در دسامبر ۱۹۶۸، آپولو ۸ برای سفر به سوی ماه پرتاب شد. در شب کریسمس آنها از سمت پنهان ماه بیرون آمدند و وارد مدار ماه شدند.
فضانوردان آپولو اولین انسانهایی بودند که این پدیده را در بدو ظهور میدیدند و باید برایش اسمی دست و پا میکردند: «طلوع زمین – Earthrise».
ویلیام اندرس، خلبان سفینهی آپولو، با دوربین هاسلبلادی که بهشکلی ویژه تعبیه شده بود توانست عکسی بگیرد از کرهی زمینی که دو-سومش روشن بود و در آسمان شب برمیآمد.
عکسهای او زمین را پرنقش و نگار در پوششی از ابر پرپری با گردشهای مداوم بزرگبادها، آبهای آبیِ سیر و قارههای زنگاری نشان میدهند
سرلشکر اندرس بعدها به یاد میآورد:
گمانم این «طلوع زمین» بود که همهی ما را عمیقاً متأثر کرد… ما داشتیم به سیارهی خودمان نگاه میکردیم؛ جایی که تکامل یافته بودیم. زمین ما در مقایسه با سطح ناهموار، نخراشیده، نتراشیده، دربوداغون و حتا حوصلهسربرِ ماه، کاملاً رنگی و قشنگ و لطیف بود. گمانم چیزی که همهی ما را تحت تأثیر قرار داد این بود که ما ۳۸۰۰۰۰ کیلومتر آمده بودیم که ماه را ببنیم و حالا میدیدیم که این زمین است که واقعاً ارزش تماشا دارد.
آن زمان عکسهای اندرس همانقدر که زیبا بودند مایهی تشویش هم بودند؛ و تا امروز هم همینطورند.
اینکه به خودمان از دور نگاه کنیم، اینکه آنچه سوبژکتیو است به ناگاه ابژکتیو شود، این به ما شوکی روانی میدهد.
عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه – جولین بارنز – عماد مرتضوی – نشر گمان
وقتی کتابها را میخوانم، تداعیهایم از پزشکی و زندگی شخصیام جاری میشوند.
و این پاراگرافها، اینکه به خودمان از دور نگاه کنیم و از Subjective به Objective تبدیل بشویم، به نظرم هر روز در برخورد با مرگ بیماران اتفاق میافتد؛ حداقل برای من.
در هر مرگ بیمار، با مرگ خودمان نیز روبهرو میشویم. برای همین است که کاش از همان ابتدا، کنار آمدن با اضطراب مرگ را نیز به دانشجویان یاد میدادیم. آنگاه دیگر، راه حل خبر بد را به شکلی بدی گفتن، کلاس آموزشیِ خبرِ بد را به شکلِ خوبی گفتن نبود. کلاس کنار آمدن با اضطراب مرگ بود.
بار اولمان نیست که محل اصلی مشکل را اشتباه میگیریم و جایی دیگر سرمایهگذاری میکنیم (آرکیتایپ جابهجایی بار در سیستم یا Shifting the Burden).
دو تا آدم را که تا حالا کنار هم قرار نگرفتهاند، کنار هم میگذارید و دنیا تغییر میکند بعضی وقتها؛ بعضی وقتها هم هیچ. ممکن است آتش بگیرند و بسوزند و زمین بیفتند، یا اینکه عشق زمینشان بزند و در آتشِ عشقِ هم بسوزند. اما بعضی وقتها این وسط یک چیز تازه درست میشود و بعد دیگر دنیا عوض شده است. در آن شوق آغازین، در آن شور طوفانیِ برخاستن، آن دو با هم، بهتر از هر کدام به تنهایی هستند. آنها، با هم، دورترها را میبینند و روشنتر میبینند.
