تیر ماه ۹۷ بود که به کتابفروشیای رفتم که تعداد زیادی از کتابهایم را از او خریدهام. از آن شبهای پرسهزنی در میان کتابها بود.
از این قفسه به قفسهای دیگر رفتن. جلوی هر کدام چند لحظهای متوقف شدن. کتابی را درآوردن. نوشتهی پشت جلد را خواندن. به رنگ و طراحی جلدش، به کاغذش، به فهرستش، به طراحی صفحاتش و به مقدمهاش نگاه کردن. و کتاب را سر جایش گذاشتن.
بیمقدمه ازم پرسید: «دفتر بزرگ» را خواندی؟
نخوانده بودمش. حتی اسمش را نشنیده بودم.
کتاب را از قفسهای مهجور و دورافتاده – از آن گوشهی انتهایی کتابفروشی – برایم آورد.
دوباره نوشتهی پشت جلد را خواندن. دوباره به رنگ و طراحی جلدش، به کاغذش، به فهرستش، به طراحی صفحاتش و به مقدمهاش نگاه کردن. و یک صفحه را همینطور باز کردن.
مادربزرگِ ما، مادرِ مادرمان است. قبل از آمدن و ساکن شدن در خانهی او، نمیدانستیم که مادرمان هنوز یک مادر دارد.
ما او را مادربزرگ صدا میکنیم.
مردم او را جادوگر صدا میکنند.
او ما را «تولهسگها» صدا میکند.
عجب عنوانهایی داشت فصلهای آن:
- تمرین مقاوم کردن جسم
- تمرین مقاوم کردن روح
- تمرین گدایی
- تمرین کوری و کری
- تمرین روزه
- تمرین خشونت
کتاب را خریدم.
پیاده به سمت خانه برگشتم. کمی کارهایم را انجام دادم. فردا شد. خوابیدم. به بیمارستان رفتم و حدود ساعت ۲ ظهر برگشتم.
کتاب را برداشتم. شروع به خواندنش کردم.
جملاتی کوتاه. فصلهای حداکثر سه چهار صفحهای.
و پرتاب حقیقت به سمت تو که گاه مانند یک سیلی محکم دردآور است. قلمی کاملا مینیمالیستی – البته در جلد دوم و سوم از این مینیمال نوشتن، فاصله میگیرد.
یک ساعتی گذشت وکتاببهدست لباسم را عوض کردم. رفتم قهوه خریدم و برگشتم. یک ساعت دیگر نیز گذشت و کتاب تمام شد.
مبهوت نشسته بودم. فصل «اولین نمایش ما» را دوباره خواندم.
قسمتی از فصل اولین نمایش ما
مرد دیگری که روی نیمکت نشسته است، با پوزخند میگوید:
– من هم برگشتهام. فقط قسمت پایینم فلج شده. پاها و بقیهی چیزها. ترجیح میدهم همین الان برگردم آنجا و با یک شلیک آنجا بمانم.
زن دیگری میگوید:
– شما هیچوقت راضی نیستید. من آدمهایی را میبینم که تو بیمارستان میمیرند، همهشان میگویند: «تو هر حالتی که باشم، دوست دارم زنده بمانم، برگردم خانهام، زن و مادرم را ببینم، هر طور که بشود، یک کم دیگه زندگی کنم.»
مردی میگوید:
– تو خفه شو! زنها تو جنگ هیچی ندیدهاند.
زن میگوید:
– هیچی ندیدهاند؟ الاغ! ما کلی کار و دلواپسی داریم: باید به بچهها غذا بدهیم، از زخمیها مراقبت کنیم. شما، جنگ که تمام میشود، همهتان قهرمان میشوید.
مرده: قهرمان.
زندهمانده: قهرمان.
معلول: قهرمان.
واسه همین است که شما مردها جنگ را اختراع کردهاید. این جنگ شماست.
همین را میخواستید، خب انجامش بدهید، قهرمانهای خرفت!
– هیچکس این جنگ را نخواسته. هیچکس، هیچکس.
از زیرزمین بالا میرویم. تصمیم میگیریم برگردیم.
ماه خیابانها را روشن میکند، همینطور جادهی خاکی را که به خانهی مادربزرگ منتهی میشود.
به حرف نویسنده فکر کردم. کریستوف در گفتوگویی در مورد دوقلوها گفت:
جنگ میتواند همهی احساسات انسانی را از آدم بگیرد و او را به موجودی تبدیل کند که فقط به خودش فکر میکند.
آگوتا کریستوف
یک روز بعد دوباره به کتابفروشی رفتم و از او تشکر کردم. جلد دوم و سوم تریلوژی دوقلوها را خریدم.
بین خواندن جلد اول و دوم، یک فاصلهی حدودا ۷۰ روزه افتاد. چند روز پیش، جلد سومش را نیز تمام کردم.
آثار کریستوف اذیت میکند. برخورد با حقیقت، اینقدر لخت و عریان و بدون هیچگونه مقدمهچینی، راحت نیست. یکی از دوستانم، وقتی که کتاب کریستوف را به او معرفی کردم، گفت:
من هر چه کردم که بتوانم روایت دفتر بزرگ را تاب بیاورم، نشد. نمیتوانم اینقدر واقعگرا بخوانم.
کتاب از صحنههای خشن کم نیست. از اروتیک خشن گرفته تا دیگر انواع. بدیهی است که در ترجمه، همهی این صحنهها موجود نیست. البته اصغر نوری بیشک ترجمهای دوستداشتنی انجام داده و حذف این صحنهها خواست او نیست.
کریستوف معتقد است که زندگی سخت و ظالمانه است. سیاهتر از قصههای او.
