم. میگم شاید چون درباره برخی موضوع ها سقف و اسکلت و جای باغچه ام مشخصه. خلاصه که I couldn’t agree more. چیزی که الان دوست دارم بشنوم ازت نتیجه گیری های شخصیته درباره اون دسته که نتونستم هنوز اسکلتش رو سوار کنم.
تا به زودی
سلام علی. منِ الان هم این نوشته رو دوست داره. بعدها نمیدونم چی میشه.
یادت باشه پس وقتی همدیگه رو دیدیم راجع بهش صحبت بکنیم.
خیلی مرتب و به ترتیب مسئله رو از لایه ی ناخودآگاه به خودآگاه آوردین…من دقیقا این بحران رو تجربه کردم و حتی توی اون بحران یه خونه هم ساختم که باد برد ….حالا که بحران گذشته و تجربیات عینیم بیش از پیش شده دارم میفهمم چیو نمیخوام و حتی چیزایی رو هم که مبخوام به مرور دارن خودشونو نشون میدن ….
خاطرات خونه های باد برده ی بحران در ذهن زمینی که امروز هنوز دست ماست می ماند …..ولی هیج کدامشان ما را نخواهد کشت 🙂
سلام فاطمه. همینجوری که خودت نوشتی هست. تو اون زمین، آثار تخریب خونهی قبلی میمونه هنوز و میفهمی قبلا هم یه چیزی بوده.
واقعا مطالبتون فوق العاده است
امیر جان سلام
اول تبریک واسه چنین غنایی در نوشتن و امیدوارم باز هم با قدرت بنویسی که واقعا کمه همچین چیزهای ارزشمندی!
دیگه بقیه چیزا بمونه واسه بعد!
فقط یه پیشنهاد دارم:
عمده بچه هایی که اینجا میان و مطالبتو میخونن یه حداقلی از دغدغه مندی رو دارن و خودشون به دنبال چنین چیزایی هستن، پس چه باشی چه نباشی باز هم اینا یه جوری از یه طریقی گلیمشون رو از آب بیرون میکشن ولی خب در هر صورت وجود تو یه نقطه ی عطف ویژه است توی مسیرشون!
اما پیشنهادم اینه که به یه طریقی، این مطالب در دسترس ادمهایی قرار بگیره که هنوز راهو شروع نکردن!
اولین قدم هم خود ماها برمیداریم و به دیگران معرفی میکنیم سایتت رو ولی به نظرم یه فکر بهتر و خیلی پربازده تر اگه باشه، واقعا ادم های بیشتری میتونن ازین همه چیز خوب بهره ببرن.
شاد باشی 🙂
سلام علیرضا
ممنون که برام نوشتی. مثل همیشه تو به من لطف داری. امیدوارم کمکی باشه برای خودم و تو و بقیه…
بسیار عمیق، بسیار زیبا و بسیار تاثیرگذار.
مدتی نسبتاً طولانی بود که عنوان این پست توجهم رو جلب کرده بود و احتمال میدادم پستی خوب باشه، ولی ترجیح دادم در فرصتی مناسب و زمانی که ذهنم کمتر مشوش باشه بخونمش. ذهنم هنوز درگیر قضایای گوناگون بود، اما امشب کمی بیشتر آرامش داشتم و تونستم پست رو بخونم.
اینکه ما نمیدونیم دقیق میخواهیم چه کنیم، اما میفهمیم چه چیزی نمیخواهیم من رو یاد کتاب “هنر خوب زندگی کردن” انداخت که در اون رولف دوبلی در مورد زندگی خوب نظرش این بود که ما نمیتوانیم بفهمیم زندگی خوب یعنی چه، اما به راحتی میفهمیم که چه نوع زندگیای بد هست.
شاید دیدگاه مفصلتری در آینده برای این پست بگذارم.
منتظر پستهای خوب نظیر همین پست از تو هستم.
محمد.
سلام محمد
خیلی وقت هست که عنوان این کتاب توجهم رو جلب کرده و میخوام بخونمش؛ اما اینقدر کتاب نخونده تو کتابخونهام هست که بخ خودم قول دادم کتاب جدید نخرم.