ما روی زمینِ صاف زندگی میکنیم، روی سطح، اگرچه همچنان بلندپروازیم. ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان میرسیم. بعضی با بال هنر پر میکشند، بعضی با مذهب عروج میکنند؛ ولی بیشتریها را عشق پرواز میدهد. وقتی بالا میرویم، خب ممکن است سقوط هم بکنیم. فرودهای راحت و بیدردسر انگشتشمارند. ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوانشکن مثل توپ داریم به زمین میخوریم و تا خط راهآهنِ کشوری خارجی کشیده شدهایم. هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستانِ اندوه نیز هست؛ اگر نه در اوایل، اما در ادامهاش؛ برای این یکیشان نه، برای دیگری؛ بعضی وقتها هم برای هر دویشان.
پس چرا ما همواره سودای عشق داریم؟ چون عشق نقطه تلاقیِ حقیقت و جادوست؛ حقیقت چنان که در عکاسی؛ و جادو چنان که در بالونسواری.
دو تا آدم را که تا به حال کنار هم قرار نگرفتهاند، کنار هم میگذارید. بعضی وقتها مثل اولینباری میشود که تلاش شد تا بالونی هیدروژنی را به بالون هوای گرم ببندند: ترجیح میدهید اول بسوزید و بعد زمین بیفتید یا اینکه اول عشق زمینتان بزند و بعداً شما را بسوزاند؟ گاهی شدنیست و یک چیز تازه درست میشود و دنیا عوض میشود. بعدش، یک وقتی، دیر یا زود، به خاطر فلان یا بهمان علت، یکی از آن دو نفر کم میشود. و چیزی که کسر شده بیشتر از مجموع همهی آنچه بوده است. از نظر ریاضی البته احتمالاً ممکن نیست؛ اما از نظر احساسی چرا.
هر کدام از ما به شیوهی خاص خود به اندوه مینشیند… اندوهان کمکی به درک یکدیگر نمیکنند اما ممکن است گاهی بر هم منطبق شوند. پس اندوهزدگان همدستاند.
میدانستم فقط این کلمات کهنهاند که حق مطلب را ادا میکنند: مرگ، اندوه، ماتم، حزن، دلشکستگی؛ نه هیچ راه طفرهای هست و نه درمانِ مدرنی. اندوه وضعیتی انسانی است و نه پزشکی؛ قرصهایی هست که کمکمان کنند فراموشش کنیم – او و همه چیز را – اما قرصی برای درمانش وجود ندارد. اندوهزدگان افسرده نیستند، آنها فقط، به درستی، به تناسب، از نظر ریاضی («رنجِ هر چیزی دقیقاً همسنگِ ارزشِ آن است») غمگین هستند.
کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم، برای من، معمولاً یعنی کارهایی که با او انجام میدادم. آنجا هم که یک کارهایی را تنهایی انجام میدادم، نصف لذتش به این بود که بعداً برای او تعریف کنم.
اما چرا باید تکرار به معنیِ رنجِ کمتر باشد؟ اولین تکرارها دعوتتان میکند به فکر کردن به تمام تکرارهایی که در سالهای آینده خواهد آمد. اندوه تصویرِ نگاتیوِ عشق است؛ و اگر انبوهیدن عشق در سالیان ممکن است، چرا اندوه نتواند تلنبار شود؟
مدتها گذشته بود اما به یاد دارم آن لحظهای را که – یا شاید، آن علتی را که ناگهان به ذهنم رسید و – احتمال خودکشیام را پایین آورد. متوجه شدم او تا جایی زنده میمانَد که در حافظهی من زنده مانده. البته که در ذهن باقیِ آدمها هم به قوت همچنان باقی است، اما من یگانه یادآورش بودم. اگر همهجا حاضر بود به این خاطر بود که در درون من بود، درونیشدهی من. معلوم بود. و به همان اندازه هم طبیعی – و انکارناپذیر – بود که نمیتوانستم خودم را بکُشم، چون در این صورت او را هم میکشتم. برای بار دوم میمُرد.
