فرشید آذرنگ / خانواده، ۱۳۸۴
در کتاب، پایان هر شعر یک تصویر وجود دارد. برای شعر «مردنات» از مارک استرند، تصویر فوق انتخاب شده بود. تصمیم گرفتم که اول تصویر را بیاورم. شاید و تنها شاید کمک بکند که فضای ذهنمان را برای این شعر، آماده کنیم.
مردنات
هیچچیز جلودارت نبود
نه لحظههای خوش. نه آرامش. نه دریای مواج.
تو مشغول مردنات بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم میزدی، نه درختانی که سایهسارت بودند.
نه پزشکی
که بیمات میداد، نه پزشک جوان سپیدمویی که یکبار جانات را نجات داد.
تو مشغول مردنات بودی.
هیچچیز جلودارت نبود. نه پسرت. نه دخترت
که غذایت میداد و از تو باز، بچهای ساخته بود.
نه پسرت که خیال میکرد تا ابد زنده خواهی ماند.
نه بادی که گریبانات را میجنباند.
نه سکونی که زمینگیرت کرده بود.
نه کفشهایت که سنگینتر میشدند.
نه چشمهایت که به جلو نگاه نمیکردند.
هیچچیز جلودارت نبود.
در اتاقات مینشستی و به شهر خیره میشدی و
مشغول مردنات بودی.
میرفتی سر کار و میگذاشتی سرما بخزد لای لباسهات.
میگذاشتی خون بتراود لای جورابهایت.
رنگ صورتات پرید.
صدایت دورگ شد.
بر عصایت یله میدادی.
و هیچچیز جلودارت نبود.
نه دوستانات که نصیحتات میکردند.
نه پسرت. نه دخترت که میدید نحیف و نحیفتر میشوی.
نه آههای خستهات
نه ششهایت که آب انداخته بود.
نه آستینهایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلودارت نبود.
تو مشغول مردنات بودی.
وقتی که با بچهها بازی میکردی، تو مشغول مردنات بودی.
وقتی مینشستی غذا بخوری
وقتی که شب، خیس اشک از خواب پا میشدی و زار میزدی
مشغول مردنات بودی.
و هیچچیز جلودارت نبود.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوشاش.
نه منظرهی اتاقات، نه منظرهی حیاط گورستان.
نه شهر، نه این شهر زشت با عمارتهای چوبیاش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمیکردی. فقط مشغول مردنات بودی.
ساعت را به گوشات میچسباندی.
حس میکردی داری میافتی.
بر تخت دراز میکشیدی.
دست به سینه میشدی و خواب دنیای بی تو را میدیدی.
خواب فضای زیر درختان.
خواب فضای توی اتاق.
خواب فضایی که حالا از تو خالیست.
و مشغول مردنات بودی.
و هیچچیز جلودارت نبود.
نه نفس کشیدنات. نه زندگیات.
نه زندگیای که میخواستی.
نه زندگیای که داشتی.
هیچچیز جلودارت نبود.
مارک استرند
ترجمهای از محمدرضا فرزاد
انتخاب تصویر از شهریار توکلی
از کتاب تو مشغول مردنات بودی: گزیدهای از شعر و عکس جهان
Your Dying
Nothing could stop you.
Not the best day. Not the quiet. Not the ocean rocking.
You went on with your dying.
Not the trees
Under which you walked, not the trees that shaded you.
Not the doctor
Who warned you, the white-haired young doctor who saved you once.
You went on with your dying.
Nothing could stop you. Not your son. Not your daughter
Who fed you and made you into a child again.
Not your son who thought you would live forever.
Not the wind that shook your lapels.
Not the stillness that offered itself to your motion.
Not your shoes that grew heavier.
Not your eyes that refused to look ahead.
Nothing could stop you.
You sat in your room and stared at the city
And went on with your dying.
You went to work and let the cold enter your clothes.
You let blood seep into your socks.
Your face turned white.
Your voice cracked in two.
You leaned on your cane.
