پختستان و شرط کتاب‌خوانی ما!

پیش‌نوشت: با یکی از دوستانم یک قرار برای یک سری از کتاب‌ها گذاشتیم که آن‌ها را خوانده و بعد در مورد آن بحث کنیم. هر کس کتاب را در موعد مقرر نمی‌خواند، جریمه داشت. جریمه‌ای که من برای دوستم انتخاب کرده بودم شستن ظرف‌های من بود و البته ناگفته نماند که جریمه‌ی او بسیار دشوار‌تر بود! اولین کتاب، توسط هر دو نفرمان، به طرز فجیعی نصفه ماند! دومی که پختستان بود به اتمام رسید.

با پختستان، در گریزی به نوشته‌های قدیمی محمدرضا شعبانعلی آشنا شدم. فقط اسم کتاب و عکس جلد آن را دیدم و تصمیم گرفتم توضیحات محمدرضا را نخوانم و خواندن آن را به بعد اتمام کتاب موکول کنم. راستش نام کتاب برایم جذاب بود. توضیحات مختصری در مورد آن نیز در ویکی‌پدیا خواندم. به کتاب فروشگی همیشگی رفتم و دو جلد از آن را گرفتم و یک جلد آن را به دوستم دادم. آن قدر اسم کتاب برای‌ام جدید و عجیب بود که از آقای عبد‌اللهی که صاحب کتاب‌فروشی‌ست پرسیدم که تلفظ کتاب پَختِستان است؟ درست می‌گویم؟ نویسنده‌ی کتاب، ادوین ابوت ابوت، یک ریاضی‌دان بود. مترجم آن منوچهر انور است و توسط نشر کارنامه چاپ شده است. ترجمه‌ی جالب و به شیوه‌ی نثر قدیم دارد.

خواندن پختستان، من را کاملا به یاد بحث مدل ذهنی انداخت. این که همه‌ی ما، با عینک مخصوص به خود دنیا را می‌بینیم و تفسیر می‌کنیم. اگر بتوانیم از محدودیت‌هایی که این عینک برای ما می‌گذارد خلاص شویم و با مدل ذهنی بالاتری به پدیده‌های اطرافمان نگاه کنیم، درک متفاوتی خواهیم داشت. یادم است که محمدرضا می‌گفت: “باید بدونیم که مدل ذهنی توسعه یافته، امنیت‌اش رو از دست می‌ده… لذت دیدن دنیا از یک نقطه‌ی بلندتر، ترس از ارتفاع را هم با خودش به همراه داره. اما ظاهرا علم، ظاهرا فلسفه، گواهی می‌ده که آدم‌هایی که برای توسعه‌ی مدل ذهنی‌شون تلاش می‌کنند، حتی اگر دردش رو تحمل بکنند، راضی‌اند، خوشحال‌اند و معمولا حاضر نیستند پا از این نردبان بردارند و دوباره به سطح زمین برگردند”.

یاد مربع نگون‌بخت داستان پختستان می‌افتم. نمی‌خواهم اتفاقات پختستان را یک‌به‌یک توضیح دهم. ترجیح می‌دهم آن را بخوانید و جملات آن را مزه‌مزه کنید! فقط یک نکته را می‌گویم که پخت در زبان فارسی به معنای مسطح و پخت است و دنیای پختستان، دنیایی ست دو بعدی!

مربع مفلوک، به واسطه‌ی آشنایی با دنیای سه بعدی و برداشتن عینک تعصب که دنیا فقط دو بعد دارد و آغاز نگاه کردن به پدیده‌ها با این درک که بعد سومی نیز وجود دارد، به زندان افتاد. البته به زندان افتادن او معلول این بود که سعی کرد بقیه را آگاه کند. اول خواست این کار را با نوشتن کتابی انجام دهد ولی سرانجام در مجلسی هنگامی که نادانی از دنیای دو بعدی و دلیل کردگار برای محدود کردن بعد‌ها به دوعدد سخن می‌گفت، امان‌اش بریده شد. زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد. به بالای منبر رفت و سعی کرد مردم را آگاه کند. نتیجه‌ش چه بود؟ از زبان مربع می‌گویم:

می‌باید آیا بگویم که درجا توقیفم کردند و به محضر شورایم بردند؟

محکوم شد در گوشه‌ی زندان بپوسد!

