در ایستگاه مترو هستی.
دوباره آن صدا میآید: مسافران محترم، لطفا از خط زرد لبهی سکو فاصله بگیرید.
به اطراف نگاه میکنی. پسربچهای با شلوارک جین آبی کمرنگ و تیشرت سفید گشاد و موهای لخت خرماییرنگ به خط زرد نزدیک شده بود تا ریلها را بهتر ببیند.
با آن اخطار، او نیز عقبتر میرود.
صدای قطار میآید. دو چراغش را از دور میبینی. تو نزدیک ورودی تونل ایستادهای. همانجا که آینهای نیز قرار دارد.
قطار نزدیکتر میشود. حدس میزنی که صندلیهای میانی خالیتر باشد. میخواهی به سمت میانهی ایستگاه حرکت بکنی که آن احساس به سراغت میآید.
باورت نمیشود که به این موضوع فکر میکنی.
باورت نمیشود که این اندیشه به سراغت آمده که خود را جلوی قطار پرت کنی. قطاری که به سرعت به ایستگاه نزدیک میشود. انگار تو را به سمت خود میخواند. یک میلی به پریدن.
سرت را تکان میدهی.
آن حس دیگر آنجا نیست. توگویی هیچوقت نبوده است.
یک لحظه آمد. لحظهای دیگر نبود.
یک تکانه. تکانهای برای پریدن.
چند بار پلک میزنی و سرت را تکان میدهی و نفس عمیقی میکشی.
در باز شده است. به داخل میروی و بر صندلی خالی آن گوشهی واگن، مینشینی و اکنون به این فکر میکنی که کاش فرد کناریام – هر که آید – علاقهمند به رعایت بهداشت باشد.
نشستهای و ناگهان به یاد میآوری که آن بار، در آن طبقهی بیست و سوم آن برج بلند که یک بالکن داشت، شبیه به این حس را داشتی. آن هنگام که از آن ارتفاع به پایین نگاه کردی، یک لحظه دلت میخواست بپری.
گیج میشوی.
آیا از زندگی سیر شدهای؟ دلت میخواهد پایانش دهی؟
این چیست که در من است؟
این میل از کجاست؟
فرانسویها به آن نام l’appel du vide را دادند. لاپل دو وید.
در انگلیسی به آن The Call of the Void گویند و در عربی به آن نداء الفراغ.
یک نام دیگر نیز دارد. متخصصان به آن High Place Phenomenon میگویند: «پدیدهی مکانهای مرتفع».
از چه میگوید؟ از اینکه از زندگی سیر شدهام؟ از اینکه خسته هستم؟ از درماندگی و میل به تمام شدن؟
به نظر نمیآید که اینطور باشد.
شاید، تمام ماجرا، یک تفسیر اشتباه در ذهن ما باشد.
در چنین موقعیتهایی – روی بلندی، قطاری در حال رد شدن – یک خطر وجود دارد. خطری بالقوه. اینکه پرت بشویم.
مرکز ترس ذهن ما ممکن است برای محافظت از ما، سیگنالی تحت عنوان «عقب بیا، ممکن است بیفتی»، بفرستد.
حتما واکنشهای خودت را موقع خطر به یاد داری. آخرین باری که دستت به یک جسم داغ برخورد کرد و آن را با سرعتی باورنکردنی عقب کشیدی، کی بود؟
آن لحظه به این فکر کردی که باید دستم را عقب بکشم؟
نه. قبل از آن که حتی حس بکنی این جسم داغ است، دستت به عقب آمده بود و بعدش به این فکر کردی که این جسم داغی است.
اینجا هم به نظر میرسد که اتفاق مشابهی میافتد. این ترس از افتادن در ذهنمان به شکل یک خطر تفسیر میشود. مدارهای ترس فعال میشود. عقب میآییم – همانند همان عقب کشیدهشدن دست وقت برخورد با جسم داغ.
و بعد به این فکر میکنیم که چرا خود را عقب کشیدیم؟
اینجاست که یک Miss-attribution اتفاق میافتد. یک نسبت دادن اشتباه: شاید من میخواستم بپرم که خود را عقب کشیدم.
نه. این اشتباه است. حداقل، این الزام وجود ندارد. تمام کسانی که این حس را دارند، میل به خودکشی ندارند.
سارتر حرف قابل تأملی در مورد لاپل دو وید میگوید (نقل به مضمون):
لاپل دو وید باعث میشود که همیشه به حسهای غریزی خودمان اعتماد نکنیم. این تکانههای احساسی ممکن است باعث گمراهی ما شوند.
