تجربه ذهنی | پزشک یک فرد مجرم بودن

می‌دانم هنوز نوشته قبلی نصفه مانده است و آن را باید تکمیل بکنم. اما دقیقاً یک ماه از آخرین نوشته‌ام می‌گذرد و تکمیل آن نوشته طول می‌کشد. برای همین یک نوشته را که نوشتنش زمان کوتاهی می‌خواهد و چند هفته‌ای است که در ذهنم قرار دارد، می‌نویسم. دوباره به نوشته‌ی قبلی برخواهم گشت.

چند وقت پیش بود که دوستی بسیار نزدیک در یک خودافشایی موضوعی را برایم مطرح کرد. به جز موضوع خودافشایی، ماجرای او را نمی‌خواهم بگویم و نخواهم گفت. اما از این غمگین بودم که نمی‌توانستم به او کمک چندانی بکنم. خیلی زیاد. اذیت بودنش، اذیتم می‌کند و امیدوار بودم بتوانم با این کارم به او کمک بکنم. عجیب است که در این مورد کتاب فارسی نیست. حداقل من نیافتم. او نیز به انگلیسی آن‌قدر مسلط نیست که بتواند بخواند و تنها – و متأسفانه اندک کمک کُندِ من – این بود که بخوانم و با هم در موردش صحبت کنیم. در ادامه متوجه خواهید شد که خودافشایی او چه بود.

این نوشته را این‌جا – با اجازه گرفتن از او – گذاشته‌ام که تعهدم به این کار بیشتر بشود و امیدوارم نیز جریان کامنت‌ها کمکم بکند که تعهدم را در این راه حفظ بکنم و قسمتی از مدرسه پزشکی را به این موضوع به شکل علمی اختصاص بدهم.

تاکنون فقط سه کتاب در مورد تجاوز به کودک‌ها و کمک به پسرانی که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، خوانده‌ام. در آخرین‌شان (In My Father’s Arms) یک قسمت برایم خیلی عجیب بود. خیلی عجیب. همان موقع این صفحه را برای چند نفر فرستادم و گفتم ببینید چه شده است. شما بودید چه می‌کردید؟

قضیه از این قرار است که:

پدری از بچگی پسرش را مورد آزار جنسی قرار می‌داده. پسر بزرگ شده و از آن خانه رفته است و پدر به کارش با بچه‌های دیگر ادامه می‌دهد.

یکی از این بچه‌ها در اولین آزار پدر نسبت به او، موضوع را به خانواده‌اش می‌گوید.

خانواده‌ی آن بچه نیز می‌گویند تنها در صورتی شکایت نمی‌کنند که پدر را تحت درمان قرار بدهند.

پدر پدوفیل به توصیه‌ی یک روان‌پزشک قرار است اخته شود و برای این‌کار قرار است بیضه‌ها را در بیاورند. روان‌پزشک می‌گوید شاید این‌کار رفتارش را تضعیف کند و بتواند بهتر خودش را کنترل بکند.

برای این‌کار او را به سراغ جراح مجاری ادراری می‌فرستد. جراح اول لحظه آخر پشیمان می‌شود و می‌گوید من جراحی‌ات نمی‌کنم زیرا تو توده یا مشکل جسمی دیگری نداری.

یک نفر دیگر پیدا می‌شود.

والتر در اتاق عمل است. منتظر است که جراح بیاید. استرس دارد و حال خوشی ندارد.

جراح می‌آید و پیش والتر ایستاده است. به او می‌گوید:

والتر. هیچ کسی وجود ندارد که در زندگی‌اش کاری نکرده باشد که از انجام آن پشیمان نباشد.

والتر بعد از این جمله آرام می‌شود.

بعدها به پسرش می‌گوید که این جمله‌ی آن جراح خیلی به او کمک کرده است و حسش به انجام جراحی بهتر بوده است.

