همین الان به خانه رسیدم. از یک راه نسبتاً مخفیِ خروج، از بیمارستان بیرون آمدم. راهم را خیلی نزدیکتر میکند. اگر ذرهای اعتقاد به کارما داشتم، میگفتم که فهمیدن این راه مخفی، به این خاطر بود که امشب به بیمارستان رفتم و کارهای یکی از مریضهایم را پیگیری کردم. با اینکه از لحاظ «قانونی» بر دوش من نبود و مسئول نبودم. اما به نظرم کار درست این بود.
در خون او، به دنبال گلبول قرمزهای تکهپارهشده (Schistocyte) میگشتم. من که چیزی ندیدم. به سال دو گفتم. او هم گشت. او هم چیزی ندید. به فلوشیپ هماتو پیام دادیم و از لام عکس گرفتیم و برایش فرستادیم و او هم چیزی ندید.
پیدا نشد. اگر پیدا میشد، میتوانستیم با خیال راحت دوباره به دستگاه پلاسمافرز وصلش کنیم تا پلاسمای خونش را عوض بکنیم.
اما حالا، دوباره به نقطهی Frustration در تشخیصمان رسیدهایم.
شنیدهام که گاهی همراههای بیمارها میگویند: مریض ما با پای خودش آمد و آنجا او را کشتند.
این یکی مریض، به معنای واقعی، خودش با پای خودش آمده بود. الکتیو (Elective) بود. آمده بود که نمونهای از کلیهاش بگیرند. اما ناگهان حالش بد شد. و نمیفهمیم که برای چه. عدهای اعتقاد دارند که لوپوس بوده است؛ اما این تشخیص به دلم نمینشیند. انگار یک جای کار میلنگد.
از پیدا نشدن علت متنفرم. شاید کسی بگوید که مرگ، مرگ است دیگر. حالا به هر علتی. من، مرگِ با پیدا شدن علت را به مرگِ بدون پیدا شدن علت، ترجیح میدهم.
امشب هم به همین خاطر رفتم. تشخیص نداریم. دارد میمیرد.
اما رفتن من به پیدا کردن این جواب که از چه دارد میمیرد، کمکی نکرد. تنها فهمیدم از چهار پنج عدد چیز دیگر نمیمیرد. و البته که ناقابل یک لیست حدوداً ده هزار تایی بیماری وجود دارد.
یک هفته تقریباً از اولین ماه دستیاری بیماریهای داخلی گذشت. فشرده گذشت. خیلی.
۳ تا کشیک در شش روز گذشته دادم. یکی ۲۴ و دو تا ۳۲ ساعته. دو تا واکسن زدم. کارهای ثبت نام دانشگاه را کردم. با بیمارستان جدید آشنا شدم. فردا هم دوباره کشیکم.
فیزیکی، بدنم خسته هست. اما، از انتخاب داخلی خوشحالم؟ خیلی زیاد. از جایی که هستم چطور؟ از آنچه که فکرش را میکردم، بیشتر.
کمی از این چند روز مینویسم. باید بنویسم. من باید احساسات و افکارم را بنویسم تا عبور کنم.
یک / هشت / هزار و چهارصد – کشیک یکم
اولین روز رسمی بود. اولین مورنینگ هم بود. اولین راندم در اینجا. اولین درمانگاهم. و اولین کشیکم.
حس غالبم؟ استرس. مخصوصاً که صبح هم میخواستم ۶:۴۵ بیمارستان باشم ولی ۷:۰۵ رسیدم.
اما آنقدر اینجا جو بین سال بالاییها با ما و فلو با ما خوب بود که اصلاً احساسات منفی اضافه نداشتم. شنیده بودم جوِ داخلی اینجا با بقیه بیمارستانها فرق دارد. خوشحالم که واقعاً هم اینطور هست.
فلو آمد. کمی صحبت کرد. اما وقت مورنینگ بود.
کمی طول کشید تا محلش را پیدا کنم. منشی گروه داخلی، با آن چهرهی بسیار جدیاش، با کاغذ حضور و غیابش، با آن نگاه تندش، روی صندلی نشسته بود و منتظر بود. ده دقیقهای به مورنینگ دیر رسیده بودم. در پیدا کردن جایش مشکل داشتم. وقتی رسیدم دیگر اینترن شروع کرد.
پسر جوانی بود که نمیدانستم قرار است کشیک سومم، اینترن من باشد. اطلاعات اولیه را گفت. رزیدنت سپس آمد تا کارهایی را که کرده بودند، توجیه کند.
موفق نبود.
مورد عنایت اتندینگها قرار گرفتند. البته که توهینی در کار نبود. و چه خوب است اینطور بماند.
چندان حواسم به مورنینگ نبود. حواسم پرت میشد. روز اول بود. گیج بودم. بعد از مورنینگ، سریع خودم را به درمانگاه رساندم.
چندان با اتندینگ درمانگاه ارتباط برقرار نکردم. البته او هم – حداقل در آن روز – حوصله یا وقت ارتباط برقرار کردن نداشت. عجله داشت و میخواست زودتر بیمارها تمام بشوند. نمیدانم چرا. امیدوارم که مشکل خاصی برایش پیش نیامده باشد.
مریضها که تمام شدند، با فلو به بخش برگشتیم. مریضها را دیدیم. سریع. وقت نبود.
مریضها را نمیشناختم. باید ثبتنام درون بیمارستانی هم انجام میدادم. تگ را هم تحویل میگرفتم.
رفتم ثبتنام را تکمیل بکنم که از بخش کشیکم (طبی ۲) زنگ زدند که بیمار جدید آمده. رفتن به بخش همانا و چند ساعت پیوسته در آنجا بودن همانا. پشت سر هم مریض میفرستادند. دیگر بالاخره نزدیک به ۳-۴ صبح بود که کارهایم تمام شد.
در بین مریضهای جدید، چندتایی از بیمارها ویزیت عصر داشتند. به سراغ اولین ویزیت رفتم. یکی از آن سرطانهای نادر با یک اسم طولانی: Metastatic Peritoneal Liposarcoma (لیپوسارکوم متاستاتیک پریتوئن).
از آن نامهایی که جایی بخواهی غیرمستقیم پزشک بودنت را نشان بدهی، میتوانی استفاده بکنی.
برایش یک کاتتر گذاشته بودند که مایع دور ریهاش تخلیه بشود و راحتتر نفس بکشد. معاینهاش کردم و برایش توضیح دادم که نباید یک دفعه مقدار زیادی مایع کشید. از روی عادت برگشتم برای کسی توضیح بدهم که چرا نباید زیاد مایع کشید. به یاد قبل در شیراز که عمدهی کشیکهایم کسی بود و میآمد تا ببیند و کمی یاد بگیرد. کسی نبود.
ویزیتها را انجام میدادم. در این بین، یک گزارش سیتی اسکن به دستم داده شد. نگاهش کردم. نوشته بود مشکوک به Typhlitis. چقدر این اسم آشناست. مطمئنم که همین چند ماه پیش بود که جستجویش کردم. دوباره این کار را تکرار کردم.
هان. یادم آمد. اسم دیگرش را که دیدم یادم آمد.
چه بگویم. نباید کارش به اینجا میرسید. دوز دارویش مشکل داشت. حالا یا خودش اشتباه کرده بود یا پزشکش یا داروخانه. این دوز داروی بالا، کارخانهی خونسازی را تعطیل کرده بود. یک مغز استخوان سرکوب شده.
