خاطرات بخش: منفی چهارده

شیراز. خیابان فردوسی. کوچه‌ی ۱۶. مجتمع سورنا. خرداد ۹۴. ساعت ۱۱:۳۰ شب.

اتفاقی در یک مجتمع ساکن بودیم. من و مسعود طبقه‌ی چهارم و سه نفر دیگر از دوستان مان در طبقه‌ی اول. همگی ورودی بهمن ۹۲.

حدود ۱۱:۳۰ بود و من و مسعود و دامون در اتاق من نشسته بودیم. من داشتم بلیت‌های هواپیما رو چک می‌کردم. خیلی عادی گفتم که بچه‌ها بلیت کیش شده ۶۰ تومن. بریم؟ دو نفر دیگه هم خیلی سریع گفتند بریم!

خیلی ساده یک مسافرت شکل گرفت.

پرواز برای شش صبح بود و آن موقع ساعت ۱۲ شده بود.

داستان‌های هیجان انگیز آن مسافرت خود نوشته‌ای جدا می‌طلبد. الان می‌خواهم قسمتی از برگشت را بنویسم که با این پست مرتبط است.

ما به همین سادگی به کیش رفتیم و به همین سادگی بلیت برگشت گیرمان نیامد! همه پر شده بود. نمی‌دانستم باید چه کار کنیم.

دو روز بعد هم امتحان آناتومی عملی (جسد و بافت) داشتیم.

با قایق به بندری آمدیم که الان اسمش هم یادم نیست. و از آن جا با تاکسی‌های بین شهری به عسلویه.

عسلویه

این منظره‌ی ورودی شهر بود. خیلی هیجان انگیز بود. تعداد زیادی از این شعله‌ها در قسمت‌های مختلف شهر دیده می‌شد. بسیار زیبا بود. خوشحال بودم که بلیت گیرمان نیامد و توانستم عسلویه رو ببینم. ببخشید که کیفیت عکس پایین است. ماشین با سرعت زیادی در حرکت بود و دوربین من خوب نبود.

تاکسی ما را در عسلویه پیاده کرد. باید ماشین عوض می‌کردیم. وقتی که پیاده شدم، حس کردم که گاز خانه را ساعت‌ها باز گذاشتم و حالا دارم در خانه نفس می‌کشم.

کمی آن طرف‌تر تعداد قابل توجهی سرنگ و سوزن افتاده بود و در قسمتی دیگر عده‌ای مشغول تبادل مواد بودند!

نمی‌دانم که ما را در کجای شهر پیاده کرده بود ولی خلاصه در آن قسمت وضعیت این چنین بود.

از آن روز دو سال می‌گذرد. من هنوز که به آن شهر و وضعیت آن فکر می‌کنم، متحیر می‌مانم.

همه‌ی این حرف‌ها را گفتم تا بگویم دیروز، اولین بیمارم را در بخش داشتم. مریضی که از عسلویه به شیراز آمده بود.

من از ترم ۴ به کلینیک رفتم. با اساتید مختلف هماهنگ می‌کردم و به کلینیک‌های دانشگاه می‌رفتم. مریض دیدن برایم جدید نبود. فرق عمده‌ش با حال، اضافه شدن مسئولیت بود. البته مسئولیت این مریض نیز با من نبود. من فقط وظیفه داشتم شرح حال بگیرم.

تاریخ رسمی ورود ما به بخش، اول مرداد است. الان در حال گذران دوره‌ای به نام مقدمات هستیم. در این دوره، علاوه بر کلاس‌های تئوری و عملی مختلف، ده جلسه با رزیدنت داخلی و چهار جلسه نیز با استاد به بخش می‌رویم.

موقعیت خوبی برای شروع نوشتن خاطرات بخش است.

دیروز، چهارشنبه ۱۷ خرداد ماه ۹۶، روز منفی چهاردهم بود. اورژانسِ بیمارستان شهید فقیهی (سعدی)، خیابان زند.

به اتاق رزیدنت وارد شدیم. ۳ نفر از ۷ نفرمان رسیده بودیم. اصلا انتظار نداشتم رزیدنتی به این مهربانی و خوش‌برخوردی داشته باشیم!