و من به این فکر می‌کنم که اگر پزشک یک فرد پدوفیل بودم، چطور رفتاری می‌کردم و چه به او می‌گفتم؟

اگر پزشک یک قاتل بودم، چطور؟

اگر پزشک یک سیاست‌مدار چی؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

22 کامنت در نوشته «تجربه ذهنی | پزشک یک فرد مجرم بودن»

  1. سلام اقای امیر محمد قربانی من متن های شما رو میخونم اما این اولین باره که نظری میدم. شما رو به خاطر مسئولیت پذیری بالا و با اراده بودن تحسین میکنم چون این دو ویژگی در همه نیست به خاطر همین به شما غبطه میخورم .وقتی متن های شما رو میخونم انگار همون احساساتی که دارید به من هم منتقل میدید ، البته میدونم آنطور که شما احساس میکنید نمیتونم درک کنم !میخواستم موضوعی در میان بذارم اینکه قصدم هم اصلا دلخوری شما و تغییر عقیده شما نیست در واقع از شما درخواستی داشتم البته نمیدونم در جایگاهی هستم که بگم , متوجه شدم وقتی فکری درباره کسی یا موضوعی داریم بیشتر اون احساسی هست که به اون فکر داریم و وقتی اون احساسو از دست ‌میدیم اون فکری که داشتیم هم معناشو از دست میده حالا این چیزی که من به نتیجه رسیدم نمیدونم درسته یا نه اگه شما هم نظری دارید خوشحال میشم بشنوم ,در واقع درخواستم اینه که امیدوارم در آینده یکبار هم قرآنو خالص از نوع نگاه دیگران یا قضاوت هایی که درباره اش داشتید بخونید و قرآنو به خاطر خود قران بخونید و نه به خاطر خودتون ‌، باز هم میگم من با توجه به شناختی که یکی دوساله از شما پیدا کردم ،شما رو شخصیتی انعطاف پذیر و منعطف میبینم برای همین از شما این درخواستو کردم وگرنه اصلا قصد دلخوری شما یا تحمیل عقیده ای نداشتم و ندارم .

    1. سلام علی‌جان.

      ممنونم که برام نوشتی. یه بازه‌ای از زندگی من در دارالقرآن گذشت و دو جزء و نیم رو هم حفظ کردم و خوندم قرآن رو. و دلم می‌خواد وقتی تسلطم روی عربی بیشتر شد بتونم دقیق‌تر هم بخونمش (الان تقریباً سه ماه هست که دارم عربی می‌خونم).

      1. سلام؛ خواستم بهتون بگم برای خوندن دقیق قرآن، سری به صوت‌های آقای چیت چیان( ایشون معلم قرآن هستند) و باشگاه قرآنی نور بزنید. کمک کننده، جالب و بسیار مفیده. موفق باشید.

  2. امیرمحمد عزیز خیلی طول کشید تا بتونم افکارم رو جمع کنم.هنوز هم شک دارم که جمع شده اما این سناریویی که تعریف کردی یک شرایط مشابه با سریال suits رو برام تداعی کرد.اینکه رفتار ها پیامد های خاص خودشون رو دارن.رفتار ما به عنوان یک پزشک خیلی تاثیرگذاره.نوع توضیح دادن و شفاف سازی موضوع هم خیلی مهمه.راستش قضاوت کردن درباره چنین موضوعاتی خیلی سخته و من فکر نمی کنم از عهده ش بر بیام.(این موضوع به قدری وسیع بود که من فقط در همون کیس اول پدوفیلی به فکر فرورفتم.سیاستمداران و… بماند!)بعد از اینکه کلی فکر کردم به نظرم رسید که هر فردی در کیس های این چنین یک چارچوب خاص داشته باشه و به خودش اجازه نده تا از این چارچوب عبور کنه.البته قانع کردن خودمون برای فراتر از این چارچوب نرفتن خیلی سخت تره چون مرز انسانیت و اخلاق اینجا با علم و دانش اورلپ داره.هرچند تمام خطوط بالا رو دوباره با این جمله رفرنس که میگه:معمولا بیماران پارافیلیا به ندرت با میل خود برای درمان مراجعه می کنند،خیلی راحت زیر سوال می ره.
    ممنون از تو که کاری کردی چندین روز فکر کنم.

  3. خیلی وقته دارم به این نوشته فکر میکنم…
    رفتار مناسب در موقعیت «پزشک یک فرد مجرم بودن»، بستگی داره به اینکه چطور به ماجرا نگاه می کنیم.
    من از چند تا از همکارانم این رو پرسیدم :
    درمان مجرم با بقیۀ بیمار ها چه فرقی داره؟ او از نظر شما «بیمار» هست یا «مجرم»؟!