با سال دو سرچ میکردیم. دنبال دوز پادزهر بودیم. کسی که وارد بیمارستان نشده، فکر میکند که پیدا کردن دوز همواره کار راحتی است. آره. گاهی اوقات خیلی راحت است. اما گاهی همین دوز نیز مشکلساز است. تازه مشکل بعدی این بود که بیمارستان دارو را نداشت. اینجا همان نقطهی Class-to-Clinic Gap است. همان فاصلهی بزرگ بین کلاسهای درس و تکستبوکها با کلینیک. حالا یک عدهتان که فکر میکنید خیلی میفهمید، میگویید ما در دوران کووید بهتر یاد گرفتیم، زیرا که بیمارستان نیامدیم و درس خواندیم. با فقط درس خواندن اگر میشد مریض را Manage کرد که اینقدر مشکل نداشتیم.
زنگ زدم به بخش خون. گفتم که رزیدنت داخلی هستم و مریضم مسمومیت با متوترکسات دارد. بیمارستان نیز دارو ندارد. میشود چند عدد Leucovorin به ما قرض بدهید؟
این کار را چند ماه پیش از یکی از بچهها یاد گرفتم. یادم نمیآمد کدامشان. او هم یک داروی دیگر را از بخش هماتو قرض گرفته بود. برخی از داروهای خاص را در باکس بخش دارند.
بخت با من بود که اینچارج آن شب هماتو، با من راه آمد. اجباری نداشت که این کار را بکند.
و دارو را برایمان فرستاد. دوزش را هم که به اتندینگ زنگ زدیم.
درمان شروع شد. فقط امیدوار باشیم که خیلی دیر نباشد. این کارخانه که موتورهایش اکنون سرد شده، میتواند به موقع راه افتد؟
رزیدنت سال دو، خیلی باحوصله بود. آرامش خودش را حفظ میکرد. کمکم کرد. برایم توضیح داد. فرایندهای اینجا را گفت. نکات ریز را گفت و با هم کارها را پیش بردیم. پا به پای من خودش هم فعالیت میکرد. تازه او مسئول مریضهای دیگری هم بود.
سه / هشت / هزار و چهارصد – کشیک دوم
هر چند در ماه در تمام بخشها کشیک میدهیم، خوشحالم که سایت صبحم، بخش نفرولوژی است. کلیه، در بین دروس داخلی، نقطهی قوت من است. تسلطم روی مطالبش بیشتر از بقیهی درسهای داخلی است. وقت خیلی زیادی برای مفاهیم این قسمت گذاشتهام. خلاصه که بخت خوشی داشتم که شروعم با این بخش بود.
چند روز قبل از شروع رسمی، با یکی از دوستهایم که استیجر همینجاست یک تور بیمارستانگردی رفتم. خوب یادم است که توی شیراز چطور در نمازی گم میشدیم و هنوز هم پس از این همه مدت تمام راههایش را یاد نگرفتیم. اینجا که بزرگتر هم هست. چنین توری لازم بود.
وقتی جلوی بخش نفرو رسیدیم، از این گفت که چطور نمرهشان در اینجا کم شده است. دلش پر بود. منشی آموزشی بخش از همهشان نمره کم کرده بود.
وقتی این را میگفت، یاد حرف همان دوستم افتادم که از تمام کسانی که میشناسم، بیشتر مطالعه داشته است. یک بار صحبت راجع به منشیها شد. داشتم به او میگفتم که این کار من دست منشی گروه داخلی است.
برایم نوشت:
آهان. آهان. منشی گروه نمیدونم چیه.
ولی منشی رو به طور کلی میدونم یه جایی بالاتر از مدیرعامل و پایینتر از هیئتمدیره هست توی شرکتها.
منشی آموزشی گروه نفرولوژی هم چنین قدرتی دارد. در روزهای آینده که با او بیشتر آشنا شدم این را بهتر فهمیدم.
به نظر میآید که از تک تک اتندینگهای گروه نفرولوژی قدرتمندتر است. به قول فلو فقط از استاد لسان قدرتش کمتر است و به او چیزی نمیگوید. دانشجوها، رزیدنتها و بقیهی اتندینگها را – مادرانه – دعوا میکند.
من او را دوست داشتم. از این افراد با دیسیپلین و جدی بود. کسی را نمیخواست اذیت بکند، فقط میخواست مطمئن باشد که فرایندهای آموزشی این بخش به خوبی انجام میشود.
من هم که نمایندهی رزیدنتها در بخش نفرولوژی شده بودم و به همین خاطر با او بیشتر در ارتباط بودم.
اتندینگ مسئول دستیاران در این بخش، رفتار بسیار محترمانهای داشت. یاد اتندینگ نفروی مورد علاقهام در شیراز میافتادم. کمی برایمان گفت. صحبتهایی از جنس یک آموزگار دلسوز. الان که این متن را مینویسم، همهی حرفهایش در ذهنم نیست. اما یکی را یادم مانده است.
میگفت: تقصیر بیماران نیست که رشتهی ما سخت است و توان زیادی میخواهد. سعی کنیم موقع رفتار با آنها این نکته را یادمان باشد.
همین یک حرفش برایم کافی است. یک زمانی دلم میخواست وقتی با افراد خاصی صحبت میکنم تمام حرفهایشان را ثبت کنم. یک جور حرص. اما اکنون به نظرم، اگر از آن نیم ساعت صحبت او، همین یک نکته را بتوانم انجام بدهم، کافی باشد. این حرص در من کم شده است.
حرفهایش، منشاش و گرمیاش به دلم نشست. دوست داشتم کنفرانسم را با او بردارم و او استاد ناظر کنفرانس من باشد. اولین کنفرانس با خودش بود. یعنی همین دوشنبه، سوم آبان. برنامهام فشرده میشد. اما اشکالی نداشت. به تازگی در مورد Matthew Effect هم از دکتر مکری یاد گرفته بودم و فرصت خوبی بود که این آموخته را به اجرا بگذارم.
موضوع کنفرانس، بیماری مزمن کلیوی (Chronic Kidney Disease) بود. در اهمیتش که شکی نیست. وقتی یک بیماری نزدیک به ۱۵ درصد در جامعهی ما شیوع دارد، مگر میشود به آن کم توجه بود؟ مخصوصاً که اینترنیست هم باشی.
امیدوار بودم که بگوید از همان هریسون بگو. این فصل را قبلاً از هریسون خوانده بودم. هر چند روی برگهی کنفرانسها نوشته بود که حداقل از هریسون.
اما گفت که منبع اصلیات، آپتودیت باشد.
خب. انگار قرار است نخوابم. آپتودیت مگر یکی دو مقاله دارد در مورد CKD؟
از حدود ظهرِ بعد از کشیک اول، شروع به خواندن آپتودیت کردم. حدود صد و بیست صفحه مقاله را جدا کردم که آنها را بخوانم و اسلاید بسازم و تمرین کنم.
تا نزدیکیهای ۴ صبح طول کشید و با این وجود تمام هم نشد. آزمایش بیمارهایم را هم داده بودم به یکی از دوستانم در آورد. وگرنه خودم که نمیرسیدم.
این دومین شبی بود که نمیشد بخوابم. امشب هم که کشیک. امیدوارم خطاهای حاصل از بیخوابی زیاد نشود.
کشیکم شروع شد. وارد اورژانس شدم. مخلوطی از بوی ادرار، مدفوع، عرق، هوای خفه، ترس، مرگ و کلافگی در هوا بود.
بیمارها را تقسیم کردیم. میخواستم دیدنشان را شروع کنم که بیمار اولم ایست قلبی داد.
بدترین حالت ممکن بود؛ زیرا که اصلاً نمیشناختمش. نمیدانستم کیست و مشکلش چه بوده؟ حالا هم ایست قلبی داده.
احیا شروع شد. فشار به قفسه سینه. باز مچ دست راستم اذیتم میکرد. یک تودهی کوچک خوشخیم در یکی از استخوانهای کوچک مچ، مهمانم است و همان است که باعث درد میشود. زاویهی دستم را عوض کردم تا دردش کمتر بشود.