توضیح: کامنتهای دوستان را میخواندم. تعدادی از آنها مثالهای بسیار ملموسی داشت و آموزنده بود. اما، همهی آنها لاپل دو وید نیستند. ما ممکن است افکار مربوط به خودکشی داشته باشیم، افکاری که گاه خودمان بخواهیم به آنها فکر کنیم و گاه به شکلی مزاحم به سراغ ما آیند. ما ممکن است اقدام هم بکنیم. اینها با لاپل دو وید فرق دارند.
واقعا جالبه .
یه مثال ک به ذهنم میاد، زمانیه که داخل کتابخونه هستم !
انقد خودمو کنترل میکنم که صدایی نکنم و به نوعی میترسم از اینکه صدای درس خوندن من بقیه رو اذیت کنه ، یه وقتایی به شدت دلم میخواد برم وسط سالن مطالعه و الکی فریاااد بزنم ?
موضوع جالبی بود. چند روز قبل داشتم رگ پسرم را باز میکردم با آب مقطر تا سرمش برود.یهو به ذهنم رسید سرنگ رو از هوا پر کنم و بهش بزنم. بعد با خودم گفتم وا ! خلی؟ چلی؟ تو داری مینالی چرا پرهام مریضه و واسش سرم میزنی بعد این افکار احمقانه چیه؟ فکر میکنم این لاپلی دو لاوید در ذهن من اومده. خوشحالم که بقیه هم این طوری هستند چون احساس نفرت از این فکر ناگهانی داشت منو به فکر اینکه احتمالا درحال زوال عقلم میبرد
من قبلا خیلی خیلی زیاد به خودکشی فکر میکردم اما حالا نه و البته هیچوقت جرءت اینکار رو نداشتم.من هم در چنین موقعیت هایی قرار گرفتم و واقعا دوست داشتم از یک ارتفاعی خودم رو بندازم پایین یا خودم رو بندازم جلوی یه ماشین وقتایی که این فکر رو میکردم در اون موقعیت تمام وجودم از ذوق،حس رهایی و ترس از خودم لبریز میشد.(بدون فکر به خودکشی).به حدی این حس ذوق و رهایی در من قوی بود که الان بهش فکر میکنم،میگم چطور جلوی خودم رو گرفتم.شاید به وسیله همون ترس،نمیدونم..حالا یه سوال اگر کسی در این موقعیت قرار گرفت و اصلا بدوووون فکر به خودکشی از اون ارتفاع خودشو انداخت پایین چی؟چطور این اتفاق میفته؟بدون لحظه ای فکر به خودکشی
امیرمحمد. یه وقتی یادم میاد وسط دریا بودم. با قایق موتوریا رفته بودیم. با خونواده. وقتی به اون وسطاش رسیده بودیم، یه حسی میگفت خودتو پرت کن توی آب یه شیرجه بزن. ولی این فکر، فقط با محکمتر کردنِ ناخودآگاهِ دستهام به لبههای قایق، فیدبک میداد بهم.
یادم میاد نصف تایمی که در قایق بهسر میبردم، درگیر این حس بودم. الان هم دوباره در اون شرایط قرار بگیرم، جدال پریدن و نپریدن، اذیتم میکنه و نمیذاره لذت درستحسابی رو از منظره ببرم.
خیلی جالب بود میشه بگید منبع مطالعه تون در این زمینه چیه؟
اتفاقا چند وقت پیش که نزدیک به دره خیلی عمیقی بودم این حس بهم دست داد و خیلی دوست داشتم بدونم علتش چیه!
داشتم فکر میکردم ترسی که باعث میشه اون لحظه تسلیم لاپل دو وید نشم اگه وجود نداشت باز هم اینکارو میکردم یا نه یا چقدر اون لحظه منطق فکریم کمک میکرد که پشیمون نشم؟
اسم عربیش چه جالب بود “نداء الفراغ”.
بچه که بودیم پشت بوم که می رفتیم مامانم می گفت خیلی نرو کنار لبه، شیطون هُلت میده! منم هیچ وقت این حرفش تو کتم نمی رفت. الآن می فهمم انگار این شیطون هلت می ده همون لاپل دو ویده.
این حسو گمونم بعدها موقع کوهنوردی حسش کردم، یه جاهایی که رو لبهی صخره ایستادی و دستتو گرفتی به سنگا و سرتو بر می گردونی پایینو نگاه می کنی و از فکر اینکه برای لحظاتی دلت می خواد دستتو ول کنی از خودت می ترسی! خیلی عجیبه.