ممنون که برام نوشتی. لطف داری بهم.
سلام عالی نوشتید اقای قربانی . به نحوی شرح حال من رو توی این دو سال نوشته اید . امید وارم یک روزی بتونم شماروملاقات کنم .
با سلام
به نظر من این حس تردید و سرگشتگی همیشه در زندگی با ما هست گاهی کم رنگ و گاهی به طور پررنگی خودش رو نشون می ده. زندگی یک مسیر مشخص نیست که فقط با انتخاب درست رشته تحصیلی یا کاری بتونیم در این مسیر با ارامش و خوشی راه بریم درسته داشتن هدف در زندگی خیلی مهم هست اما صرفا مشخص کردن هدف برای خود به معنای از بین بردن حس تردید یا سرگشتگی نیست؟ به هر حال هدف ما خودش یک انتخاب هست و هر انتخابی با تردید و شک و حتی ترس همراهست .به نظر من این حس تردید و سرگشتگی تا اندازه ای خوب هم هست باعث میشه همیشه در مورد هر قدمی که می خواهیم در زندگی برداریم فکر کنیم . وقتی هدفی رو انتخاب می کنید مصصم باشید برای رسیدن به هدف تلاش کنید با تلاش کردن تجربه لازم برای کنترل این حس تردید و سرگشتگی پیدا می کنید و این تجربه به انسان این دانش رو میده ایا در مسیرش بمونه یا راهش رو عوض کنه . به قول یه عزیزی “هدف رسیدن به مقصد نیست هدف پیمودن مسیر است ” از عوض کردن مسیر زندگی و از امتحان کردن کارها یا چیزهایی که دوست دارید نترسید هر کاری به شما تجربه جدیدی می ده. امیدوارم موفق باشید
سلام فاطمه
منم باهات کاملا موافقم که حماقت هست حذف ابهام. اصن این هم درست نیست که بخوایم بگیم ابهام قابل حذف هست یا نه. به قول معلم و دوستم، محمدرضا شعبانعلی، ابهام کاغذی هست که داریم روی اون کاغذ زندگی میکنیم.
با سلام.
ممنونم که نظرم رو خوندید از آشنایی با شما و سایتون خیلی خوشحالم الان چند ماه هست که نوشته ها ی شما و دیدگاه ها ی دوستان رو دنبال میکنم به خصوص قسمتی که مربوط به معرفی کتابهاست رو خیلی دوست دارم .امیدوارم همیشه موفق و سلامت باشید.
سلام آآقای قربانی
من دانشجوی فیزیوپات اام.
میخواستم از تجربیاتتون در ااستاژری بدونم و اینکه در دوره استاژری چه کنیم که این فرصت رو اازدست ندیم. خلاصه بگم که چه کنیم پزشک ماهری بشیم.
سلام محمد
اگه شیراز هستی، یه روز که کشیک بودم بیا بخش تا یه سری صحبتهایی با هم داشته باشیم. اگه هم شیراز نیستی، مقداری مطلب نوشتم که تو وبلاگ هست. چیزای دیگه هم به زودی مینویسم.
سلام ، خسته نباشی جای تبریک داره .. وبلاگت خوبه و خوب می نویسی؛
اگه امکانش باشه در رابطه با تحصیل صحبت کنیم عالی میشه.
(توضیح اینکه ترم ۳ پزشکیام)
سلام محمد. شیراز هستی؟
اگه شیراز هستی که حضوری میتونیم صحبت کنیم. اگه نه ایمیل بفرست یا اگه خصوصی نیست، همینجا بفرست.
واقعا خوشحالم که این مطلب و خوندم….من انتخاب خودم و انجام دادم و رفتم سمت یه رشته ای که دوست داشتم..و خیلی خوشحال بودم از این بابت ..انتخاب خودم بود و باید بگم بعد یه سال پشت کنکور تجربی بودن یه رشته ای انتخاب کردم که ربطی به درسی که خوندم نداره ..ولی واقعا قدم بزرگ و غیر منطقی و سختی بود ..من با هدف رفتم دانشگاه و برای تمام کارهایی که میخاستم انجام بدم برنامه داشتم والانم دارم سعی میکنماون برنامه هارو اجرا کنم…ولی الان زیاد خوشحال نیستم فکر میکنم راه اشتباهی انتخاب کردمم و خیلی گیجشدم:/
امیدوارم بتونم با خودم کنار بیام..