به مانیتور نگاه کردم. البته قبلش باید سرم را یه تکان بدهم که موهایم از جلوی چشمهایم کنار برود. هر بار که CPR میکنم، از موهای بلند پشیمان میشوم.
اکسیژن مانیتور، درصد شصت و خردهای را نشان میداد. هر چند که موقع احیا کردن، پالس اوکسیمتری معیار مناسبی نیست. گوشی را گذاشتم و به ریههایش گوش کردم. یکی صدا داشت. سمت راستی. و سمت چپی خاموش بود. اصطلاحاً، تکریهای شده بود (One Lung).
معمولا به این علت است که لولهای که برای تنفس فرستاده میشود، زیادی پایین رفته و هوا فقط به یکی از ریهها میرسد.
لوله را کمی بالا کشیدم. تفاوتی حاصل نکرد. انتظار هم نداشتم اتفاقی بیفتد. زیرا که لوله معمولا به ریهی راست میرود و نه چپ.
فشارش هم پایین بود. صدای تنفسی نیز نداشت. قلبش نیز همچنان ایستاده بود.
شاید نوموتوراکس باشد. هوایی که به دور ریه جمع شده و به ریه فشار میآورد و ریه را روی هم میخواباند.
به سراغ رگهای گردنش رفتم. آآآ. از این مریضهایی هست که گردنش کوتاه است و اصلا نمیشود به خوبی ارزیابی کرد.
نوبت تصمیم است. سوزن را در قفسهی سینه بزنم یا نه (Needle Thoracostomy)؟
خب. تصمیم سادهای هست. مرده را که دو بار نمیشود کشت. همین الانش نیز مرده است. پس بگذار بزنم. فوقش نیست. اتفاقی نمیافتد و اگر برگردد، برایش چست تیوب میگذاریم. به سال دو گفتم و او هم نظرش این بود که به امتحانش میارزد.
رفتم از ترالی آنژیوکت سبز یا خاکستری بردارم. هیچ کدام نبود. به سمت داروخانه اورژانس دویدم. گفتم که یکی میخواهم.
گفت نام مریض؟ گفتم نمیدانم. اورژانسی هست. مریضم ارِست داده. بعداً برایت میآورم.
گفت نه. نمیشود. ممکن است دیگر نیایی.
عجب آدم نفهمی بود. ولش کن. وقت بحث کردن نیست. سریع برگشتم و نام بیمار را دیدم و دوباره به سمت داروخانه رفتم. با خوشحالی و به آرامی، مشغول وارد کردن اسم بیمار شد و پس از حدود ۳۰ ثانیه آنژیوکت را به من تحویل داد.
برگشتم. خط Midclavicular.
دستم را روی ترقوهاش گذاشتم. چقدر من این استخوان را دوست دارم. به نظرم از زیباترین استخوانهای بدن است. پوست نازکی رویش را گرفته و قوس ملایمی دارد. دست را میتوانی رویش بگذاری و پستیها و بلندیهایش را به خوبی تصور کنی.
از وسطش دستم را به سمت پایین آوردم. فضای بین دندهای دوم.
اولین بارم بود که این کار را میکردم. آنژیوکت سبز را روی پوست گذاشتم. در وسط فضای بین دندهای دوم. فشارش دادم. سوراخ کردن دیوارهی قفسهی سینه را حس کردم. رفتم و ادامه دادم.
صدای ممتد اکسیژن آنقدر زیاد بود که اگر بخواهد صدای پیسِ خارج شدن هوا هم بدهد، اینجا که شنیده نمیشود.
گذاشتم و ریهاش را گوش دادم. تغییری حاصل نشد. پس نوموتوراکس نبود.
احیا همچنان ادامه داشت. همه کار کردم. ریتم تغییر کرد. شوک دادم. لحظاتی برگشت. اما ضربان قلب پایین داشت. آتروپین دادم. دوباره رفت. میرفت و برمیگشت. چندین بار. که دیگر رفت و برنگشت.
خیلی طولانی شد. دستم درد میکرد. در بین آن بارهایی که میرفت و برمیگشت، به پسرش آمادگی داده بودم.
آخرین بار که رفتم، حرف خاصی نداشتم. خودش فهمید.
فقط به او گفتم که میخواهی دقایقی تنها باشی با مادرت؟ دستگاهها را خاموش کردم که صداهای بیپبیپ قطع بشود. پرده را کشیدم که تنها باشد.
به بیرون آمدم با شانههای خمشده.
کسی به سراغم آمد. گفتم که تسلیت میگویم.
گفت: مریض من نبود. دکتر. آمدم که از تو تشکر بکنم. دیدم که همه کاری برایش کردی و برایش از جان و دل وقت گذاشتی.
لبخند زدم و گفتم ممنونم.
نشسته بودم در اورژانس. چندان شلوغ نبود. تعدادمان هم زیاد هست. شش نفر کشیک اورژانس. امیدوارم زودتر تعدادمان را در اورژانس کم بکنند یا حداقل به شکل آنکال بگذارند. بدی کشیک زیاد این است که نمیتوانی درس بخوانی. بدی درس نخواندن این است که اطلاعات کمی موقع دیدن مریض داری و به شکل تجربی و از کائنات پزشکی را یاد میگیری. آن هم در سال یک که بیشترین تعداد بیمار را میبینی و بیشترین فرصت ایجاد Associationها در ذهن است.
نشسته بودم در اورژانس و به همین چیزها فکر میکردم که یکی آمد و سلام کرد.
نوع سلامش جوری بود که انگار مرا میشناسد. اما من نمیشناختمش. بیش از حد در این صحنهها معذب میشوم.
گفت به دنبال تشک مواج مادرش آمده است. باز هم کمکی به شناختنش نکرد. و سپس ادامه داد که در خانه هم صحبت شما بود که برای مادر تلاشتان را کردید ولی دیگر بدنش نمیکشید.
فهمیدم که همراه آن خانم است که ظهر کد خورد. به او کمک کردم که تشک مواجش را پیدا بکند.
دوباره افکار همیشگیام برای احیا کردن بیمارها هجوم آوردند.
اینکه از خودشان، زمانی که حالشان خوب است، نمیپرسیم تا چه حد دوست دارند احیا بشوند؟ نمیپرسیم که به چه شکل از زندگی راضی هستند؟ آیا مثلاً اگر روی تخت افتاده باشند و بتوانند صحبت کنند، راضیشان میکند؟ دلشان میخواهد اینگونه زنده باشند؟ یا اینکه حتما دلش میخواهد روی پای خودش باشد؟ حاضر است درد متاستاز به استخوان را تحمل بکند و چند ماه دیگر زنده باشد یا اینکه دیگر بس است؟
صبح به بخش خودمان رفتم. چندین مریض جدید داشتیم. من لاین زنان بودم. دوباره بیمار از کرمانشاه. چرا اینقدر بیمار از آنجا به تهران میآید؟ کرمانشاه که شهر کمامکاناتی نیست. نمیفهمم.
همگی بیمارانی که از کرمانشاه دیدم، چشمهای قشنگی دارند. چشمهای روشن.
چشمهای روشن برایم شعر شیمبورسکا را تداعی دارد و چشمهای قشنگ مردم جنگزدهی غرب کشورمان، شعر براهنی.
جهنمِ بینظمی را بر جهنم نظم ترجیح میدهم.
قصههای برادران گریم را بر اولین صفحهی روزنامهها ترجیح میدهم.
برگهای بیگل را بر گلهای بیبرگ ترجیح میدهم.
سگهایی را که دمشان بریده نشده ترجیح میدهم.
