یک
۷ مهر ۱۴۰۰ به خانه خیابان قریب آمدم. قرار بود صاحب آن خانهی کوچک گرد دوستداشتنی با پنجرهی دایرهای شکلش با طاقچه با پنج پلهاش که به اتاق خواب میرفت، فرصتی بدهد که در تهران خانه پیدا بکنم و بعدش سر فرصت اسبابکشی کنم.
اما عملاً مرا در عملی انجامشده قرار داد و وقتی دو مستأجر مستأصل را که همحرفهی خودم بودند به دم در خانه میآورد و آنها رودررو از من خواهش میکنند، چه بگویم؟
کل فرایند روی دور تند رفت. خیلی تند.
پروازی به تهران پیدا کردم. به تهران آمدم. اولین خانه را دیدم و این دومین خانه بود. نه آسانسور برایم مهم بود و نه پارکینگ و انباری. مهمترین معیارم نزدیکی بود و دومین معیارم ساکت بودن.
دو پرچم محرم دم در بود و ورودی راهپلهی خانه آیهای از قرآن روی دیوار بود.
یک درخت نیز در حیاط.
خانهای پنجاه متری با یک اتاق خواب. سریع یک نگاهی به آن کردم. بخاری باید میگذاشتم. ظاهراً ساکت بود. نور بدی نداشت. حمام در اتاق خواب بود. یک کمد کوچک هم در اتاق خواب داشت.
کمد برایم مسئلهای نبود. خانه دوستداشتنی گرد که اصلاً کمدی نداشت. یک کمد سفارش داده بودم و وسایلم را در آن میگذاشتم. همان را میخواستم به تهران بیاورم.
از طرفی من لباس چندانی هم ندارم. همانهایی هم که دارم عمدتاً شبیه به هم است. عادت عجیبی هم در لباس دارم. لباس تکراری زیاد میپوشم. یادم است اولین باری که م و ر آمده بودند، همان اول که چشمشان به چوبلباسی خورد که چند عدد شلوار دقیقاً همشکل روی آن بود. خندیدند و گفتند ما با خودمان میگفتیم این چرا هر روز یک شلوار ثابت میپوشد؟
دلیل خاصی هم ندارم. از آنجایی که به دلیل اندازهی ناموزونام سخت لباس گیرم میآید، اگر یکی بیابم که به اندازه کافی خوب باشد، از همان دو سه تا میگیرم یا دفعههای بعد هم همان را از همانجا میگیرم.
خلاصه که کمد نداشتنش مهم نبود.
من هم حال خوبی در آن روزها نداشتم. حوصله بیشتر گشتن هم نداشتم. دل کندن از شیراز برایم سخت بود.
برایم سخت هست.
مشکلات دیگری نیز در آن روزها بود.
همین دومین خانه که معیارهای حداقلی را داشت، برایم بس بود.
به او گفت که قرارداد ببندیم.
با صاحبخانه برای ساعت یک قرار گذاشت.
و او مرا – و متأسفانه یکی از دوستانم را که هر لحظه پیشش شرمنده میشدم – سه ساعت معطل کرد.
صاحبخانهام نیز پزشک بود. به او دکتر فلانی میگفتند.
و بسیار سختگیر سر قیمت و سر حتی پنج میلیون پول پیش بیشتر گرفتن چانه میزد.
خلاصه که قرارداد را بستیم.
دو
چطور از شیراز دل بکنم؟
شیراز که نه. دلبستگی من به خود شیراز نبود.
به دوستانم بود.
به دوستانم هست.
چطور از آنها جدا بشوم؟
من از گرگان به شیراز پناه آورده بودم.
دوستی برای من در شیراز معنا یافت. شیراز برای من همهچیز بود. نه خود شیراز. دوستانی که آنجا داشتم.
دوستانم برای من بهگونهای حضور داشتند که هیچوقت قادر به جبران نیستم.
اگر آنها نبودند، نمیدانم چه میشد.
فقط و فقط اگر سالها بعد از آن بودنها بنویسم، ارزششان مشخص میشود.
ای کاش آنچه از دوستی در شیراز یافتم، در زندگیتان باشد.
برای من هم دلکندن از شیراز آسان نبود.
اما چه کار میکردم؟
ظاهر خودم را باید حفظ میکردم.
چارهای نبود.