مردی زنش میمیرد و عجز و نالهاش چنان میشود که خدایان را منقلب میکند و به او اجازه میدهند که به جهان زیرین برود، او را پیدا کند و برش گرداند. با این حال، شرطی گذاشتهاند: تا وقتی به زمین برنگشتهاند نباید به صورت او نگاه کند وگرنه برای همیشه او را از دست خواهد داد.
اینجاست که همینطور که دارد او را از جهان زیرین به بیرون میبرد، زن مرد را راضی میکند تا برگردد و نگاهش کند؛ اینجاست که زن میمیرد؛ اینجاست که او دوباره سوگوار زن میشود، حتا پرسوز و گدازتر، و شمشیر میکشد به خودکشی؛ اینجاست که این نمایشِ زندوستی خدای عشق را خلع سلاح میکند و ائورودیکه را به زندگی باز میگرداند.
…
وای، دست بردار، واقعاً؟!
…
دنیا را به یک نگاه میبازید؟ خب واضح است که میبازید. دنیا برای همین است دیگر: برای از دست دادن در شرایط مناسب. آخر چطور کسی میتواند در برابر اغوای صدای ائورودیکه از پشت سر مقاومت کند؟
اپرا، خیلی تمیز، اندوهزدگان را هدف گرفته بود؛ و در آن سالن حقهی معجزهآسای هنر دوباره اتفاق افتاد.
کلمهای آلمانی هست، Sehnsucht، که معادل انگلیسی ندارد؛ یعنی «اشتیاق چیزی را داشتن». دلالتهای رمانتیک و اسطورهای دارد. سی. اس. لوئیس چنین تعریفش میکند: «اشتیاقی سیریناپذیر» در قلب انسان برای «آنچه نمیدانیم چیست».
وسوسهای هست که حتی اگر آدم به زبان نیاورد هم دوست دارد چنین حس کند: من نسبت به تو از ارتفاع بلندتری سقوط کردهام – امعا و احشای پارهپارهام را ببین. اندوهزدگان طلب همدردی میکنند، اما با این حال، ناراحت از هر چه برتریشان را زیر سؤال ببرد، رنجی را که سایرین از همان فقدان میکشند، دستکم میگیرند.
عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه – جولین بارنز – عماد مرتضوی – نشر گمان
آنقدر این چند هفتهی گذشته در این بیمارستان جدید برایم اذیتکننده بود که ترجیح دادم تا الان از آن چیزی ننویسم. روزشماری میکردم برای برگشتن به بیمارستان امام – با اینکه سنگینی کشیکهای بیمارستان امام به هیچوجه قابل مقایسه با اینجا نیست.
فرسودگی شغلی (Burnout) را واضحاً حس میکردم. هر سه ضلعش را در خود میدیدم. باورم نمیشد که این منم. اولین بار بود که چنین تجربهای را اینچنین ملموس داشتم. توهم این را داشتم که قویتر از این هستم که درگیر Burnout بشوم. اما بعد تنها چند هفته، هر سه نشانهاش را در خود پیدا کردم (+):
- Emotional Exhaustion
- Depersonalization
- Inefficacy
سه نشانهای که با یکدیگر یک چرخهی معیوب خودتقویتکننده را میسازند. همانند وقتی که دو لیتر خونریزی میکنی و مکانیسمهای بدن، به جای کمک به زنده ماندنت، روند مردنت را تسریع میکنند. در فرسودگی شغلی هم اتفاق مشابهی به وجود میآید. همدیگر را تقویت میکنند.
برای من شروعش از سومی بود؛ احساس ناکارآمدی. احساسی که هر روز با من بود. این که من هیچ کاری از دستم در این بیمارستان با این سیستم معیوبش برنمیآید. سپس دو مورد دیگر را حس کردم. دو موردی که هر دو منجر به احساس ناکارآمدی بیشتر میشوند.