امیر واقعا خوشحالم از اینکه این مطالب و میخونم..مرسی واقعا
سلام مارال
اول بگم که خیلی خوشحال شدم که اینجا دیدمت.
این گیجی که ازش صحبت میکنی رو هم درک میکنم و به زودی بیشتر مینویسم در این مورد. برای خودم و برای تو و برای بقیه.
ممنون که برام نوشتی.
احساس میکنم وجودم چند پاره شده.
همیشه درگیری های درونی ای داشتم اما هیچ زمان بطور جداگانه به اونها نپرداختم و سعی در حلشون نداشتم(واقعیت این هست که سعی میکردم اما….)به جای حل کردن یا حتی کنار اومدن با اونها یه گوشه کز میکردم و کتاب می خوندم،بزرگتر که شدم از موسیقی هم کمک گرفتم.
قبل تر به توصیه یک نفر نوشتن هم به این مجموعه اضافه شد.
اما هیچ کدوم از اینها باعث نشدن کمتر احساس گمگشتگی کنم،دید من نسبت به مسائل تغییر میکرد،ذهنم با چیزهای جدیدتری درگیر می شد اما احساس گمگشتگی همچنان وجود داشت و داره.
فکر میکنم الآن زمان درگیر بودن نیست.فکر میکردم در دوران دبیرستان همه اینها حل میشن.فکر میکردم لازم نیست کاری کنم.فکر میکردم کنکور نمیزاره ذهنم درگیر چیز دیگه ای بشه.اما واقعا اینطور نبود و نیست.نه ادبیات نه موسیقی و نه هیچ کدوم از اینها به هیچ درد من نخوردن،واقعیت این هست که امسال باید دیپلم بگیرم،این روزها آخرین روزهایی هستن که دانش آموز محسوب میشم و مهر آینده،هرکجا که باشم،اونجا مدرسه و کلاس درس نیست؛من دیگه دانش آموز نخواهم بود!
فقط یه فرد ١٨ساله ام با کلی درگیری،کسی که وجودش چند پاره شده.
واقعا میترسم از اینکه وارد یه مقطع جدید از زندگیم بشم و هنوزهم در حال به دوش کشیدن همون احساس گمگشتگی باشم و بازهم ترجیحم ارتباط برقرار نکردن با هم دوره ای ها و مطالعه باشه،بازهم از موسیقی کمک بگیرم و بنویسم.
اما با وجود تموم این درگیری ها فکر کردن به بعد از کنکور درست نیست،واقعیت این هست که من دچار تردید شدم،دقیقا در زمانی دچار تردید هستم که دیگه باید فهمیده باشم چی میخوام،اما تنها چیزی که در ذهنم هست اینه که اگر مسیر رو اشتباه اومده باشم چی؟اگر این اون چیزی که من میخواستم نباشه چی؟چه بلایی بر سر فردی که نمیدونه چی میخواد میاد؟
قسمت ترسناک تر داستان هم این هست که رشته ی من تجربیه.من انقدر چیزی جز آشناهایی که رشتشون تجربی هست و درنهایت پزشکی و دندان قبول شدن ندیدم و انقدر از بچگی با این افراد در ارتباط بودم که پس زمینه ذهنم چیزی جز این نبوده،هیج زمان خودم رو در مسیر دیگه ای ندیدم.همین اطرافیان من رو از بچگی با بقیه رشته ها آشنا کردن اما درنهایت همیشه بنظرم پزشکی هیجان انگیز ترین بوده!فکر میکردم در بقیه رشته ها دچار حس یکنواختی و کسلی میشم که البته این دیدگاه من از نظر خیلی ها احمقانه هست.
