کمی توقف بکن. بگذار جریان عمیق روح موسیقایی شوپن تو را چند لحظه همراه خود کند. با آن برو…
اگر خواستی تا آخر قطعه گوش بده و سپس ادامه را بخوان. شاید هم بخواهی که همزمان با پخشش، به سراغ باقی نوشته بروی.
در هر صورت، بگذار همینجا بگویم که سهم خودافشایی در این نوشته زیاد است و قطعهی شوپنِ در ابتدای نوشته نیز، برای این است که کمی به فضای ذهنیِ من – در هنگام نوشتن این پست – نزدیک شوی.
پس از آشنایی و دیدار با یلدا بود که اتفاقها و پدیدهها و منظرهها و دریاها و جنگلها و آسمانها و کوهها و بیابانها و گلها و گیاهان و ماه و ستاره و خورشید و غروب و طلوع و … دیگر مانند گذشته نبود.
تلاش میکردم که دیگر همانند قبل، به سادگی از کنار یک گل رد نشوم. لحظهای صبر کنم. به آن نگاه کنم و شاید بگویم که اگر این گل میتوانست حرف بزند، چه میگفت؟
تلاش میکردم که کمتر از واژههای عادی و معمولی و … استفاده بکنم. دلم نمیخواست همهچی عادی شود.
اینگونه، من معنای بیشتری داشتم.این نگاه، اندوهگینی را تحملپذیرتر (و عمیقتر) میکرد و خوشی را افزونتر (و واقعیتر) و هر دو را بامعناتر – همهی هنرها این کار را میکنند، اگر که آنها را با نگاه مناسبش دید.
با این کارهایم خود را قدمی نزدیکتر کردم به حرفهای شیمبورسکا. حرفهایی که بارها آنها را خواندهام:
فارغ از هر آنچه که دربارهی جهان بگوییم، از عظمتش و ناتوانیمان در برابرش به لرزه میافتیم.
از بیاعتناییاش به رنجهای مردم، جانوران و شاید گیاهان (کی گفته که گیاهان رنج نمیبرند؟) اندوهگین هستیم.
هر چه دربارهی فضاهایش قضاوت کنیم، فواصلی که نور ستارگان به آنها راه پیدا میکند، همان ستارگانی که در اطرافشان سیارههایی کشف میشوند – سیاراتی خاموش – شاید تا به حال خاموش بودهاند، کسی چه میداند؟
میشود هر چیزی دربارهی این نمایش بیکران بگوییم – نمایشی که بلیت ورود به آن در دستمان است – ولی اعتبارش به طور مضحکی کم است.
محدود است بین دو زمان معین.
هر چه هم که دربارهی جهان بگوییم باز هم آن چیز شگفتآوری است.
البته در واژهی شگفتآور به نوعی دامی منطقی نهفته است.
چون ما از چیزهایی شگفتزده میشویم که با سنجشهای معمول و آشنا و عرف تفاوت داشته باشد. یا از بعضی از باورهایمان که بهشان عادت کردهایم دور باشند.
در واقع دنیایی چنین قطعی و تغییرناپذیر اصلا وجود ندارد. حیرت ما خودبهخودی و مستقل است و در مقایسه، با هیچ متر و معیاری جور در نمیآید.
درست است که همهی ما در زبان روزمرهمان بدون وقفه در معنای تکتک واژهها عبارتهایی مانند «جهان معمولی»، «زندگی عادی»، «روال عادی امور» را به کار میبریم، ولی در زبان شعر که هر واژهای فکر شده است و ساختاری مشخص دارد، هیچ چیز عادی و معمولی نیست.
هیچ سنگی و هیچ ابری بر فراز آن، هیچ روز و هیچ شبی در پی آن و بیشتر از همه، هستی هیچ موجود زنده ای بر روی این سیاره.
پس از آمدن از کلینیکها، بخشها و کشیکها و دیدن لحظههایی که شاید فکر کنید که مخصوص خیالِ کارگردانها و فیلمنامهنویسهاست – از آزار جنسی کودک یکساله تا سوزاندن پاهای یک مادر به علت توهمِ تسخیر شدن توسط روحی خبیث و پسری چهارده ساله که همراه با مردی که به او تجاوز میکرد آمده بود – تسکیندهندههایم و عادینکنندههایم وخاموشنکنندههایم ونگهدارندههایم، همینها بودند:
گوش دادن قطعهای موسیقی – شاید توکاتایی از باخ، شاید کوارتتی از بتهوون، شاید فانتزی ایمپرومتوی شوپن، شاید پیانو کنسرتویی از راخمانینف، شاید از مِسیان و شاید کمی معاصرتر.
