با دود عود بود که عاشق محمدرضا شجریان شدم.
آن تصنیف را روی تکرار میگذاشتم و ساعتها و ساعتها تنها به همان گوش میسپردم.
آرام گوش میدادم تا به بیت آخرِ غزلِ مولانا برسد و با شجریان زمزمه کنم:
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولانا – دیوان شمس – غزل شمارهی ۴ (+)
خبر را که خواندم به سراغ سیدیهایم رفتم. نمیدانستم کدام را گوش بدهم. نمیدانستم به دنبال چه هستم.
خشمگین بودم.
سیدیهای پراکنده را که دیدم، شعر شاملو به ذهنم آمد. همان مرثیهای که برای رفتنِ فروغ سروده بود:
به جُستجوی تو
بر درگاهِ کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
احمد شاملو – مرثیه – دفتر مرثیههای خاک (+)
قسمتی در میانهی شعر بود بسیار برازندهی شجریان. اما کلمات دقیق شاملو به ذهنم نمیآمد. خواستم به سراغ سایت شاملو بروم که دیدم دوباره فیلتر شده است و این عصبانیتم را بیشتر کرد. دیگر عادت کرده بودم که هر از گاهی فیلتر باشد.
بازش کردم و آرام زمزمه کردم.
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
احمد شاملو – مرثیه – دفتر مرثیههای خاک (+)
به سیدیها نگاه میکردم. دود عود در ذهنم پخش میشد.
چشمم به «سپیده» افتاد: محمدرضا لطفی و محمدرضا شجریان.
فکر کردن به تمام روزهایی که با صدای او گذشت و تلاش برای ذوب کردن یخی که مانع حس کردنِ درد از دست دادن او میشد. [یخی که کمی بعد ذوب شد و تمامیاش اشک شد.]
به آلبومها نگاه کردن.
گرفتن یک عکس از آنها و بسنده کردن به نوشتنِ «به جستجوی تو» و گذاشتن آن در اینستاگرام.
به یاد بیت سایه میافتم که خطاب به محمدرضا شجریان گفته بود:
هنرِ خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست
سایه – دفتر سیاه مشق
و بعد به اتفاقهای این چند سال و کاری که «آنها» با «او» و «ما» کردند. با او که طبق توصیفِ کوتاهِ زیبای محمدرضا شعبانعلی «از مردم بود و با مردم ماند» و «پیروزِ راهِ دشوارِ کنارِ مردم بودن» شد (+).
و این پیروزی کمی نیست.
آنگاه، یک بیت دیگر به یادم میآید. بیتی از سایه. بیتی که میبایست به آنها گفته شود. آنها که میخواستند او را از ما دور نگه دارند:
یک دَم نگاه کن که چه بر باد میدهی
چندین هزار امیدِ بنیآدم است این
ه. ا. سایه – غزل چندین هزار امید بنی آدم – دفتر سیاه مشق
بار ها شده که موقع شنیدن موسیقی، مخصوصا موسیقی دستگاهی ایران، حسرت داشتن دانش موسیقیایی آزارم داده، حس میکردم نمیتونم اون طور که باید از موسیقی لذت ببرم
پیدا کردن «پادکست کُرُن» برای من نقطه عطفی برای لذت بردن از موسیقی بود، اپیزود های مختلف این پادکست بار ها منو به وجد آورده
یکی از اپیزود ها در مورد «دود عود» بود، بعد ازون اپیزود بارها تصنیف دود عود رو گوش میکردم، و هر بار از نو به وجد میومدم
لینک پادکست رو اینجا میذارم :
https://castbox.fm/vb/85024882
https://t.me/koronpodcast/53
اقای کازرونی ماهم واقعا منتظر اون عکس سلفی هستیم
از وبلاگ اقای قربانی با وبلاگ شما اشنا شدم و اون مطلب در مورد روز لاین گیری تون با اقای قربانی خوندم و خیلی برام جالب بود
کاش اقای قربانی هم از اون روز می نوشتند که در واقع میشد «داستان یک روز از نگاه دونفر»
قلم تان پرتوان باد.ممنون از این متن تاثیرگذارتون
سلام.
دلمان برایش تنگ خواهد شد و جای آن خالی خواهد ماند.
ای کاش همان موقع که ممنوع التصویر شده بود و در تنهایی ؛ مردم اعتراض میکردند? الان دیگر چه فایده….
#علاقهمشترک
دلم ماه رمضان با ربنا میخواهد
ربنایی وقف مردم
??
