دیروز، سهشنبه، بعد از جلسهی ارائهی کیس، به سرعت به سمت مدرسه رفتم. چسبیده به بیمارستان روزبه است. به خاطر ترافیک، معمولاً به جای ماشین، با موتور به آنجا میروم. اگر رانندگی وحشیانه او اجازه میداد، در ذهنم مرور میکردم که امروز چه مباحثی را قرار است بگویم. میبایست ریه را کامل کنم و غدد را شروع. کمی از زمانبندیهایم عقب هستم.
کلاس با همان فکر همیشگی شروع شد. حرفی که در یکی از صحبتهای نیمهشب با هزار کیلومتر فاصله با یلدا هنگام گوش دادن به موسیقی – فکر میکنم که شومان – پیش آمد.
یلدا میگفت: این بچهها، با دست خالی، امید و ناامیدی را زندگی میکنند.
شروع شد و بحث میکردیم و کلاس پیش میرفت. یکی از قسمتهای سخت کلاس جلوگیری از زیادی از حد حاشیه رفتن است. مباحث سنگین است و بچهها حق دارند که سؤالهای خارج از بحث بپرسند. منم جواب میدهم. اما بیش از حد نباید بشود.
دلم میخواهد زمانی به غیر از المپیاد باشد و چندین ساعت با آنها صحبت کنم. بدون دغدغهی اینکه از درس عقب هستیم. امیدوارم که بعد از امتحانشان بشود.
همیشه هم آن میان سؤالهایی در مورد مرگ بیماران و تخصص داخلی و … وجود دارد.
این بار، کسی در مورد اولین باری که بیمار فوت کرد پرسید: اینکه من بعدش چه کردهام؟
برای کلاس آنها، همان روزهای اول، از بیماری گفتم که فوت کرده بود و در ذهنشان این خاطره پررنگ است.
برگشتم به شهریور ۱۳۹۶. اولین ماه رسمی ورود من به بخش.
اتفاقاً تیروئید درس میدادم و آن فرد هم طوفان تیروئیدی داشت. اولین و آخرین بیماری که با طوفان تیروئیدی تاکنون داشتهام.
آن روز، فوت نکرد. چند روز بعد بود که مرگش رسید. اما اولین احیای من بود. ترکیبی از آدنوکارسینوم و طوفان تیروئیدی و اعتیاد شدید. کاری هم نمیشد انجام داد.
بعد فوت بیماران، از بیتفاوتی تا اشک و گریهی فراوان را تجربه کردهام. خشم. ترس. غم. استیصال. نفرت. حتی تهرنگی از خوشحالی که مرگش میتوانست خیلی بدتر باشد.
برای او گفتم که من معمولاً مینویسم. فرصتی نبود. باید به درس برمیگشتم. اما اگر میخواستم ادامه بدهم، از اثر (گوش دادن و نواختن) موسیقی و دیدن نقاشی هم میگفتم.
هر چند کم پیش نمیآید که حوصلهی هیچ کدام را نیز نداشته باشم.
و همان زمان، ذهنم باز تداعی کرد. تداعی یک احیای چند ماه پیش:
یکی از عجیبترین احیاهایی که در چند وقت اخیر داشتم، در هفتههای پایانی سال یکی بود.
یکی از آن مریضهای هماتولوژی که هیچ کاری برایشان نمیشد کرد. از آن احیاهایی که بسیاری اوقات خانوادهها میگویند لطفاً اذیتش نکنید.
برای او که میدانستم کاری از دستم برنمیآید. اما برای خودم مهم بود که تخت کناری را بیرون ببرم.
تصورش هم برایم سخت است. ببینی که تخت دیگری در همان اتاقی که هستی، در حال مرگ باشد. او هم مانند تو برای زنده ماندن میجنگید و حالا او رفته است.
برای آن دو بیمار، لنفوم یک چیز است. برای ما هست که لنفوم داریم تا لنفوم.
تخت کناری، پیرزنی هفتاد و خردهای ساله بود.
به پیشش رفتم که بیرون ببرمش.
گفت: مادر جان. نگران من نباش.
گفتم: بیرون میبرمت که اذیت نشوی.