کمی پشت پیانو نشستن و نواختن قطعهای – شاید از Komitas که بیتابانه در موسیقیاش اندوه و رنجِ کشتار همنوعان خود را در رقصی چشمنواز پنهان میکند و شاید هم کمی بداههنوازی الکی.
لحظهای درنگ در کنار کاشیهایم. نگاه کردن به گل و مرغِ نقش بسته بر آن و زمزمهی شعر شفیعی کدکنی که میگوید:
تا کجا میبرد این نقش به دیوار مرا؟
و در ادامه که میگوید:
این چه حزنی است که در همهمهی کاشیهاست؟
نگاه کردن به بشقاب سفالیام که در عمقِ سبزآبیِ آن، پرندهای نشسته و مرا نگاه میکند.
نشستن روی صندلیِ کنار گیاهانم، کمی برایشان صحبت کردن و گرد و خاک را از برگهایشان پاک کردن.
نگاه کردن به یک نقاشی.
خواندن و گوش سپردن به شعری. شاید از شاملو که حنانه یا فخرالدینی یا بیات یا شهبازیان یا علیزاده یا … موسیقیشان را همراه آن صدای عمیق کردهاند.
خواندن غزلی. از سعدی تا سایه.
دیدن عکسی. شاید عکسی باشد از چهرهای با چشمان عقلباخته و دردمند. شاید از یک سنگ. شاید از یک درخت. شاید از یک گل.
همراه شدن با نوشتهای یا نیایشی مخصوص و گاهی کمی نوشتن.
گاهی نیز از ثانیهای تا ساعتها به یک چشمانداز نگاه کرده و اگر بتوانم، از آن عکسی گرفته و آن را همراه با شعر (و گاهگاهی موسیقی) میکنم.
تا کنون بعضی از آنها را برای چند نفری میفرستادم و برخی تبدیل به استوریهای واتساپ میشد و نهایتا در شلوغی و سیل پیامهای سطحی و بیخود شبکههای اجتماعی گم میشدند.
این عکسها (و شعرهای همراهشان) برای خود من مهم هستند. میخواستم آنها را به شکل منسجم و کمی دم دستتر داشته باشم. به همین خاطر برای آنها قسمتی را در وبلاگ در نظر گرفتم.
این عکسها و شعرها یادآور سبک زندگیای هستند که انتخاب کردهام داشته باشم. سبکی که کم کم دارد با من آمیخته میشود. سبکی که بلندای آن انتهایی ندارد. هر چه بالاتر بروی، باز هم هست.
شاملویی که میگفت «میخواهم خواب اقاقیاها را بمیرم» و «میخواهم نفس سنگین اطلسیها را پرواز گیرم»، در سالهای آخر عمرش گفت:
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
او نیز میدانست که میتوانست باز هم پیش برود و میتوانست باز هم این سرزمین را بیشتر کشف کند. کشف کند تا:
«تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم»
قسمت لحظهنگارها را که در منوی وبلاگ در دسترس است، به همین منظور ایجاد کردم. عکسهای جدید را در آنجا میگذارم و کم کم عکسهای قدیمی را نیز به آن اضافه میکنم.
چند عکس اخیر را در این نوشته نیز میگذارم تا قسمت لحظهنگارها را تکمیل کنم:
من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست.
شاملو
گفتی که: «پیش خیل حوادث کمیم ما»
همت بلند دار دلا؛ با همیم ما!
مرتضی لطفی
«… و بعضی
خیال خود را
به خدایی گرفتند».
مقالات شمس
ای بس غم و شادی
که پس پرده
نهان است
سایه
به تو سلام میکنم کنارِ تو مینشینم
و در خلوتِ تو شهرِ بزرگِ من بنا میشود.
شاملو
گل میگفت
چه میشد پس از من، بماند بویم؟
پابلو آنتونیو کوادرا
نوشته های شما و گاها نوع نگاهتون برای من گریزگاهه. عادی نکننده روزهای تلخ.
میزبان پرسید:قشنگ یعنی چه؟
_قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال…
س.سپهری
من شاعری را دیدم هنگام خطاب به گل سوسن میگفت《شما》
به نظرم سهراب سپهری یکی از کسانی بود به شکل خیلی زیبایی این دیدگاه رو داشت زندگی یه جور دیگه میشه با ابن دید……توی هر لحظه هر جایی یه چیز زیبا برای دیدن،لذت بردن،فهمیدن،یاد گرفتن وجود داره
سلام آقای قربانی
وقت بخیر
میدونید گاهی فکر میکردم خیلی آدم انرمالیم
تا اینکه اینجارو خوندم.