But nothing could stop you.
Not your friends who gave you advice.
Not your son. Not your daughter who watched you grow small.
Not fatigue that lived in your sighs.
Not your lungs that would fill with water.
Not your sleeves that carried the pain of your arms.
Nothing could stop you.
You went on with your dying.
When you played with children you went on with your dying.
When you sat down to eat,
When you woke up at night, wet with tears, your body sobbing,
You went on with your dying.
Nothing could stop you.
Not the past.
Not the future with its good weather.
Not the view from your window, the view of the graveyard.
Not the city. Not the terrible city with its wooden buildings.
Not defeat. Not success.
You did nothing but go on with your dying.
You put your watch to your ear.
You felt yourself slipping.
You lay on the bed.
You folded your arms over your chest and you dreamed of the world
without you,
Of the space under the trees,
Of the space in your room,
Of the spaces that would now be empty of you,
And you went on with your dying.
Nothing could stop you.
Not your breathing. Not your life.
Not the life you wanted.
Not the life you had.
Nothing could stop you.
مارک استرند – شاعر آمریکایی
در حال حاضر، پرواز مستقیمی بین گرگان و شیراز نداریم. معمولا به ساری میروم و با پرواز ساری – شیراز این مسیر را طی میکنم. دیروز، ۳۱ تیر، سوار تاکسی خطیهای بین گرگان و ساری بودم تا به ساری بروم.
هوا از باران دیشب، پر از رطوبت بود. رانندهی تاکسی کلافه شده بود. کولر را روشن کرد.
مشکلی با رطوبت نداشتم. میدانستم تا چند ساعت دیگر، دلتنگ این رطوبت میشوم.
کتابام را باز کردم و مشغول خواندن شدم. اولین شعر از شیمبورسکا بود. شاعر لهستانی. شعرهایش را بسیار دوست میدارم.
دو نفر از لهستان میشناسم: شوپن و شیمبورسکا. از شوپن که لازم نیست بگویم؛ بارها گفتهام که اگر مجبور به انتخاب تعدادی آهنگساز باشم که تا آخر عمر قرار باشد فقط به قطعات آنها گوش دهم، بیشک یکی از آنها شوپن است.
با شیمبورسکا هم در ترم یک آشنا شدم. اگر استاد ادبیات، یک استاد عادی بود، شیمبورسکا هم برای من یک شاعر عادی میشد. همانند هزاران شاعری که نام آنها را در شبکههای اجتماعی دیدهایم و آنها را به فراموشی سپردهایم.
اما نگاه او به شیمبورسکا، باعث شد که شیمبورسکا از شاعرانی باشد که او را بسیار دوست بدارم.
با علاقه شعر شیمبورسکا را خواندم. البته آن شعر را قبلا خوانده بودم. میدانستم آخرش خیلی زیبا به پایان میرسد.
گوش کن!
ببین قلبات چطور در سینهام میزند.
ویسواوا شیمبورسکا
از شعر انتخاب شده راضی بودم. کتاب را ادامه دادم. راستش منتظر بودم به شعری برسم که عنوان کتاب را به خود اختصاص داده بود.
چند صفحه جلوتر، شعر مورد نظرم را یافتم. شعر مردنات از مارک استرند آمریکایی.
یک دور. دو دور. سه دور. از خواندنش سیر نمیشدم.
به همین دلیل آن را در اینجا نیز گذاشتم.
موقع خواندن این شعر از مارک استرند تصویرهای محلی جلوی چشمم میآمد که چند روز پیش آنجا بودم.
گرگان است. النگدره. البته نه آن جادهی اصلی که همه از آن میروند. از یک جادهی فرعی کوچک در کنار جادهی اصلی رفتم و به جایی رسیدم که تاکنون نرفته بودم.
عکس زیر را در آنجا گرفتهام.