گفت: من خیلی دل دارم. خیلی دیدهام. نگران من نباش. به کارت برس.
فقط یک لحظه دستم را روی شانهاش گذاشتم و فشردم و باز هم تختش را به سمت بیرون بردم. اما حرفش…
حرفش مدتهاست که از خاطرم نرفته. من خیلی دل دارم. خیلی دیدهام.
سلام امیرمحمد
بعد از حدودا دو و نیم سال که مطالب سایتت رو مرتب دنبال کردم و خوندم ، این اولین دیدگاهی هست که مینویسم برات و ازت یه راهنمایی میخوام ، امیدوارم قبول زحمت کنی و وقت بذاری برام یه توضیح کوتاه و نظر خودت رو بگی.
میدونم که پیچیده میشه و طولانی ، ولی به بزرگی خودت ببخش و اگه وقت داری ، یه زمانی رو اختصاص بده به من.
امیرمحمد فکر میکنم من و تو یه اشتراکاتی داریم ، یادم میاد که تو یه پست ، راجع به کودکی و اون کتاب ها و کتابفروشی نزدیک خونتون و اینا گفته بودی.
منم به یُمن خونوادم ، از کودکی با کتاب انس داشتم ، با کتاب بزرگ شدم ، الآنم شب و روزم با کتاب میگذره و خونوادم از اینکه این همه کتاب میخرم ذله شدن.
خلاصه بگم که من ششم که بودم ، تیزهوشان قبول شدم و پایه هشتم رو جهشی خوندم و الآن سال آخر دبیرستانم.
رشته م تجربیه ، همیشه از سانسور ها و ناقص گفتن مطالب بیزار بودم به خاطر همین به کلاسهای ضبط شده دانشگاهی رو آوردم ، با دیدن کلاس فیزیک ۱ دکتر اجتهادی ، دانشگاه شریف ، عاشق رشته فیزیک شدم.
تو این مدت ۲ بار خواستم برم رشته ریاضی که خونواده و شرایط اطراف منصرفم کرد.
من کتاب فیزیو گایتون رو تقریبا خوندم ، یه نگاهی به بافت و آناتومی و حتی ایمونو Abul Abbas داشتم.
ولی تو این مدت هیچ چیزی از پزشکی منو به وجد نیاورده ، نتونستم خودمو قانع کنم ، دائما فقط دلیل میتراشم که تو این رشته بمونم.
شرایط پزشکی رو میدونم ، و میدونم که تو هر رشته ای ، لذت بردن از مسیر هست که تعیین کننده ست و واقعا هم انتظار درآمد میلیاردی و فلان و رویاهایی که اکثر بچه ها درباره پزشکی دارن رو من هیچوقت نداشتم.
من به تازگی یه دوره ۳ ساله اضطراب و نشخوار فکری رو تموم کردم ، دوره ای که علی رغم آزار روحی ، تا حدی هم شاید باعث رشدم شد ، شاید باورت نشه ولی گاهی از شدت اضطراب به مرگ و خودکشی فکر کردم ، البته اضطرابم راجع به کنکور و اینا نبود.
به هر حال اینو گفتم که بگم من نمیتونم با درد دیگران مواجه بشم ، تاب و تحملش رو اصلا ندارم ، این مدت به خودم امید میدادم و تلاش میکردم سعی کنم درد های دیگران رو ببینم ، ولی من نمیتونم. کار یه پزشک مگه غیر التیام دادنِ آلام جسمی و روحی بیمارشه؟ من نمیتونم درد کسی رو ببینم ، تحمل ندارم ، افسرده میشم ، مضطرب میشم ، وسواس فکری میگیرم ، من نمیتونم یه پزشک کلینیسین بشم.
صراحتا اصلا به رشته های دیگه ، داروسازی و دندون پزشکی و اینا که یه لحظه هم فکر نکردم چون اساسا به موضوعشون علاقه ای ندارم.
فقط به یه دلیل به پزشکی فکر کردم ، اونم اینکه روشهای فیزیک و شیمی رو شاید بشه در درمان بیماری ها و کنترلشون به کار برد ، اونم در این صورت برام قابل تحمله که ارتباط زیاد با بیمارا نداشته باشه.