    – دوستی گفت: او هم یک بیمار است و هم یک مجرم؛ یک بیمارِ مجرم!مثل الباقی بیماران! مگر بقیۀ بیماران پاک و معصوم اند؟ و بعد از اینکه چک کردیم بیگناه اند و گواهی سوء پیشینه دارند پذیرششان میکنیم؟!
    – دوست دیگری هم گفت: برای یک پزشک، چه مجرم چه وزیر، وقتی بعنوان بیمار پذیرش میشوند، «بیمار» اند!
    – جواب دوست دیگرم هم این بود: ممکن است جرمی که مرتکب شده ناشی از یک بیماری باشد، آنگاه از نظر روانی او یک بیمار است ولی خب مثلا برای جراحی آپاندکتومی کارش کشیده به بخشِ ما…

    – دوست دیگری گفت فارغ از شغل پزشکی، کمک کردن و درمان کردن یک جنایتکار یا مجرم، برایم بار عذاب وجدان دارد. اینکه نگران علائم حیاتی کسی باشم که حیات انسان دیگری را تباه کرده، باعث میشود از خودم متنفر شوم… اینکه احساساتم را به روی خودم نیاورم و به او لبخند بزنم و شرح حال بگیرم باعث میشود حس کنم که جرمش را تایید میکنم و شریک جرمش شده ام!!! از طرف دیگر، بعنوان پزشک عذاب وجدان میگیرم که او هم یک مریض است و این طرز تفکر تبعیض آمیز و خطرناک است. در این مواقع، میان «فشار احساسات‌انسانی» و «سنگینیِ تعهد و وظیفه» لِه میشوم…

    «پزشک یک فرد مجرم بودن» دو وجه دارد؛ یکی همین افکار و دیدگاه پزشک هست و وجه دیگرش بیمار است.
    برای اینکه متوجه شویم چطور به درستی برخورد کنیم، نیاز داریم که به هردویشان توجه کنیم، هم افکار و دیدگاه خودمان در این زمینه و هم شرایط بیمار…

    در ماجرای والتر، آنچه که برایم قابل توجه است نگاه پزشک به بیمار بود. جراح والتر، خودش را جای والتر نگذاشت. او فقط بدون پیشفرض ذهنی، با یک فاصلۀ مناسب، بدون اینکه بخواهد والتر و اعمالش را درک یا محکوم کند؛
    والتر را صرفا یک بیمار در نظر گرفت. پدوفیل بودن او را هم بیماری درنظر گرفت
    و آن عمل جراحی که در واقع «مجازات» بوده هم بعنوان «درمان» انجام داد. او جراحی را با نیت مجازات شروع نکرد! آنچه که باعث شد والتر نسبت به آن جراحی احساس بهتری پیدا کند این بود که پزشک بدون اضافه گویی یا واکنش خاصی به او القا کرد که این جراحی یک «درمان» است نه یک «مجازات»! و من هم یک پزشکم نه مامور اجرای حکم!

  4. فکر میکنم داستان یه مقدار زیاد خلاصه شده من که گیج شدم برای مثال والتر کی بود و یهو از کجا پیداش شد؟

  5. امیدوارم کامنتم رو بخونید آقای قربانی،سال های گذشته مجموعه مستندی درباره افرادی که جرم های مختلفی مرتکب شده بودند میدیدم که توسط سرهنگ و روانشناس بازجویی میشدن وباهاشون صحبت میشد برای من جالب بود که نوع رفتار هرکدام بامجرم چقدر متفاوت بود؛برخورد سرهنگ تندوخشن و برخورد روانشناس نه از روی محبت بلکه باحفظ احترام بسیارزیادی انجام میشد و درنهایت روانشناس علت ارتکاب جرم از نظر روانشناختی میگفت،فکرمیکنم علت این تفاوت رفتار روانشناس درک این افرادبود؛به نظرم کسی که به عنوان درمانگر برای درمان روح ویا جسم افراد میره نباید اونها رو قضاوت کنه یا رفتار متفاوتی نسبت به بیمارهاش نشان بده مجازات این افرادهم با وجدانشون،قاضی،طردشدن یا هرچیزدیگه انجام میشه امایک درمانگر بایدرفتارمنصفانه ای باهمه افرادفارغ از ظاهر،سن،موقعیت اجتماعی و غیره داشته باشه.