در هنگام خستگی و فرسودگی احساسی و عاطفی (Emotional Exhaustion) کار و تعامل با مردم سخت میشود. اضافه شدن Depersonalization، حلقهی معیوب را تقویت میکند. منظور این است که دیگر توان و حوصله و جانی برای فکر کردن به انسانها، بیماریشان، رنجشان و مشکلاتشان نداری. در نتیجه کمتر به سراغشان میروی.
من هم حتی حوصلهی دیدن بیمارهایم را نداشتم. عذاب وجدان از انجام یک کار غیر اخلاقی، تنها دلیلی بود که به زور خودم را به سر ویزیت میبردم و به اینکه بیمار را ندیده، دستورات داروییاش را بنویسم، اکتفا نکنم. درس دادن به استاجرها و اینترنهایم نیز خیلی کم شده بود. نسبت به خودم، کمتر برایشان وقت میگذاشتم.
فکر میکردم راه حلش زودتر تمام کردن کارهایم است تا بتوانم بیشتر استراحت کنم. اما چندان کمک نکرد. ظرفیت کار کردنم محسوساً افت کرد (نسبت به خودم).
همینطور پیش میرفتم و کارم شده بود لحظهشماری برای تمام شدن این روزها.
شروع شکستن این چرخهی باطل (Vicious Cycle) روزی بود که به خاطر رودربایستی برای آموزش به چند نفر، راند کامل کردم. همانند قبل خودم. با هر بیمار صحبت میکردم. به حرفهایشان گوش میدادم و همزمان درس هم میدادم. آن روز بعد چند هفته حال بهتری داشتم.
حالا اشتباهم را بهتر میفهمیدم. راه اصلی شکستن Depersonalization، نه استراحت بود و نه SSRI. دوباره Personalize کردن آن افراد بود. با شنیدنشان. با دیدنشان. گفتنش راحت است؛ اما انجام دادنش نه. اینجاست که – بدون داشتن مدرک و تحقیقات – میگویم ادبیات و هنر به کمک میآید.
مثلاً خواندن ماجرای سوگ و اندوه جولیان بارنز به خاطر از دست دادن همسرش به یک تومور مغزی، – علاوه بر دست گذاشتن روی تجربههایی شخصی – به شکستن Depersonalization نیز کمک کرد.
برای همین دلم میخواست تکههای زیادی از کتابش را در این نوشته بیاورم. این نوشته برای این نیست که تکههای شبکههای-اجتماعی-پسند کتابها را جدا کنم و بنویسم؛ برای این است که بتوانم در این محیط اذیتکنندهی آلوده، ادامه بدهم.
این نوشته تا آخر ماه آپدیت میشود.
سلام آقای دکتر
یه سوال داشتم ؛چطوری باید با کسی که عزیزی رو از دست داده، صحبت و رفتار کنیم؟
این کتاب کمک کرد یه ذره افکار و احساساتی که در این شرایط سراغ آدم میاد رو بشناسم ولی نمیدونم که ما باید چقد منطقی و چقد احساسی با افراد داغ دیده حرف بزنیم و چطور رفتار کنیم؟
برای شروع روز، مطلب خیلی خوبی بود. موسیقی هم گذاشتم بکگراند پخش بشه. خیلی حس عجیبی هست.
متن هات قشنگ بود.
ولی یه نکته ای هست. بعضی ها معتقدند کل پروژه اپلو دروغ بوده.
پیشرفته ترین کامپیوتر اون زمان چیزی تو مایه های یه ماشین حساب مهندسی امروزی بود. بعد چجوری اینها رفتن رو ماه خخ
یه روزنامه ای تو تاریخ سال ۹۷ تیتری زده بود در این باره.
قبلا یه جا خودنم که این پروژه سفر به ماه یه پروژه بزرگ فیلم برداری بوده البته برای اولین پرواز تقریبا مطمئن هستم که نیل آرمسترانگ به ماه نرفته ولی برای اپلو ۸ نمیتونم چیزی بگم.