نمیدونم باید چیکار کنم ، البته نا گفته نمونه که جو جامعه ما یه طوریه که به یه دانشجوی پزشکی بیشتر از مهندسی و به مهندسی بیشتر از علوم پایه مثل فیزیک ، اهمیت داده میشه ، این قضیه شان اجتماعی هم مهمه برام.
به علاوه دوست دارم کارای عملی و پژوهشی هم انجام بدم و با مردم در ارتباط باشم که انصافا از این جهت پزشکی فعالیت اجتماعی بیشتری نسبت به مهندسی و علوم پایه داره.
ببخشید … طولانی شد … ، نمیدونم ؛ اگه تونستی ممنون میشم بهم کمک کنی.
برات آرزوی توفیق روزافزون دارم.
امیرعباس جان.
حرفهای تو رو کامل خوندم. ممنونم که توضیحات خودت رو به شکل مفصل برام نوشتی.
مسیر پزشکی، اونقدری طولانی هست که بدون اشتیاق به نظرم سخته. کسانی که با اشتیاق میان هم کم میارن. چه برسه اینکه بدون اشتیاق بیان. ببین نمیخوام بگم رشتهی پزشکی سختترین رشته هست و این حرفا. میخوام بگم که مسیری که به یه نقطهای برسی که بتونی «مستقلتر» شروع بکنی کارت رو نسبت به رشتههای دیگه طولانیتره. قبل این نقطه، مدیریت انگیزه و وجود اشتیاق مهمه. کمک میکنه.
از طرفی هم بگم که پزشکی نه مطالب گایتون هست و نه شلوغکاریهای ابوالعباس. دنیای بالین، خیلی با دنیای این کتابها متفاوته. خیلی زیاد. قطعا متوجه هستی که منظورم این نیست که علوم پایه برای دانشجوی پزشکی به درد نمیخوره. دنیای بالین با هریسون و سیسیل و شوارتز و نلسون و ویلیامز و آپتودیت هم متفاوته. حتی در جایی که امکانات درمانیشون با ما متفاوت باشه و خیلی بیشتر باشه.
تا الان که حرف به درد بخوری برات نزدم. اما یه چیزی بگم. فکر نکن که نمیتونی با درد دیگران مواجه بشی و نمیتونی تاب بیاری. نمیگم راحته. اصلا راحت نیست. اما بودن در این مسیر درد دیگران و اگه بتونی – ایدهآل اینه که بتونی چون همیشه نمیتونی – کم کردن دردشون، زندگی رو برات یه جور دیگه میکنه. من این زندگیم رو دوست دارم. یه نگاهی بهم میده که بقیه جاها نمیتونی داشته باشیش. یه آگاهی خاصی به وجود میاره. و بارها به وجود میاد که قلبت فشرده میشه؛ حتی emotional exhaustion رو تجربه میکنی قطعا. اما باز هم میشه ادامه داد.
خیلی خوشحال شدم که جوابم رو دادی امیرمحمد جان.
از راهنماییت ممنونم ، و امیدوارم تو این دوره ی تا حدی مبهم ، تصمیم نسبتا خوبی بگیرم.
برات آرزوی توفیق روز افزون دارم.
سلام دکتر ممنون واقعا بخاطر راهنمایی چون من دیوانه وار عاشق درمان ادمام و واقعا کنار اومدن با دردشون برام سخت بود و الان که این حرفو زدین احساس میکنم میتونم این کارو بکنم
برای آن دو بیمار، لنفوم یک چیز است. برای ما هست که لنفوم داریم تا لنفوم.