  6. سلام آقای دکتر.
    اینکه به عنوان یک پزشک، و در مقیاس فردی تلاش دارید به اون فرد کمک کنید، کار بسیار درستی هست. لکن اینکه میاید در وبلاگ و کانال‌تون، متنی احساسی درباره اینطور افراد می‌نویسید، به شدت اشتباهه. مثلا بیایم یه متن آمیخته به احساسات هم درباره “پزشک هیتلر (یا هر جنایتکار دیگر) بودن” بنویسیم. نظرتون چیه؟ بله، اگر من هم پزشک معالج هیتلر بودم کارم رو تمام و کمال انجام می‌دادم، اما نمیومدم براش اشک بریزم و احیانا کتاب قصه بخونم.
    اینکه پدوفیل‌ها رو با هیتلر و سایر جنایتکارها مقایسه کردم، تصادفی نبود‌. به هر حال اینطور افراد هم دارن در مقیاس فردی همون کاری رو میکنن که
    سایر جنایتکارهای بشریت! که همان نابود کردن و از بین بردن زندگی انسانهاست (یکی روح و روان قربانیان رو تا چند ده سال درگیر میکنه و یکی هم جان‌شون رو میگیره).
    من خودم رفیقی دارم که به دلیل معلم پدوفیل و تجاوز دوران دبستان، الان همجنسباز شده! اگر شما پدر این بچه بودید، باز هم همینطور گوگولی‌مگولی‌طور با اون معلم برخورد می‌کردید؟ یا زبانم لال اگر در کودکی، یک پدوفیل به شما تعرض می‌کرد، باز هم می‌آمدید و اینگونه پیامی می‌نوشتید؟
    نگید این جور موقعیت‌ها سوگیری و بایاس میده. اتفاقا گاهی برای قضاوت درباره یک پدیده، باید خودمون رو هم در جایگاه قربانی بذاریم.
    مشکل اینجاست که ما میخوایم همه چیز رو با عقل سرد خودمون، و از بیرون گود، حل کنیم. اگر بخواهیم بر اساس آموزه‌های آپتودیت و هاریسون و… پیش بریم، قطعا راه به جایی نخواهیم برد. همونطور که چند دهه پیش همجنسبازی بیماری تلقی میشد و الان یک واریانت نرمال از تمایلات جنسی محسوب میشه، چه بسا تا شما بیاید برای پدوفیل‌ها کتاب قصه بخونید هم انجمن‌های علمی جهانی پدوفیلی رو از لیست بیماری‌ها حذف کنن!

    می‌فرمایید چه کنید؟
    پاسخ ساده است. باید به اهل فن ارجاعش بدهید. روان‌پزشک، روان‌درمانگر، روان‌کاو، سکس‌تراپیست و… .

    چند کلامی هم خطاب به آن فرد پدوفیل دارم.
    تمامی بدبختی‌های بشریت از آنجا شروع می‌شود که خود را ببیند، و خدا را نه. دنیا را ببیند و آخرت را نه. شهواتش را ببیند و آتش دوزخ را نه.
    نمی‌خواهم منبر بروم، که نه سخنران خوبی هستم، و نه عامل خوبی. همینقدر میدانم که اگر در همین دنیا، مثلا در دادگاهی به تو می‌گفتند “به ازای هر تعرض به کودکی، یک انگشتت را روی آتش می‌گیریم تا سیاه شود بیفتد” هرگز سمت چنین عمل شنیعی نمی‌رفتی. حال چطور است که اینقدر نسبت به حرارت جهنم، که از درون شعله می‌کشد، و نه جنسش با آتش دنیا قابل مقایسه است، و نه حرارتش، و نه مدتش، سرد شده‌ای؟

    1. من چند بار کامنت شما رو خوندم. اما فکر کنم شما نوشته من رو حتی یک بار کامل نخوندی.

