شعری کوتاه از سیلوراستاین: دونالد ناشنوا

دونالد ناشنوا، شعری کوتاه از سیلوراستاین است.

سیلوراستاین

 

ترجمه‌ی آن را از کتاب چراغی زیر شیروانی، نوشته‌ی شل سیلوراستاین، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، انتشارات شولا در این‌جا می‌گذارم. اگرچه معتقدم، اصلا به زیبایی متن اصلی آن نیست.

سیلوراستاین

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

7 کامنت در نوشته «شعری کوتاه از سیلوراستاین: دونالد ناشنوا»

  1. غریبانه سخن گفتن.شنیدن.راه رفتن…
    غریبانه بودن بعضی ادم ها گریز ناپذیر است.
    شاید سخن جدیدی که منتظر شنیدنش هستند. همین بس باشد…
    که چه غریبانه دوستتان دارم.

  2. شعر 
    رهایی‌ست 
    نجات است و آزادی.

    تردیدی‌ست 
    که سرانجام 
    به یقین می‌گراید 
    و گلوله‌یی 
    که به انجامِ کار
    شلیک 
    می‌شود. 
    آهی به رضای خاطر است 
    از سرِ آسودگی. 

    و قاطعیتِ چارپایه است 
    به هنگامی که سرانجام 
    از زیرِ پا 
    به کنار افتد 
    تا بارِ جسم 
    زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش 
    درهم شکند،
    اگر آزادیِ جان را 
    این 
    راهِ آخرین است.

    شاملو 🙂

    امیدوارم عالی باشی امیر محمد

      1. ممنونم امیرمحمد
        نوشته ی شعر اسماعیل رو دیدم و سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم
        حتما شعرش رو کامل میخونم و برات خواهم نوشت ?

      2. امیرمحمد عزیز سلام
        امیدوارم حالت خوب باشه .
        مدت زیادی از کامنت قبلیم گذشته
        و بابت تاخیری که در خوندن شعری که معرفی کرده بودی داشتم ، باید معذرت بخوام 😅
        گاهی نیاز به تغییر هست که درِ دنیاهای تازه ای رو به روی خودت باز کنی و اعتراف میکنم شعر رضا براهنی در دنیای شاعرانه ای که من درش هستم خیلی رنگ تازه ای داشت ، و اونقدری من رو دربند احساسات متفاوتی کرد که برای رهایی قلم به دست شدم 😅 و گفتم خوب باشه که این شعر خودم رو باهات به اشتراک بگذارم .
        ممنونم از معرفیش .

        شعر که میخوانی…

        شعر که میخوانی
        مقابل شاعر نشسته ای،
        فنجانی از قهوه قجریِ مسجع
        گاهی تلخ ، گاهی موزون
        گاهی تلخ تر ، گاهی چون :
        پاره خطی گمشده
        میان سفیدی کاغذ

        شعر که میخوانی
        مقابل شاعر نشسته ای
        چشمانش لب گشوده اند
        چشمی ز اشک می‌گوید
        چشمی ز خون

        شعر که میخوانی
        مقابل شاعر نشسته ای
        رو در روی سرباز
        در ارتفاع تفویض
        به روی زانوان خویش
        در تمنای طلوع نور

        شعر که میخوانی
        مقابل شاعر نشسته ای
        چکاوکی از بالای سقف شیروانی
        فرودی با ظرافت تمام
        بالای سرش
        آواز کنان
        سرود رهایی سر میدهد

        شعر که میخوانی
        مقابل شاعر نشسته ای
        در میان شعر او اما
        در مقابل او نَنشستم ،
        هم قدم با او
        وادی سیاه پوش
        در گذرگاه پوسیده مزار
        مدفن خاطره ای مخدوش
        سنگ قبری حبس شده
        به زیر ترکهٔ حسرت
        کنده کاری با شکوهی
        در آغوش غبار
        نامی که خوانده شد
        “آینده”

اسکرول به بالا