چون شفق بال به‌بامِ شب یلدا زد و رفت – کوتاه در مورد رفتن امیرهوشنگ ابتهاج

کمی مانده بود به پنج صبح که با زنگ موبایلم بیدار شدم. از بیمارستان بود. آنکال بودم. دو مریض جدید از اورژانس آمده بودند.

می‌خواستم به سمت بخش بروم که پیام دوستم را دیدم. نوشته بود:‌ تمام صورتم شده اشک…

نوشتم که چه شده؟

پیام‌های دیگر را که دیدم فهمیدم. در همین سه ساعتی که به خواب رفته بودم، اتفاق افتاده بود.

سایه هم به جمع رفتگان پیوست.

سایه، دهه‌ی دهم از زندگی‌اش را می‌گذراند. عمرش طولانی بود. اما این‌گونه نبود که هر آن‌چه را که بگوید، در این سال‌ها به عنوان شعر چاپ کند. در بین شاعران واقعی‌مان در این صد سال گذشته، گزیده‌گو بود. سه دفتر شعر دارد و همه‌ی شعرهایش را در کمتر از یک روز می‌توان خواند.

من بی‌شک در جایگاهی نیستم که شعر او را قضاوت کنم. تنها می‌توانم بگویم که شعرش را دوست دارم یا نه – که دوست دارم. سایه باعث شد که به دنیای ادبیات وارد شوم.

در مورد اهمیت او برای خودم و جایگاهش در زندگی‌ام و دیدار با او، قبلاً نوشته‌ام. اما یک نکته باقی مانده.

وقتی به نسل آن‌ها فکر می‌کنم که در اتفاقات گذشته‌ی کشور دخیل بودند، یک حس ترحم و دلسوزی نسبت به آن‌ها در من شکل می‌گیرد.

آن‌ها برای آرمان‌هایی تلاش کردند که اکنون پس از چند دهه اصلاً به آن آرمان‌ها نزدیک نشده‌ایم و به نظرم این برای خودشان نیز خیلی دردناک است. آن‌ها دل‌سوخته رفتند. منصفانه نیست که در جایگاه کنونی و در این سال‌ها، آن‌ها را این‌گونه قضاوت کنیم که معلوم بود که چه می‌شود. این خطاست.

اما می‌توانیم رفتارشان را پس از دیدن نتیجه‌ی تصمیم قضاوت کنیم.

عده‌ای از آن‌ها، قبول کردند که نتیجه‌ی تصمیم‌شان مطلوب نبود و مسئولیت آن را پذیرفتند و بهایش را نیز دادند؛ اما عده‌ای نیز با تمام قوا شانه خالی کردند.

واضح است که صفر و صدی نیست و یک طیف است. در هر صورت، من، سایه را در دسته‌ی نخست می‌گذارم. برای همین احترامم به او دو چندان است.

و متأسفم که پیش از این‌که آن جشن بزرگ مورد انتظارش را ببیند، از میان‌مان رفت.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

16 کامنت در نوشته «چون شفق بال به‌بامِ شب یلدا زد و رفت – کوتاه در مورد رفتن امیرهوشنگ ابتهاج»

  1. اما در کنار ابتهاج شهریار هم شعرای خیلی قشنگی گفته مثلا پیرمو گاهی دلم یاد جوانی می‌کند اگه ترکیم بلد باشی شعراش دوچندان شیرین تره که آرزو میکنه کاش بچه بود کنار کرسی گرم تو هوای سرد کنار عمه جان و داستانای شبانه و … شعر های شهریار عجیب قشنگن اما دل آدم بدجور میسوزه وقتی میخونه یل گوشش میده کلا یه بعد شعر اینه که ادمو میبره با خودش جایی که هیچوقت نبوده حس و حال جدیدی میاره

  2. امیر محمد من تنها سبیلی هستم که برات کامنت گذاشتم امیر محمد. من موندم این حجم از جو زدگی چیه واقعا ریشه اش کجاست امیر محمد. به کتف چپم هم نیست مرده. واقعا داریم توی لجن خودمون برا خودمون جشن می گیریم. امیر محمد مطمن باشید خواستگاری یکی از شماها نمیادش. اینقدر اینجا پیام نذارید براش راه اشتباه دارید میرید. اه امیر محمد نخند

    1. من نیازی به شوهر ندارم خودم برا زندگیم تلاش میکنم?اینجا میام برا انگیزه دوباره برا تلاش کردن اینکه یکی هست که اون چیزی شد که من خواهم شد

  3. متاسفانه «تصرف شخصیت‌ها بعد از مرگشون» تبدیل شده به کار رایج عده‌ای قدرت‌طلب برای اهداف سیاسی. توی دوران حیات این بزرگواران، فقط زخم‌زبان می‌زدند و آن‌ها را از کشور و مردم می‌راندند؛ بعد از مرگشان، جوری ریپورتاژ می‌روند که شخصیت آن مرحوم را به‌کلی به‌نفع خود مصادره کنند.