با وجود همه اینها من دچار تردیدم،ذهنم پر از چراها و اگرهاست.اگر این چیزی بوده که من میخوام و میخواستم چرا اونقدر که باید تلاش نمیکنم؟چرا تردید دارم؟یعنی واقعا این رو نمیخوام؟اگر اینطوره پس چیزی که میخوام چی هست؟چطور بفهمم؟اصلا چیزی که نمیخوام چیه؟یا اینکه الان جایی برای شک و تردید وجود داره؟هیچ راه برگشتی هست؟
بارها و بارها در این پرسشها غرق میشم اما بنظرم فکر کردن به این مسائل چیزی جز اتلاف وقت نیست،نتیجه ای به دنبال نداره.
فرض میکنم که هیچ محدودیتی وجود نداره و میتونم هرکاری که میخوام رو انجام بدم و هر مسیری که میخوام رو برم.اما انگار همه ی اطرافم مه آلوده،یه بخشی از من دلش میخواد بشینه وسط مه؛از ترس زمین خوردن یا افتادن توی چاله ها.بخشی از من با احتیاط جلو رفتن رو پیشنهاد میده.
اما بازهم از خودم میپرسم چی بر سر اونی که نمیدونه چی میخواد میاد؟اصلا کسی که نمیدونه چی میخواد چطور از حق زنده موندن برخوردار شده؟
تمام این درگیری ها من رو فلج کردن.چرا نباید تمام بشن؟بعد از گذشت هر سال فقط کمی تغییر ظاهر میدن اما محو نمیشن.
١۴تیر باید کنکور بدم.اما هنوز هیچ چیز نمیدونم.همچنان یه گوشه کز میکنم و کتاب میخونم،البته حتی این یه گوشه کز کردن و کتاب خوندن هم به شدت کمرنگ شده و عملا هیچ کاری جز خیره شدن انجام نمیدم.
پ.ن:میدونم بی هیچ سلامی،بی هیچ مقدمه ای برای اولین بار پس از مدتها صرفا فقط خواننده بودن نظری نوشتم،جز عذر خواهی برای چنین حرکت شتابزده ای کار دیگری نمیتونم انجام بدم.واقعا آشفته ام
سلام یاسمینا
ممنون که برام نوشتی. لطف داشتی.
نمیدونم بگم با توجه به شرایط و محیط ما، خوب هست که الان به این بحران هویت برخوردی یا نه. اما بدون که قرار نیست هیچ وقت تو زندگی این آشفتگی از بین بره. هنر ما، زندگی کردن در این ابهام هست. پیشنهاد میکنم نوشتههای معلم و دوست من در این مورد (زندگی در شرایط ابهام) رو بخونی. تو وبلاگش گذاشته.
http://www.shabanali.com
سلام من داروسازی میخونم و شب بلند شده بودم فارماکولوژی بخونم ساعت ۳ داشتم میخوندم و در کنارش بیماری گلوکوم رو گوگل کردم که اطلاعات تکمیلی به دست بیارم بعد به خودم گفتم چقدر خوبه بهعنوان داروساز روی مباحث فیزیوپاتولوژی دید کلی داشته باشم گوگل کردم فیزیوپاتولوژی چیست یکسری مطالب آومد که پاتولوژی جز تعریف فیزیوپاتولوژی ارایه شده بود کنجکاو شدم بدونم منبع پاتولوژی چی هست که دوباره گوگل کردم و وبلاگ شما رو پیدا کردم … این متن بسیار برام جالب بود و از آون جالب تر جهان بینی یک دانشجوی پزشکی موفق باشید
سلام. وقت بخیر.
چقدر کار جالبی میکنید که پاتولوژی رو کنار درسهای داروسازی میخونین. فکر میکنم خیلی درس رو جذابتر و جالبتر میکنه.
شما لطف دارین به من.
چقد به این پست نیاز داشتیم،خیلی کمکم کرد واقعن،ممنون آقای قربانی:)
سلام چقدر قشنگ نوشتین…بهمن ماه نوزده ساله میشم و در مسیر کنونیتون شروع به قدم برداشتن میکنم اما دردناکه این عدم اطمینان به مسیر این عدم اطمینان به شناختن خودم و علایقم…من واقعا سلیقه ی خاصی برای زندگی کردنم ندارم…مثل شما رشتم ریاضی بود چون قطعی نمیدونستم که چی میخوام و حالا در این مسیرم به امید اینکه مثل فیلم ها پزشکی پر از کشفیات و هیجان باشه و عمیقا میخوام از خدا که باشه… .