اگر من هم خودم را رها میکردم – که حقیقتاً این کار را بلد نیز نبودم – دیگر چطور عملکرد خودم را حفظ میکردم و این حجم از کار و اسبابکشی را در زمان اندک انجام میدادم؟
اما نتوانستم تنها بروم. شب آخر بود. وسایل را فرستاده بودیم و باید خودم میرفتم که وسایل را تحویل بگیرم.
به دوستم گفتم من میخواهم دو تا بلیت به تهران بگیرم. فقط لطفاً با من بیا.
بیشتر هم نگفتم. میدانستم چقدر کار دارد و چقدر مشغول است.
اما آمد.
اگر نمیآمد تحملش وحشتناک سخت بود.
سه
خانه خیابان قریب، غریب بود. همسایههای عجیبی داشتم.
خود خانه نیز برایم غریب بود. من برای اینجا نبودم. دلم در اینجا غریب بود.
هیچ کسی را در تهران نمیشناختم. در آن زمان واقعاً هیچ کسی نبود. هیچ کس.
رزیدنسی شروع شد. همان اول این خبر پیچیده بود که یک نفر با رتبه سی و خردهای آمده است داخلی.
همین باعث میشد یک فاصلهای بین خودم و افراد حس کنم. دلم نمیخواست باشد؛ اما بود.
افرادی را که نیز میدیدم، دغدغهها و اولویتهای متفاوت داشتند – نمیگویم اشتباه، میگویم متفاوت.
و این باعث میشد فاصله را بیشتر حس کنم.
نمیدانستم باید چه کار کنم.
حمایت دوستانم از شیراز ادامه داشت و دارد.
به پیشم میآمدند.
همان ماه اول – دوم بود که لیلیا را آوردند.
تنها چهار – پنج ماه داشت. شناسنامهاش را برای یک تیر گرفته بودند.
مادرش را در شیراز اتوموبیل زده بود و او زندهمانده از پنج بچهگربه بود که دوستم نمیتوانست نگه دارد و برای من آورد.
لیلیا آمد.
و لیلیا آنقدر به من نزدیک شد و من به او و جوری او را دوست داشتم که حتی سعی نمیکنم برای کسی میزانش را توضیح بدهم.
زمان گذشت و کم کم با م و ر رابطهام نزدیکتر شد و درخت یک دوستی در اینجا کاشته شد.
و کمی بعد ی آمد. در آن شب کشیک که او با من به بخش هماتو آمد.
و کمی بعد تعداد کمی دوستی عمیق دیگر.
درخت دوستی بزرگتر میشد.
دوستیهای شیراز نیز ادامه داشت.
چهار
سی و چهار ماه و دو هفته در خانه خیابان قریب بودم.
خانهی خیابان قریب، غریب بود و برایم غریب ماند.
هیچوقت این خانه را دوست نداشتم. هیچوقت. فقط تحملش میکردم.
خانهی خیابان قریب لحظات غریب را دید.
خانهی خیابان قریب لحظات قریب را دید.
لحظاتی که تا ابد در دیوارهایش میماند.
خانهی قریب خداحافظیهای هنگام مهاجرت را دید. از دو نفر از نزدیکترینهایم در این خانه خداحافظی کردم.
خانهی قریب ضجهزدنم را برای مرگ کسانی که دوستشان داشتم، دید. آخرینش استادم بود که خودکشی کرد.
خانهی قریب گریههایم برای بیماران را دید.
خانهی قریب شرمندگیام از اشتباههایم در بیمارستان را دید.
خانهی قریب بیقراریام را دید.
خانهی قریب شب خواستگاری کردنم را دید.
خانهی قریب عقدم و آماده شدن برای آن مراسم کوچک بسیار کوچک را دید.
خانهی قریب قهر کردن و دوباره آشتی کردنم را با پیانو دید.
خانهی قریب ساعتها کلاس برگزار کردنم را دید.
خانهی قریب رسماً معلم شدنم را دید.
خانهی قریب ستایشکردنم از خدمتگزاران علم را دید.
خانهی قریب استیصالم را در روزهای مرگ هموطنانم دید.
خانهی قریب راه رفتن و بلند بلند شعر خواندنهایم را دید.
خانهی قریب آشناییام با شیدایی را دید و شعر او را به دیوار خانه چسباندن که:
جای خالیِ یک واژه
که تو از زندهگیِ من برداشتهای
مرا به دویدن واداشته.