شاید تا حدی بتواند حالات آنجا را انتقال دهد:
مسیری فرعی در النگدره، گرگان، تیر ماه ۱۳۹۷
پینوشت:
همان استادی که چند خط بالاتر از او گفتم، برای این پست کامنتی گذاشت که دلم نیامد آن را در اینجا نیاورم:
امیر عزیز در این دنیای بزرگ خیلی طبیعی است که خیلیها را نشناسی. شانس بزرگ این است که آدمهایی را بشناسی که حرفهایت را میفهمند و تو حرفهایشان را.
شعر مارک استرند با سادگی ظاهریاش مفهوم عمیقی از زندگی و سرنوشت انسان را در خود دارد و از همان نوع ادبیاتی است که زیبایی تفکر و درنگ را هدیه میدهد.
نسخهی انگلیسیاش شفافیت معنایی بیشتری داشت. اینجاست که با تاسف با گفتهی دکتر تورج رهنما سر تکان میدهم که زیبایی بعضی شعرها را نمیتوان به زبان دیگر منتقل کرد.
شعر اروپای شرقی نوعی جادوی خیرهکننده در خودش دارد. از آن نوع تردستیهایی که یک جعبه خالی به تو نشان میدهند و قانعت میکنند که همان قدر ساده و خالی هست و تو ناگهان با حیرت میبینی که در چشم بر هم زدنی از میان خالیهای ظاهریاش کبوتری یا دسته گلی بیرون کشیده میشود. نمیخواهم روی واژهی شرقی تعصب نشان دهم ولی چرا این واژه با خودش معنایی اسرارآمیز و نوعی شناخت فراحسی را تداعی میکند؟
شعر را خواندم و به یاد شعر چرخ و فلک از ریلکه افتادم. حیف که آلمانی بلد نیستم چون زیبایی این شعر در ترجمه ی انگلیسی منتقل نشده و البته به فارسی هم. با این حال مجموعهی دفاع از گرگ ها که انتخابی از شعر امروز آلمان هست می تواند تصویری از آن چه شیمبورسکا میاندیشید را در شعر کسانی چون ریلکه، برشت و … نشان دهد. بالاخره همسایهاند و همان آفتابی که بر سر آنها تابیده بر فکر لهستانیها هم سایه انداخته است.
یک مقالهی خیلی خوب هم دکتر رهنما درباره ی شعر آلمان نوشته است به نام شعر آلمانی در قرن بیستم که دعوت میکنم آن را بخوانی:
خیلی شعر زیبایی بود.
سلام امیرمحمد امیدوارم عالی باشی
فرم پیام داخل بخش تماس با من ارور میده بارها امتحان کردم مشکل کجاست ؟ ?
ببخش که برای این مزاحمت شدم گفتم شاید بسته باشیش
برش داشتم شکیبا جان.
بسیار خب ممنونم امیرمحمد ، پس اینجا برایت مینویسم واگر صلاح دونستی تاییدش نکن … هر طور صلاحه …
سلام امیرمحمد امیدوارم عاالی باشی و ۱۴۰۰ رو نیک شروع کرده باشی ?
من عاشق پزشکیم و اصلی ترین علت ، علتی که با وجود تمام درگیری هایی که با خودم داشتم ( که آیا شایسته قدم برداشتن در این راه هستم یا خیر ) من رو وادار به عشق ورزیدن به پزشکی کرد ، علت این بود که یک انسان شامل انسان های زیادی هست ، خانوادش دوستانش همکارانش و کسایی که بهشون خدمت کرده ، وقتی یک فردی بیمار میشه تمام اون اشخاص به نسبت های متفاوت اندوهگین یا نگران میشن و اینجا تنها امید غیر معنوی و منطقی ما پزشکه و چقدر زیباست این ارتباط امن و مملوء از اطمینان (وقتی از این مفهوم حرف میزنم یاد ویدئوی please see me میفتم )
…
علاوه بر اطرافیانی که ما مثل زنجیر به اونها متصلیم و تک تک کارهامون روی هم تاثیر داره ( جدا از مسئولیتی که نسبت به هم داریم ) ، مفهوم زندگی زیباست ( به خصوص اگر سعی کنیم قشنگ تر بهش نگاه کنیم ، حداقل به خاطر حال خوب دل خودمون ) شاید گاهی برای حس کردن این زیبایی به دلخوشی های کوچیکمون نیاز داشته باشیم ( داخل فیلم Amelie خیلیی زیبا بهش پرداخته ) ، زندگی زیباست (وقتی از نگرانی های آینده که به فکرم هجوم میارن به چایی گلاب و نوای ستار پناه میبرم و با شعر گفتن عبادت میکنم ، زندگی زیباست و همین دلخوشی کوچیک منه) و یقین دارم همه ما پناهگاه داریم .