      من که نوشتم یک روانپزشک در آن زمان ارجاعش داده. هر چند به درستی کار این روانپزشک هم شک دارم. معلوم نیست این کار کمک بکنه یا نه. البته که خودش هم شک داشت که کمک میکنه یا نه. کجای اینکه یه نفر رو بیای اخته بکنی، گوگولی‌مگولی هست؟

      دوم اینکه اگه من جای شما بودم و دوستم به همجنس گرایش داشت، بهش همجنسباز نمی‌گفتم. این واژه در دل خودش توهین داره. حداقلش اینه که همجنسگرا رو به کار می‌بردم. در ضمن، اینکه پدوفیلی باعث همجنسگرایی شده، ادعای خیلی بزرگی هست. حداقل در حد این سه کتابی که من خوندم و یه حدود ۱۰-۱۵ تا مقاله، کسی نتونسته این ادعا رو بکنه و میگن باعث سردرگمی در گرایش جنسی میشه و نه اینکه گرایش جنسی رو تغییر بده و یه سری از تمایلات همجنسگراینه رو re-enactment کودکی میدونند.

      سوم اینکه اگر در مورد پدوفیلی و به خصوص زیرگروه incest بخونی، متوجه میشی که دقیقا اینجا یکی از مهم‌ترین عواملی که به کودک آسیب میزنه، این هست که این عمل از طرف کسی انجام میشه که بهش اعتماد داشته. در دل پدوفیلی، یه خیانت وجود داره. خیانت به اعتماد کودک. پس اینگونه حس‌ها به فرد پدوفیل در ذهن یک کودک و وقتی که بزرگ میشه، کاملاً طبیعی هست. اینطور نیست که کودک به پدوفیل فقط یک حس تنفر داشته باشه.

      من به نظرم پدر اون کودک، بالغانه‌ترین رفتار ممکن رو کرد. چندین هفته به این موضوع فکر کردم و از این رفتار بهتر سراغ نداشتم.

      در مورد کلام آخرت: اگه کتاب رو میخوندی، میدیدی والتر یک فرد بسیار معتقد مسیحی بوده و در شهر محل زندگی‌اش، یک انسان بسیار خوب و مورد تحسین همه.

      1. سلام مجدد. اولا که متن را دو بار خوانده بودم. الان هم دو بار خواندم. هیچ کجا نگفتید که دوستت‌تان به روانپزشک ارجاع شده. صرفا یک تکه از کتاب مذکور را گذاشته‌اید که پدری پدوفیل به روانپزشک مراجعه می‌کند و…

        درباره بند دوم پیام‌تان: بله. دوست من خودش ماجرایش را برایم توضیح داد و این یک ادعا نیست. این فرد علی رغم نرمال بودن تمام آزمایشات هورمونی، تمایل شدید به مفعول واقع شدن دارد. حتی در پاسخ به مشاور که پیشنهاد تغییر جنسیت داده بود، گفته بود میخواهد همزمان مرد باشد و مفعول!
        خب اگر اسم این حالت، بیماری نیست، پس چیست؟ آیا باید باز هم پشت لفظ‌های رقیق‌شده و قبح‌زدایی شده، مثل MSM، رنگین‌کمانی، و… قایم‌شان کنیم؟

        از شما سوال دارم. آیا پدوفیلی بیماری است یا نه؟ طبق متنی که نوشته‌اید، قبول دارید که فرد پدوفیل بیمار روانی است و نیاز به کمک روان‌پزشکی و… دارد. من هم موافق هستم.
        اما سوال بعدی: مگر نمی‌گوییم insight داشتن بیمار روانی به بیماری‌اش، لازمه پایبندی به درمان است؟
        قطعا شما که اهل رفرنس‌خوانی هستید، پاسخ‌تان مثبت است. من هم موافقم.
        حال سوال بعدی: این insight قرار است چگونه در یک فرد پدوفیل ایجاد شود؟ آیا غیر از این است که ضررهای فردی و اجتماعی این کار را جلوی چشمش بیاوریم؟ آیا غیر از این است که باید زشتی و پستی عملش بر وی مسجل شود؟
        تا وقتی که با لغات مختلف، با الفاظ رنگین‌کمانی، و سایر روش‌های قبح‌زدایی، زشتی این کار را کم کنیم، هیچگاه یک فرد پدوفیل به اینکه بیمار است insight پیدا نخواهد کرد.