خانهی قریب واقعیترین و بهترین استاد دانشگاه را در خودش دید و قهوهی بدمزهای که برای او درست کردم.
خانهی قریب اولین پناهم را دید و او که لیلیا را در آغوش گرفته بود و دوباره چند ساعت دیگر از ایران میرفت.
خانهی قریب عمیقشدنم در علم را دید و ساعتها بیدار ماندن و نخوابیدن و جستجوکردن و کنکاش برای یافتن یک سؤال.
خانهی قریب عشق به پزشکی را دید.
خانهی قریب عشق به انسان را دید.
خانهی قریب عشق به حیوان را دید.
خانهی قریب عشق به معلمی را دید.
خانهی قریب عشق به انسان را دید – باید دو بار میگفتم.
خانهی قریب تنفر از انسان را دید.
خانهی قریب خداحافظیها را دید.
خانهی قریب همراهیها را دید.
خانهی قریب جداییها را دید.
خانهی قریب دلتنگیها را دید.
خانهی قریب کابوسها را دید.
خانهی قریب خندهها را دید.
ای کاش خانهی قریب رهایی را نیز میدید.
پنج
آن خانه، غریب و قریب بود. اول، قریبِ غریب بود و بعد قریبِ قریب شد.
امیر جان سلام. من وبلاگ ندارم و راستش را بخواهی توانی برای نوشن های مکرر ندارم، پس با اجازه ات اینجا مینویسم البته که برای تو. میدانم ممکن است نخوانی اما می نویسم.
به تهران می ایم ینی دارم می آیم امسال برای بار چهارم کنکور دادم و رتبه ام شد ۷۰۰ منطقه ۳ میدانم که با این رتبه می توانم پزشکی بخوانم اما به پدرو مادرم گفتم امسال هم رتبه ام بالای ۲۰۰۰۰ است. موقع انتخاب رشته میخوام رشته علوم کامپیوتر دانشگاه ازاد تهران مرکز انتخاب کنم. شاید بگویی چرا این کارو میکنم راستش را بخواهی هنوز خودم هم دودلم که خب اخه چرا نتیجه این همه تلاش کردنم را اینجور خراب کنم با خودم میگم پس چرا اینقد زیست خواندم چرا اینقدر خواندم. اما یک دلیل دارم یا شاید چند دلیل دارم که ۲ تا از انها اینست که تهران نمیتوانم بیایم و دلیل دومی اینست که میترسم کم بیاورم. ۱۵ سال درس خواندن بدون استقلال مالی خوب برایم کمی غیر ممکن است. اما از اینها بگذریم نمیخوام در مورد این تصمیمم زیاد حرف بزنم اما میدانم که عاشق پزشکیم اما الان فهمیدم اولیتم باید چیزی به جز عشقم به پزشکی باشد. پرکاری چند ماهه ام را مدیون تو محمدرضا شعبانعلی هستم. به صورت فشرده دارم برنامه نویسی خوداموز یاد میگیرم راستش از مدل حل مسئله اش خوشم می اید به شکلی انتزاعی مساعل سایت کوئرا حل میکنم و تقریبا به یک برنامه نویس جونیور تبدیل شدم اما باز هم میخواهم یاد بگیرم پس به عنوان یک کاراموز در یک شرکت قرار است تا چند وقت دیگر شروع به کار کنم. هرچی میروم جلو تر شباهت بیشتر بین مدل های برنامه نویسی در حوضه دیپ لرنینگ(که یکی از شاخه های هوش مصنوعی است) و تکامل میبینم به این فکر میکنم که اگر دانشم از تکامل بیشتر باشد شاید بهتر بتوانم کد بزنم به این فکر میکنم که شاید هنوز دنیای من با زیست شناسی قطع رابطه نکرده است. امیر جان از نگاه من روزی همکار های تو نه از جنس پوست و گوشت که از جنس مدار هایی هستند که ترتیب جریان های الکتریسیته بهشون میگه چکار باید بکنند.این هارا گفتم که فقط یک جا گفته باشم امیر جان من هنوز اول راهیم که به نظرم حتی شروعش هم نکردم. کمی میترسم که تنها به تهران بیایم. مگر من چندسال دارم. امیرجان عشقم به پزشکی و ان جنس علمش زیاد است پس با خودم تصمیم گرفتم در مورد بدن و مخصوصا مغز به صورت خود اموز بخوانم اما نمیدانم از کجای شروع کنم میخواهم کتاب گایتون را بگیرم و از نگاه تکالمی بخوانمش اما هنوز گیجم کمی کمکم کن که اگر بخواهم این پیشرفته ترین سازه تکامل بخوانم باید از کجا شروع کنم. برای نوشتن یک برنامه خوب نیاز به الگو دارم و چه چیزی بهتر از بدن خودم. ببخشید که کمی طولانی شد. من کله پر حرف و پراکنده ای دارم .