محمدرضا در سایتش نوشته است:

کتاب پختستان، توسط یک مدیر مدرسه که قدیم‌ها معلم هندسه هم بوده است، نوشته شده. اما قطعاً مخاطبش بچه‌ها و دانش‌آموزان نیستند. مخاطبش همه‌ی ما هستیم که به دنیای کوچک خود قانع‌ مانده‌ایم و در تلاش برای کشف معمای هستی، در میانه‌ی دو قطب تعصب و خرافه، همچون آونگی ناپایدار، نوسان می‌کنیم…

جایی از کتاب که خیلی آن را دوست دارم، جایی است که مربع دیگر کره را کمالِ جمال خطاب نمی‌کند. آن را از کتاب نقل می‌کنم:

مربع:‌ معذورم بدار، ای که دیگر ازین پس کمالِ جمال خطابت نمی‌توانم کرد! …
کُره: … و چه معنی دارد که می‌گویی دیگر ازین به بعد کمالِ جمال نیستم؟
مربع: صاحبم! خِرَدت به من آموخته‌ست تا در جست‌و‌جوی کسی باشم حتی بزرگ‌تر و زیبا‌تر و به کمال از تو بسی نزدیک‌تر! … بی‌شک در جای دیگری بالاتر از ما دیاری هست برتر و پاک‌تر، یا مکانی مکین‌تر و بعدیتی بعید‌تر…

راوی داستان یا همان مربع، که اکنون به راز ابعاد فراتر دست پیدا کرده، دیگر نمی‌تواند مثل قبل زندگی کند. او به جرم آگاه‌سازی (البته به زعم پختستانیان و دایره‌ی بزرگ، تشویش اذهان عمومی) به زندان افتاد و در آن‌جا محبوس به حبس ابد شد. مدل ذهنی توسعه یافته، برای او درد داشت! ولی خوشحال از دانستن این نکته بود.

در آخر،‌ پاراگرافی از کتاب که آن را خیلی دوست دارم، نقل می‌کنم:

اراده‌ام از دردِ یاد کردنِ خواریم در گریز است، اما من، چون پرومته‌یی دیگر، این رنج و بدتر از آن را بر خود هموار خواهم کرد، اگر بتوانم به ترتیبی در اندرونِ انسان – چه مسطح و چه جسیم – روحِ طغیان برانگیزم بر ضد نخوتی که بعد‌های ما را به دو یا سه یا هر شمار دیگری از بی‌نهایت کمتر، محدود می‌دارد.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

11 کامنت در نوشته «پختستان و شرط کتاب‌خوانی ما!»

  1. خوندن این پست برام خیلی مفید وجالب بود.تصمیم گرفتم هر وقت که بتونم این کتابو بخونم‌.من همیشه خواننده خاموشم همه جا.ولی نمیدونم چرا اینجا میخوام نظر بدم.یه چیزم بگم.دارم پستاتو از آخر به اول میخونم.

  2. نمی دونم داشتن الگو خوبه یا نه اینکه باعث میشه حتی چیزایی رو که سال ها عاشقش بودیم ترک کنیم و سراغ چیزایی بریم که ذهن ما حتی نمی تونه یه جمله در موردش سر هم کنه.
    ولی اینو خوب می دونم خوندن کتاب (یا دیدن فیلمی و ملاقات شخصی )و فکر کردن و خواب دیدن در مورد اون ها برام لذت بخشه و هنوز تصمیمی در مورد الگو و مدل هایی که دارن من رو نا محسوس مثل باریکه ی ابی که معماری خودش رو درون کوه شکل میده و میسازه ندارم.
    راستش کنترلی هم روش ندارم

  3. علی قربان‌پور

    نمی‌دونم خوش اقبالیه که اول از خودت شنیدمش یا نه اما به این فکر افتادم که نزدیکی هایی با قلعه حیوانات داره. موافقی؟

  4. امیر محمد عزیز چقدر خوب مینویسی و چقدر خوب که مینویسی!:) من این وبلاگ رو تازه پیدا کردم و بسیار خوشحالم.

  5. جمله های کتاب رو خیلی دوست داشتم و پیش خودم دارم فکر میکنم که چقدر ضعیفم و چقدر نیاز به خواندن کتابهایی این چنینی دارم تا به باورهایی که دوست دارم برسم،اما تردید دارم وراهشون رو نمیشناسم،برسم…ولی فکر کنم یه کوچولو خوندن کتاب با ترجمه نثر قدیم ،شاید شیرین باشه ،ولی سخته!!!

اسکرول به بالا