ولی خب چرا؟ چون غرب میلیاد دلاری هزینه کرده بود در رقابت فضایی با شوروی و زمانی که شوروی در ۱۹۶۱ یک هیچ جلوتر بود و در ۱۹۶۳ والنتیناترشکو هم به عنوان اولین زن به فضا رفت. دو هیچ جلو بود. فتح ماه به منزله شکست کامل بود.
*** رجوع کنید به فیلم اپریکون وان.
البته من نظر خودمو گذاشتم بازم شرمنده وقت طلایی شما را گرفتم
سلام آقای قربانی
خواستم بگم استاد گفتم خوشتون نمیاد !
هنوز به تاثیر پومودورو باور دارین؟ فکر میکنین میتونه کیفیت رو افزایش بده نسبت به بازه های ۲ساعته ؟بعد از گذشت چندسال فک میکنین همین روش بهتره ؟
ممنون میشم پاسخ بدین
چه تکههای قشنگی رو انتخاب کردی.??
و اما burnout…چه واژه آشنایی برای این روزای من…
سلام آیسان
بابت پدربزرگت متأسفم. میفهمم خیلی سخته. من کلاً پدربزرگ و مادربزرگ ندارم دیگه. آخریشون رو ده سال پیش از دست دادم و چون اکثر زمان کودکیام رو خونهی اونها بودم – اغراق نیست که بگم به اندازهی خونهی خودمون و حتی شاید بیشتر – ارتباط خیلی نزدیکی داشتیم. امیدوارم که این روزها، با وجود فشار بیمارستان و بقیهی مسائل، زیر بار فشار این مسئله، بتونی ادامه بدی.
راستی. اون نوشتهای هم که بهت گفتم، امروز میذارمش تو وبلاگ. قسمت اصلیش رو نوشتم.
سلامت باشی. میفهمم خیلی غمناکه.
برای منم الان دیگه فقط یک مادربزرگ مونده.
منم دوران کودکیم بخش زیادیش با اونها گذشت.
مخصوصا که تا مدت زیادی تنها نوه بودم و با بابابزرگم عصرا دوچرخه سواری میرفتم از بچگیم. یادش بخیر. دیگه اون روزها برنمیگردن..
ممنونم که نوشتی برام از دستیاری.
کتاب بالون سواری عشق و اندوه رو سفارش دادم. منتظرم که به دستم برسه.
“اینکه آنچه سوبژکتیو است به ناگاه ابژکتیو شود، این به ما شوکی روانی میدهد.”
شاید چون هنوز برامون اتفاق نیوفتاده و ازش میترسیم، میخوایم از مواجهه باهاش فرار کنیم… از مواجهه با مرگ… از مواجهه با درد…
چون ناگزیریم از درد و مرگ، دلمون میخواد تا وقتیکه هنوز نوبت خودمون نشده ، از مواجهه باهاش امتناع کنیم
“در هر مرگ بیمار، با مرگ خودمان نیز روبهرو میشویم.“
اخیرا یه درامای ۱۶ قسمتی رو تماشا کردم درمورد پزشکی که مبتلا به CIPA بود.
کسی که خودش درد رو نمی فهمید ولی درد رو بهتر از هرکسی میشناخت…. تناقض جالبی بود!
اون پزشک چون خوش درد رو حس نمیکرد پس درموردش کنجکاو شده بود… یه جورایی در جست و جوی درد بود و از مواجهه باهاش نمی ترسید… یه جورایی میشه گفت خودش به استقبال مواجهه با «درد» میرفت
اینکه در مواجهه با هر بیمار، انگار با خودش مواجه میشد، اون رو شوکه نمی کرد… در عوض براش زیبا و جالب بود.
