این روزهای من بسیار فشرده شده. تعداد کارها آنقدری هست که هر چقدر که میدوم، باز هم انگار چند کار مهم باقی میماند. به همین خاطر هم در مدرسه پزشکی، هم در اینجا و هم در کانال تلگرام مدرسه، کمتر فرصت میکنم که بنویسم.
اینقدر تراکم زیاد است که امشب دلم میخواست یک تئاتر را که از دو هفته پیش برایش بلیت تهیه کرده بودم و بهانهای برای دیدار ماهانهی تعدادی دوست بود، نروم و بمانم در خانه و به کارهایم برسم. و در بین این کارها، پرداختن به یک موضوع برایم بسیار برجسته بود: نوشتن در مورد احساس ناکافی بودن به عنوان دانشجوی پزشکی.
این موضوع علاوه بر مهم بودن، فوریت نیز داشت.
به خاطر یک پیام که چند وقت پیش یکی از دوستانم از یک کانالی که نمیشناختم برایم ارسال کرد:
دانشجو پزشکیها. آیا بودن در کانال امیرمحمد قربانی و خوندن مطالبش به شما هم احساس ناکافی بودن تزریق میکنه؟ یا من تنها هی فکر میکنم که قرار نیست پزشک خوبی بشم؟!
برایم مهم بود که پاسخی در مورد این پیام و حس نویسندهاش و حس خودم از خواندنش بنویسم.
پیام را برای تعدادی از دوستانم فرستادم. از آنها فیدبک گرفتم. در مورد حسشان به مطالب. بعضیها حس مشابه او داشتند. برخی حس کاملاً متفاوت – اینکه این احساس ناکافی بودن حالت انگیزاننده برایشان بود.
من قرار نیست در مورد پیچیدگی انگیزانندهها حرف بزنم. اما آنقدر میفهمم که یک چیز میتواند برای فردی انگیزاننده شود و برای فردی دیگر کاهندهی انگیزه.
به همین خاطر از این اتفاق تعجب نمیکنم.
قاعدتاً گروهی که این احساس عدم کفایت برایش انگیزاننده میشود، نیازی به این حرفهای من ندارد.
و مخاطب صحبتم در ادامه، بیشتر کسانی هستند که نوشتههای من منجر به کاهش امید یا انگیزه آنها در مورد «پزشک خوب شدن» شده است.
***
اول در مورد حس خودم بگویم. من از اینکه اشتیاق کسی را بگیرم، حس تنفر و انزجار به خودم پیدا میکنم.
مخصوصاً که خودم را معلم میدانم و دلم میخواهد معلمی را ادامه بدهم. بیشک بارهای بسیاری در این کار شکست خوردهام و برخوردم منجر به کاهش اشتیاق و شور و انگیزه و امید فرد مقابلم شده است.
البته که مواقعی بوده که واقعاً مخالف بوده باشم. آنها منظورم نیست.
منظورم مواقعی هست که رفتار من بیش از حد تکانشی بوده و به خوبی خودم را کنترل نکردهام.
از تأثیر منفی خودم روی افراد میترسم.
میدانم – مخصوصاً با بچههای کمسن در مدرسه – یک رفتار نابجای من، یک کور کردن امید، یک زدن توی ذوق و اشتیاق، یک خراب کردن «لحظهی خاص» یک نفر، چقدر تأثیر فجیعی میتواند داشته باشد و تأثیرش و تصویرش در ذهن بماند.
برای همین این پیام نگرانیای را برایم به همراه داشت که دلم میخواهد در موردش بیشتر توضیح بدهم.
***
ادامه دارد
سلام
این نوشته از وبلاگ از دستم در رفته بود، چه خوب دیدمش ^^
اول که با اینجا آشنا شدم باعث شدهبود انگیزه بگیرم ولی وقتی خودم میخواستم پیشنهادها را اجرا کنم یا کارهایی که خودت میکردی رو انجام بدم و نمیتونستم، حس بدی پیدا میکردم و افسردگی بهم دست میداد.
منی که با تمام تلاشم حتی نمیتونستم و وقت هم نمیکردم جزوه استاد رو بخونم چه برسه به رفرنس اون هم زبان اصلی
منی که بعد از گذشت یک ترم، دو ترم اکثر مطالب قبلی یادم رفته بود، وقتی میدیم خودت بعد شش هفت سال هنوز چه دقیق این چیزا یادت مونده حس ناکافی بودن بهم دست میداد. خودت به متمم و یادگیری کریستالی ارجاع میدادی ولی اون هم برای من زیاد کارایی نداشت
ولی مورد مهمتر که شاید گریبان بقیه رو بگیره، زمانی هست که با آب و تاب از وقایع پزشکی مینویسی. مطمئنا اگه من خودم دانشجوی پزشکی نبودم، با خوندن مطالب تو، قطعا افسردگی میگرفتم.