سلام دوست عزیز
می خواهی یاد بگیری پس باید قدم به قدم و ارام ارام راه رفتن را یاد بگیری
اول با فیلم های اموزشی اسموزیس برای فیزیولوژی شروع کن و بعد هم با گایتون ادامه بده
سلام استاد . چقدر این متنتون منو یاد اون سلام به امام رضا مینداخت اونجا میگفت السلام علیک یا غریب الغربا
سلام دکتر نمیدونم نظرات رو میخونید یانه من مدت کمی هست که با وبلاگتون آشنا شدم
نوشته های شما برام خیلی عالی ولذت بخش هستن
هرکدوم از نوشته هارو هزار بار هم بخونم بازم کمه و برام تازگی دارن
خیلی دلنشینن هرکدومشون یه دنیایی هستن که منو غرق خودشون میکنن خیلی خوبه که هستین و برامون مینویسین یا شاید هم برای حال خودتون هست که مینویسین فرقی نمیکنه
فقط لطفا هیچوقت وبلاگ نویسی رو رها نکنید وهمیشه ادامه اش بدین راستی یادتون رفت از ماهم درنوشته ی خانه ی قریب یادی بکنید مثلا خانه ی قریب وبلاگ نویسی وعاشق کردن دیگران به نوشته های دکتر امیرمحمد قربانی را هم دید واینکه خیلی ازتون ممنونم که زندگیتون رو اینقدر زیبا چیدین که ماهم میتونیم ازش درس بگیریم و استفاده کنیم ان شاءالله که به کمک خدا به تمام اهدافتون برسیدوهمیشه شادوسلامت وموفق باشید*
چقدر مکانها شاهد و همدماند…، همینطور بدن
امیر محمد، میشه بپرسم چرا باید دوبار عشق به انسان را میگفتی و جایش جمع نبستی؟
صرفاً کنجکاو شدم…
امیرمحمد عزیز سلام.درکت می کنم.عمیق!جای خالی ای را در نوشته ات حس کردم که فکر می کنم تجربه اش کرده باشی.آن وقت ها که دیوار ها سخت تنگ می شوند.آن وقت ها که برای دقایقی به دیوار خیره می شویم.آن وقت ها که جز دیوار ها کسی را برای صحبت نمی یابیم،لحظات غریبی است که نه من می توانم توصیفش کنم و نه هیچ کس دیگر.آن گاه که اتمسفر خانه سنگین می شود و گه گاه اضطراب انسان بودن در این دنیا گریبانت را می گیرد.
من شب هایی را به یاد دارم که قدم می زدم و بلند بلند فروغ می خواندم.جالب اینجاست که وقتی جای جای خانه می چرخم سکانس های زیادی برایم یادآور می شود.آن خانه انگار حافظه اش از هر هارد اکسترنالی بیشتر است.
گاهی وقت ها فکر می کنم کاش دیوار ها زبان داشتند.دلم می خواست از زاویه دید آن ها خودم را ببینم
دلم گرفته
روی دست خودم مانده ام
شبیه ابری شده ام
که به شاخه ی درختی گیر کرده است
و با این حال
چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی
تنها میراث بر جای مانده ات
همین بغضی ست
که از تو
در من
به یادگار مانده است…
امیر محمد واقعا خوندن این پیامت یه حس خیلی عجیبو در من بیدار کرد . خودمم یه تجربه ای اینطوری ولی تو سن کمتر داشتم و این چیزایی که گفتم حقیقتا منو به اون تجربه پرتاب کرد و منو واقعا دچار یه حس غریب کرد . در کل باید بگم خیلی آدم جذابی هستی خوش به حال کسانی که با تو دوستن و از علمت و نگاهت به زندگی و همه چیزت یاد میگیرن