به نظرم شجریان گریزگاهی خوب بود.
سلام
ای کاش می شد صدای همخوانی چند میلیون گلوی بغض گرفته رو تو همین خیابون ها شنید و گریهکرد.
همین
..::هوالرفیق::..
سلام امیرمحمد،
چقدر دلم برایت تنگ شده. هنوزم گاهی به روز لاینگیری فکر میکنم و حسرت نگرفتن عکس سلفی و بعد لبخند میزنم. به پهنای صورت.
امیدوارم که این روزها سرِ حال تر از همیشه باشی.
این ماه اورتوپدی هستم و همین یک ماه رو استاد شاهچراغی رفته کانادا! :))
نمیدانم زود هست یا نه برای گفتن این حرف اما از رشتهی اورتوپدی واقعا دارم لذت میبرم. برنامهی جالبی هم برایمان گذاشتند اول ماه. ای کاش بخش یورولوژی یکم یاد بگیره برنامه ریختن رو ;))
به امید دیدار
امیرعلی
امیرعلی
امیرعلی.
امیدوارم در اینترنی بخت بیشتر باهات یار باشه و با استاد شاهچراغی بیفتی. از معدود کسانی هست که به نظر من، تماما برازندهی واژهی استاد هست.
عکس رو هم میگیریم با هم. تا تیر ماه فرصت داریم :))
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تاسف خورد عالمی
سلام:)
به جای فرستادن دیدگاهم اینجا،تمایل داشتم در بخش ارتباط با من که در وبلاگ قرار دادید ارسال کنم ولی چند بار تلاش کردم و نشد….به ناچار آنچه برای آن فضا اماده کرده بودم را اینجا نشر میدهم…
دلنوشته هایی برای خودم مینویسم روزها، به من احساس هویت میدهد،از میان این خطوط کج و معوج که دست خط هنوز پخته نشده ام روی پاکی صفحات ظاهر می کند،تکه های خودم را جست و جو میکنم….تکه هایی که گاه باید تعویض شوند و گاه باید وجودشان را به خودم یادآوری کنم….
اهل نشر نیستم.شاعر انگلیسی زبانی را دوست دارم به نام امیلی دیکنسون، علاقه ام را سبک زندگی او موجب شده است….
استاد درگذشت،یک بار دیگر معصومیت سفید کاغذها را با سیاهی افکار پریشانم آغشتم، برخلاف عادت معمولم، دوست داشتم این یکی را با شما به اشتراک بگذارم ….مدتی است خواننده ی وبلاگتان هستم و در زمینه ی رشته ام بسیار به من کمک شده است….که ازین بابت تشکری هم مدیونم
و اما آن دلنوشته….
شجریان رفت….
مردی بزرگ از منظر موسیقی….از منظر زندگی نمی گویم چرا که با او نزیسته ام و اگر هم می زیستم،نمیتوانستم این چنین تفسیر کردن را چرا که کسی قاضی دیگری نیست….
شجریان برای من یک الهام بود…قطعه ای شعر،تکه ای موسیقی یا بوی گلی که لحظاتی چند وزید و عطر زندگی ام را رنگ و بوی دیگرگونی بخشید…
اما اینها همه،این نغمه ها و سازها،این عظمت و مهارت،اینها همه شجریان نبود…
پدری بود که از پنج سالگی با طنین صداها آشنایش کرد و بزرگانی که پای تعلیمشان نشست و دوستانی که بودند و همراهی اش کردند….در نواختن ها،ساختن ها….
همه هایی که خود همه بودند و آن همه هم باز همه….
در این میانه،آنچه من از استاد در ذهنم بزرگ دارم،نه تنها آن سازها و آوازها، که دیدن آن همه هاست….
دوست دار زیستن بودن را…
این هزاران بار رایحه ی عشق بوییدن را….
خبر را که شنیدم،بغض گلویم را گرفت،بغض ای که بعدها اشک شد،آنجا که شب،سکوت کویر را می نواخت….
در این میانه ی ترک خوردن بغضم و تامل اشک ها برای فرود، علتی بیتابی می کرد….
چرا گریه می کردم؟
می دانستم که سرطان،این بیماری ریا و دورویی،که استاد قبلا هم از نوع غیرجسمی آن رنج دیده بود(ترسم آن قوم که بر دردکشان می خندند،بر سر کار خرابات کنند ایمان را….افشاری)، پایانش جز راحتی و آسودگی یا به بیان دیگر، پایان درد و رنج چیز دیگری نیست…
پس برای او نبود که میگریستم….
