سیلور استاین مفاهیمِ معمول، عرفی، مسجل و آشنای دنیای امروز را به دیدهی تردید مینگرد و به کودکان میآموزد که میتوان به آنها از زاویهی دیگری نگریست، زیر بارشان نرفت، با آنها مقابله کرد و تغییرشان داد.
این را خانم منیژه گازرانی در مقدمهی کتاب من و دوست غولم نوشته است. او مترجم برخی از کتابهای شل سیلوراستاین است. سیلوراستاینِ شاعر، قصهپرداز و نقاش.
نمیدانم که داستانهای او را خواندهاید یا نه، در بچگی خواندهاید یا در بزرگسالی، در بزرگسالی برای خودتان خواندهاید یا برای کس دیگری؛ اگر نخواندهاید، بخوانید و بخوانید و بخوانید.
قطعهی گمشده را بخوانید. دیدار قطعهی گمشده با دایرهی کامل را بخوانید. یک زرافه و نیم را بخوانید. لافکادیو را بخوانید.
سیلوراستاین را بخوانید.
یادم است که چند ماه پیش، در مترو نشسته بودم. مشغول خواندن سیلوراستاین بودم. ساعت به نسبت خلوتی بود. مترو به ایستگاه رسید و چند نفر وارد شدند. دو آقای جوان در کنار من نشستند. مشغول خواندن یک جزوهای پر از تست در مورد صحیفهی سجادیه – اگر اشتباه نکنم – بودند.
البته این را در ابتدا دقت نکردم. وقتی دقت کردم که این دو مشغول خندیدن به «کتاب مسخرهای» که من میخوانم شدند.
او آسان سخن میگوید. او روشن مینویسد. او لقمه را نمیپیچاند. او نگاهی دیگر را آموزش میدهد.
داستان زیر را از کتاب من و دوست غولم مینویسم. ترجمهی خانم منیژه گازرانی. نشر چشمه.
این متن اصلی است. از سایت poemhunter برداشتهام. در این سایت، میتوانید داستان را به صورت صوتی هم گوش بدهید. متن فارسی را هم در ادامه میآورم. بازی با لغات او در متن اصلی زیباست.
Hector the Collector
Hector the Collector
Collected bits of string,
Collected dolls with broken heads
And rusty bells that would not ring.
Bent-up nails and ice-cream sticks,
Twists of wires, worn-out tires,
Paper bags and broken bricks.
Old chipped vases, half shoelaces,
Gatlin’ guns that wouldn’t shoot,
Leaky boasts that wouldn’t float
And stopped-up horns that wouldn’t toot.
Butter knives that had no handles,
Copper keys that fit no locks
Rings that were too small for fingers,
Dried-up leaves and patched-up socks.
Worn-out belts that had no buckles,
‘Lectric trains that had no tracks,
Airplane models, broken bottles,
Three-legged chairs and cups with cracks.
Hector the Collector
Loved these things with all his soul–
Loved them more then shining diamonds,
Loved them more then glistenin’ gold.
Hector called to all the people,
‘Come and share my treasure trunk!’
And all the silly sightless people
Came and looked … and called it junk.
هکتورِ کلکسیونر
هکتورِ کلکسیونر
تکه نخهای بهدرد نخور جمع کرد
عروسکهای بیسر
و زنگهای زنگزدهای که صدایشان در نمیآمد.
تکههایی از پازلهای جورواجور،
میخهای کج و کوله و چوب بستنی،
تکه سیم و لاستیکهای کهنه،
پاکتهای کاغذی و پارهآجر،
گلدانهای لبپریده،
بند کفشهای لنگه به لنگه،
تفنگهایی که شلیک نمیکردند،
قایقهای سوراخی که روی آب نمیماندند،
شیپورهایی که صدایی ازشان در نمیآمد.
کاردهای بیدسته،
کلیدهای مسی که به هیچ قفلی نمیخورد،
انگشترهایی که آنقدر کوچک بودند که به هیچ انگشتی نمیخوردند،
برگهای خشکیده و جورابهای وصلهپینهای،
کمربندهای کهنه که سگک نداشتند،
قطارهای برقی که ریل نداشتند،
صندلیهای پایه شکسته و فنجانهای ترکخورده.