        درباره بند سوم پیام‌تون هم دیگه باید بدونید که وقتی پاپ واتیکان میاد و برای زوج‌های همجنس‌باز خطبه عقد جاری میکنه، حداقل اعتقاد به این دین نمیتونه آدم رو از انجام چنین کارهایی باز بداره. حتی مسلمان‌های همجنس‌باز هم در کشورهای غربی رو به فزونی هستند و حتی مساجد مخصوص دارند.
        مثل هر بیماری دیگری، باید مولتی‌فاکتوریال برخورد کرد. همونطور که برای دیابت، هم متفورمین لازمه، هم ورزش، هم تغذیه مناسب؛ برای این بیماری هم درمان‌های متعدد لازمه. اتفاقا یکی از پایه‌های اصلی (در کنار سایر روان‌درمانی‌ها و…) بهره‌گیری از انذارها و تذکرات دینی اصیل هست.

        1. وقتی کسی همجنس‌گرایی و پدوفیلی رو با یه عینک مشابه میبینه، باهاش بحث می‌کنم. احتمالا افرادی هستند که بخوان با شما بحث بکنند. چه موافق باشند و چه بخوان قانع‌تون بکنند. من نه وقت این کار رو دارم و نه علاقه به این کار و نه فکر می‌کنم – حداقل در کوتاه مدت – مؤثر واقع باشه. ترجیح میدم به روش خودم در زمینه مبارزه با پدوفیلی ادامه بدم و انرژی‌ام رو برای این کار مصرف کنم.

    2. با اجازه من هم میخوام یک نکته رو بگم.
      بنظرم خیلی ساده است که افراد رو بیایم و بر اساس رفتار هایی که نشون میدن در دسته بندی خیر و شر قرار بدیم. همون مدل ذهنی که در بسیاری از ساختار های اشتباه چه اجتماعی چه اعتقادی و چه سیاسی دیدیم: جبهه حق و باطل.
      هدف بررسی رفتار افراد و تبیین رفتار انتقام نیست. هدف اینه اتفاق الف افتاده کاریش نمیشه کرد در قدم اول چه کار کنیم که اون فرد دیگه اون اتفاق رو رقم نزنه و قدم دوم اینه بیایم بررسی کنیم به صورت کلی چه عواملی باعث شدن فرد اون اقدام رو انجام بده. اینکه ما در بررسی یک اقدام میایم و عوامل محیطی و تربیتی رو برای اون فرد مدنظر میگیریم رفتار مهربانانه ای با اون فرد خطا کار نیست صرفا هدف اینجا اینه اتفاق افتادن بیشتر این پدیده رو در مقیاس بزرگتر کمتر کنیم.
      پس توصیه میکنم در بررسی یک پدیده تا حد امکان احساسات رو دخیل نکنید و اگر هم دخیل میکنید در جهت حل مشکل باشه نه صرفا بیان عصبانیت پوچ. گرچه برای من قابل درک هست که این روش سختتر رو کسی انتخاب نکنه.

  7. برای من همیشه کیس هایی که باید اخلاق پزشکی و عواطفت رو باهاشون منیج کنی چالش برانگیز بودن
    نمیدونم چه طوری این چالش‌ها رو درون ذهنم حل کنم…

  8. دیگاه شخصی خودم اینه که
    بجای اینکه فکر کنم در چنین شرایطی چه کاری باید انجام بدم؛ از خودم میپرسم چه کار هایی رو نباید انجام بدم… اینجوری خودبخود جواب سوالم رو پیدا میکنم…
    افعال انجام‌ندادنی به اندازهٔ انجام‌دادنی ها، مهمه
    اگر پزشک یک مجرم بودم یا اگر پزشک یک سیاست مدار می بودم چه رفتار هایی راانجام نمی دادم؟ چه چیز هایی را نمی گفتم؟
    چه چیز هایی را نباید میگفتم؟
    چه واکنشی را نباید از خودم نشان میدادم؟

    وقتی جواب های غلط خط بخوره، جوابِ درست، خودش رو نشون میده

  9. سلام امیرمحمد؛
    نمیدونم این تجربه در حیطه این مطلب میگنجه یا نه ولی ذهن من رو تا یه مدت به خودش مشغول کرده بود، پیش نویسش رو هم توی وبلاگ خودم نوشته بودم ولی فرصت نشد منتشر کنم (دارم فکر میکنم بعضی نوشته‌های تکمیل نشده رو به فرمت پیش‌نویس منتشر کنم، حدس میزنم اینجوری حسم بهتر باشه و احتمال تکمیل کردنشون بیشتر. بگذریم.)