نمیخوام بگم توصیفت از پزشکی غلطه ولی کسی رو ندیدم که مثل تو بهش نگاه کنه. برای بقیه مهم نیست که چشمای همراه بیمار چقدر خوشگله، اکثرا نمیتونن میزان غم و درد بیمار رو با نگاه کردن به چشمهای اونا بفهمن، افراد دیگه به پزشکی به عنوان یک هنر نگاه نمیکنن
بی دلیل هم نیست که اینقدر درباره پزشکی در سنهای بالا ازت سوال میکنن. کی هست که با خوندن نوشتههای تو به پزشکی علاقهمند نشه؟ ولی آیا همه میتونن مثل تو به پزشکی نگاه کنن؟ من که تا حالا ندیدم حداقل به عنوان دانشجو نه
سلام امیر محمد، امیدوارم که حالت خوب باشه،
راستش بعد نزدیک ۵ سال دنبال کردنِ از پزشکی و مدرسه پزشکی و خوندن روزنوشته هات، (از سال کنکور تا حالا که فیزیوپاتم) و اون ورم خوندن دیدگاه های متممی ات، چیزی که میتونم درباره اش حرف بزنم اینه که تو این مدت همیشه با خودم میگفتم چقدر خوبه که اون تغییری که خیلیای دیگه دارن فقط درباره اش حرف میزنن، یه جایی داره واقعا و در عمل زندگی میشه،.. کسی هنوز هست که داره حتی به تنهایی و با سختی مسیری رو ادامه میده که قربانی های زیادی داشته … (البته فقط یه امیرمحمد قربانی داره 🙂 و چراغدان های زیادی در این مسیر شکسته اند. همین دیدگاه و باور بوده که باعث شده کسایی که جنس دغدغه هاشون مثل خودت واضح و مشخص و مبتنی بر اخلاق هست، در کنارت بمونن و هر روز هم بر این ایمان و باور و تلاش اضافه تر بشه…
و از اون طرف هم احساس میکنم طبیعی باشه هر کسی که هدفی یا قصد و غرض دیگری -تو بخوان روزمرگی و معمولی بودن- در زندگیش داشته باشه، اتفاقا با دیدن این نور و مدرسه بیشتر از قبل سر در گریبان ببره و دور تر بشه… و این همیشه در هر کجای تاریخ که بگردیم تکرار شده و تکرار خواهد شد به نظرم …
سلام
من دنبال کننده ۶ ساله شما هستم.
از زمانی که یک داوطلب کنکوری بودم تا ب الان که در گیر و دار اتمام سال سوم پزشکی هستم.
برای من شما ی الگو در دنیای پزشکی هستید
یک معیار.
همونطور که قرار نیست شخصی اگر شبیه الگو ایده آل خود نبود دلسرد بشه
یا خودش رو مقایسه کنه
منم قراره یاد بگیریم و بهتر بشم.
برای من وبلاگتون ی واحه است
هرجا کم میارم تو این مسیر
هرجا میرسم ته خط
یهو ی جرقه میزنه ب ذهنم که میتونم با خوندن نوشته هاتون دوباره تجدید قوا کنم.
در اون شرایط وقتی میبینم مطلب جدیدی رو با ما ب اشتراک گذاشتید چنان حس خوبی میگیرم که حتی اگه در حال گریه باشم دست میکشم ازش.
خواستم با تمام وجود ازتون تشکر کنم که نوری در تاریکی های زندگی برای من روشن میکنید.
انگیزاننده یا کاهندهی انگیزه؟
نوشته بود: «آیا بودن در کانال امیرمحمد قربانی و خوندن مطالبش به شما هم احساس ناکافی بودن میده؟»
با وبلاگ امیرمحمد، قبل از استاجری آشنا شدم. روزهای اول مشتاقانه نوشتههایش را میخواندم و از فکرِ عملی کردنشان، هیجانزده میشدم. شیفتهی خط فکریِ متفاوتش شده بودم. شیفتهی اینکه توانسته همهچیز را با هم پیش ببرد. اینکه زودتر از روال معمول، وارد بیمارستان شده و در دانشگاه و بالین، جزء بهترینها بوده. اینکه برخلاف روند جزوهخوانی عمل کرده و منابع دست اول را خوانده. اینکه هم به عمق دست پیدا کرده و هم به رتبه و نمره. و مهمتر اینکه، با همهی این موفقیتهای تحصیلی، مطالعهی آزاد را و تدریس را و نوشتن را رها نکرده و ادامه داده.
امروز که این یادداشت را مینویسم فقط چند ماه از استاجریام باقی مانده است. حالا امیرمحمد مدرسهی پزشکی را راه انداخته و همچنان در همان خط فکری قدم برمیدارد. من باز هم وبلاگش را میخوانم. وقت و بیوقت. خصوصن در اوقات بیانگیزگی. هر روز با کانال تلگرامش به روز میشوم. هر دورهی جدیدی برگزار کند ثبتنام میکنم و صفحهی مدرسهی پزشکی همیشه روی لپتاپم باز است. من هنوز هم شیفتهی آن روش و آن خط فکری هستم هر چند نتوانستهام عضوی از آن باشم.