— اولین درس: هیچ وقت کیف‌هاتون رو روی زمین بیمارستان نذارین. بذارینش اون بالا روی طاقچه.

با مهربانی و لبخند این را به ما گفت و به ما توضیح داد که بچه‌ها من یه مریض دارم که داره expire‌ میشه. مسمومیت با بتابلاکر‌. بهتره کار با این مریض‌ها رو از همین اول یاد بگیرین.

منتظر ماندیم تا بقیه رسیدند. به ما گفت بروید از مریض‌ها هیستوری بگیرید و برگردید تا بببینم چی بلدید و چه کار باید انجام بدیم.

— خانم‌ها بیشتر از آقایان در شرح‌حال دادن cooperative هستند. شاید بهتر باشه برای شروع به سراغ یک خانم بروید.

این را با خنده گفت و ما را فرستاد به سراغ مریض‌ها.

یک دوری در قسمت‌های مختلف اورژانس زدم. به اتاق‌های مختلف سر زدم. البته وارد بخش اتفاقات زنان نشدم! بعضی‌ها بدحال تر از آن بودند که بشود هیستوری دقیق و طولانی از آن‌ها گرفت.

وارد اتفاقات جراحیِ آقایان شدم. در انتهای آن اتاق ۶ تخته، یک آقای جوان با همراهش بود. به سراغ آن‌ها رفتم. آقایی به نام محمد در اوایل دهه‌ی ۳۰ زندگی‌اش. اهل بوشهر بود و در عسلویه کار می‌کرد. درد شدید شکم داشت. به شیراز منتقلش کرده بودند.

واضح است که اخلاقی نیست اطلاعات بیمار را اینجا بنویسم. اگر اطلاعاتی بنویسم آن‌ها کامل و دقیق نیستند.

برایم طبیعی بود که محمد را به خاطر یک شکم درد که شاید خیلی مورد حادی هم نبوده باشد، از عسلویه به شیراز فرستاده باشند. من در کلینیک، مریضی از سیستان و بلوچستان دیده بودم که به علت درد معده‌ی ساده آمده بود تا omeprazole بگیرد! نمی‌دانم چرا این‌قدر کم به پزشکان محل زندگی خود اعتماد دارند. از سیستان و بلوچستان به فارس بیایی تا یک داروی ساده‌ی over the counter بگیری. دارویی که حتی نسخه هم نمی‌خواهد.

شکم درد که می‌تواند خیلی جدی‌تر باشد. از التهاب آپاندیس تا انسداد روده و …

با این که دیگر درد نداشت، خیلی حال و حوصله‌ی صحبت نداشت. گیر یک دانشجوی پزشکی کنه هم افتاده بود که داشت زیر و بم مریضی و زندگی‌ش را سوال می‌پرسید.

یادم نمی‌رود که در روز اول مقدمات، استاد علیزاده گفت که هیستوری‌ای که شما در دوران مقدمات و استیودنتی می‌گیرید باید ۲۹ صفحه باشد. یک هیستوری کامل ۲۹ صفحه است. دو سه ساعت طول می‌کشد. باید یاد بگیرید که چطور این ۲۹ صفحه هیستوری را بگیرید که بعد‌ها بتوانید در ۵ تا ۱۰ دقیقه یک هیستوری مرتبط از مریض بگیرید.

هر وقت بحث هیستوری می‌شود، یاد یک جمله از هریسون نیز می‌افتم:

Nothing will supplant an orderly, painstakingly, detailed history, which is far more valuable than any laboratory or radio-graphic examination.

البته قرار نبود من یک هیستوری دو سه ساعته از مریض بگیرم. بیمار در اورژانس بود. در حد سوال‌های اساسی و مرتبط با بیماری. سوال‌های روتین و معمولی را پرسیدم.

نکته برای خودم: دیگر یادت نرود از مریضی که constipation (یبوست) دارد بپرسی که obstipation (عدم دفع گاز) هم دارد یا نه!