چشمهای روشن را ترجیح میدهم چرا که چشمهای من تیره است.
ویسواوا شیمبورسکا – ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بیآنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
رضا براهنی – اسماعیل: یک شعر بلند
زهرا هم چشمهای قشنگی داشت. خاکستری و سبز و آبی. اما نه خاکستری عمیق پررنگ. روشن بودند.
برای نمونهبرداری از کلیه آمده بود. اصطلاحاً میگوییم «کارتی» بود. یعنی با Admission Card آمده بود و نه از اورژانس. معمولاً بیماران خوشحال و سرحالی هستند. زهرا هم همینطور بود.
پروتئین دفع میکرد و برای همین میخواست نمونهبرداری بشود.
راستی. یکی دیگر از مریضهای کرمانشاهیام به نمونهبرداری میگفت تکهبرداری. قشنگ است، نه؟
تمام این مریضهای کرمانشاهیام یاد دوستی را در ذهنم میآورند که هیچگاه ندیدمش. دوستش دارم این دوستم را.
مریضهایم را دیدم و کارهای بخش را انجام دادیم و حدود ظهر بود که برای زدن واکسن رفتم.
گفتم که میخواهم آنفلوآنزا و آسترازنکا را با هم بزنم. مسئول واکسن چندان استقبال نکرد. یکی دیگر میگفت گناه داری. یکی دیگر میگفت میافتی و …
اما خب آنچه که خوانده بودم و آنچه که از اتندینگهای باسوادمان پرسیده بودم، نشان میداد که منعی ندارد و خطری ایجاد نمیکند. معلوم است که حرف علم را به تصورات ذهنی یک عده ترجیح میدهم.
واکسن را زدم. به سمت خانه به راه افتادم. برای دو ماه کشیک کووید در اینترنی، چهارصد هزار تومان برایمان ریخته بودند. بردهشان هستیم و اسم خودشان را گذاشتهاند «مسلمان» و معتقد به آزادگی. همان حقوق دو ماه کووید با پلاستیک نه چندان سنگینی میوه تبادل شد و به سمت خانه راهم را ادامه دادم.
پنج / هشت / هزار و چهارصد – کشیک سوم
بین شش و نیم تا هفت بود که به بخش رسیدم. زهرا بدحال بود. چشمانش انگار میخواست از حدقه بیرون بزنند. صورتش رنگپریده شده بود و قطرههای عرق روی آن دیده میشد. سخت نفس میکشید. تند. عمیق. با کمک ماهیچههای شکم. چهرهاش ترس داشت.
چه شده است؟ چرا اینگونه شده؟
همیشه این Pulmonary Embolism اولین تشخیصی که به ذهن میرسد؟ نکند که لختهای در بدنش ایجاد شده و با سیاهرگها به ششها برگشته و مسیر را مسدود کرده است؟ فشارش را نگاه میکنم. فشارش افتاده است؛ پس اگر لخته باشد از نوع Massive است.
این را که نمیشود برد با این وضع به سیتی اسکن. چه کار میشود کرد؟ اکو.
زنگ زدیم و رزیدنت قلب بلافاصله آمد. دستگاه اکو هم آماده بود. همانجا (Bedside) اکو کرد. اگر یک لختهی بزرگ در مسیر سرخرگهای ششی باشد، به بطن راست فشار میآورد و این کشیدگی دیواره (RV Strain) را میتوانیم در اکو ببینیم [قبلاً گفتهام چقدر دوست دارم در حد ابتدایی اکو کردن و سونوگرافی را یاد بگیرم؟ یک دستگاه اکو هم همیشه در اورژانس هست و فکر کنم میشود از آن استفاده کرد. کاش بشود در حد ابتدایی این موضوع را یاد بگیرم].
نه. اکو چیزی نشان نداد. پس مشکل از کجاست؟
مایعات دادیم. دوز بالای کورتون دادیم. زیرا که شکمان برای او به لوپوس بود.
این واژهی کورتون را هم دوست ندارم. چرا اینقدر اینجا مرسوم شده است؟ کاش یک پزشک قدیمی باشد که از او بپرسم. Cortone اسم تجاری داروی Cortisone Acetate است. جوری شده است که به همهی انواع Corticosteroidها میگوییم کورتون. مریضها هم همهی انواع کورتیکو استروئیدها را به عنوان کورتون میشناسند.
داشتم میگفتم. به زهرا دوز بالای کورتون دادیم که سیستم ایمنی سر جایش بنشیند. دوز بالا یعنی ۵۰۰ میلیگرم متیل پردنیزولون. یعنی چی؟ یعنی تقریباً معادل ۱۲ آمپول دگزامتازون که عدهای از آن ور بام افتاده، به وفور استفاده میکنند و تا کوچکترین نشانهای از بیماری دارند، دگزا تزریق میکنند. یعنی تقریباً ۱۲۵ برابر مقداری که به شکل طبیعی در بدن تولید میشود.
وقتی میگویند پالس متیل دادیم، یعنی این. این دوز وحشتناک بالا. تازه گاهی مجبور میشویم پالسهای ۱۰۰۰ میلیگرمی بدهیم. یعنی ۲۵۰ برابر مقدار طبیعی که در بدن تولید میشود.
چرا؟ چون مجبوریم. چون چارهای نداریم. چون هنوز علممان کافی نیست. چون درمان بهتری نداریم. چون دیر مراجعه میکنیم و بیماری در مرحلهی Full-Blown است. چون که آگاه نکردیم. چون …
داروها را به زهرا دادیم.
آن روز مورنینگ بود؛ اما فلو گفت که نرو و بمان پیش زهرا. دلم میخواست به مورنینگ بروم. چارهای نبود. قرار شد اینترنمان برایم حضوری بزند.
زهرا کمی استیبل شده بود. نمیدانستیم دیگر باید چه کار کرد. فلو نیز نکتهی دیگری به ذهنش نمیرسید. منتظر بودیم استاد برسد. من پیش زهرا ماندم و فلو به کلاسش با استاد دیگری رفت.
استاد که آمد توجهمان را به ریزش موی زهرا جلب کرد. گفت که این الگو را در لوپوس میبینیم. نمیدانم چرا دلم به لوپوس نمیرفت. شاید چونکه ANA او منفی بود. تا جایی که میدانم بیشتر از ۹۸ درصد حساسیت (Sensitivity) دارد. یعنی اگر منفی باشد، با احتمال بالایی این بیماری رد میشود. برای زهرا منفی بود. یعنی واقعا جزئی از اون دستهی کوچک لوپوس با ANA منفی است؟
یک دلیل دیگر شکمان به لوپوس، به خاطر الگوی دیگر مارکرهای التهابیاش بود. ESR بالا و CRP پایین. دلیلش را نمیدانم اما در لوپوس، بین این دو مارکر که هر دو التهاب را نشان میدهند، Discrepancy وجود دارد. انتظار داریم هر دو زیاد بشوند؛ اما تنها یکی زیاد میشود و دیگری چندان افزایش نمییابد (+).
حالا شاید هم باشد. میگویند که این بیمارستان، خط آخر است برای بیماران ایرانی. هر کسی که از هر جایی رانده شده و کسی دیگر قبولش نکرده یا نتوانسته درمانش بکند یا – متأسفانه با این واژههای جا افتاده – آنقدر بیمار له و داغانی است که کسی مسئولیتش را نمیپذیرد، به اینجا میآید. پس چرا ممکن نباشد که زهرا در آن دستهی کوچکی باشد که ANA آنها منفی است؟
خودم نیز چندان حال مساعدی نداشتم بعد از دو واکسن. آنفلوآنزا که عارضهی خاصی ندارد. قبلاً هم زده بودم. به خاطر آسترازنکا هست. صبح با ترکیبی از ناپروکسن و استامینوفن و دوز بالای کافئین خودم را سرپا نگاه داشته بودم. شب قبلش هم نزدیک ۱۴ ساعت خواب بودم. این اعداد برای من غیر ممکن است. توانایی اینقدر خوابیدن را ندارم. به خاطر بیحالی واکسن بود. منتظر بودم که به خانه برگردم و دوباره بخوابم که تلفنم زنگ خورد.