هکتورِ کلکسیونر
این چیزها را با تمام وجودش دوست داشت.
بیشتر از الماسهای درخشان،
بیشتر از طلاهای رخشنده.
هکتور همه را صدا کرد و گفت:
“بیایید، بیایید، شریک گنجهای من باشید.”
و آدمهای کورِ نفهم
آمدند، نگاه کردند و گفتند: “این که همهش آشغاله!”
گنج برای من،اشغال برای دیگری.جالب برای من،احمقانه برای دیگری.زیبا برای من،زشت برای دیگری.کامل برای من،ناقص برای دیگری…انتظاری نمیرود که همه مثل هم باشند؛اما کاش نوشیدنی گوارا خود را به زور به ما ننوشانند چون برای ما زهر کشنده است.
مرسی ازت امیرجان
مطالب خوب وجذابی رو منتشر میکنی
پر قدرت ادامه بده ❤❤❤
ممنونم زینب.
امیدوارم به زودی وبلاگ نویسی رو شروع کنی.
سلام! خوشحالم که انگار فراغتی حاصل شده و مجددا شروع کردی به نوشتن :دی فکر کنم اون منهای ۱۴ جلسه کامل تموم شده، نه؟
کتاب «کسی یه کرگدن ارزون نمیخواد؟» رو بیشتر از بقیه دوست داشتم، شاید بابت اون نوع بازیگوشی سرخوشانهای که به تصویر میکشه.
سالها بعد، فایلهای صوتی چندتایی از شعرها و کتابهاش رو پیدا کردم. تجربهٔ دلنشینی بود. اگه بگردی تعدادی از شعرهاش با صدا و گیتار خودش وجود داره.
سلام نریمان.
وقتت بخیر.
راستش فراغتی که ایجاد نشده :))) فقط سعی کردم این بینها بنویسم دوباره. آره اون ۱۴ تا تموم شد. البته نوشتههاش رو هنوز ننوشتم. یه قسمت دیگه میخوام در موردش بنویسم.
آره. “کسی یه کرگدن ارزون نمیخواد؟” رو هم خوندم. یادم رفت در لیست بالا بنویسمش. کاملا متوجه منظورت از بازیگوشی سرخوشانه میشم.
چقدر عالی. حتما میگردم. احتمالا در یوتیوب هست.
امیر جان
خیلی خوب بود.
چه روحی پیدا کرده بود میون این وسایل به ظاهر دور ریختنی و دم دستی!! لذت بخش بود.
اولین بار بود وبسایتت رو دیدم. تبریک به خاطر مطالبی که به اشتراک میذاری:)
سلام میلاد.
خوشحالم که اینجا میبینمت. ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی.
سیلوراستاین و دیدگاهش به زندگی و کودکان رو دوست دارم. به زودی داستانهای بیشتری از او میذارم.
امیدوارم شاهد این باشم که وبلاگی بزنی و شروع به نوشتن کنی.
واو! چه جالب، حتما کتاباشو میخونم☺️??
امیرمحمد جان، این سری کتاب ها واقعا خوب نوشته شده چندبار سعی کردم برای چندتا بچه بخونمشون ، حتی بچه های کوچیک هم دیگه رغبتی نشون نمیدند انگار برای کودک درون خودمون نوشته شده , کودکی واقعی کمرنگ شده
سلام امیرمسعود. وقتت بخیر.
چقدر خوشحال شدم دیدم که وبلاگ داری و مینویسی. دیشب پراکنده نوشتههات رو خوندم. حتما وبلاگت رو میخونم. خوشحالم که باهات آشنا شدم. بچههای پزشکی معمولا به این سمتا نمیان ? دیگه خودت بهتر از من میدونی.
اما در مورد سیلور استاین، منم موضوعی رو که میگی حس کردم. وقتی که سعی کردم برای برادرم بخونم. باهات موافقم. ولی خب تلاش کردن در این راستا، جالبه. باعث میشه خودمون هم سیلور استاین رو بیشتر بخونیم.