اینکه امیرمحمد توانسته و من و خیلیهای دیگر نتوانستهایم، به من حس ناکافی بودن نمیدهد. برعکس. دیدن عملکردش، همیشه امیدوارم کرده. امیدوار به اینکه ماندن در این مسیر، شدنی و ممکن است. حتی اگر خیلیهایمان تواناییاش را نداشته باشیم و در آینده هم نتوانیم.
من هم مثل او میدانم که آنچه انگیزانندهی یکیست، ممکن است برای دیگری کاهندهی انگیزه باشد. پس قصدم از این یادداشت انکار حس و برداشتِ دیگران نیست. فقط حس کردم آنقدری از او یاد گرفتهام که مدیونش باشم و برایش بنویسم که در مورد من، او و نوشتههایش همیشه انگیزاننده بوده و هست.
صحبت هاتون برام جالب بود.
شما هم گویا – حداقل به گفته ی خودتون – احساس ناتوانی در رفتن مسیر درست دارین اما با نگاهی امیدوارانه. که شاید روزی بشه … ؟ یا اینکه حتی اگر برای شخص من میسر نشه، دیدن انسانی که این مسیر رو طی میکنه خوشایند هست(؟)
مسلما کسی وظیفه ای نداره مشکلات بقیه رو حل بکنه و گره های اونها رو باز کنه و برای انسان ها راهنما باشه و اگر امثال امیرمحمد این کمک هارو می کنند، این لطف اونهاست به سایر انسان ها.
منتهی صرفا چون مطرح کرده بود، احساس کردم بد نیست داستان خودم رو بعد از آشنایی باهاش تعریف بکنم.
مسلما مسئولیت اتفاقاتی که برای من و زندگیم افتاده، با خود منه. ضمن اینکه من خیلی وقته به جای جملات معلوم، به افعال مجهول علاقه مند شدم.
مثلا نمیگم فلانی من رو رنجوند! میگم من رنجیدم!
در حالت دوم، رنجیدن من میتونه علل مختلفی داشته باشه اما در حالت اول، تمام بار اون آزار و آسیب متوجه فردی هست که تعاملی ناخوشایند با من داشته …
امیرمحمد، به نظرم خیلی از جملات این نوشته ی شما هم چنین حالتی داشت …
تو نمیتونی اشتیاق فردی رو به تنهایی بگیری، یا با یک جمله کل شور و علاقه ی کسی رو کور کنی!
مسلما خیلی بهتر از من به این حقیقت که وقایعی که در جسم و روان ما رخ میده برآیندی از بسیاری علت هاست واقفی!
درسته! من هم به اثر پروانه ای علاقه مندم و در توصیفات خودم خیلی مواقع ازش استفاده کردم. اما این نمادی که زیباست و حتی در معادلات ریاضی به دست اومده، به نظر من درین موردی که پیرامونش بحث کردی – منظورم این حالتی هست که تاثیر یک فرد و جملاتش رو در زندگی دیگری، به عنوان بال زدن پروانه ای در گوشه ای از سرزمین ذهنش در نظر بگیری که در گوشه ای دیگر طوفان به راه بیندازه – تنها درحالتی به راستی ممکنه که اون فرد تاثیر پذیر، تفکر نقادانه رو به خوبی تمرین نکرده باشه و به تعدادی از مغالطه ها از جمله مغالطه ی توسل به مرجعیت دچار باشه …
آخرین جمله ای که می خوام بگم اینه:
“علیرغم شکست های زیادی که در مسیر تقلید از زندگی حرفه ای و حتی شخصی تو خورده ام، و علیرغم سوختن از خامی خود و نیاموختن رهروی کبک، همچنان آرزویی که برای این زندگی خودم دارم، رسیدن به لایف استایل تو، موفقیت های تو، هنر تعامل و آموزگاری تو و زیبایی روزهایی هست که تو درموردشون برای ما، بارها و بارها نوشته ای … “
خلاصه که هربار میام میبینم پست جدید گذاشتید حین باز کردنش میگم آخجون! و از الگوهای من هستیدگ
سلام دکتر قربانی امیدوارم که حالت خوب باشه شاید من ۱۳ سال از شما کوچکتر باشم نمی دونم درست حساب کردم یا نه کلاس یازدهم تجربی هستم، من وقتی می بینم کسی شبانه روز تلاش می کنه حالم خوب میشه از کسانی که همیشه به دنبال بهانه برای موفق نشدن هستند بیزارم اولین باری که باهات آشنا شدم نمی دونم چی سرچ کرده بودم که نوشته ای با عنوان نامه ای برای تو که می خواهی پزشک شوی رو دیدم ،همیشه دوست داشتم متفاوت باشم نه به خاطر خودنمایی، این طوری حالم بهتره بیشتر با منطقم جور هست خیلی از روزمرگی هایی که بقیه دارند رو نمی پسندم ،ذهنیتی که دوست دارم رو خیلی ها ندارند،به خاطر همین بود که از بچگی این جمله رو شنیدم همرنگ جماعت شو،ولی من دوست نداشتم تا الان چند بار امتحانش کردم ولی بعد خیلی خیلی زودپشیمون شدم ،با خودم همیشه می گفتم همرنگ جماعت شدن یعنی مرگ، این جمله رو توی یکی از نوشته های شما خوندم، فهمیدم که واقعا شباهتی بین ذهنیت من و شما هست،عشق به پزشکی، موسیقی، ادبیات ،سخت کوشی، تلاش،دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنم ،سخت مشغول درس خوندنم ،چند وقت پیش متوجه شدم آزمون آزمایشی که من میدم رو شما هم زمان کنکورتون می دادید این هم حتی حالم رو بهتر کرد،من عاشقانه سختی های پزشکی رو دوست دارم و با جان و دل آن را خریدارم .موفق بمانید.