یکی از بچهها بود. گفت امروز کشیک است و دیروز واکسن آسترازنکا زده است. الان بدحال است. در برنامه، من کشیک کاور بودم و اگر کسی نمیآمد من باید میرفتم. چارهای نبود. گفتم باشد. کشیکش جای نسبتاً راحتی بود.
ظهر که شد، فلو گفت: کشیکت را عوض بکن بیا نفرو؛ کسی که نفرو هست، از خدا خواسته قبول میکند. نفرو سخت است و کشیک روماتو و غدد، آسان.
گفتم باشد و کشیکم را عوض کردم که خودم مراقب زهرا باشم.
رفتم دوباره ترکیبی از ناپروکسن و استامینوفن و دوز بالای کافئین خوردم تا سرپا باشم.
بعد از ظهر، زهرا کمی بهتر شد. اما، نه خیلی. شاید اثر پالس بود. اما آزمایشهایش چندان بهتر نشده بودند. کارهای بخش را تا شب تمام کردم و مریضهای جدید را دیدم.
شبش آرام بود و اتفاقی پیش نیامد.
فردا صبح که استاد آمد و مریضها را دیدیم، حرفهایی زد. حرفهایی که کمتر پزشک و کمتر استادی میگوید و توان و سواد و جرئتش را دارد که بگوید. حرفهایی که نمیشود اینجا نوشت.
میستودمش.
بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم. عوارض واکسن رفع شده بود. کمی به تمیز کردن خانه پرداختم. تازه قهوه درست کرده بودم و میخواستم بنویسم که دیدم فلو پیام داد. برایم نوشته بود: نکند زهرا TTP باشد؟ داشتم درس میخواندم و به TTP رسیدم و دیدم که زهرا علائمش به TTP میخورد.
راست میگفت. حتی آن پنتاد معروف را پر میکرد که تنها در بیست درصد بیماران دیده میشد.
برایش نوشتم که به بیمارستان میروم تا لامش را ببینم.
لامش را دیدم. شیستوسایت نداشت. دوباره برگشتیم به نقطهی قبل. تشخیصی به جز لوپوس نداریم.
هر کس چیزی میگفت؛ اما هیچ کدام از تشخیصها جور در نمیآمد. یک جای کار میلنگید. داروهای دیگری دادیم. تستهای دیگر. هر چه به ذهنمان میرسید.
تمام تلاشمان این بود که نگهش داریم تا جواب انبوه تستهای تشخیص که به عنوان تیری در تاریکی فرستادیم، آماده بشود.
حدود ۵ صبح با صدای موبایلم بیدار شدم. فلو بود. برایم نوشته بود: زهرا مرد…
خیره در تخت به سقف نگاه کردم. پنجره را باز کردم تا به آسمان تاریک نگاه کنم.
یاد کودک کوچکش افتادم. من که پسرک سه سالهی زهرا را هیچگاه ندیدهام؛ اما اگر چشمهای مادرش را داشته باشد، چه چشمهای زیبایی میشود.
نمیدانستم دوباره بخوابم یا نه. باید کمی بعد بیدار میشدم. امروز هم کشیک بودم.
میخواستم بخوابم؛ اما یاد شعر شیمبورسکا افتادم. همان که اسمش هست: روابط سری با مردهها.
همان که میگوید:
در چه شرایطی خواب مردهها را میبینی؟
آیا قبل از خواب، زیاد به آنها فکر میکنی؟
اول چه کسی ظاهر میشود؟
آیا همیشه همان شخص است؟
نام؟ نام خانوادگی؟ نام گورستان؟ تاریخ مرگ؟
به چه استناد میکنند؟
به آشناییِ قدیم؟ خویشاوندی؟ وطن؟
آیا میگویند که از کجا میآیند؟
و پشتشان به چه کسی بند است؟
غیر از تو چه کسی خوابِ آنها را میبیند؟
چهرههاشان آیا شبیهِ عکسهاشان است؟
آیا به مرورِ زمان پیرتر شدهاند؟
شاداب؟ پژمرده؟
آنهایی که کشته شدهاند آیا وقت کردهاند بهبود یابند؟
آیا به یادشان مانده چه کسی آنها را کشته؟
…
ویسواوا شیمبورسکا – ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
باورم نمیشه غرق شدم تو این نوشته و همه توصیف هایی که گفتی رو تونستم به شفاف ترین حالت ممکن تصور کنم
به محمد جواد حسودیم شد که میتونه بیاد بیمارستان امام و ازت یاد بگیره
منم ترم ۲ هستم و تایم زیاد و البته یه روپوش دارم 🙂
کاش میدونستم چطوری میتونم برم توی بیمارستان و فقط ببینم و یاد بگیرم و تو اون فضا باشم …
سلام دکتر
بنده ترم۱ پزشکی تهران هستم وقتی فهمیدم رزیدنت بیمارستان امام (ره)شدید خیلی خوش حال شدم.
خیلی دوست دارم ببینمتون
و اینکه آیا میشه تو علوم پایه یکی رو تو بیمارستان به عنوان نخودی راه بدن و کنار پزشکا باشه???
آره بیا. چرا که نه. روپوش که داری. من کل دوران قبل کووید بچهها روی توی شیراز میبردم بیمارستان. موقع کشیکها بیا.
واقعا؟
خیلی دوست دارم کلاسامون دی ماه شروع میشه ولی شما هر وقت بفرمایید من میرسم محضرتون
آره. چرا که نه. خب تو دانشجوی این دانشگاه هستی. این بیمارستان هم جزئی از محل آموزشت هست. میتونی راحت و بدون هیچ دردسری بیای.
بهم یه پیام بده که بهت بگم کی بیای.
اقا این نامردیه از همون اول با یه رزیدنت کلاس درس داشته باشه??♂️رزیدنت های قم کجان ؟
واقعا باورم نمیشه
خیلی ممنون
اتفاقا ماجراها داشتم من با سایتتون??
خلاصه واسه ما که از پشت میز سر کلاس رفتیم
خیلی لطف بزرگیه?❤
شما عالی مینویسی…
چقدر حس اصل طبابتو گرفتم از این سه کشیک داخلی و یاد هاوس و کیس هاش افتادم.
ابهام ابهام تلاش برای فهمیدن تشخیص استرس اینکه جواب بده یا نه تلاش تلاش و بعد هم سکوت مطلق مرگ و معمای ناتموم…
برای منی که تو فیزیوپات بریدم و دلم درس خوندنو نمیخواد خیلی تحسین برانگیزه که دنیای داخلی رو انتخاب کردی
کاش منم شور و شوقم برگرده و بتونم برای بالین خودمو آماده کنم
راستی اگه ممکنه آدرس کانال تلگرامتو بده بهم تو کامنتا خوندم که نوشته بودن ازش ممنونتم و خدا قوت ?