….
ببخش که طولانی شد
حال دلت خُرم امیر محمد
شکیبا
سلام شکیبا جان. من قسمتهایی از کامنت رو حذف کردم که راحت باشی. اون کامنتی هم که تو میگی، من ننوشتم. دقت بکنی نوشته میرمحمد. این من نیستم. من همیشه به اسم کامل کامنت میگذارم و گراواتار هم عکس خودمه.
دوباره سلام امیرمحمد ?
احتمال دادم که شما نباشی ولی فکرم رو درگیر کرد و فراموش کردم بنویسم مطمئن نیستم شما نوشته باشیش ، شرمنده ??
ببخشید ???
امیرمحمد! این پست رو از لینکی که به این نوشته در پاسخ به کامنتم دادی پیدا کردم. خوندمش و بیشتر از پیش مصمم شدم تا به هنر و موسیقی و شعر و ادبیات برای تازگی و طراوت روحم پناه ببرم. ممنون که منو به آشنایی با احساسات صمیمانه و خالص و زلال انسانی نزدیکتر کردی.
سلام
اگه می تونی اسن کتاب هایی که مربوط به متن بالا بودن رو با انشارات یا منبع شون معرفی کنی.
ممنون
سلام محمد. شعرها از کتاب «تو مشغول مردنات بودی» بود. انتشارات حرفه هنرمند.
تو مشغول مردن ات بودی و من مشغول چشمان تو!
سلام.خسته نباشید.امیدوارم همیشه حالتون انقدر خوب باشه که از تک تک شعر هایی که دوست دارین لذت ببرین.من هم خیلی دوست دارم کسی مثل شما باشم.کسی که فقط تو دنیای خاکستری این روز ها یا توی صفحه های های کتاب هاش غرق نیست و زمانی رو هم کنار گذاشته برای احساس برای روح .برای زندگی.خیلی دوست دارم در کنار این که قراره پزشکی بخونم و عاشق یادگرفتنش هستم کتاب های زیادی رو هم بخونم و زندگی رو پا به پای اون ها دوباره و یه شکل دیگه تجربه کنم.ولی نمی دونم چطور و از کجا باید شروع کنم .اگه وقت کردین و راهی رو می دونستین که من رو به این ارمانم برسونه خیلی ممنون می شم که کمکم کنید.بازم خسته نباشین .
هر وقت به صفحاتی که در مورد زندگی و مرگ هست نگاهی میندازم یاد این چند جمله از یک کتاب می افتم که نقل قول از یک شاعراست:
انسان خسته نیست ، به ستوه آمده است. نگویید غمگین، بگویید دلتنگ
چقد آرامش بخشه حرفات ، دلم میخواد هی بخونمشون ، خسته ام نمیشم…
چقد آرامش بخشه حرفات ، دلم میخواد هی بخونمشون ، خسته ام نمیشم…
هیچ راهی جایی نیس بتوتم باهاتون صحبت کنم ؟ عجیب گیر کردم بین پزشکی و دندون 🙂
شبی،
بیپردهی ستارگان
چراغِ راهِ باد خواهم بود
و پس ماندهی نگاهت را
از آبهایی که برهنه بر خاک میخَزَند
خواهم نوشید
هنگام که تیغهی آفتاب
بر گلوگاه کوه مینشیند
و در سراسر این سرزمین ناهموار
مرا نامی نیست.