و در طی تماشای اون دراما میتونستم ببینم که این کاراکتر، بهتر از همکاران سالمش با بیمار همدردی میکرد … مواجهه با دردکشیدن بیمار و هم مواجهه با بیماری خودش رو به خوبی هندل میکرد
برخلاف انتظارم (که فکر میکردم کسی که درد رو حس میکنه پس باید حس همدردی بیشتری با بیمارانی که درد میکشن داشته باشه) ، همکاران سالمش از مواجهه با درد فرار میکردن…
البته که برای اون ها هم مواجهه با بیمار مثل نگاه کردن خودشون از دور بود!
برای بیشتر ما ها نگاه کردن به خودمون از دور، ترسناک به نظر میاد… برای همین ازش فرار میکنیم
بنظرم هم درد زیباست و هم مرگ…
برای کنار اومدن با اضطراب مرگ (یا درد) باید زیبایی نهفته در اون رو درک کنیم تا مواجهه باهاش برامون وحشتناک نباشه…
اون وقت ما هم میتونیم حسی رو تجربه کنیم که اندرس موقع نگاه کردن به زمین از دور تجربه کرد…
این چیزی نیست که با چند جلسه کلاس آموزشی بشه فهمیدش…
در این چرخه Inefficacy رو اخیرا تجربه کردم، کلافگی و بغضی که گاها راه گلوم رو میبست خیلی اذیت کننده بود. اینکه هیچکاری برای بیماری که در چند روزی که بود جز لبخند چیزی ازش ندیدم نمیتونستم بکنم و یا اینکه نمیتونستم تو تشخیص اشتباهی که جز هزینه و گرفتن وقت بیمار هیچ چیز دیگه ای نداشت دخالت کنم حالم رو واقعا بد کرده بود. من با محکم تر جلو رفتن برای هدفم از این وضعیت بیرون اومدم تا حدودی.
این فرسودگی طبیعت همه ی آدم هاست و بعید می دونم کسی ازش در امان باشه مهم راه حل برای رهایی ازش هست و خوشحالم که متوجه شدید نه استراحت راه حل واقعی هست و نه SSRI. من قوی بودن رو در دچار نشدن به این فرسودگی تعریف نمیکنم بلکه در پیدا کردن راه حل درست و رهایی به موقع ازش تعریف میکنم.
و درنهایت این رو بگم که شاید لازمه گاهی خودتون رو از دور نگاه کنید دقیقا چیزی که اول این نوشته ازش نوشتید. تلاش شما برای برطرف کردن دغدغه هاتون و وقتی که بدون هیچ چشم داشتی برای آموزش میذارید واقعا از دید ناظر بیرونی قابل تحسینه. شاید اینجوری راحت تر حس های بدی که گاها به سراغ همه میاد رو کنار بزنید.
پینوشت: بالاخره موفق شدم به صورت آنلاین از جلسه اول یه سری کلاساتون شرکت کنم”مرور گایتون”:) ، معمولا زمان کلاس ها جوری بود که نمیشد البته که فیلم ها و نوشته هارو میخوندم تا حدودی بعدش. بخاطر علاقم به فیزیولوژی هر جور هست سعی میکنم این سری رو از دست ندم:)
پی نوشت ۲: پیشاپیش تولدتون رو هم تبریک میگم(امیدوارم حافظم درست عمل کرده باشه:) ) و امیدوارم روزهای اذیت کننده هر چی زودتر تموم شه براتون:)
خود من به شخصه وقتی به گرایش های دیگه فکر میکنم
مثلا همان ادبیات فارسی یا انگلیسی با حسرت به این فکر میکنم کاش میتوانستم در این رشته هام پیشرفت داشته باشم
امیر محمد عزیز
علم پزشکی که من و شما میخوانیم که فقط موجود رو دربرمیگره اینقدر وسیع هست که هیچ وقت نمیتوانیم ان را تمام کنیم چه برسه که بخواهیم علم کهکشان را بیاموزیم
کاش سالهای زندگی ما اینقدر ناچیز نبودند