به شدت درد رسیده بودم. یکی از کارهایی که برای شدت درد می‌شود پرسید، مقیاس یک تا ده است. به فرد می‌گوییم که بیشترین دردی را که تا الان داشتی (مثلا برای خانم‌ها زایمان مقیاس خوبی است و برای آقایان را می‌توانید خودتان حدس بزنید!) تصور کن و به آن عدد ۱۰ بده. اگر بخواهی به درد الانت از یک تا ده نمره بدهی چه عددی می‌دهی؟

شاید سوال راحتی به نظر برسد ولی بیمار دامون (که در بالا از او گفتم) در همان آن روز اصلا متوجه این سوال نمی‌شد و نمی‌توانست جواب بدهد.

این را از محمد پرسیدم و او گفت ۱۰! خیلی عجیب به نظر می‌رسید. البته شدتی که کادر درمانی از درد در ذهن دارند، با بیماران خیلی تفاوت دارد.

همراهش کنار او نشسته بود. یه آقایی در اوایل ۳۰ با چشمانی آبی طوسی و پوستی روشن که به نظر نمی‌رسید در عسلویه کار بکند. آفتاب سوخته نبود. در آن لحظه گفت: دکتر جوری داد می‌زد که صداش تا سر کوچه می‌رفت.

بعد که این را به رزیدنت گفتم، خندید و درس سوم آن روز را داد: همراه بیمار در مورد درد بیشتر از خود او اغراق می‌کند. حواست باشد. اگر بیمار بگوید دردم متوسط است، همراهش شعله را زیاد می‌کند و می‌گوید دکتر دردش خیلی شدیده و …

بعد از این سوال‌ها، به سوال‌های شخصی‌تر رسیدم که پرسیدن آن‌ها برایم راحت نیست هنوز. یعنی برای من که راحت هست. نمی‌دانم چطور بپرسم که بیمار نیز راحت باشد. چون جواب مثبت به این سوال‌ها، می‌تواند روند درمانی را خیلی تغییر دهد.

تریاک فروشان نامحترم این روزگار، به تریاک سرب اضافه می‌کنند تا سنگین‌تر شود و سود بیشتری کنند. این سرب در فرد مصرف کننده موجب مسمومیت با سرب می‌شود. مسمومیت با سرب نیز می‌تواند خود را به شکل شکم درد نشان دهد. پس از سوال‌های واجب از بیمار با درد شکم، همین است.

این را نیز از بیمار پرسیدم که جواب او منفی بود. باید کمی بیشتر در مورد پرسیدن این جور سوال‌ها بخوانم و از تجربه‌ی بقیه بپرسم.

از محمد خداحافظی کردم. یک ربعی با او صحبت می‌کردم. به اتاق رزیدنت برگشتم و منتظر او شدم. بقیه نیز برگشته بودند.

او آمد و هیستوری‌ها را با هم مرور کردیم. کمی در مورد قالب نوشتن هیستوری برای مان صحبت کرد و در انتها، آخرین درس آن روز را گفت:

— بچه‌ها دوران فیزیوپات، باسواد‌ترین دوران این هفت سال شما و حتی بعد از آن است. شما تو هیچ دوره‌ای به این جنرالی و گستردگی، پزشکی را مطالعه نمی‌کنید. مثلا اگه بعد‌ها ارتوپد بشید، دیگه در مورد کلیه آنقدر اطلاعات یادتون نمیمونه. سعی کنید که سواد الان تون رو حفظ کنید.

خداحافظی کردیم و قرار شد جلسه‌ی بعدی جمعه غروب باشد.

روز اول تمام شد!

پی‌نوشت: آن سفرِ سه نفری به کیش با خاطرات ترسناکی به پایان رسید. در راه عسلویه به شیراز، شانس آوردیم که زنده ماندیم. گیر یک راننده افتاده بودیم که مینیموم ۱۴۰ تا می‌رفت و ایشان تشخیص داده بود که نباید به یک کامیون راه بدهد و کامیون نیز خیلی از این موضوع خوشش نیامده بود! می‌خواست ماشینش را آب‌بندی کند و برای همین زیر ۱۴۰ نمی‌رفت!

ما شانس آوردیم که زنده به شیراز رسیدیم.