آدرس کانال این هست:
@reviewmedicine
سلام آقای دکتر
در این قسمت “بیشتر از ۹۸ درصد حساسیت (Sensitivity) دارد. یعنی اگر منفی باشد، با احتمال بالایی این بیماری رد میشود.”، به جای sensitivity مفهوم ویژگی (specificity) رو نمی رسونه؟
اگر اشتباه نکنم کیس زهرا رو تو کانال گذاشته بودید، وقتی دیدم که نوشتید ” ۵:۱۵ صبح فوت کرد. بدون اینکه بدونیم چرا به این سمت رفت” شوکه شدم. مطمئنا در پزشکی از این دست موارد کم نیست اما برای منی که علوم پایه هستم به شدت تاثیرگذار بود (خصوصا که یک فرزند ۳ ساله داشت). بعد از خوندن جمله تون تا ساعت ها به این فکر می کردم که چطور در آینده با خودم کنار خواهم آمد و چنین مسائلی رو به عنوان بخشی از شغلم خواهم پذیرفت؟!
به نظرم پزشکی(خصوصا داخلی) مثل چیدن پازل می مونه و امان از روزی که یکی از قطعه ها گم بشه و هیچ وقت پیدا نشه!
خیر. حساس بودن یک تست برای Rule Out کردن اون بیماری هست و اختصاصی بودن یک تست برای Rule In کردن اون بیماری. مثلاً فرض کن ANA یک نفر مثبت میشه، تو میتونی بگی SLE داره؟ نه. ANA برای SLE حساس هست ولی اختصاصی نیست (برعکس ds-DNA). ANA خیلی جاهای دیگه هم مثبت میشه. اما اگه منفی باشه خیلی شک تو به SLE کم میشه چون ANA حساسیت بالایی برای SLE داره.
خیلی مشتاق دیدارتم استاد!
من استاد نیستم سارا ؛)
سلام
یه موضوعی هست که جدیدن بهش خیلی فکر میکنم اگر تونستین بهم بگین که درسته یا نه ممنون میشم
این که ماها بیمارامون رو تعریف میکنیم کار درستیه یا نه
منظورم اینه که وقتی داستانشون رو میخوایم بگذاریم نکته ی خاصی رو باید رعایت بکنیم ؟
و این که به نظرت مثلن آیا اعضای اون خانواده یا خود شخص ممکنه شاکی بشه که چرا از من گفتی ؟ حالا درسته اسم ییمار کامل نیست ولی خب اگر به فرض پزشک مشهوری باشه و داستان رو بخونن اعضای خانواده راحت میتونن بگن داستان در مورد کیه …
ممنون میشم اگه فرصتی بود بهم نظرتون رو بگین
زهرا
من دارم سعی میکنم به جای تمرکز روی بیمار، روی خودم و حسهای خودم تمرکز کنم و از اونها بگم. به عبارت دیگه، دلم میخواد به این درجه برسم که Countertransference رو به خوبی با کلمات توصیف بکنم. چون اینکه به من کمک میکنه بهتر بیمار ببینم و از حسهای مزخرف عبور بکنم.
و وقتی مجبور بشم از بیمار بگم، سعی میکنم باز که از بیمار نگم. از بیماری بگم.
نمیشه به صفر رسوند احتمال رو. ولی واقعا کمش میکنه.
سلام امیرمحمدجان
من دیروز با سایتت آشنا شدم و متوجه شدم نقاط مشترکی داریم
من هم رشته ام ریاضی بود و الان دانشجوی مهندسی کامپیوتر هستم
واقعا از حرفای منطقی و بدون جهت گیری که مینویسی لذت بردم
واقعا متاسفم که الان که دانشجو شدم تردید انتخاب رشته دارم.از نهم که انتخاب رشته داشتم پدرم مدام بهم میگفت برو تجربی رشته های پزشکی بخون که الان وضع مهندس ها فلانه و بهمانه(خودش هم مهندس هست).نمیدونم چرا از همون موقع در مورد رشته ها تحقیق نکردم و تازه وقتی دانشجو شدم به فکر افتادم.به هر حال اونموقع با یه تفکری که واقعا یادم نمیاد چی بود وارد ریاضی شدم و تا الان ادامه دادم و رشته ای هم که انتخاب کردم رو هم طبق یه فرضیه ذهنی انتخاب کردم و تازه دارم کم کم باهاش آشنا میشم
الان حدود دو ماه هست که خیلی دارم در مورد رشته های پزشکی تحقیق میکنم و خیلی مشتاقم بدونم آیا واقعا در حوزه های درمان میتونم موفقیت بیشتری کسب کنم یا در همین رشته خودم؟چون از بین رشته های دانشگاهی طبق شناختی که از خودم دارم انتخاب هام از بین همین دو حوزه هست
برای اینکه با مباحث پزشکی آشنایی پیدا کنم مدتیه که زیست شناسی دبیرستان رو میخونم و تجربه دانشجوهای پزشکی رو میخونم
به نظرت الان بهترین کاری که میتونم بکنم تا بفهمم استعداد و علاقه تو این حوزه دارم چیه؟
از یه طرف من برای همین رشته ای که دارم میخونم یه سال صرف کردم و اگه بخوام رشته ام رو تغییر بدم باید انصراف بدم و برم تو صف طولانی داوطلبان رشته های پزشکی و از طرف دیگه بزرگترین ترسی که دارم اینه که مثلا بیست سال دیگه به خودم نگم ای کاش راهت رو درست انتخاب میکردی و به بقیه بگم از من که گذشت….
دوره تحصیل و طرح و رزیدنی تو پزشکی طولانیه پس اگه واقعا تصمیمم پزشکی باشه باید طی یکی دو سال آینده اقدام کنم
حسی که الان دارم اینه که بار سنگین تصمیم در مورد یه عمر زندگی شغلی یکدفعه رو دوشم افتاده و دارم خم میشم
راستی خوشحال میشم اگه در مورد اینکه چرا تغییر رشته دادی و پزشکی رو انتخاب کردی بهم بگی
آقای دکتر شما در زمینه فلسفه هم مطالعه دارید؟؟ نظرتون راجبش چیه؟؟ ….. چند وقت پیش یه جمله از یه فیلسوفی خوندم (از ویل دورانت) ، گفته بود «هر علمی به عنوان فلسفه آغاز و به عنوان هنر پایان میابد»
دلم میخواد بدونم ویل دورانت منظورش چی بوده از این جمله … ولی خب هرچی گوگل رو بالا پایین میکنم به چیزی نمیرسم … جمله عجیبیه …. اینکه گفته علم به عنوان هنر پایان میابد ، یکمی منو اذیت میکنه … امیدوارم بفهممش
سلام
امیر محمد جان ای کاش جواب این سوال را هر زمان فرصت داشتی بدی چون برای منم سواله؟?
فرزانه جان…. ما در دانشگاهمون گاهی جلساتی برگزار میکنیم (به صورت مجازی) راجب فلسفه علم به خصوص فلسفه زیست شناسی….من این جمله آقای ویل دورانت رو توی یکی از جلسات مطرح کردم یکی از بچه ها جواب خوبی داد ، گفت : فلسفه پرسش ایجاد میکنه چرایی پدیده ها رو ایجاد میکنه فلان اتفاق دلیلش چیه ؟ چرا ؟ علم پاسخ منطقی به پرسش های ما میده و هنر توضیحی برای اون پرسش با توجه به عواطف و احساسات ما میده…. من فکر میکنم ویل دورانت هم میخواسته با این جمله ، یه جورایی ارتباط بین فلسفه و علم و هنر رو بیان کنه….
و البته خود استاد من بیشتر تاکید داشتن بر اینکه وقتی یک جمله از کسی میشنویم باید بررسی کنیم جمله قبل و بعد چی بوده و صرفا نمیشه درباره یه تک جمله بحث کرد و البته بعضی جمله ها هم در زمانه خودشون جمله درستی محسوب میشدن و نه همیشه و اینکه گفتن ویل دورانت زیاد شخص مناسب و کاملی برای مدنظر قرار دادن حرفاش نیست چون یک تاریخ نویس بوده و نه فیلسوف یا دانشمند….. خلاصه دیدم مثل من دغدغه این موضوع رو داری ، گفتم جوابی که براش پیدا کردم رو بهت بگم.