چند ماهی هست اینجارو پیدا کردم و شاید باورتون نشه اماروزانه چند بار سر میزنم به اینجا که شاید پست گذاشته باشید… .کوچکتر از اونم که بخوام اینو بگم اما ببالید به خودتون بخاطر تفکر عمیقتون به همه چیز!کاش بشه که مثل شما عمیق فکر کرد و عمیق زندگی کرد.
سلام فاطمه. سعی میکنم زودتر در مورد ادامهی این پست بنویسم. فکر میکنم هم به خودم کمک بکنه و هم به بقیه.
از حوصله ای که برای این شرح تفصیلی به خرج دادی بی نهایت سپاس گزارم امیرمحمد جان
من که قدرت تورو در نوشتن ندارم مگرنه دوست داشتم خط به خطشو تحلیل بنویسم
فقط اشاره ای میکنم به بخشی که از کمال گرایی گفتی
احتمالن داستان پیوند صورت “کیتی” که الان اسم خانوادگیش تو ذهنم نیست رو شنیدی
تیتر مهرماه نشنال جئوگرافی فارسی بود و به تفصیل داستانشو شرح داده بود
پدر کیتی کشیش بود و به فراخور کارش زیاد نقل مکان میکردن
کیتی به شدت کمال گرا بوده و شاگرد اول دبیرستان بوده و در هر کاری به دنبال اول بودن
به دلیلی که باز ذهن من یاری نمیکنه “فک کنم بیماری” یک ماه از دبیرستان دور میمونه و مدیر عذرش رو میخواد و میگه که نمیتوه اجازه بده اون به تحصیلش ادامه بده
از طرفی دوست پسرش هم اونو رها میکنه
این کمال طلبی بی حد و حصر آخر کار خودشو میکنه
برادر کیتی از خونه خارج میشه و کیتی با اسلحه کالیبر برادرش کارو تموم میکنه
میبینی؟!
فقط یک لحظه و بنگ بنگ!!!
کمال طلبی اینقدر در وجودش رخنه کرده که تو اون لحظه اصلن فکر نمیکنه!
مهدی وقتی همدیگه رو دیدیم مفصلتر راجع به این قضیه با هم صحبت میکنیم حتما. موضوع جالبیه.
سلام امیرمحمد
یکى از بهترین نوشته هات بود
دوتا از بزرگترین دغدغه ها برای من به شخصه، کمال طلبی و بی انگیزه شدن تو مسیر کاری هست که دارم انجام میدم.
بازم بیشتر راجع به این موضوع بنویس هروقت تونستی.
مطمئنا خوندنش لااقل برای من و مطمئنا برای خیلی های دیگه کمک کننده ست.
ممنون ازاین وقتی که میذاری
سلام مینا.
ممنون، لطف داری بهم.
حتما. مینویسم. کلا یه مقداری دارم در نوشتن کم کاری میکنم. باید بیشتر بنویسم.
برای انگیزه، به نظرم، کارگاه انگیزش و هیجان متمم رو بخون. سه چهار تا درس هم در مورد کمالطلبی داره.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم…
#سهراب
خلاء معنی…
بله همه حرفا رو پاک کردم!!. فقط بگم یک دنیا ممنون. عالی بودن. در تمام مدت خوندن شون به این فکر کردم که چقدر واژه به واژه و تمام جمله ها و ساختارهای منظم و متوالی شون ملموس و قابل درک اند، انگار که درست گوشه های خاک خورده ی مغزت رو هدف گرفته باشند تا مفهوم رو به جای درست ذهنت شلیک کنن.
سلام زهرا
چه شعر قشنگی نوشتی به سهراب. ممنونم.
خوشحالم که برات مفید بوده.
سلام. وقت بخیر. ببخشید چطور میتونم با شما ارتباط بگیرم؟ چند تا سوال در خصوص تحصیل در دوره پزشکی دارم. ممنون میشم اگر راهنمایی بفرمایید. سپاس.