آره. آره. این دقیقا لاپل دو ویده. روی یک پل بودن. در کوه بودن. واقعا از خودمون میترسیم اون لحظه.
سلام امیرمحمد جان امیدوارم حال دلت خوب باشه من دانش اموز نظام قدیم هستم و دوساله ک پشت کنکورم ب نظرت اشتباهه ک برای هدفم چندسال از عمرم سپری شه یا کار درستی کردم؟من خودم با این موضوع مشکلی ندارم و فقط هدفم برام مهمه ولی دیگ حرفای بقیه داره اذیتم میکنه نمیدونم چرا ولی دلم خواست از زبونت بشنوم ک اشتباه نکردم:)))
سلام ببخشید که من جواب میدم :))
نسترن آبجی کارت درسته اینکه اینهمه واسه هدفت ایستادی و سختی هارو تحمل کردی عالیه
تو هدف داری پس تا زمانی که بهش نرسیدی دست ازتلاش برای بدست آوردنش برندار که بعدا یه عمر پشیمون میشی
حرفای بقیه رو بیخیال شو تو هر کاری بکنی باز اونا یه حرف واسه گفتن و ناراحت و اذیت کردنت دارن
فقط خودت و هدفت
موفق باشی … یا علی
سلام ثنای عزیزم خیلی خوشحال شدم که برام نظرتو نوشتی از این به بعد با ثبات تر از همیشه پای هدفم وایمیستم
امضای خدا پای آرزوهات یا علی…
سلام آقای قربانی دقیقا ازبچگی تا حالا برای منم همین طور بوده! حتی جلو خونه مامان بزرگم چون کوهپایه هست یه ارتفاع دومتری بود همیشه ازچندمتر دورتر تند میدویدم و وقتی میرسیدم اونجا می پریدم پایین، دست وپام درد میگرفت اما خیلی خوب بود ?
سلاااااااااااام
امیدوارم حاااال تون عاااااالی باشه…
چقدررر جالب بود
این بخش از نوشته هاتون خیلی بیشتررررترررر دوست دارم
بی شک توجه به احساس راهی برای رهایی از
مشغول مردن بودن است…
سلاااااااااااام
امیدوارم حاااال ❤تون عاااااالی باشه…
چقدررر جالب بود ???
این بخش از نوشته هاتون خیلی بیشتررررترررر دوست دارم?
بی شک توجه به احساس راهی برای رهایی از
<>است…
سلام وقتتون بخیر آقای قربانی
من هیچ وقت این حسی که گفتین رو تجربه نکردم حتی بهش فکر نکردم تا حالا همینش برام سوال برانگیز و جالب بود :))
در پناه حق موفق و سلامت باشیم :))
وای.هیچ کدوم ازین حس هایی ک تا الان توضیح دادین رو تجربه نکردم.
سلام آقای قربانی نظر تون به ازدواج قبل از بیمارستان یعنی دوره فیزیو پاتو چیه یکی ازاشناهامون که اسناد هم هست می گفت قبل از بالینی ازدواج کنید بهتره می خواستم نظر شما را بدونم
مینا. من به نظرم نباید به زور بین هر دو متغیری به دنبال رابطه گشت. این همه متغیر در مورد ازدواج وجود داره. بقیهاش رو حل بکنیم، مقطع تحصیلی به کنار.
سلام
میشه یکم بیشتر توضیح بدین؟
چه متغیر هایی مثلا؟
معمولا دچارش نشدم
شاید به دلیل ترس از ارتفاعم بوده قبلا.
الان هم معمولا رویای ذهنی من اینه که کسی میپره جلوی قطار و من نجاتش میدم.
با مهر
یاور
سلام یاور.
من رو بردی به فایل صوتی درس تصمیمگیری و مسئلهی سوزنبان و بچهها و قطار.
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه…ممنونم که دوباره ما رو با حسی آشنا کردین…برای من خیلی هیجان انگیزه.