سلام. شاید من همون کمسن مدرسهای باشم که میگین. یه کنکوری… و خواستم بگم و خواستم به عنوان یه کنکوری بگم، که از وقتی با وبلاگتون آشنا شدم از شدت زیبا بودن مطالب اکثرشونو خوندم و زیر و رو کردم مطالبتون رو. و نه تنها ذوق و امیدم کشتهنشد.. که تا حدودی مشتاقتر هم شدم، و تا حدودی هم انگیزه گرفتم برای اینکه سختتر کار کنم و درس بخونم. با تشکر از شما، امیدوارم همیشه بنویسید.
سلام امیرمحمد؛
حدودا پنج سالی میشه که از بعد از کنکور و قبل از انتخاب رشته تا الان که اکسترن هستم دارم وبلاگت رو دنبال میکنم…
و خب من هم مثل خیلیهای دیگه، با کلماتت زندگی کردم.
یادم میاد خیلی از زمانهایی که فشار و استرس درسها، راندها و زندگی زیاد میشد، شبها قبل از خواب یکی دو ساعتی اینجا میچرخیدم و با صحبتهات و خوندن روزمرههات آروم میشدم…
اصلا نمیخوام دربارهی چیزهای زیادی که ازت یاد گرفتم (چه مستقیم و چه غیرمستقیم مثلا از طریق متمم) صحبت کنم چون حس میکنم اینجا نمیگنجه.
اما حس کردم لازمه درمورد احساسم نسبت به اینجا و امیرمحمد صحبت کنم.
مرسی از این احساس مسئولیتی که میکنی و امیدوارم که هیچوقت از اینجا دست نکشی.
قبل از اینکه فیزیوپاتم شروع بشه باهات آشنا شدم. از طریق سرچ کلیدواژه ی پزشکی و ادبیات! وبلاگت جزو اولین نتایج سرچ این عبارت در گوگل بود. اون زمان دوران کرونا تازه داشت شروع می شد. فیزیوپات ما هم. برای من واقعا مهم بود پزشک خوبی باشم. راهنمایی و دبیرستان سمپاد درس خونده بودم و با رتبه ی ۲۰۰ وارد علوم پزشکی شدم. مثل تو عاشق پزشکی نبودم. از همون اول هم تجربی رو انتخاب کردم و تغییر رشته ای از روی عشق و علاقه در کار نبود. منتهی به علم علاقه داشتم. از بچگی درس خونده بودم. به جز ساینس ادبیات و هنر علایق دیگه ی من بود. وقتی وارد دانشگاه شدم فضا پر از یأس و ناامیدی بود. افرادی که مثل من روحیه ی لطیف داشته باشن خیلی کم بودن. با ناامیدی عبارت پزشکی و ادبیات رو سرچ کردم تا به وبلاگت رسیدم. بعد از اون هم به متمم و وبلاگ های دوستانت که معرفی کردی و خیلی موارد دیگه. مدت ها باهات زندگی کردم. نوشته هات رو بارها و بارها می خوندم. واژه هاشون رو لمس می کردم. با تمام وجودم سعی داشتم اونچیزهایی رو که یاد می گیرم به کار ببرم.
همه ی اطرافیان و همکلاسی های من، برای امتحانات جزوات پیاده شده از وویس های اساتید و یا در بهترین حالت کتاب های اماده ی بازار رو مطالعه می کنند. همونهایی که بارها درموردشون نوشتی و از معایبشون گفتی.
من رفرنس تمام دروس رو گرفتم. واقعا سعی کردم بخونم. اینکه میگم سعی کردم بخونم، منظور مطالعه در حد تو نیست. به نظر من هرکسی توانی داره. این توان رو هم مجموعه ای از استعدادهای اون فرد که ترکیبی از ژنتیک و محیطی که ازون برخاسته، انگیزه ی اون فرد که خودت مطمئنا درموردش زیاد میدونی و به سیر زندگی فرد و ارزش های نهادینه شده در خودآگاه و ناخودآگاهش مرتبطه و نهایتا شرایط مالی و سایر متغیرهایی که دست به دست هم دادن تا هرکسی شکل بگیره بستگی داره.