ازت ممنونم ساره جان?پاسخ جالبی بود
مرسییییی
امیرمحمد چطور با مرگ کنار میای؟منظورم مرگ بیمار هاست ایا ریشه در وجود خودت داره یا روش کار کردی؟اصلا باهاش کنار میای؟!
در پست جدید شروع کردم ازش لابهلای خاطرات گفتن علی.
سلام میشه یه کتاب حاوی سوالات کیس بالینی برای مقطع فیزیوپات معرفی کنید؟یک کتاب که اکثر سوالاتش کیس بالینی باشه و ذهن رو به چالش بکشه.
ببخشید
ولی واقعا داخلی بوی مرگ میده….
سلام
نمی دونم چی بگم، ولی خب تازه با اینجا آشنا شدم همین.
براتون کلی ارزو ی خوب دارم?
بیش از آنچه فکرش را بکنی خواهان ملاقاتت هستم امیرمحمد عزیز ،
امیدوارم سال بعد همین موقع دانشجوی پزشکی تهران باشم و افتخار شاگردی کردنت را داشته باشم.?
من که فرد خاصی نیستم. امیدوارم دانشجوی استادان واقعی بشی.
سلام امیرمحمد، نوشتی کرمانشاه گفتم که برات بنویسم البته من توی کرمانشاه نیستم اما کرد یکی از شهرای غرب کشورم،اتفاقا کرمانشاه از لحاظ پزشکی میشه گفت بهترین شهرکردنشینه،منم تعجب کردم اما خب هرچی که باشه تاثیرات جنگ توی کرمانشاه،کردستان وایلام و… هنوز هم تاثیراتش مونده و این بی امکاناتی زیاده، طوری که تا پنج سال پیش ما برای آنژیو باید میومدیم کرمانشاه،البته الانم که داریم،باز هم مردم میرن اونجا،حالا دیگه خودت عمق فاجعه رو تا حدی میتونی درک کنی.
آره. متأسفانه این جنگ خیلی آسیب زد به غرب کشور. اثراتی که مونده هنوز و میمونه.
سلام امیر محمد درمورد چیزی که از کرمانشاه گفتی
من کرمانشاه زندگی میکنم و کاملا با این قضیه آشنایی دارم
درسته که آثار جنگ روی این موضوع تاثیر داشته
اما چیزی که من خودم خیلی دیدم حتی توی خانواده م متاسفانه،
تبعیض و تفاوتیه که بین پزشک های شهرستان ها و استان های دیگه با پزشکای تهران قرار میدن
اینجا وقتی کسی مشکل جدیی داشته باشه
یعنی بیماریش وخیم بشه به تهران پناه میارن و میگن دکترای اونجا دکترای خوبین و حتما اونجا جواب میگیریم
حتی بسیار دیدم که اینجا تشخیصشون رو میگیرن، ولی برای درمان میان تهران
قبول هم که بکنیم واقعا از نظر امکانات قبلا شرایط اینجا خوب نبود،، اما حالا واقعا شرایط و امکانات تغییر کرده
ولی هنوز همه این رو قبول نکردن.
راستی درمورد چشم های روشن، آره توی کرمانشاه زیاد میشه دید، مثل بنده.
زهرا و کودکش. گفته بودید ازش بیش تر مینویسید. دیگه مشخص نشد دلیل اینکه اینطور شده چی بوده؟ کاش میشد کاری کرد اینجور مواقع حداقل به علت رسید.
خود خونوادهها خیلی تمایل به Autopsy ندارن. تیم درمان هم همینطور.
آره البته، درست میگید.
کاش این نوشته ها تبدیل به یه کتاب بشه
شاید بعداً این کار رو بکنم. الان که فرصتش نیست و اونقدر هم زیاد نیستن.
سلام امیر محمد جان
از نوشته هات متوجه شدم که خیلی به چشم های آدما دقت میکنی و عموما اگه بخوای یکی رو توصیف کنی از چشماشون حنما مینویسی 🙂
منم همینجوریم بنظرم چشم های یک آدم خیلی حرف واسه گفتن داره
آره سهیل. مو و حالتش. چشم و ابرو و حالتش. از چهرهها اینها به ذهنم میمونه بیشتر.
سلام امیر محمد عزیز
امیدوارم روز های خوبی رو پشت سر بزاری و بهترشو پیش رو داشته باشی…
خیلی خوشحال شدم که نوشتی...
ممنونم ازت
یه کرمانشاهی (شاید) چشم روشن?❤?
امیرحسین.
من چندین سال همخونه داشتم. یکیشون کرد بود و شروع آشنایی من با کردها از اونجا بود. من رو عاشق خورش خلال کرد. دنده کباب هنوز نخوردم. خیلی هم کبابی نیستم البته.
کمی بعد دو تا دوست کرد دیگه پیدا کردم. الان هم که مریضهام یا ترک هستند و یا کرد، یاد دوستهای کردم میافتم. من تا حالا کرمانشاه نیومدم. خیلی هم دلم میخواد بیام اونجا و کرمانشاه رو ببینم و البته دوستم رو در اونجا.
اره خورشت خلال از غذا های خیلی خوشمزه ماست
امدوارم بتونم میزبان خوبی در آینده به صرف یه دنده کباب باشم?
خیلی مشتاقم داستان کنکورم به پزشکی یکی از دانشگاه های تهران ختم بشه
مشتاق دیدار❤
همون خورش خلال رو ترجیح میدم 😉 برام بنویس که چی میشه و چه کار خواهی کرد.
سلام امیر محمد ،
در طول روز چندین بار وبلاگت را چک میکنم به امید اینکه نوشته ای تازه برایمان داری. نوشته هایت آرامم میکند و هر بار دیدگاه جدیدی به من میدهی.
میدانم که حسابی سرت شلوغ است ولی لطفا برایمان بیشتر بنویس??
طوری حال و هوای بیمارستان و رو توصیف کردید که با خوندنش انگار من هم همونجا حضور داشتم و ناظر ماجرا بودم
با خوندن جمله “دستم درد می کرد” ، دلم خواست بهتون بگم به معنای واقعی “دستتون درد نکنه”
حتی با وجود اینکه بیمار برنگشت،
حتی با اینکه دستتون درد میکرد،
شما تسلیم نشدین و تمام تلاشتون رو کردین
دستتون درد نکنه…
وقتی نوشته هات رو میخونم احساس میکنم یک رمان عالی رو میخونم.بالحظه های غمگینش غمگین میشم،با لحظه های اکشن هیجان زده میشم ،ودقیقا میتونم لحظه به لحظه خاطراتت رو تصور کنم.جدای اینکه پزشک خوبی هستی نویسنده خوبی هم هستی
ممنون که مینویسی
احساس میکنم حتی اگر باری بیماری زیر دستم از دنیا بره،انقدر احساس بدی خواهم داشت که کار به دومی نمیرسه..ول میکنم میرم اصلا!خیلی سخته این رشته..
سلام امیر محمد. امیدوارم حالت خوب باشه..