همونقدر بیقرار، همونقدر پراکنده و همونقدر رنجور
اما سوالی ازتون دارم
با غم این دیده ها چه میکنید؟
با آشفتگی ای که به روحتون می آمیزه
از دردایی که درمانش از دست شما خارجه
از تماشایی که توان یاری درش نیست؟
این روزا خیلی گرفته م
و از سوال اطرافیانم بهت زده
تو که فلان و فلانی و وضعیتت خوبه
چرا غصه میخوری؟
چرا غصه نخورم برا بقیه؟
یه راهکاری برا شاد بودن فک کنم همین جاها خوندم گرچه دیدم در پس واژه هاتون نگاه شمام چی بود بهش
نگاه به زندگی افراد پایین تر از خودمون و شکرگزاری برای الان
چطور از بدبختی دیگران شاد بشم؟؟!!
ای کاش یه نوشته هم بود برای اینکه چطور فکر نکنم
چطور نبینم
چطور نفهمم
چطور رنج نکشم
یا شاید منطقی ترش اینه که
چطور ببینم و بفهمم اما رنج نکشم
”
نگاهی عمیق به بلندای سکوتم می افکنم
دودی از دوردستی دور
گلویم را می سوزاند…
“
معنایی پیدا کن در پس رنج.
اگر به این اندازه توان برای دریافت غم در شما وجود داره، پس حتماًظرفیت دریافت کرامت و زیبایی هم در شما به همین وسعت نهفته است.
در جواب چطور: با تعمق وگشوده بودن در برابر پدیده هایی که دیگر معمولی نیستند.
درد صلاحی است به منظور پیشروی در معنا
فرار کردن ازش جز سردرگمی و ناچاری جز استیصال نتیجه ای نداره
به کارش بگیر و لذت ببر از توانایی فهم علت هاش خوابیده پشت هر اتفاق
پدیده هایی ک دیگر معمولی نیستند…
هر لحظه نشونه ای از طرف خداست
مث همین الان
گاهی حس میکنم همه ی ما گم شدیم و اجازه داریم هر جوری ک دوست داریم خودمون پیدا کنیم….
اشک هایی ک مزه ی تغییر میدهند…
و چشم های سردرگمی ک منتظر هستند تکلیفشان روشن شود….
و سه نقطه های همیشگی….پر از حرف های نگفته…
بیی نهایت ممنونم بابت این دلنوشته های ناشناسی ک از همه اشنا ترند…
لا ب لای این نوشته ها خود واقعی ام را انتخاب میکنم….
دلم کمی گفتگو با ادم هایی از جنس هشیاری میخواد… ادم هایی ک ب راستی در جستجوی خود واقعیشون هستن…
مررررسی ک انقدرررر اگاهی بخش هستین…
دکتر جان سلام .ممنون از نوشته های خیلی عالی تون دکتر ی سوال خیلی ذهنم رو مشغول کرده. من شاید ۳یا۴سال از شما کوچک تر باشم والان هم تجربه یکسال دانشگاه ی بودن و به تبع حضور در اجتماع همسالان خودم رو دارم .دکتر جان خیلی واسم جای سوال ک چی شد و چطور و چ کسی باعث شد که شما از این گیجی که تقریبا همه مبتلا بهش هستن خارج شید؟ البته دکتر جان میشه بگید این کتابها و موسیقی هارو چطور ب شما معرفی میشه؟
اگه بخوام در یک جمله بگم ” حال کردم با نوشته هات ،چقد دلی بود”
و اما یه اعتراف: به شدت به حالت غبطه خوردم وقتی نشستم کامل تمام نوشته ها رو خوندم،از اینکه تکلیفت با خودت و زندگیت معلومه و این چقدرررر نعمت بزرگیه.
من مدت هاست دارم تلاش میکنم بدونم از زندگی چی میخوام باید چه رشته ای برم باید چکار کنم ،راستش یه بار رفتم دانشگاه و بعد سر کار اما اون چیزی که میخوام نبود فقط میدونم دوست دارم تو حوزه آسیب های اجتماعی کار کنم و…اما نمیدونم چطور میشه دل و عقل و نیاز بازار و عشق و ..اینها رو کنار هم بذارم و رشته تحصیلی ام رو انتخاب کنم ،یه مدت تصمیم داشتم پزشکی اما بازم به شک افتادم !! که بعدش چطور میشه وارد آسیب های اجتماعی شد و اینکه همه من رو ترسوندن که ای بابا !! عمرت رو تلف میکنی با این کشیک ها و هزار دلیل دیگه که نتیجه اش شد کلافگی من!