وقتی میگم سعی کردم بخونم، یعنی حداکثر توان اون زمان خودم رو به کار می گرفتم.
میدونی مسئله چی بود؟
به مرور من از طرفی نمی تونستم به دانش و مهارات اساتیدم اطمینان کنم و احساس عمیق ناکافی بودن سیستم آموزشی روز به روز بیمارستان رفتن رو برام تلخ تر می کرد. از طرف دیگه ادم به شدت درونگرایی هستم که برقراری ارتباط اجتماعی برام سخته. و زمانی که صحبت های محمدرضارو -در پاسخ به متنی که حین استاژری زنان براش نوشته بودی- درمورد نقش اطرافیان و فراتر نرفتن افراد از متوسط اطرافیانشون خوندم، همون اندک دوستانم که در ذهنم به مطالعه ی سطحی و طوطی وار پزشکی مشغول بودند و با این وجود جزو رنک های ورودی محسوب می شدند از دست دادم. من با الگو گرفتن از مرخصی تحصیلی که برای بررسی جایگاه خودت گرفته بودی، مرخصی گرفتم و از هم ورودی های خودم عقب افتادم. در زندگی خودم و در پزشکی عمیق شدم و وقتی به بیمارستان برگشتم وضعیتم فاجعه بود.
ترکیبی از تنهایی، عدم توانایی کنار اومدن با سیستمی که نقش یک مترسک منفعل رو به ادم میده و این حقیقت رو توصیف های تو به شدت بیشتر از قبل در ذهن من بولد کرده بود و عدم تمایل به مطالعه ی جزوات و وویس های اساتید و خوندن رفرنس که نتیجه اش چیزی جز نرسیدن به جمع کردن تمام سرفصل های لازم برای امتحانات نبود من رو به سمت مشکلات روانی شدید و مشروطی و عقب افتادن بیشتر از هم ورودی هام سوق داد.
من نمی خوام تقصیر تمام این اتفاقات تلخ و اینکه از یک فردی که حداقل در ظاهر موفق محسوب می شد به فردی شکست خورده، فردی که هیچ کس نمی تونه درک کنه به امید چه آرزوهای ژرفی همه چیز خودش را از دست داده تا از آتش این نابودی ققنوس متولد بکنه گردن تو و وبلاگت بندازم.
فقط اینکه هر انسانی توانایی های خودش را داره و همه نمیتونن موفق باشن. همه نمیتونن به جمعیت بسیاری کمک بکنند. نمی تونند ساعات طولانی کار در روز رو متحمل بشن، نمی تونند به سادگی ارتباط اجتماعی موثر بگیرن، برای حفظش تلاش کنند و از اینها همه لذت ببرند.
برای بعضی انسان ها همینکه درسشون به موقع و با نمرات خوب تموم بشه، توی دستیاری یه رتبه ی خوب بیارن و توان خودشون رو در رشته به کار بگیرن کافیه. البته که هیچ کس نمیتونه بی نقص باشه. من همیشه احساس می کنم پزشکی یک آزمایشگاه انسانیه. مگه سالها قبل فکر نمی کردند لوبوتوبی برای بعضی از اختلالات روانی روش مناسبیه؟ علمشون در همین اندازه بود. بعد ها مشخص شد این آسیب زا بوده. زمانی که دیگه نه بیمار ها زنده بودند نه پزشکان بنیان گذار این روش. یا زمانی که تصویربرداری نبود و کوری دیدگاه ما از بیماری ، سایه های تلخی به روی درمان بیمار می انداخت. حتی توی امریکا با اینهمه پیشرفت و بودجه ی علمی، خطاهای انسانی زیاد هست. این رو وقتی کتاب های اتول گاواندی رو مطالعه کردم فهمیدم. هیچ وحی منزلی وجود نداره. اما انسان مدرن گاهی دچار این خطا میشه که علم وحی منزله. در حالی که در بسیاری از حالات، ما براساس احتمالات و خلاهای شناختی مون قضاوت می کنیم.
اینها رو گفتم که نهایتا بگم، همه نمی تونن مثل شما که از رشته ی ریاضی با دیدن صرفا یک اپیزود از سریال هاوس مثل فیلم های کلید اسرار متحول شدی و در حالیکه به خاطر این تغییر رشته نمراتت در درس های مربوط به رشته ی ریاضی پایین بوده به سمت تجربی بری و با رتبه ای که آخرین پذیرفته ی شیرازت کرده، با تلاش و پشتکار به کسی تبدیل بشی که تا این اندازه توی پزشکی جلو رفته. قطعا فقط تلاشت نبوده. همین انگیزه ی شدید، همین ارتباطاتی که مهارت برقراری اونها رو داشتی، که من با وجود مطالعه ی زیاد توی این زمینه نتونستم به دستش بیارم، و خیلی از چیزهای دیگه که نه می خوام باز کنم و نه اصلا به من مربوطه چون زندگی خودته، قطعا همه ی اینها موثر بوده.