این حرفش را در «دروغ سوم» بدین شکل بازگو کرده است:
میگوید:
زندگیهایی هست که از غمگینترین کتابها هم غمانگیزترند.
میگویم:
دقیقا همین است. یک کتاب، هرچقدر هم غمانگیز باشد، نمیتواند به غمانگیزی زندگی باشد.
کریستوف: نوشتن نوعی خودکشی است.
نوشتن «دفتر بزرگ» نوعی نیاز عمیق به نوشتن با خود آورد. این طور بود که پروژهی سهگانه شروع شد. دیگر نمیتوانستم دست از نوشتن بردارم.
دیگر نمیتوانستم کار دیگری بکنم، دوقلوها دائم توی سرم بودند، برای همین ادامه دادم.
بخش زیادی از زندگی شخصیتها، از زندگی خودم میآمد.
تا «دروغ سوم» یکنفس جلو رفتم.
وقتی میگویم نوشتن نوعی خودکشی است، به همین فکر میکنم، به این که نوشتن ما را دچار نوعی حالت افسردگی میکند، طوری که دیگر به چیزی جز نوشتن فکر نمیکنیم. دیگر زندگی واقعی را از سر نمیگذرانیم. فقط با چیزی که مینویسیم زندگی میکنیم.
پینوشتی از جنس پیشنهاد
اگر میخواهید تریلوژی دوقلوهای کریستوف را بخوانید، این کار را تنها انجام ندهید.
منظورم این نیست که دستهجمعی کتاب بخوانید.
بهتر است کسی باشد که وقتی کتاب را خواندید، بتوانید در مورد آن، در مورد اتفاقاتی که میافتد، در مورد صحنههای خشنِ بیپردهی اذیتکننده، در مورد هیجانهای هجومآوردهی هنگامِ خواندنش، با او صحبت کنید.
ممنون بابت معرفی کتابتون .
خطر SPOIL !!!
!!!
!!!
اون جایی که از باباشون کمک میگیرن!!! که از مرز رد بشن؛ یکی از تلخ ترین هاش بود.
آخرش هم نفهمیدم که اینا دو نفر بودن یا یه نفر…
سلام حمیدرضا
اون مصاحبهی آخر جلد سوم رو خوندی؟ اونجا کاملا برات روشن میشه.
یادم نیست 🙂
باشه میخونم
سلام و عرض ارادت. راجب کتابی از دوباتن سرچ میکردم که به وبلاگ شما برخوردم. برام جذاب بود و دنبال میکنم . مرسی
سلام عاطفه. ممنونم که برایم نوشتی.
لطف داری به من.
سلام
خوشحالم سه گانه را خوانده اید و خوشتان آمده.
ممنون برای معرفی این سه رمان.
با مهر و احترام
اصغر نوری
جناب آقای نوری عزیز
ممنون بابت ترجمهای که انجام دادید. به زودی میخواهم دو کتاب دیگری را که از ایشان ترجمه کردهاید، بخوانم.
من امروز با وبسایتتون آشنا شدم . مطالب مفیدی دارید. امیدوارم زمان داشته باشم که بتونم همه رو بخونم
چه مطلب تاثیر گذار و خوبی بود ممنون از اشتراک گذاری
سلام
وقتتون بخیر آقای دکتر جوان که دو جلسه استادمون بودین!
خیلی اتفاقی وبتون رو دیدم و اولش باورم نمیشد به قول خانم دکتر edc دکتر قربانی جوان باشید!?
سلام فاطمه.
ممنونم که برام نوشتی. خوشحالم کردی. امیدوارم به زودی باز هم با هم کلاسی داشته باشیم.
سلام.وقتتون بخیر.
میخوام اگر میشه در مورد یک موضوعی با شما صحبت کنم. توی پستتون در مورد مراحل تحصیل پزشکی نوشته بودین اگر میخواید کار خارج از درسی انجام بدید باید در زمان علوم پایه شروع بکنید.
من امسال پزشکی تهران قبول شدم و راستش برنامه های زیادی برای فعالیت غیر درسی دارم. میشه یه کم در مورد وقتی که این رشته از دانشجو میگیره توی هرکدوم از مراحلی که گفتین توضیح بدین؟ یعنی مثلا تو دوره ی فیزیوپاتولوژِی دانشجو چه قدر درگیر هستش و خب چندتا سوال دیگه هم ازتون دارم.
ممنون
سلام علیرضا.
لطفا همینجا همه سوالاتت رو برام بنویس. من تا اونجایی که بتونم به همهشون جواب میدم.
reality مثل کف آسفالت زمخت و کرخته
دقیقا همین است. یک کتاب، هرچقدر هم غمانگیز باشد، نمیتواند به غمانگیزی زندگی باشد.
این جمله منو یاد نوشته ای از نادر ابراهیمی میندازه که همسرش بش میگفت:
تو عشق را تو فقر را زندگی نکرده ای تو فقط آن را در کتاب ها خوانده ای
سلام مهدی. همینطور که میگی، ما بعضی وقتها فراموش میکنیم که مدلها، هر چقدر هم که دقیق باشن، باز شکل سادهای از زندگی هستند.
سلام امیرمحمد جان
متنی که نوشتی مثل همیشه گیرا و جذابه، ترغیب شدم این مجموعه کتاب رو به اعضای گروه کتابخوانیمون معرفی کنم.
ممنونم.
سلام
باید اعتراف کنم پاراگراف آخر به طرز عجیبی تکاندهنده بود و چقدر واقعی!
مدتها بود اینطور تحت تاثیر قرار نگرفته بودم.
ممنون از معرفی
سلام سعید عزیز
ممنونم که برام نوشتی.
امیدوارم دوست داشته باشی تریلوژی دوقلوها رو.