  4. دوستی راجع بهش نوشته بود، جهنمی درست کردند که خودشون هم قادر به زندگی توش نبودند و ترکش کردند! و حالا یکیشون مرده که از قضا شاعر خوبی هم بود.

    حرفش با این صراحت گزنده بود و راستش تا چند روز تو ذهنم بود و به فکر می بردتم.
    من هم ولی مثل تو فکر می‌کنم، این که نمی توانستند پیش بینی کنند نتیجه‌ی جنگیدن برای آرمانی که داشتند رو و من هم احساسم بهشون احساس شفقته.
    حالا عده‌ای اسم این رو هم نادان بودن می گذارند، ولی از نظر من تو جهان پیچیده‌ای که توش زندگی می کنیم، و تو مساله‌ی پیچیده ی سیاست واقعا به این راحتی نمیشه به آدم ها چنین برچسب هایی زد.

    در هر صورت برای من معمولا آثار هنرمندا و نویسنده ها از شخصیت خودشون مهم تر و جداست و به ندرت راجع به خالق اون آثار حتی تحقیق می کنم. یعنی ذاتا کنجکاو نیستم راجع به این موضوع. من هم اشعار سایه رو خیلی دوست داشتم.

  5. هرگز از مرگ نترسیدم من
    مگر امروز که لرزید دلم
    داشتم با کیوان
    درد دل می کردم
    یادم آمد آنگاه
    آخرین مانده آن جمع پریشانم، آه
    چه کسی خواب تو را خواهد دید
    چه کسی از تو سخن خواهد گفت
    چشم خندانش برقی زد
    سایه جان! ما هستیم
    ما صدای سخن عشقیم
    یادگار دل ما مژدۂ آزادی انسان است.
    .
    و چقدر قشنگ خودش این شعر رو سال قبل گفته…

  6. دیشب ناامیدی زیادی برای نرسیدن به چیزی که برایش خیلی خیلی زیاد تلاش کردم نصیبم شد که به تنهایی کافی بود برای از پا درآوردنم که بعد از شنیدن این خبر ناراحتی دوچندان شد. مطمئن بودم این‌جا سر بزنم نوشته‌ی جدیدی از سایه باید باشه.

  7. اولین خبری که امروز بعد کشیک سخت،دیدم و انگار گوشه ی قلبم کنده شد…
    یهو یادم اومد دیدن سایه از نزدیک آرزویی بود که دود شد…
    روحش شاد?
    امیرمحمد توی کدوم مطلب درباره ی دیدارت با سایه نوشتی؟

  8. امروز اولین خبری بود که شنیدم?خیلی ناراحت شدم? شعرا و لحن خواندن شعر هاشُ دوس داشتم
    سایه?سایه ات از سرمان کم شد….
    روحش شاد?

  9. شبم از بی ستارگی شب گور
    در دلم پرتو ستاره ی دور
    آذرخشم گهی نشانه گرفت
    که تگرگم به تازیانه گرفت
    بر سرم آشیانه بست کلاغ
    آسمان تیره گشت چون پر زاغ
    مرغ شب خوان که با دلم میخواند
    رفت و این آشیانه خالی ماند
    آهوان گم شدند در شب دشت
    آه از آن رفتگان بی برگشت ?

    وقتی بیدار شدم متوجه شدم ..واقعا ناراحت کننده بود و دلگیر .. سخته که دیگه شعر نگن.. سایه رو میشناختم ولی شناخت بیشتر و آشنایی با تاسیان ، اینجا بود در وبلاگ شما امیرمحمدجان و وقتی این خبر هم شنیدم اولین شخصی که در ذهنم اومد شما بودی . روحشون قرین رحمت.

  10. من خیلی با ایشون اشنا نبودم
    چند باری بین مطالب وبلاگت دیده بودم
    اما صبح اولین چیزی که بعد از دیدن این خبر به ذهنم اومد تو بودی امیر محمد
    و اینکه چقدر سایه را دوست داشتی

    به هر حال روحش در ارامش?

اسکرول به بالا