همچنین همه نمی تونند مثل محمدرضا شعبانعلی با اخراج از علامه حلی ناگهان رتبه ی یک کنکور رو به دست بیارن و بشن یکی از نخبه های کشور.
به اندازه ی کافی در زندگی خودتون، الگوهاتون، اطرافیانتون غور کردم و به اندازه ی کافی کتاب هایی که دیدگاهم رو باز کنه مطالعه کردم.
نظر نهاییم اینه که خوبه ادم ها رو، با ایجاد آرمان شهری خیالی و مجازی، آرمان شهری که وقتی به دنیای واقعی می رسند می بینند نمی تونند حتی ذره ای اون رو ببینند، در آرزوی رسیدن به جایگاهی که توان رسیدن به اون رو ندارند قرار ندیم. شاید اینطوری حداقل، اون غرور اندکی که از دست آورد های کوچک زندگیشون به دست آوردن و حداقل عزت نفسی که دارت تخریب نشه.
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک، نیاموخته
اول خواستم یه کامنت طولانی تایپ کنم بعد با خودم گفتم بذار کامنت بقیه روهم بخونم
به کامنت شما که رسیدم دیدم دقیقا حرف دلم رو زدی
منم از کلاس یازدهم این وبلاگ رو دنبال میکردم و چنان ایدلاتی توی ذهنم شکل گرفت که وقتی اومدم دانشگاه حتی استادامون روهم آدم حساب نمیکردم
کتاب رفرنس جلوم باز بود اما درحد همون کسی که جزوه خونده بود هم نمیفهمیدم
کلی زجر کشیدم تا فهمیدم که اشکال از کمالگراییه نه من
من این قدر حساس شده بودم که حتی رفرنس ترجمه هم نمیخوندم
چون دکتر گفته بودن من توصیه نمیکنم چون که پر از غلط غلوطه و خب این باورهایی که همراه با داستان هایی جذاب و احساسی از بخش و بیمارستان همراه شده بود
چنان توی من ریشه کرده بود که پدرم دراومد تا با واقعیت روبرو شدم
تا حالا اینجا ننوشته بودم با اینکه دورادور میخوندم همیشه اما الان منم دلم خواست بنویسم به امید اینکه شاید شما هم وقت کنید و چند خط در جواب برام بنویسید. 🙂
من در موقعیتی هستم که باید به انتخاب رشته فکر کنم و راستش یکی از دلایلی که منو به سمت دندونپزشکی سوق میده همین وبلاگ شماست! برای من ترس از پزشکی ایجاد میکنه. فکر میکنم من توانشو ندارم انقدر مسئولانه و عاشقانه تمام خودم رو براش بذارم پس ازش فرار میکنم.
اما همچنان به قدرت قلمت ایمان دارم، کاش بنویسی برامون. ممنونم.
عزیزم، منم تا پارسال حس و حال تو رو داشتم، عاشقانه پزشکی رو میخواستم اما به همون اندازه سختیاش منو میترسوند. آخرش موقع انتخاب رشته، ۲۸ تا انتخابم رو پزشکی گذاشتم. الان که حدود ۱ سال از پزشکی خوندنم میگذره میفهمم که چقدر تصمیم درستی گرفتم. وقتی مقایسه میکنم، میبینم نسبت به خیلی از دوستان و همکلاسیام حال روحیم بهتره چون با عشق اومدم و پزشکی با روحیه و شخصیتم سازگار بود. همین حس خوشبختی از ته دل به تموم سختیاش می ارزه. فقط اینو بگم ترسی که داریم فقط قبل وارد شدن به اون کار هست، وقتی میای داخلش خیلی زود عادت میکنی و خودت رو وفق میدی با شرایط.
امیدوارم بهترین انتخاب رو داشته باشید 🙂 🌻✌🏻
درود به شما خیلی خیلی ازتون ممنونم بابت اینکه این لطف و محبت و مسولیت پذیری رو از خودتون دریغ نکردید و این کامنت دوست بزرگوار رو ریپلای کردید:) حقیقت من امسال باید انتخاب رشته کنم و بسیار سردرگم بودم چون من عاشقانه عاشق پزشکی بودم ؛هستم و امیدوارم که این جمله با بودم؛هستم؛خواهم بود تکمیل بشه ولی این نظر شما قلبم رو اروم کرد که اگر با عشق به این رشته مقدس قدم برداری قطعا اتفاق های خوبی برات رقم میخوره :)) نگران هیچی نیستم چون حس میکنم اون گوشه خالی زندگی من با تحصیل و زندگی تو پزشکی پر میشه:)
ممنونم از شما و ارزوی درخشش فراوان
سایه افتد بر زمین کج، چون بود دیوار کج
من هم گاهی همچین احساسی داشته ام. حتی اغلب بعد از خواندن مطالبی که شما نوشته ای. اما وقتی در خلوت به این مسئله نگاه میکردم، میدانستم که علت اصلی نه نوشته شما (یا دیگری) بلکه عملکرد [ناکافی] خودم بوده که من رو ناراضی نگه داشته،و باعث این حس ” ناکافی بودن ” شده. اما از زمانی که شروع به حرکت در این مسیر کردم و تلاشم رو بیشتر کردم، احساس واقعی دلسوز بودنت رو دریافت کرده ام.