اصلا نمیدونم چرا این چیزها رو اینجا نوشتم! بیخیال بذار یادگاری از من و کلافگی های این روزهام در اواخر ۲۷ سالگی!
چقدر خوبه که عادی نکننده هات و خاموش نکننده هات رو شناختی ! این که زنده بمونی و خاموش نشی دقیقن به اندازه یه دستاورد بزرگ روحیه بخشه! گاهی دلم برای کودکیم و همه اون چیزایی که منو به وجد می اوردن و شگفت زدم میکردن تنگ میشه؛ گاهی دلم میخواد چیزهایی برام عادی نباشه؛
واقعن دلم برای شگفت زده شدن تنگ شده!
برای این که هر جا برسم بگم دیدی فلان جا فلان چیزو نصب کردن؟!
دیدی فلانی داره فلان کارو انجام میده؟!
مهدی حتما یادم بنداز یه موضوعی در مورد این شگفتزده شدن بهت بگم وقتی که دیدمت. اینجا فضای مناسب برای صحبت در موردش نیست.
آقای دکتر دلتنگ ام دلتنگ بیمارستان نمازی خوبم،، دلتنگ دویدن و راه رفتن های تند توی راهروهای درازش برای رسیدن به جایی که میخواستم هستم،، منتظرم هدفم به بار بشینه برگردم عاشقانه توی کسوت یه پزشک خوب وکاربلد خدمت کنم..
آقای دکتر..نمیدونم چرا وازکجا ولی حس میکردم دانشجوی پزشکی شیراز هستین ولی الان مطمئن شدم، موفق باشین.. شیراز شهر فوق العاده ای، زادگاهمه وبی نهایت دوستش دارم،، ان شاءالله من بتونم دوباره برگردم توی موقعیت یه پزشک خوب توی بیمارستان موردعلاقه ام نمازی کارکنم..دلم خیلی براش تنگ شده خیلی زیاد
سلام..
واما من موفق میشوم..
راه درازی آماده ام ازپیچ های جاده های متنوع زندگیم تاکنون که نفس میکشم و هستم وحیات دارم گذر کردم..
تصمیمات عجیب وغریب باب قلبم زیاد گرفته ام ازهمان هایی که خیلی هامیگویند مگه دیوونه بودی?
اما این منم واین جمله..
تارسیدن به رویاهام چیزی نمونده???
ادمی رو میشناختم که عاشق مسافرت بود! اینقدر همیشه و هرجا راجع به رفتن و زندگی کردن و جریان داشتن حرف میزد که اگه نمیشناختیش میگقتی اون قطعا یه جهانگرده یا دست کمی از یه جهانگرد همیشه در سفر نداره! اما واقعیت این بود که اون پسرک فقط حرفهای قشنگی میزد! آرزوهای قشنگی داشت! اما جای یه چیزی توی عمق وجودش خالی خالی بود: شجاعت!
اینجوری که باید اینقدر شجاع باشی تا بتونی همونجوری زندگی کنی که لایقشی! همونجوری نفس بکشی که انگار هر لحظه روی دامنه ی سرسبز یه قله نشستی و در حالی که داری چای گرمتو توی سرمای مطبوع هوا سر میکشی، طلوع افتاب رو میبینی!
اما اون آدم بالاخره یه روز دلشو به دریا زد! به نزدیک ترین بلیط فروشی شهرشون رفت و با تمام داراییش یه بلیط به مقصد دنیا خرید! دست همراه همیشگیشو گرفت و برای همیشه، سفرهاشو، ارزوهاشو شروع کرد!
از اون روز به بعد، اون پسرک با دوست همیشه همراهش، علارغم تمام سختی های راهشون، بلند بلند قهقهه میزنن و یکی یکی ارزوهاشونو زندگی میکنن!
اوایلش رو که خوندم این مصرع از سایه میومد تو ذهنم:
یا رب چقدر فاصلهی دست و زبان است…
الان که دیگه این فاصله براش وجود نداره.
با خستگی از یکنواختی ها و خواستن ها و عمل نکردن ها و بی نهایت حس منفی سراغ نت اومدم و یاد اینجا افتادم…بی مقدمه شروع به خوندن کردم و فقط میتونم الان بنویسم که کاش روزی بیاد که مثل تو عمیق باشم و عمیق بیندیشم…شبت پر از آرامش