    من یه بیمار داشتم، آقای مسن با سرطان متاستاتیک به چندجا و امیدبه زندگی در حد چند روز. ایشون یه زخم بستر خیلی بدجور داشت و یکی از وظایف ما هم dressing این زخم. از طرفی چون وزن نسبتا زیادی داشت و خودش هم توانایی حرکتیش خیلی محدود شده بود، چند نفر به کمک هم این کار رو انجام میدادیم.
    این پروسه عوض کردن پانسمان برای ما سخت بود: هم روحی و هم جسمی.
    و برای او هم دردناک.
    این وسط وظیفه نانوشته من شده بود صحبت کردن با بیمار تا وقتی که بقیه پانسمان رو عوض میکردن، نمیدونم درست یا غلط خودمون رو اینجوری قانع میکردیم که شاید توضیح دادن بهش و حرف زدن متفرقه، درد رو یکم کمتر کنه.
    یکی‌ از این روزها در حین همین مکالمه داشت خاطره‌ای تعریف میکرد و در ادامه همون خاطره شغلش رو پرسیدم،
    اسم شغل رو گفت (بخاطر حریم شخصی بیمار و (دلایل دیگر) نمیتونم اینجا ذکر کنم) و اینکه در شغلش تا مراحلی بالا رفته، بعدشم دستاورد‌ و‌ پروژه‌های شغلیش در داخل و خارج کشور.
    با وجود همه دردی که داشت، این‌ها رو با خوشحالی تعریف میکرد.

    من جا خورده بودم و توی اون چندلحظه کاملا احساس میکردم دستم یک دفعه خالی شده و دیگه توان نگه داشتن وزن پیرمرد رو‌ ندارم.
    از طرفی پیرمرد هم منتظر بود تا چیزی بگم تا ادامه خاطرشو تعریف کنه.
    چی میتونستم بگم؟ افتخار این آدم، توی ذهن من جنایت بود.

    بعد از این لحظه طولانی فقط سعی کردم ادامه خاطره‌رو بپرسم.
    ولی فکرم جای دیگه بود، هم اون موقع، هم وقتی پانسمان بچه‌ها تموم شد و به اتاق کنفرانس برگشتیم و هم مسیر برگشت تا خونه.

    و این سوال‌ها باهام موند : اینجور وقت‌ها برخورد درست چیه؟ و برخورد حرفه‌ای؟ و چه حجم از قضاوت‌های شخصی من قراره در پشت این شغل باقی بمونن و چقدشون نمود پیدا کنن؟

    پی‌نوشت: پیرمرد ده روز بعد از دنیا رفت.

  10. اول به این فکر کردم من اگه جای فرد گناه‌کار بودم چه جمله‌ای آرومم میگرد نسبتا… مسلما اگر قاتل بود هیچ جمله‌ای..
    در موقعیت‌های دیگر این جمله شاید حالمو بهتر میکرد:
    هرکسی در هرجایی هر زمانی میتواند زندگی‌ای نو آغاز کند و فردی نو از درونش متولد شود…. زندگی‌ای که شاید خیلی از اتفاقاتِ زندگی قبلی را بشوید ببرد..

  11. تجربه‌‌‌ای مشابه دارم.

    یک بیمار از زندان به بخش عفونی منتقل شده بود تا برای استئومیلیت (عفونت استخوان) درمان شود. بیمار به دلیل قتل، محکوم به اعدام بود و اجرای حکمش برای ماه بعد. در ذهنم پارادوکس عجیبی شکل گرفته بود. عفونت او را درمان کنیم تا برای اعدام ماه بعد سالم باشد؟

    نمی‌گویم این حق را ندارد که درمان شود یا اینکه نباید درمان شود، اما این را نمی‌دانم که چطور علاوه بر بیماری، خود بیمار را هم درمان کنم.

    سلام آقای فلانی که دستتان به تخت بسته شده و پاهایتان غل و زنجیر است. خدا را شکر عفونتتان رو به بهبودی است و می‌توانید ادامه درمان را به صورت خوراکی تا زمان اعدامتان مصرف کنید!

    هنوز هم هضمش نکرده‌ام.