مهدی مقیمنژاد/ باران شغال
این را امروز از آرشیوم پیدا کردم، حس کردم فضای نزدیکی به این شعر دارد و گفتم آن را اینجا هم بگذارم که تو هم بخوانی. امیدوارم خوشت بیاید. راستی کتابش هم برای نشر حرفه هنرمند است و شاعرش هم در اصل عکاس و پژوهشگر هنر است.
سلام پریسا.
ممنونم که برام این شعر رو گذاشتی. در اولین فرصت حتما میرم کتابش رو تهیه میکنم.
کتابهای عکس و شعر رو دوست دارم. مخصوصا اگه تناسب بین عکس و شعر رو بتونم خوب بفهمم، لذت دو چندان داره.
سلام اینجا چجور جاییه..به درد من کنکوری بدبخت میخوره
اره متوجه شدم(بعد کلی ور رفتن باهاش)
ممنون از راهنمایی تون
خیلی کار خوبی می کنید برنامه های مفید مجازی رو می گید!
خوشحال می شم بیشتر بگید در این زمینه ها
شبکهی اجتماعی خوبی هست. من ازش لذت میبرم. امیدوارم تو هم خوشت بیاد.
سلام
میگم نحوه مطالعه در شبکه goodreads چگونه ست؟
سلام آرام. گودریدز محلی برای مطالعه نیست. گودریدز محلی برای تبادل نظر در مورد مطالعهشدهها هست.
سلام وقتی شکست می خوری(در هر زمینه ایی چه شغلی چه تحصیلی و …) چطور خودت را اروم می کنی؟
من به شخصه در زندگی شکست هایش زیادی را متحمل شده ام و الان حدود سه سال است که در سراشیبی شکست هستم به نظرت باید چه کار کنم؟
راحیل چیزی که من رو آروم میکنه، لزوما تو رو آروم نمیکنه. مثلا قطعا همینجوری ساعت ۱۲ شب به اورژانس رفتن و مریض دیدن،چیزی نیست که به درد همه بخوره. هر کسی روشهای خودش رو داره برای آروم کردن. پیداشون میکنی.
ولی یه پیشنهاد کوچکی برات دارم.
یه سری فایل صوتی هست در سایتی به اسم متمم به نام نقطهی شروع. از محمدرضا شعبانعلی. سرچ بکنی بهش میرسی. این رو گوش بده.
آیاوقت میشوددانشجوی پزشکی سرکار برود؟
سلام محسن.
اگر بخوام تککلمهای جواب بدم که جواب میشه آره.
ولی خودت بهتر میدونی. بستگی به نوع کار داره. اگر یک کار full-time باشه، قطعا از مباحث پزشکی تا حدی عقب میفته و اگر یک کار part time باشه، این اتفاق کمتر میفته. به نظر من، بهترین راه اینه که کاری که دانشجوی پزشکی انجام میده، در راستای پزشک شدنش باشه. مثلا بعضی از بچهها به کلینیکهای خصوصی سطح شهر میرن و در اونجاها کار میکنند.
به به اقا بچه گرگانی که !
اقا من چیزایی که میزاریو دنبال میکنم واس همین میخوام یه پیشنهاد بت بدم : حتما “نیچه” رو دریاب ; شک ندارم خوشت میاد و میتونی جنس کلی چیزایی که میگه رو بفهمی.
و اینکه “کاش” من اشنایی مث تو داشتم که یکم میخوند, یکم میفهمید, یکم تحلیل میکرد و علایقی داشت از جنس کتاب.
نمیدونم ولی دانشگاه ما عملا هیچ کسی رو ندیدم که [ ولش کن حال ندارم بنویسم ].
سلام بیگانه.
آره گرگان به دنیا اومدم و پدر و مادرم هم اونجا زندگی میکنند. هر چند وقت یک بار یه سر میرم گرگان.