مختصر راهنما برای “هم احساس ها” :
شروع کنید به رشد کردن: میتونید این احساس رو تبدیل به انگیزه حرکتتون کنید، اونوقت میبینید که آن نوشته ها نه تنها موجب حس بد نبوده،بلکه الهام بخش حرکت رو جلو هستن.
سلام آقای قربانی به نظرم خوندن وبلاگتون هردوحس میتونه منتقل کنه هم حس اینکه چقدر شما پروداکتیو و فعالید و آدم به این فکر میکنه که شاید چقدر تو زندگی عقبه یا وقتش هدر رفته و هم باعث انگیزه میشه که پاشد و در راستای خواسته ها تلاش کرد
سلام امیرمحمد ،امیدوارم حالت خوب باشه
من حدود ۷ ساله که خواننده خاموش وبلاگت بودم از زمانی که راهنمایی بودم ، با پستی که راجع به مراحل پزشکی گذاشتی اومدم تو وبلاگت و از اون وقت تا الان خیلی روزها مطالب رو خوندم و سعی کردم برای بهتر شدن خودم تلاش کنم وبلاگت همیشه برای منی که خیلی عجول بودم خیلی خوب بود بعضی وقت ها که از سختی های پزشکی میگفتی به خودم میگفتم اینقدر هول نزن برای زود طی کردن و چون تا تهش تلاشه و سعی کردن برای بهتر شدن همین ..
بعد از که پستت رو راجع به سال های اول قبولی ت که راضی نبودی از دانشگاه با سختی گذروندی و اون مرخصی که حکم مکثث رو داشت برای اینکه ببینی کجای کار هستی یا سالهایی که تنهایی زندگی کردی و تلاش کردی برای خودت و علمت و کارت ،، یا روزهایی که با اینکه خسته بودی و با ناراحت از بعضی اتفاق باز ادامه میدادی و هزار مورد دیگه .همه اینها رو کنار میزارم و با یه مجموععه کامل نگاهش میکنم میبینم شاید کمتر کسی حاضر باشه انتخابش کنه و بهاش رو بپردازه
.یادم یه بار توی یکی از پستت راجع به پزشکی میگفتی ، برای اینکه لذت طبابت واقعی ببری باید صبر کنی و جاده رو تا تهش بری
آها راستی یادم رفت ، تبریک میگم امیدوارم در کنارهم روزهای پر از حال خوب رو داشته باشید و به بهترین ورژن خودتون نزدیکتر بشید
برای من اما کاملا متفاوت بوده واقعا، هر روزی کە بیمارستان میرم کشندەی انگیزە و اشتیاقمه و هر وقتی کە یک مطلبی هست کە شما تو کانال، سایت مدرسەی پزشکی یا دورەهاتون یا پزشکهاب تدریس کردین جدا خوشحالم میکنە و وقتی مطلبو با تدریس شما میخونم کاملا ترسم از مریضش و منیجش میریزه
اقای دکتر من بارها بە همەی کسایی کە میشناسم گفتم بهترین اتفاق تو مسیر پزشکی برای شخص من پیدا کردن وبلاگ شما بودە و بخاطر همەی مطالبی کە خودتون ساعتها وقت و کلی انرژی گذاشتین براش و بە رایگان در اختیار ما گذاشتین ازتون ممنونم 🤍
حقیقتا این حس برای من هم بود البته این طور که چقدر من ناتوانم چون در مسائلی بسیار کوچک تر از شما جا زدم و یا با خودم می گفتم من که نمی توانم مثل اون آنقدر مشتاق باشم پس چه کار کنم بفکر تغییر مسیر می افتادم ولی به نتیجه ای نداشت هر کاری می کردم به در بسته می خوردم با خودم فکر می کردم من که مثل شما انقدر تشنه نیستم یعنی چه چیزی باید در زندگیم باشه که علاقه من به اون مثل علاقه شما باشه و هیچی پیدا نکردم حس بی استعدادی گاهی می کردم ولی همه این ها باعث نمی شد که نیام اینجا…ممنون که برامون می نویسی…
سلام امیرمحمد عزیز حالت چطوره؟
اول خواستم بهت تبریک و خییییلی برات خوشحالم بابت شروع شدن فصل جدید زندگیتون باورش برام کمی دشوار بود چون هنوز تو ذهنم همون امیر محمد ۲۴-۲۵ساله هستی البته این ذهن من هست که تو اون دوران مونده
هنوز(ولی حسابی بزرگ شدیا🥲!!!) . دورادور از وبلاگت دنبالت میکردم ولی چند ماهی میشه به دلیل مشغله های ذهنی و… فرصت و سعادتم کم شده بود تا اینکه چند اون خبر خوشحال کننده روشنیدم و وبلاگت رو امروز دیدم و بهانه ای شد که بعد از مدت طولانی اینجا و با این حال خوش و سرشار از ذوق این پیام رو بهت بدم .بهترین هارو براتون ارزو میکنم از راه دور ماچت میکنم داداش امیر.