    1. چون حکم اعدام داره به این معنا نیست که بزودی میمیره و درمان کردنش کار بیفایده ایه…. ممکنه حتی پای چوبهٔ دار بخشیده بشه و به زندگی برگرده…حتی اگر خیلی برامون متناقض هم باشه، نبایست ناامیدانه باهاش برخورد کنیم و به خودمون بگیم خب تهش که چی؟ قراره بمیره دیگه…
      ناخوداگاه اون حس منفی از وجود خودمون به بیمار منتقل میشه. وقتی از روی اجبار و وظیفه اینجور کیس ها ویزیت میشن، حس درونی کادر درمان رو کاملا متوجه میشن و نا امیدتر میشن…

      1. من اصلاً ناامید نبودم. به چشم قاتل هم نگاهش نمی‌کردم. درمانش را هم بی فایده و از روی اجبار و وظیفه نمی‌دانستم.

        هر دفعه خودم را جای او فرض می‌کردم، از فرط احساسات متناقض و عجیب، گیج می‌شدم.

        1. البته منظورم به شما نبود…
          اینکه گفتم درمانش بیفایده بنظر میاد به این خاطر نیست که اعتقاد داشته باشم «کسی که مجرمه لیاقت درمان نداره»… در واقع «بیفایده بودن» به خودم برمیگرده… اگر برای درمان تا جای ممکن تلاش کنم و تلاشم باعث بهبودی نشه، احساس میکنم کاری که انجام میدادم بیفایده بوده…

          این حس متناقض و هضم نشدنی رو بار ها تجربه کردم و دلیلی که بهش رسیدم اینه که بخاطر پیشفرض های ذهنی خودمه … پیشفرضم اینه که بیمارم «اعدامیه» در نتیجه قراره اعدام بشه (اما ممکنه اعدام نشه)

          افکار ناخودآگاه:
          – بیمار قراره تهش بمیره دیگه…
          – اصلا بیمار اعدامی دل و دماغ درمان شدن داره؟
          – دریافت خدمات درمانی برای کسی که داره میمیره یکم کنایه آمیز نیست؟!
          – درمان برای کسی که به زودی میمیره میتونه باعث بهبود کیفیت زندگیش بشه ولی چه زندگی ای آخه؟ طرف رو قراره اعدام کنن!!! به مرگ طبیعی قرار نیست بمیره که (هرچند به نظرم واژۀ مرگ طبیعی مسخره است و هیچ نوع مرگی طبیعی نیست!)

          افکار اینچنینی باعث میشه در مواجهه با این کیس ها بهت زده بشم. اما وقتی پیشفرض ذهنیم رو تغییر میدم و با خودم میگم قرار نیست بخاطر اینکه حکم اعدام گرفته، اعدام بشه و بمیره؛ ممکنه پای چوبۀ دار بخشیده بشه و به زندگی برگرده.
          و با این ترفند خودم رو جمع و جور میکنم.
          و سعی میکنم تا جایی که میتونم خودم رو جای مریض تصور نکنم، دلیلش رو هم خیلی واضح نمی تونم توضیح بدم ولی شاید این جمله بتونه بیانش کنه:
          «وقتی روی نوک برج ایفل بایستی پاریس مشخص نیست!» وقتی خودت رو جای کسی بذاری، فقط میتونی از زاویۀ دید او به اطراف نگاه کنی در حالیکه وقتی خودت بعنوان ناظر به او نگاه می کنی میتونی سنجش بهتری از اوضاعش داشته باشی و «او را ببینی» .اگه خودم رو بذارم جای فرد، نمی تونم رفتار و واکنش مناسب رو نشون بدم!

          پیشفرض های ذهنیمون، قضاوت های آنی ما رو تحت تاثیر قرار میدن و قضاوت های آنی ما، احساسات ما و در نهایت عملکرد ما رو تحت تاثیر قرار میده…

          وقتی ذهن ما پر از فرضیاتی درمورد افراد و موقعیت ها باشه، به سختی میتونیم چیزی رو ببینیم که درست در مقابلمون هست و نمیتونیم به مناسب ترین شیوه رفتار کنیم…

          یکی از «انجام ندادنی ها» برای من اینه که خودم رو جای مریض نذارم تا گیجی و ناامیدی که بخاطرش به سراغم میاد، از خودم به او منتقل نشه. و اینکه بتونم درست واکنش نشون بدم… ذهنم رو خالی میکنم و پیشفرض های ذهنیم رو نقض میکنم؛ ممکنه تصوری که درموردش دارم، به اندازۀ یه درصد یا اصلا بر فرض محال، غلط باشه…

اسکرول به بالا