جالب بود بهش فکر نکرده بودم
کاش من بعد از ۲ ۳ سال فکر کردن، میفهمیدم برچه اساسی کنکوری ها وارد پزشکی میشن…میگن ما از همون اول عاشق پزشکی بودیم..ندیده و نشناخته و نچشیده..ممکنه؟ البته هرکس با دلیل و نوع نگرش خودش وارد میشه..خیلی گیجم..هیچوقت نمیتونم مطمئن باشم مال این رشته هستم یا نه..فقط میدونم دوست دارم توی بیمارستان عضوی از کادر درمان باشم..دوست دارم اگه پزشک شدم پزشکی باشم که بینهایت مطالعه میکنه..با عشق درس میخونه مثل الان که برای کنکور امسال میخونم و از خوندن همین درسا هم لذت میبرم..اما ته همه ی اینا یه شکی تو دلم میاد که نکنه نتونی..نکنه کم بیاری…بابا تو اصن یه بیمار اعصاب و روان میبینی میترسی..ولش کن..اصن بیخیال تو فقط بخون..راه خودشو بهت نشون میده
…اخرای ترم اول
ناامید نشو و به رفرنس خوندن ادامه بده
جمله ای که بعد از هر امتحان به خودم میگم?
امیرمحمد عزیزم
بعد از این همه سال و این همه تجربه و تغییر
هنوز بین جملاتت غرق میشم.
هنوز با خوندن خط آخر بغضم می ترکه.
احتمالا علتش ورای عمق نوشته “حضور” پررنگت مابین خطوطه.
این واژه های به ظاهر ساده با دست تو هویت پیدا می کنند…
مهدی عزیزم
به یادت هستم. خیلی زیاد
من نمیتونم با مرگ بیمارم کنار بیام و برام سخته. ممکنه ساعتها و روزها توی فکرم باشه.چه الان که اکسترنم و چه یک سال استیودنتی باهاش کنار نیومدم.حتی با اینکه میدونم مریض با پروگنوز بد اومده و تمام کاری که میشده براش کردیم،بازم اذیت میشم.هرچند سعی میکنم توی بیمارستان و توی بخش ها خودمو بروز ندم. نمیدونم تا کی قراره اذیتم کنه
دغدغهات برام مهمه محمد و میخوام بگم خیلی خوب میفهممت.
مینویسم برات.
سلام امیر محمد
شرمنده یه سوال دارم
اسم وبلاگی که داری ازش استفاده میکنی چیه؟
چون توی یسری از وبلاگ ها خیلی سخته عکس و فیلم قرار دادن
من با وردپرس کار میکنم.
سلام آقای قربانی ، شما مشاوره برای کنکور هم دارید ؟! ممنون میشم جوابم رو بدید ??
سلام. خیر.
با مهر.
متشکرم از پاسخ سریع شما ??کاش مشاوره هم داشتید ? امیدوارم روی به جایگاهی که میخوام برسم و بتونم مثل شما وبلاگ بنویسم . شما به من انگیزه دوباره دادید و شوق رسیدن به هدفم .. اون روز میام این جا و خبر خوب قبول شدن تو کنکورم رو بهتون میدم . ?
مرسی که مینویسی
گاهی جلوی آیینه می ایستم …
خودم را در آن می بینم…
دست روی شانه هایش می گذارم…
و می گویم:چـــــــه تحملی دارد دلت..
/آدم چه صبورانه بعضی دردها را به سختی تحمل می کند، بی آنکه بداند حق است یا ستم…
در مورد ناامیدی گفتی … چیزی که هر روز باهاش دست و پنجه نرم میکردم و الان پذیرفتمش. خیلی عجیب که بدونی تهش احتمالا چیز خاصی نمیشه .
به هر حال همونجوری که کامو میگفت از تقدیر هیچ گریزی نیست :
من تاکنون هرگز نتوانسته ام از چیزی پشیمان شده و افسوس بخورم . من همیشه تسلیم آن چیزی هستم که واقع شود ، چه امروز چه فردا !
سقوط ، آلبر کامو .
مشتاق خوندن پستهات هستم
ممنون که مینویسی
آدم اولش که فکر میکنه هیچ وقت نمیتونه بگه توان تحملشو داره اما وقتی سرت میاد و مجبوری باهاش کنار بیای و زندگی کنی دیگه ترسی راجع به این بیماری ها نمی مونه و ب مرور ب جایی میرسی که میتونی بگی من اخرش برا این بیماری یه کاری میکنم و کل عمرتو براش بذاری و در نهایت خیلی به این قضیه امیدوارم ادم گاهی اوقات میگه کاش فقط میتونستم از دردی ک داشت کمتر کنم ولی نشد …
من خیلی دل دارم. خیلی دیده ام…
یادم نمیره هیچوقت…