حتما. ممنون از پیشنهادت.
من نمیدونم کدوم دانشگاه هستی. راحت نیست پیدا کردن چنین افرادی. ولی خب شاید به زودی در جایی چنین دوستی را پیدا کنی.
خیلی قشنگ بود? شیمبورسکا رو نمی شناختم ولی همین نوشته تو باعث میشه برم دنبال شعرهاش و بخونم چون یه حس عجیبی بهم داد همون دوتا جمله!
سلام مینا
از شیمبورسکا کتابهای متعددی هست تو بازار. آدمها روی پل رو بگیر.
کتاب «آدمها روی پل» اثر ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی و چوکا چکاد
کتاب را امروز خریدم. خوشحالم که یک کتاب خوب به کتابهایم اضافه شده. و ممنونم که معرفیش کردی.
سلام پریسا.
اگه حوصله داشتی، اون شعرهایی که دوست داشتی رو به انگلیسی بخون اگر شاعرش به انگلیسی گفته بود. مترجم در همهجا نتونسته زیبایی شعر اصلی رو انتقال بده.
و ممنونم که برام نوشتی.
هر از گاهی ملولانه اینجا می آیم و سرکی میکشم تا شاید باز روی صفحه مانیتور هوایی تازه پخش شود
برای هر آنچه به من میدهی سپاس امیرمحمد عزیز
امیر عزیز در این دنیای بزرگ خیلی طبیعی است که خیلی ها را نشناسی. شانس بزرگ این است که آدم هایی را بشناسی که حرف هایت را می فهمند و تو حرف هایشان را. شعر مارک استرند با سادگی ظاهری اش مفهوم عمیقی از زندگی و سرنوشت انسان را در خود دارد و از همان نوع ادبیاتی است که زیبایی تفکر و درنگ را هدیه می دهد. نسخه ی انگلیسی اش شفافیت معنایی بیشتری داشت. اینجاست که با تاسف با گفته ی دکتر تورج رهنما سر تکان می دهم که زیبایی بعضی شعرها را نمی توان به زبان دیگر منتقل کرد. شعر اروپای شرقی نوعی جادوی خیره کننده در خودش دارد. از آن نوع تردستی هایی که یک جعبه خالی به تو نشان می دهند و قانعت می کنند که همان قدر ساده و خالی هست و تو ناگهان با حیرت می بینی که در چشم بر هم زدنی از میان خالی های ظاهری اش کبوتری یا دسته گلی بیرون کشیده می شود. نمی خواهم روی واژه ی شرقی تعصب نشان دهم ولی چرا این واژه با خودش معنایی اسرارآمیز و نوعی شناخت فراحسی را تداعی می کند؟
شعر را خواندم و به یاد شعر چرخ و فلک از ریلکه افتادم. حیف که آلمانی بلد نیستم چون زیبایی این شعر در ترجمه ی انگلیسی منتقل نشده و البته به فارسی هم. با این حال مجموعه ی دفاع از گرگ ها که انتخابی از شعر امروز آلمان هست می تواند تصویری از آن چه شیمبورسکا می اندیشید را در شعر کسانی چون ریلکه، برشت و … نشان دهد. بالاخره همسایه اند و همان آفتابی که بر سر آن ها تابیده بر فکر لهستانی ها هم سایه انداخته است. یک مقاله ی خیلی خوب هم دکتر رهنما درباره ی شعر آلمان نوشته است به نام شعر آلمانی در قرن بیستم که دعوت می کنم آن را بخوانی.
http://www.ensani.ir/storage/Files/20120327152259-4000-86.pdf
ممنون از انتخاب خوب و زیبایت.
پ.ن. قلمت خیلی روان شده است و آدم را وسوسه می کنی وبلاگ بنویسد.
هرچند پر از حرفم اما فقط میخوام بگم خیلی زیبا بود خیلی!
علیرضای عزیز.
امیدوارم زود ببینمت و بتونیم با هم مفصل صحبت کنیم.