نگاهی و گوشی به آهنگ های استاد در گوشی ام انداختم،جاودانه در تاریخ خواهند ماند….
پس ختم این آثار هم دلیل اشک هایم نبود چرا که چنین دریایی را پایانی نیست و ازآن گذشته، چه بسا همین آثار هم جهان را زیادت باشند….
آنگاه بود که به یاد شعر سهراب افتادم، یکی از قطرات اشکم بود گویی که آن را برایم خواند:
سایه شدم،صدا کردم، کو مرز پریدن ها،دیدن ها؟
کو اوج”نه من” دره ی او؟
و ندا آمد:لب بسته بپو….
آری،آن علت سرگردان،من بودم که در میانه ی این دریا،دنبال تکه های سرگردان روح خویش میگشتم…
به دنبال خاطرات شب های تنهاییم بود که اشک جاری میشد….
انگار این قطرات شفاف صادق،به بهانه ی محرکی که اینبار فوت آن استاد و موسیقی ای که پخش میشد بود،جاری شده بودند تا بار دیگر به یادم بیاورند که هنوز،چه قدر منم!
و چه قدر سبک،و چه غلتان….
به یاد بیتی از حافظ افتادم،بیتی از غزلی که بسیار دوستش می دارم:
“میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست…
تو، خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز…”
منم باهات موافقم که این تکههای اشک، از ماست.
همون سوال معروف که میگن موقع دیدن قطرههای اشک بپرس:
– اگر میتوانستند حرف بزنند، چه میگفتند؟
درسته….:)
دوست داشتم نظر شما را درمورد این متن بدونم….
نوع نگارشش،پیوستگیش، از دل برآمدن و بر دل نشستنش و …
اگر فرصت و تمایل داشتید?
دنیا تا کوجا میتونه از دست دادن مردای بزرگشو تحمل کنه؟!
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است.
چقدر من این غزل حافظ رو دوست دارم مینا. مرسی که نوشتی این بیت رو.
مرگ، مردمان را خاک میکند.
اما خاک داریم تا خاک.
برخی بوم و بر خویش را استوار میسازند و چنان که سعدی دربارهی فردوسی گفته، به «تربت پاک»، به خاکی ورجاوند تبدیل میشوند. اینان غرورآمیز «خاک پای مردم ایران» میشوند و درختانی سرکش از دلشان میرویند.
برخی دیگر، تباهکاران و مردمآزاران، لجنی میشوند بدبو و شورهزاری بی حاصل
و تودهی مردمان؟ شاید استواری خاک پاک برسازندهی سرزمینمان را نداشته باشند، اما دست کم پلشتی و تباهی اشموغان را نیز ندارند. بیدل دهلوی از زبان همانها سروده که «غباریم، زحمتکش بادها…».
حسابرسی پس از مرگ همین است: خاک، لجن، غبار.
بکوشیم تا خاک باشیم، خاک پای مردم ایران…
#شجریان
#مرگ منبع:کانال تلگرامی دکتر شروین وکیلی|برام قشنگ بود امیر گفتم بخونیش:)
چقدر تنهایند
لحظه های آرام زندگی
در دل کوچک من
آواز و صدای استاد شجریان یا منو به یاد خاطره ای می اندازه یا هر خاطره ای که دارم منو به یاد آواز ایشون می ندازه…فقط کیهان کلهر که گفت جان از تن آواز رفت حقیقتا همینه…جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد:(
از دست دادن استاد من رو به یاد این پارت از موسیقی سالار عقیلی انداخت
با همان شور و اشتیاق و غمی که از صدایشان بر دل مینشیند
“چه بگویم نگفته ام پیداست
غم این دل مگر یکی و دوتاست”
جاچی خیلی شخصیت فیکی داری حس میکنم / چرا انقد کتابی صحبت میکنی بابا ؟ عین ادم حرف بزن.
یکم خودت باش و بهت قول میدم خود واقعیت با این لحن نباس بنویسه.
——————–
ربطی به این پستت نداره.
من به شخصه امیر محمد رو همینجوریش دوست دارم
آدم های متفاوت هستن که دید های متفاوتی رو میپرورند و همین دیدگاه های متفاوت به دنیاست که بنیانی میشه برای ساخت دنیایی متفاوت
دنیایی پر از آزاده مردانی همچون شجریان و بزرگان ایران زمین
امیر دوست بسیار خوب و عزیز منه و منی که میشناسمش میدونم شخصیت واقعیش تفاوتی با اون چیزی که مینویسه نداره، پس بدون شناخت کسی رو قضاوت نکنید آقای ریموند. اوه ببخشید، حواسم نبود این اسم فیکه راستی!
