لحظاتی «ویژه»

از اواسط مرداد که شروع جابه‌جایی خانه بود تا به الان، یکی از فشرده‌ترین دوران‌های زندگی‌ام را تجربه کردم. تصورش را هم نمی‌کردم که بشود این‌قدر فشرده گذراند. الان هم که می‌نویسم، انبوهی از کارهای خرد و کلان منتظرم هستند.

اما به خاطر خودم هم نیاز داشتم که کمی این‌جا بنویسم.

اول از همه بگویم که وقتی می‌نویسم فشرده، در دلش گلایه‌ای نیست. این سبکی از زندگی است که خودم انتخاب کرده‌ام و ادامه می‌دهم. و روزهای من بین فشرده و فشرده‌تر در گردش هستند.

و بهترین خواسته‌ای که در نوسان‌های فشردگی می‌توانم برای خودم داشته باشم، پیش‌بینی‌پذیری است و حداقلِ غیرمنتظره‌ها – هر چند معمولاً این‌طور نیست. نامش نیز می‌گوید که غیرمنتظره است و نمی‌دانی که کی می‌آید.

و وقتی تا این حد فشرده می‌گذرانی، هیجان‌ها را در سطح دیگری از برانگیختگی تجربه می‌کنی. یک زمانی در این مواقع، حالت distracted را حس می‌کردم و انگار دیگر حسی نبود. انگار از تمامی حس‌ها فرار کرده باشم.

اکنون برعکس است و حس‌ها intense می‌شوند.

شادی شدید می‌شود و غم نیز. خشم شدید می‌شود و ترس نیز. همه چیز عمیق‌تر و در سطح دیگری حس می‌شوند.

موسیقی را عمیق‌تر می‌شنوم. نقاشی را عمیق‌تر می‌بینم. عمیق‌تر شاد می‌شوم و عمیق‌تر غمگین. همه چیز intensify می‌شود.

و الان می‌خواهم کمی از این حس‌های ویژه که در این هفته‌ها حس کردم، بنویسم. هفته‌هایی که خودم نیز آن را در بخش مراقبت‌های ویژه (intensive) گذارندم.

نوشته‌ای تکه‌تکه است. هر کدام یک حس. یک لحظه. یک لحظه‌ی ویژه.

لحظه‌هایی که می‌نویسمشان، اما عمده‌ی حس‌ها را برای خودتان می‌گذارم که حس کنید.

چه چشمانی دارید.

هم خودت و هم مادر.

ترکیبی از آبی و سبز و طوسی که کنار هم به زیبایی نشسته‌اند. هر رنگ مهم نیست. ترکیب‌شان به‌جا و دقیق بود. نمی‌توانستم آن چشم‌ها را تحسین نکنم.

و خدای من. اشک و اندوه، زیباترشان می‌کند.

مادر نهمین دهه از زندگی‌اش و دخترش هفتمین دهه را می‌گذراند.

دخترش اقامت داشت و مادر، نه.

مادر با شکستگی قوی‌ترین استخوان بدن و عفونت ادراری آمده بود.

مادر عمل شد و استخوان را ثابت کردند.

برای عفونت نیز درمان شروع شد.

اما بدن در دهه‌ی نهم زندگی آن‌قدر طاقت ندارد. حتی اگر در بخش مراقبت‌های ویژه باشی. حتی اگر داروهای ویژه دریافت بکنی.

اول از همه کلیه‌ها تسلیم شدند. و بعدش ریه‌ها. ذهنش نیز خسته بود و تصمیم گرفته بود بیدار نشود. برای آن کمکی نداشتیم.

به کلیه از طریق دیالیز کمک کردیم و به ریه از طریق تنفس مکانیکی.

قوی‌ترین آنتی‌بیوتیک‌های موجود را هم برایش گذاشتیم.

عفونت خوب شد. ریه بهتر شد.

کلیه ولی خسته بود و برنگشت.

اما دیگر ذهنش با ما نیست و بیدار نمی‌شود.

در تلاش بودیم که بیدارش بکنیم.

اما دوباره عفونت کرد.