پی‌نوشت ۲: این متن را به یکباره نوشتم و الان نمی‌رسم که آن را دوباره بخوانم. اگر غلطی دارد، عذر می‌خواهم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

17 کامنت در نوشته «خاطرات بخش: منفی چهارده»

  1. راستی ببخشید اونجوری نوشتم هی استیکر تو استیکر شد
    با گوشی نمیام ک ازینا داشته باشم
    پوزش مرا پذیرا باشید
    راستی یچیزی بگم سوبرداشت نشه… فک نکنید یه وقت لحن تمسخرانه ای داشتم…
    لحن حرف زدنم اینطوری هست
    درپناه حق 🙂

  2. سلام….تمام خاطرات بیمارستانی رو خوندم…..خسته نباشید جانانه خدمت شما(استیکر گل صورتی)
    ببخشید یک سوال ذهنم رو مشغول کرده…جسارتا میپرسمش ازتون…چرا حال خوبی بهتون دست نمیده وقتی این پست قدیمیا میان بالا؟
    حقیقتا عمدا اینجا کامنت گذاشتم (استیکر خنده ای ک دندوناش پیداس)
    بالاخره اینا جزیی از زندگیتون بودن……چرا یجا گفته بودید شاید کامنتارو ببندید…؟
    میشه دلیلش بگین؟ (استیکر لبخند ملایم)(استیکر خنده ای ک بالای سرش از اون دایره هاس ک بگه من خوبم )

    انشالله ک در تمامی مراحل زندگیتون موفق باشین(لبخند ملایم)
    یاحق(استیکر گل صورتی)(استیکر دوتا دست بهم چسبیده ب نشانه ادب)

    1. اون امیرمحمد برام غریبه هست رضوان. خیلی زیاد.

      حس من اینه که قاعدتا اگه در مسیر رو به جلو باشیم، باید این احساس بهمون دست بده.

      یک خطای شناختی وجود داره. اگه فرصت کردی در موردش بخون. به این مسئله مربوط میشه و میدونم اگه در موردش بخونی، ربطش رو می‌فهمی. یه مطلب قشنگ هم متمم در موردش منتشر کرد. بهش میگن The End of History Illusion.

      1. ممنون که گفتی..رفتم متمم و خوندم مطلبش رو و همینطور دیدگاه شما رو…
        این حس عادیه بنظرم ک ادم نسبت ب ده سال پیش یا حالا ۵ سال پیشش حس تغییر کنه
        من ک گاها از دیروز خودم بدم میاد و میگم اینی ک اون حرفو زد یا فلان کارو کرد من بودم؟؟……کاش زودتر متمم رو می دیدم یا کاش وقتم ازاد تر بود…..

  3. خیلی جاها منتظر اتفاقات غیرمنتظره بودم مثل اتفاقی که برای شما افتاد. (البته فقط منتظر بودم چون هیچوقت نیفتاد!!) از مسافرت یهویی تا ماجرای برگشت!
    شاید بخاطر اینکه بدون پیش بینی هستن. بدون تفکر قبلی :))

    1. سلام ستایش. کامنتت رو پاک کردم.
      راستش جواب ندادم چون این چند وقت زیادی درگیر بودم و داشتم فکر می‌کردم که چه جوابی برات بنویسم. ولی به صورت کوتاه این رو بدون که در همه‌ی رشته‌های تخصص، چیزی که گفتی، مشکل‌ساز نیست.

  4. ورودتون به بیمارستان و بخش بالین رو تبریک میگم.امیدوارم خیلی دوره پرباری باشه براتون و خوب استفاده کنین

  5. سلام امیر محمد. خواننده جدید وبلاگت هستم و ثبتش کردم تو اینوریدر. نوشتی منفی چهارده اگه منظورت شمارش معکوس تا شروع دوره ورود به بخش هست که گفتی یک مرداد. اینجوری باشه تیرماه رو حساب نکردی به نظرم

    1. سلام مهدى.
      وقتت بخیر.
      خوشحالم که قراره باهات آشنا بشم.
      ما توى این تقریبا یک و ماه و نیم باقى مونده تا مرداد، ١۴ بار میریم بخش و بقیه ش مقدمات عملى و تئورى هست که با بیمارنما سر و کار داریم و نه مریض واقعى. من خاطرات اون ١۴ روز فقط مى نویسم و با بیمارنماها کارى نداریم.
      براى همین نوشتم که منفى چهارده. این سیزده روز باقى مونده توى خرداد و تیر پخش هست. بعدیش جمعه غروب هست و جمعه شب در موردش مینویسم.

اسکرول به بالا