معمول من اینه که در موقعیت های مشابه این حرفی نمی زنم چون بیش از اینکه شمارو یک نقدکننده بدونم که بشه به طریقی باهاش به گفتگو نشست “مثلا از طریق گذاشتن ایمیل که بعید میدونم گذاشته باشید” یک بزن در رو میدونم که این روزها تعدادشون اگر بیشتر از اکانت های موجود در فضای مجازی نباشه کمتر هم نیست.
اما اگر اومدم پاسخ شما رو بدم دلیلش نجابت امیرمحمد هست که میدونم ترجیحش سکوت هست.
چیز زیادیم نمیخوام بگم
یک تکه از شعری از یدالله مفتون امینی را می آورم :
“شاعر! اندیشه هایت را ژرف تر کن
و واژه هایت را شفاف تر
شاید
کسی از راه کجی به سراغ تو نیز بیاید…”
اولین چیزی که بعد خوندن این کامنت اومد به ذهنم: “از تهی سرشار”
سلام دالفوس ریموند.
شرمندم بابت استقبالی که ازت شد.
حالا یچیز جالب بهت بگم ؛ اینجا کلا اینجوریه که انگاری یه جاییه واسه آدمای خوش فکر و درست.
بعد اینطوریه که همشون کلی کتاب خوندن و باسوادن و دکترن و اینجور چیزا .
خیلی با سوادن ، خیلی =)
من مدت زیادیه اینجا میام سر میزنم ، مشخصه که تازه واردی .
حقیقت اینه که ، این آدمای با سواد فقط آدمایی مثل خودشونو قبول دارن
آدمایی که مثل خودشون حرف میزنن و فکر میکنن.
اینجا نباید خودت باشی و نظر واقعیتو بدی وگرن همون روشن فکرای روزگار میان بهت میگن تهی :/
فقط چون مثل خودشون نیستی
همین
سوء استفاده کردم از کامنتت
عزیزان ایشون فقط نظرش رو گفت
یک نفر دفاع کرد بسه دیگه:/
اگر اشتباهی کرد خودش متوجه شد حالا شما هی دفاعیه های تکراری صادر میکنین
*گند چیزی را در نیاوریم*
سفسطه نکن دوست خوب
آزادی بیان یعنی هر کسی نظرش رو بگه، و همه هم بتونن جوابش رو بدن
مشکل اینجاس که آدمایی مثل تو دوس دارن به هر قیمتی خاص دیده بشن، مثلا اگر کسی یه فحشی داد و همه اعتراض کردن، یه نفر بلند شه بگه؛ چرا دعوا میکنی؟؟؟؟ اصلا گفت که گفت خوشش اومد
خربزه= لرز
سلام رها خیلی دوست داشتم با هم حرف میزدیم
حس می کنم یه چیزهایی از من رو خوب درک می کنی
ولی حیف که فقط باید حواسم به درس باشه
فعلا:)
سلام.
اگه که به این پست ربطی نداشت، ای کاش زیر یک پست دیگه مینوشتی و اجازه میدادی فضای کامنتهای این یه دونه پست، احترام به محمدرضا شجریان باشه. من چه یک آدم Authentic باشم و چه نه، واضح است که هر روز نمینویسم. و وقتی از یه چیزی اینجا مینویسم، حتما برام از یه حدی بیشتر مهمه که مینویسم. نوشتن از شجریان برای من اینطور بود. دوست داشتم فضای کامنتهاش، از جنس دیگهای باشه.
سلام.
یک سالی میشه که مطالبتون رو دنبال میکنم و باید اعتراف کنم هیچ وقت اهل کامنت گذاشتن اینجا نبودم، اما اون کامنته حسابی اعصابمو خرد کرد! شما تجسم authenticity هستید 🙂 اصلاً نباید تأییدش میکردید.
به امید موفقیتتون توی آزمون دستیاری
سلام امیر محمد
فقط خواستم بگم بغض کردم از اینکه مجبور شدی یاد آوری کنی احترام گذاشتن رو … دنیامون جوری شده که ارزش ها بی ارزش شدن و آدم هایی که ارزش ها رو خورد و نابود میکنن ، آدم های خاکی تری شناخته میشن ! به حال این روزگار خون بگریم سزاست !
سخت بود باور کردن رفتنشون …