از دوران کنکورم که سایتتون رو دنبال میکردم تا الان که دانشجوی پزشکی هستم و کانال مدرسه پزشکی رو دنبال میکنم
همیشه نوشته هاتون نکات آموزشیتون انگیزه میگرفتم
تلاشتون و دیدنش برای من ی منبع عظیم انگیزه است که با دیدن همچین افرادی تشویق میشم به یادگیری بیشتر ، به عمق بخشیدن به یادگیری ، به افزایش تعهدم به بیمار
راستی جاتون در گروههای تلگرامی کیس ریپورت کشوری خالیه
براتون لینکش رو بفرستم؟
پاینده باشید
سلام امیرمحمد.حالت چطوره؟ امیدوارم که این روزها بهتر باشی.
از وقتی کنکوری بودم وبلاگت رو میخوندم. اونوقتها آرزوم شبیه تو شدن بود. الان دانشجوی پزشکیم و با این پستت حس کردم لازمه بنویسم. نه فقط من، حس میکنم بقیه هم مدام این حس رو دارن. حرفهای تند و سخت اساتید، وضعیت ناامید کننده سیستم درمان، حجم سنگین درسها و در نهایت توی موفق و دستنیافتنی.
بله، حقیقتش رو بگم تو و وبلاگت یکی از دلایل این حسی هستین که الان دارم و حتی برای درمانش دست به دامن روانشناس و روانپزشک شدم. حس میکنم باید همه چیز رو بخونم، همه چیزهایی که میخونم رو بلد باشم. حتما ریفرنس باشه، علوم پایه رنک بشم، المپیاد مدال بگیرم، الف بشم، ایده نوآورانه داشته باشم و….
نمیگم همش از تو و وبلاگت میاد، قطعا نه. ولی وقتی می بینم تو هستی و تونستی به خیلی از اینا برسی حس میکنم مشکل از منه، بارها با خودم بحث میکنم که آدمها شرایط مختلفی دارن و شاید توی این برهه از زندگی من، همین زنده بودن هم معجزه باشه ولی بازم کافی نیست و اون من کمالگرای لجوج دست بر نمیداره. امتحاناتم تازه تموم شده و یه کوه ریفرنس دور خودم جمع کردم که بخونم. میدونم نمیرسم، میدونم غیرممکنه، ولی نمیتونم قبول کنم. اضطراب داره خفهام میکنه و روزی چندتا کلونازپامم آرومم نمیکنه. حتی دارم به انصراف فکر میکنم. باورت میشه؟
ای کاش خودت بتونی کمک کنی بهم، واقعا به کمکت نیاز دارم.
و در آخر واقعا ممنونم که برات مهمه حرفهات چه اثری روی بقیه میذاره، خیای وقت بود آدمی رو ندیده بودم که از تاثیر حرفهاش بترسه
سلام، خیلی ممنون از دقت نظر و احساس مسئولیت پذیریای که دارید.
اما واقعاً برای من هم همینطوره🥲😁
خیلی وقته پلتفرمهای شمارو چک نمیکنم چون احساس میکنم یک نفر چطور میتونه این همه کار انجام بده و من نه؟! قطعاً من باید مقایسه درستی داشته باشم، اما خب فرافکنی میکنم و فکر میکنم در شرایط مشابه، یک نفر اینطور فعاله و من نه، سرخورده و ناامید شده بودم.
مساله بعدی اینجاست تازه فهمیدم خودم باعث این حس در دوستانم میشدم، کاملاً ناخواسته.
سلام. من از قبل از اینکه بیام دانشگاه این سایتو می خوندم و می تونم بگم اولین ذهنیت هام از این طریق شکل گرفت. حرفای شما توی ذهنم بودن و در شروع نسبت به اطرافیانم کمتر گیج می زدم. با این حال باید بگم که گاهی برای منم اینجوریه. یعنی با اینکه برام حالت یه الگو دارین، حس می کنم قرار نیست هیچوقت مثل شما بشم. اصلا من این میزان علاقه ای که به پزشکی دارین رو درک نمی کنم…
منم دانشگاه تهرانم و اون دو سه باری که جلسه برگزار کردین خیلی دوست داشتم بیام و حرف بزنم، ولی نمی دونستم می شه یا نه.
چقدر خوب امیرمحمد که این مطلب رو داری مینویسی،
در اطرافیان خودم این حس رو زیاد دیدم و البته بگم که غالبا در جهت حس برانگیزاننده و تقویت رشد خود بوده ک این بسیار کار ارزشمندیه