نیازمند تعویض وسیله‌ای بود که توسط آن دیالیز می‌شود. یک لوله باریک که یک سمت آن در سیاهرگ قرار می‌گیرد و سمت دیگر دو شاخه شده و به دستگاه دیالیز وصل می‌شود.

تاکنون دو عدد از آن‌ها برایش گذاشته بودیم.

اکنون دوباره عفونت کرده بود و این لوله نیز محل احتمالی عفونت بود. باید عوض می‌شد.

اما بیمارستان هم بدون واریزی تا حدی توان کمک دارد. عمل کرده. دیالیز شده. در ICU هست. با یک واریزی بسیار بسیار کم.

او نیز دیگر توان واریز نداشت و تا همین نقطه نیز ده‌ها میلیون هزینه شده است.

او هزینه‌ای نداشت که برای این لوله واریز بکند.

این را با همان چشم‌های زیبای پر از اشک آبی-سبز و با رگه‌های طوسی گفت.

و امروز می‌پرسید که مادر چطور می‌شود؟

گفتم که بدون دستگاه پیش ما نمی‌ماند.

گفت من در خانه دستگاه ندارم که ببرمش.

گفتم که می‌دانم. به این فکر نکن که او را ببری.

گفت پول ندارم.

گفتم می‌دانم. نگران این موضوع، هم‌اکنون نباش.

گفت دستگاه را خاموش بکنی می‌میرد؟

سرم را تکان دادم.

دوباره گفت که من در خانه دستگاه ندارم که ببرمش.

و دوباره گفتم که نگران نباش. بگذار این‌جا بماند.

گرد‌ترین صورتی را داشت که تاکنون دیده‌ام. چشمانی پف کرده. چهره‌ای پر چروک.

روز اول که آمد، از تقلاهایش برای نفس کشیدن و تب و عفونت، آن‌قدر عرق کرده بود تمام موهایش خیس بود و روی پیشانی‌اش دسته‌های موهای خیس متصل به هم آمده بودند.

امروز که کنار تخت کناری بودم و می‌گفتم: مادر جان. شکوفه خانم. بیداری؟ دستت را تکان می‌دهی؟ مادر جان، سلام.

شکوفه خانم بیدار نشد ولی او بیدار شد و گفت سلام.

این چند روز حالش بهتر شده بود و می‌خواست به بخش برود.

هنوز هم گردترین صورتی را داشت که تاکنون دیده‌ام.

من چهره‌‌های گلگون را دوست دارم. او هم چهره‌ای گلگون داشت.

موهای کوتاه. گونه‌های سرخ.

بدنی اما بی‌جان.

با این که دهه‌ی چهارم زندگی‌اش را می‌گذراند، در دل همه همانند دخترکی کودک/نوجوان جا خوش کرده بود. همان‌قدر معصومانه نگاه می‌کرد.

و من هر روز از خودم می‌پرسم، چند نفر تحمل او را دارند؟ چند نفر می‌توانند همانند او مدارا کنند.

زندگی‌اش «تمرین مدارا» است.

مهر ماه که رسید، وارد ماه چهارم بستری بودنش شدیم.

ماه چهارمی که او در کنج بخش مراقبت‌های ویژه است. بیدار و هوشیار، متصل به دستگاه کمک‌نفس.

خواسته‌ای ندارد. همه چی را با چشمان درشتش نگاه می‌کند. هر روز تشکر می‌کند.

و چه بگویم؟

کاش می‌شد برایش یک ونتیلاتور خرید که به خانه‌شان برود.

چند احیا را دیده است؟ چند عزاداری را دیده است؟ چند بار در روز چنین فکرهایی به سرش می‌زند که نکند من نفر بعدی باشم؟

چند بار جر و بحث را دیده است؟ چند بار دلش در ICU گرفته است و خواسته با کسی صحبت بکند، اما نتوانسته و در بهترین حالت روی یک کاغذ چند کلمه‌ای یادداشت کرده؟

چند بار …

او خیلی قوی است. خیلی تحمل دارد.

من به اندازه او قوی نیستم.