سلام. وقت بخیر. سوالهاتون رو همینجا بنویسید لطفا.
سلام امیر جان
وقتت بخیر
قبل از هر حرفی بی نهایت سپاسگزارم که وقت گذاشتی و اینقدر دقیق وعالی همچین پست بی نظیری نوشتی.
تمام این یک هفته منتظر این پست بودم، به محض اینکه دیدم شروع به خوندنش کردم خیلی خیلی ارزشمند بود میدونستم هر مطلبی که بنویسی کمک کننده هست اما بیشتر از اونی که فکر میکردم خوب و مفید بود، خیلی خوشحالم که ازت کمک خواستم و ازت ممنونم بخاطر درک بالایی که از سوال مخاطبت داری،چندین بار این پست رو خوندم و میدونم که باید خیلی بیشتر به تمام حرفهایی که نوشتی فکر کنم، فعلا که تمام مدت ذهنم مشغول همین یه جمله است « با باغی که بدستت دادند چه کردی؟» به گمانم حالا حالاها فقط باید درپی جواب همین یه جمله باشم، امیدوارم بتونم تک تک این نوشته ها رو به خوبی درک کنم.
بازم ممنونم.
سلام زهرا
وقت تو هم بخیر
خوشحالم که برات مفید بوده و تونستم کمکی بکنم. برای من هم اون شعر خیلی جالبه و دوستش داشتم. تک جملهای هست که فرصت زیادی برای فکر کردن فراهم میکنه.
سلام من یکی دو ماه با شما و مطالب پر بارتون آشنا شدم ولی این که به تازگی نوشتید واقعا حرف دل منه من الان دقیفا تو اون سنم و تمام اون بحرانارو دارم و هرروز یه رنگ عوض میکنم یه جورایی خودمم خسته شدم من همیشه فقط به هدف و اینده فکر میکنم هیچ وقت تو مسیر نیستم و از زیبایی های مسیر لذت نمیبرم هرروز دنبال یه پیز میگردم که با اون به خودم ارامش بدم اما ….
سلام فاطمه. ممنونم که برام نوشتی.
قسمت بعدی این نوشته، فکر میکنم کمکت بکنه که یه مقداری تو این مسیر بدونی چه کار بکنی.
ممنون امیرمحمد.
یه جورایی تِم کتاب «کافکا در کرانه» موراکامی هم، همین گمگشتگی و بحران هویت هست.
[spoiler alert]:
حتی در آخر رمان با وجود همهی اتفاقاتی که برای کافکا، شخصیت اصلی داستان، میافتد و تمامی تجربیات نو و مدلذهنی متفاوت و توسعهیافتهی جدیدش و شغل و مسیر احتمالی انتخابکردهاش، میگوید: «ولی هنوز چیزی از زندگی نمیدانم».
و موراکامی با این پایانش همین حرف را میخواهد بزند که امیرمحمد گفته: پس از بحران نوجوانی قرار نیست خانهی تو کاملساخت باشد، یک سقف کافی است.
محمدرضا بعد خوندن کامنتت، یادم اومد که یادم رفت اون جمله از فارست گامپ رو بنویسم. میذارمش برای قسمت بعدی این نوشته.
سلام اقای قربانی
پستتون بسیار زیبا بود و منو به فکر وا داشت. دقیقا وصف حال این روزهای من است.کمال گرایی همیشه مانع لذت بردن من از زندگی شده و درحال حاضر هم ورودی هامو میبینم که هرکدوم به یک تخصص علاقه دارن و خودشون رو برای ازمون دستیاری اماده میکنن عده ای هم مشغول زبان خوندن هستن و قصد ادامه تحصیل در خارج رو دارن و خلاصه هر کی تکلیفش با خودش مشخصه بجز من.
بی ربط به پست:
(چقدر حیف که فرصت زیارت شما رو تا وقتی که شیراز پنج ترم اول پزشکیمو خوندم نداشتم)
سلام دوست عزیز
ممنونم که برایم نوشتی.
تو به من لطف داری.
قسمت بعدی این پست سعی میکنم در مورد پیدا کردن مسیر بنویسم.