میشه ایمیل یا ی راه ارتباطی برام بفرستی لطفا من چن سوال ازت داشتم
مرسی ♡
خیلی خوبه که ما رو هم با خودتون همراه میکنید در جریانات بیمارستان:)
یه پیشنهاد دارم، یا بهتر بگم یه تقاضا. اگر راجب بیمارهایی که چالش های تشخیصشون رو در کانال میذارید و همونطور که تو کانال هم گفتم خیلی خوبم هست این چالش ها و برای من واقعا این روزها انگیزه ی خیلی خوبی شده برای محکم تر جلو رفتن تو مسیرم، اینجا هم یکم راجب اتفاق های دیگه مربوط به بعضی از اون بیماران بیشتر بگید خیلی ترکیب خوبی میشه و بیش تر میشه ارتباط برقرار کرد و فضای جالبی میشه. درسته مطالب اینجا عقب تر هست از نظر زمانی نسبت به کانال اما همین تطبیق کیس ها برای خواننده بنظرم باید خیلی جذاب باشه البته که وقت زیادی از شما میگیره و تا جایی که وقتتون میرسه اینکار رو گاهی بتونید بکنید عالی میشه:)
تا باشه از این خواب آلودگی ها ? والا . به چشم من که سعادت تو چند خط آخر این نوشته موج میزد امیرمحمد:) یک دلیل برای ترجیح بیداری به خواب دیدن .
چند روز بود که روی این غزل قفلی زده بودم . “اگر ذره ای به کارما اعتقاد داشتم ” میگفتم قسمت بوده اینجا بنویسمش 🙂
… به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی ز هر سو ره آفتاب خود را
نه بنفشه داند این راز ، نه بید و رازیانه
دم همتی شگرف است تو را در این میانه
…
(غزلی برای گل آفتابگردان _ شفیعی کدکنی )
سلام …
مانند خودت که از خوشحالی آن پیرزن که سکته کرده بود اما خوشحال بود که “کانادا” نداشت خوشحال شدی…
خوشحالم که خوشحالی…
خوشحال و راضی از انتخابت…
ممنون بابت نوشتنت❤
رسیدم به بخش داخلی امیرمحمد. ماه دوم. و آخرین ماه از بخش شیرین داخلی استاژری. چقدر زود گذشت این دو ماه.
چقدر این جمله رو از مریضا زیاد میشنوم این روزا توی بخش داخلی امیرمحمد!
که به بیمارستان بردنش، کشتنش. کووید گرفته بود، شب قبلش خوب بود، یهو شب قبل ترخیص کشتنش!
این دیدگاه منفی نسبت به بیمارستان، این گاردینگ برای توجیه کردن مرگ عزیزان همراهان، دلم رو میشکنه. کسی کم نمیذاره اینجا. ولی چرا مردم حقبهجانب میان جلو؟
خیلی سعی کردم مهارت همدلی رو تمرین کنم توی بخش. مهارت درک کردن کسی. اینکه از مدل ذهنی کسی، دنیا رو نگاه کنی و بهش حق بدی. آره خیلی سعی کردم. ولی اینو نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم درک کنم.
این نگاه ظالمانه به work-upها، تحملش برام سخته.
امیر محمد خیلی می خوام بدونم با این موضوع چجور کنار میای؟این روزا خیلی در حق پزشکان و بقیه کادر درمان داره بی انصافی میشه کافیه یه پست تو اینستا در مورد پزشکان گذاشته بشه یهو یه سیلی از توهین روانه میشه که منی که الان دانشجوم رو خیلی خیلی دلسرد و ناراحت می کنه و از موندن تو کشور پشیمون می کنه.البته با دوستام که صحبت می کردم دیدم خیلیاشون همین حرف رو می زنن و جالب بود که بعضیاشون می گفتن تنها و تنها دلیل اینکه می خوان مهاجرن کنن همینه!!ممنون میشم به این دغدغه پاسخ بدی
محمدجواد جانم.
میخوام خیلی کوتاه برات اینجا بنویسم تا بعدا سر فرصت بنویسم.
بهتر از من میدونی که وقتی به ذهن اطلاعات نرسه و گپهای اطلاعاتی وجود داشته باشه و ابهام هم بالا باشه، سعی میکنه با داستانسرایی و کارهای دیگه این اطلاعات را پر بکنه.
چه چیزی دم دستتر از اینکه مریض من چیزیش نبود و آوردنش بیمارستان و پزشکا باعث مرگش شدن؟
فکر کنم با این نگاه که بری جلو، میفهمی راه حلش چیه.
قطعا استثنا هم زیاده و یه عده بیشک بیشعور هستن و توهین میکنن و اذیت میکنن و بد و بیراه میگن. ولی عمدهی موارد با توضیح بیشتر میتونیم این گپهای اطلاعاتی رو پر بکنیم.
پاسخ کوتاه ولی عمیقی بود
هنوز اول راهم باید بیشتر بگذره تا به پختگی کافی در این مورد برسم
فقط یه سوال((کتاب ارتباط بدون خشونت))رو تا الان خوندی؟اگر خوندی نظرت در موردش چیه؟
سلام شایان
نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه که تو رفیق خودم هستی و کتاب ارتباط بدون خشونت رو با همدیگه خریدیم. 😉
به همین خاطر من هم قبل از خریدنش، همین سوال برام به وجود اومده بود و بعد از پیشنهاد دادن کتاب مارشال روزنبرگ توسط تو برای مطالعه کردنش، رفتم توی جاهای مختلف از جمله وبسایت متمم جستجو کردم و مطالبی رو درموردش خوندم. (و الان خیلی خوشحالم از اینکه به پیشنهاد شایان گوش دادم و کتابه رو خریدم. 🙂 )
https://b2n.ir/x00505
لینک بالا تو رو میرسونه به مطلب معرفی کتاب در متمم.
مطالعهی کامنتهای درس هم میتونه یه دید شفاف و مناسبی درمورد کتاب بهت بده و سوالی رو برات باقی نمیذاره. 🙂
امیدوارم خودت و اون دوستت که کتاب به این خفنی رو بهش پیشنهاد دادی، موفق باشید و بتونید ارتباطات خوب و سازندهای با دیگران برقرار کنید. 😉
آره شایان. خوندمش. دوستش هم داشتم. همه جا نتونستم پیادهاش بکنم. کتابی هست که میشه ازش استفاده کرد در برخی کانتکستها.
سلام امیرمحمد امیدوارم بدرخشی در سایت ت خوندم رزیدنت داخلی دانشگاه تهران انتخاب کردی بدون بهترین انتخاب رو کردی میخوام بهت بگم گوش به حرف دیگران نده راجب به علاقه ت یک ویدیو از سایت یک حس خوب برات لینک میکنم حتما نگاش کن https://www.aparat.com/v/U7sIp/%D9%81%D9%88%D9%82_%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2%D8%B4%DB%8C انشاالله چند سال دیگه هم دانشگاهی میشیم امیدوارم تا اون موقع سایت ت رو حذف نکرده باشی میام خبر قبولی ام رو بهت میگم فعلا تا اون موقع خدانگهدار
سلام وقتتون بخیر مطالبتون خیلی عالین
فقط اگه امکانش باشه یه مطلب هم در مورد روابط رزیدنت، انترن و اتندینگ و اکسترن و … توی بیمارستانای ما هم بنویسین
سلام مهناز.
یه مطلب نوشتم بودم در این حوزه که بهم گفتن انتشارش نده. ولی با توجه به اتفاقاتی که داره میفته، به زودی میذارمش دوباره. با کمی تغییر.
کدوم بیمارستانی مریض شدیم بیایم پیشت؟
سوال منم هست…
نوشتن از بیمارستان و احساساتی که تجربه می کنید، برای من باعث میشه کسالت و گاه رخوتی که در جو پرسنل موج میزنه و آدم رو به سمت سکون میبره و پویایی رو کم میکنه، تا حد زیادی از بین بره.
همونجور ک کتابها و ادبیات، کمک می کنند بهتر بتونیم از زشتی های جهان عبور کنیم و از دل روزمرگی های تکراری بیرون بیایم، نوشتن درمورد نحوه گذران در بیمارستان هم همین حس پویایی را منتقل می کنه.
ممنون
موفق باشین?