ادامه دارد و باید بنویسم. خیلی باید بنویسم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

12 کامنت در نوشته «لحظاتی «ویژه»»

  1. امشب داشتم به عکسی که از لیلیا در نوشته خانه غریب خیابان قریب گذاشته بودین نگاه می کردم که چشمم به خودکارهای روی میز افتاد خودکارهایی که شبیه خودکارهای منه، نمیدونم چرا ولی خیلی ذوق کردم، مثل اون روزی که متوجه شدم کفش های من و کفش های یکی از دبیرهایم که اسمش در لیست بهترینهای من، هست، شبیه هم هست و دوست داشتم در نوشته لحظاتی “ویژه” کامنتش کنم.
    و اینکه خواستم بپرسم اون شی سفید رنگ که کنار عینک هست چیه؟

      1. چه عادتِ خوب ومفیدی.
        البته یکم حوصله میخواد.

        یادمه کوچیک که بودم خیلی دوست داشتم نخ دندان داشته باشم
        اولین باری که برام خریدن جعبه اش آبی رنگ بود.

        یادش بخیر
        چه زود گذشت.

  2. عمیق ترین معلمی هستید که در این مسیر سخت و پر ماجرا ازش یاد گرفتم
    نوشتن رو شروع کردم و چه قدر لذت بخشه که مینویسم و نوشته های شما هنوز مثل اولین باری که خوندم جذابه:)

  3. نمی دانم. احساس می کنم فرم قبلی وبلاگتان را بیشتر دوست داشتم. شاید هم الان عادت ندارم.

      1. کاش زندگی‌هامون هم،ساده بود،امیرمحمد
        دنیا بوی تظاهر میده،مثل یه ریسمانی که به هم بافته شده، همه چیز درهم و شلوغه
        کاش ساده بودیم.
        به امید لبخندت دوست من

  4. بیچاره من که چهره‌ی زیبا ندارد و در مواقع کسالت‌های بسیار، پرستاران و دیگر مراجعان از توجه دلسوزانه همسرش به این زن نازیبا_با چهره‌ای ناخواسته جدی و عبوس_ منزجرانه رو برمی‌گردانند و زیر زبانی بخت بدشان را نفرین می‌کنند! این‌همه مهرورزی از جانب شما ستودنی‌ست.

  5. خیلی لذت بخش بود برام.
    چندبار خوندم اما از خوندنش سیر نمیشم، نمیدونم چرا؟! شاید این هم یک حس هست.
    یکم از نوشته شما قرض میگیرم
    من هم به خاطر خودم نیاز دارم کمی این جا بنویسم ولی از آنجایی که نمیدانم چه بنویسم قسمت هایی از نوشته را که بیشتر لذت بردم و می برم را مینویسم.

    این سبک از زندگی است که خودم انتخاب کرده ام و ادامه می دهم. و روزهای من بین فشرده و فشرده تر در گردش هستند.

    حواس پرت و گیج، پرشور و مشتاق.

    شادی شدید می شود و غم نیز. خشم شدید می شود و ترس نیز.
    همه چیز عمیق تر و در سطح دیگری حس می شوند.

    حس های ویژه در بخش مراقبت های ویژه.

    هر کدام یک حس، یک لحظه، یک لحظه ی ویژه.

    چه چشمانی دارید.

    وخدای من. اشک واندوه، زیباترشان می کند.

    گفت دستگاه را خاموش بکنی می میرد؟
    سرم را تکان دادم.
    دوباره گفت که من در خانه دستگاهی ندارم که ببرمش.
    و دوباره گفتم که نگران نباش، بگذار این جا بماند.

    زندگی اش “تمرین مدارا “است.

    ودر بهترین حالت روی یک کاغذ چند کلمه ای یادداشت کرده؟

    چندبار…

    او خیلی قوی است. خیلی تحمل دارد.

    من به اندازه او قوی نیستم.

    ادامه دارد و باید بنویسم. خیلی باید بنویسم.
    ادامه دارد وباید بنویسم. خیلی باید بنویسم.
    ادامه دارد وبایدبنویسم. خیلی باید بنویسم.

    یه لحظه بابت تغییرات وبلاگ فکر کردم اشتباه اومدم، خوب شده.
    و اینکه جایِ خالیه تصاویر رو هم احساس کردم.
    خیلی ممنونم که با وجود فشردگی باز هم مینویسید*

اسکرول به بالا