امیرجان
با اینکه این مدت (حدود یکسال و نیم) با این موضوع دست و پنجه نرم می کنم، و هر روز هم با اختیار و بی اختیار، خودآگاه و ناخودآگاه، همه ی این مسائل هویت و معنا و ارزش و سو و جهت به ذهنم میان ( و بارها هم میان نوشته های شخصی و شاید وبلاگ )، اما هنوز نمای کلی رو احساس نمی کنم.
قدری کودکی دشواری از نظر روانی داشتم، خیلی مسایل از اون موقع به الان فلش بک دارن انگار، خیلی دلایل و خیلی لحظات غلطی از اون موقع میان اینجا، میان این میانه، همینجا که حالا بحران هویتی جریان داره.
قسمت زیادی از انرژیم داره درباره گذشته تلف می شه، بارها و بارها بار با کتاب خوندن و خیلی چیزای دیگه آرومش کردم، نوشتم، آهنگ گوش دادم و غیره و غیره و غیره، اما انگار همه ی این ماجرای معنا و این که باید مثل کسی باشیم که ازش درباره ی اون سوال شده، هر روز هر روز تکرار بشه.
نمی دونم، همین به ذهنم رسید…
می دونی امیرمحمد، احساس می کنم ذخیره عزت نفس چندانی ندارم، یعنی بجای حفظش بیشتر روی بدست آوردنش باید تلاش کنم…
امیرمسعود
این چیزی که مینویسم برات فقط از روی Empathy نیست. من تک تک کلماتت رو تجربه و درک میکنم و میفهمم. میفهمم وقتی میگی که با موسیقی و ادبیات و نوشتن، خودت رو آروم میکنی. واقعا کاش فرصت دیداری حضوری داشتیم و با هم ساعتها در این مورد حرف میزدیم.
دست و پنجه نرم کردن با خود بحران کار راحتی نیست. خودت میبینی تو دانشکده آدمهایی رو که سرشون رو میندازن پایین و میان و میرن. بدون ذرهای شک کردن و بیشتر فکر کردن. چون که نشستن با بحران و با بحران کنار اومدن و بهش گوش دادن، کار راحتی نیست.
حالا وقتی که یه سری مسائل دیگه که بعضیهامون داریم – یا ارمغان تربیت مزخرف دوران کودکی هست، یا تاثیر یک سری افراد دیگه بر تو در دوران کودکی هست، یا اتفاقاتی هست که همون موقع بحران خودش رو نشون میده – تو موقع بحران انگار خودش رو بیشتر نشون میده.
وقت بحران انگار یه جوری ذهن داره شخم میخوره. خب این ذهن بیچارهی ما، یک سری اتفاقات رو اینقدر براش سخت بودن، فرستاده توی ناخودآگاه. بعدش در این بین، این اتفاقات به سطوح بالا میان و اذیت میکنن آدم رو.
بهت حق میدم و میفهمتت.
منم میفهممتون ، میفهمم
یک هفته بیدار میشویم و نماز شب میخوانیم و هفتهی بعد در وجود خدا تردید داریم. یک هفته در مساجد به سر برده و هفتهی دیگر در کافههای مثلا روشنفکری. این شده مصداق زندگی من پشت کنکور مونده ام و مثل اکثر افراد میخواهم پزشک بشم اما من از هفت سالگی که سرطان پدرم رو برد این آرزو رو داشتم ،،حالا چند وقتی هست به فکر روانشناسی هستم تا به کسایی که دوران سخت یتیمی رو میچشند کمک کنم در حالی که چند روز بعدش میخوام بشم روان پزشک نمیدونم ،،واقعا نمیدونم تشکر از آقای قربانی عزیز بابت این متن زیبا
محمد عزیز
از شنیدن خبر فوت پدرت متاثر شدم و غمگین از این که تو پدرت در کنار خودت نداشتی؛ اما برای تو خوشحالم که سعی داری معنایی در این غم پیدا بکنی. به قول توران خانم که قبلا ازش نوشتم، غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کن.
راستی بدون که میتونی روانپزشکی بشی که در حوزهی روانشناسی کار میکنی و انتخاب ادغامیافتهای هم داری.