بیمار دیدن او را خیلی دوست دارم. دلم میخواهد آنقدر پیش او باشم و به او گوش بدهم که تمام ظرافتکاریهایی را که هنگام صحبت با بیمار انجام میدهد، بیاموزم.
هر بار که توضیح میدهد، حرفی میزند که در خودم میروم و به فکرم میاندازد. مدتها بود که با بیمار دیدن کسی اینقدر به شوق نیفتاده بودم.
قبل از دیدنش، اولین حرفی که از او شنیدم، در مورد سندرم آشیانه خالی (empty nest syndrome) بود.
اول فکر کردم دوستم دارد شوخی میکند. چنین چیزی داریم؟
اما جدی بود.
در متون روانپزشکی و روانشناسی از آن به عنوان احساس سوگ در زمان ازدواج یا به دانشگاه رفتن فرزندان یاد شده است. وقتی که فرزند، خانه و پدر و مادر را ترک میکند و خانه خالی میشود.
چه یک سندرم واقعی باشد چه نباشد، به مجموعه حسهایی که در آن زمان، فردِ در خانهمانده حس میکند، سندرم آشیانه خالی میگویند. شبیه به یک فقدان و سوگ است.
دردناک است.
و دردناکتر اینکه در کشور ما به یک شکل دیگر نیز تجربه میشود: هنگام مهاجرت فرزندان.
و هر از گاهی در کلینیک بیمارانی هستند که نمیتوانند این سوگ را تحمل کنند یا سوگِ طولکشیده را تجربه میکنند و به درمانگاه میآیند.
میخواستم کاری کنم که حس آن فرد را درک کنم. به موقعیتهایی که تجربه کردم، فکر میکنم.
شاید نزدیکترین موقعیت، هنگام خداحافظی از دوستانم باشد.
یک بار که برایم خیلی سخت بود، برای دوستی نوشتم:
احساس ضعف عجیبی میکنم. منظورم ضعف جسمی نیست. از اینکه از رفتنش اینقدر اذیت هستم، احساس آسیبپذیری شدید دارم. ترکیبی از غم و دلتنگی است. یکجور اندوه پیشبینیشده و مورد انتظار. میفهمم که گذرا هست و پس از چند ماه از رفتنش این حس من کمرنگتر میشود. اما انگار چون این حس، تنها چیزی هست که از او برایم میماند، حتی دلم نمیخواهد از بین برود.
برایم نوشت:
«مثل آدمهایی که دست به وسایل مرده نمیزنند. انگار که اگر آن حس بماند، خودش هم میماند. قصهی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت».
امیرمحمد عزیز
مدتیه کتابی رو برای بیان احساسات و عواطف شروع کردم
کتابی که مردم رو به بیان و تعدیل احساساتشون ترغیب می کنه
وقتی نوشتت رو خوندم به این فکر کردم که چقدر زیبا احساساتت رو برامون توصیف کردی
سلام آقای دکتر
امیدوارم این وبلاگ رو رها نکنید و ادامه بدین..وجود شما خیلی ارزشمند و مفیده
ممنونم بخاطر اینکه این وبلاگ رو تشکیل دادین🌹
یکی از اپیزود های پادکست رادیو مرز در مورد تجربه کردن این سندروم در زمان مهاجرت فرزندان هست. عنوان اپیزود: خانواده مهاجران. دقیقا اونجا خانواده ها اشاره کردن انگار که بچشون یا خواهر و برادرشون مرده!
تقریبا ۲ سال از رفتن یکی از دوستانم برای خواندن پزشکی به چین گذشته و چند وقت پیش که باهاش در فضای مصنوعی تلگرام حرف میزدم میگفت تمایلی به برگشت دیگر ندارم و این منو ناراحت میکنه اما تنها دلخوشیم این است که شاید در اینده یکبار دیگه ببینمش
سلام دکتر من خیلی دوست دارم یروزی مثل شما یه پزشک بروز و عالم بشم. الان دارم برای لیسانس به پزشکی میخونم.
هر چه از دل برآید بر دل نشید
قلمتون واقعا دلنشینه
یاد این آهنگ مرجان افتادم:
خونه خالی
خونه غمگین
خونه سوت و کوره بی تو
امیر محمد، به این احساس « تلخ و شیرین» هم میگند و بذار بهت بگم کتابی هم دقیقا به همین نام و با همین مضمون نوشته شده که خیلی خوندنیه!
یه احساس عجیبتری که من داشتم این بود، شرم بخاطر خندهی پس از سوگ. یادمه بعد از اینکه… مرد حتی خحالت میکشم در چتها ایموجی خنده بگذارم. شرم داشتم از اینکه او مرده و من خندهام گرفته.
بعد از اینکه کسی که دوست داشتم رو از دست دادم، از یکجا تلاش میکردم در ذهنم رنده نگهش دارم. صداش رو، جزئیاتش رو، نگاهش رو. اما از یجا به بعد زورم نرسید و هر روز داره محوتر میشه
من فکر میکنم قسمت دردناک تر قضیه این هست که رفتن فرزند برای پدر و مادر فقط از دست دادن یک چیز ارزشمند نیست. مثل وقتی هست که به کسی یک زمین خالی میدن و اون تمام سرمایه اش رو پای زمین میگذاره تا به بار بشینه و وقتی به بار نشست اون رو ازش میگیرن.اینجا فقط باغ نیست که از دست رفته از نگاه اون فرد تمام چیزی که داشته از دست رفته و فکر میکنم حس نوعی توقف در زندگی داره…
و شاید از دست دادن دوست مصداق وقتی باشه که یک باغ پر از درخت به ما میدن و ما با تمام اجزای اون انس میگیریم و شاید نهالی هم در اون بکاریم و اون رو یک روز از دست بدیم، دردناکه ولی به عمق از دست دادن تمام سرمایه امون نیست …
بخاطر همینه به پدر مادر ها توصیه میکنن سهمی رو برای خودشون داشته باشن که این حس به این عمق و غلظت تجربه نشه.
برای جامعه ای که هر روز بیشتر به سمت این میره که پدر مادر ها در دوره میانسالی و نه پیری با اون مواجه میشن دونستن وجودش و جلوگیری ازش خیلی کمک کننده است.
ممنون که نوشتی :]
سلام .
نوشته هات حس های آدمی رو زنده میکنه و حس های این چند وقت من ،ترس از آینده رو زنده میکنه از نوشته هات.
و میدونم ریشه در منه نه حرف های تو معلم .