من این حس رو هم تجربه کردم تو بالکن خونه ۵ طبقه که وقتی پایین رو نگاه میکردم یه حسی قلقلکم میداد که بپرم پایین بدون دلیل حتی افتادنم رو هم تصور میکردم… بعدشم مثل موشی که گربه دیده میرفتم عقب…که این تجربه مال ۳یا۴سال پیشه …ولی تجربه اتو داغ به زمان کودکیم فکر کنم ۴ سالگیم برمیگرده که با تاکید مامانم بازم بهش دست زدم تو نبود مامانم…البته نمیدونم این کنجکاوی کودکانه و حس تجربه داغ بودنش میتونه لاپل دو وید باشه یا نه؟
فکر میکردم این حس رو فقط من دارم…خوشحالم که تنها نیستم.فکر کنم خود این حس اینکه تنها نباشی تو مشکلی یا اتفاقی یا هر چیزی هم یه اسمی داره که من نمیدونم, درسته؟
شاد و سلامت باشین
سلام،
تصور وآرزوی سقوط هنگام تیکاف هواپیما هم جزء این حس محسوب میشه؟
هر دفعه میون تکون های هواپیما آرزوش میکنم.
من هم این حس رو تجربه کردم . زمانیکه سرباز بودم بارها اسلحه رو گذاشتم زیر گلوم و وسوسه شدم که شلیک کنم بی دلیل همیطوری الکی.
فواد.
من از وقتی این پست رو نوشتم دارم فکر میکنم تمام این مواردی که در کامنتها نوشته شده، همین لاپل دو وید هست یا نه؟
شاید بشه بعضیهاش رو در دستهی intrusive thought گذاشت. شاید بعضیهاش واقعا یک یک suicidal idea باشه.
میدونم که تو داری رواندرمانی اگزیستانسیال رو عمیقا میخونی. برای من، مدت زیادی گذشته از خوندن قسمت مرگ. صفحاتی هم نخونده از این قسمت مونده بود. نمیدونم یالوم اشارهای به این قضیه میکنه یا نه. ولی ترکیبش با حرفهای یالوم در اونجا باید جالب باشه.
تو کتاب وقتی نیچه گریست، نیچه خطاب به بوریر میگه:
“مردن دشوار است ولی بی پاداش نیست،پاداش مرده این است که دیگر نخواهد مرد.”
بعضی وقتها با خودم میگم آیا ترس بیش از حد ما از مرگ، ما رو به سمت مرگ سوق میده ؟
توی جنگ خیلی وقتها پیش میاد که سرباز با بی خیالی به سمت مرگ میره برای اینکه از اظطراب مرگ رهایی پیدا کنه.
سلام ممنون که ما رو با زوایای ناشناختمون آشنا میکنی.کاش ما انسان ها سعی کنیم بیشتر خودمون رو بشناسیم اینجوری با آرامش بیشتری با خودمون رفتار میکنیم.فقط خیلی هیجان انگیز تر میشد اگه معادل فارسی این حس ها رو هم داشتیم
خیلی جالب بود این پست! تا قبلش فکر میکردم دیوانه ام! خدا رو شکر که فهمیدم این یک حس جهانیست:))
.
اما شاید واقعا دیوانه ام! چون این حس لاپل دو وید انقدر بعضی وقتا زیاد شده که انجامش دادم!:))))
چقدر قشنگ
??
ممنون
فقط این نام هایی که برای این حس ها تیتر میکنی نام هایی هست که بیشتر به کار میره و معروفه یا همین جوری مثلا فرانسوی را انتخاب میکنی؟؟
جالبه که من حس میکنم این حس را تا حالا حس نکردم!!???
همینجوری انتخاب نمیکنم امین. نامی هست که بهش شناخته میشه. اولین نامش.
سلام. (:
چقددددر این مجموعه ی “برای شناختن” رو دوست دارم.
بارها این حس رو با دیدن تیغ تجربه کردم. و حتی لبه ی تیز کاغذ! و گاهی وقت رد شدن از خیابون شلوغ.
سلام امیرمحمد،
خوبی؟ امیدوارم خوب باشی
این سری پست های “حس ها وهیجان ها” رو دوست دارم. باعث میشن احساس کنم خودمو بهتر میشناسم. لاپل دو وید رو هم خیلی تجربه کردم به شکلی که گفتی. این حس رو در قالب “ترس از آسیب زدن به دیگران” هم تجربه کردم نمیدونم جزو لاپل دو وید حساب بشه یا نه. پست های دیگه رو هم دنبال میکنم، توی یه پست در مورد Nike running گفته بودی. Nike یه اپ دیگه هم داره برای ورزش “NTC” یا “Nike training club” که برای ورزش توی خونه مناسبه.
و
allegri miserere
https://www.youtube.com/watch?v=36Y_ztEW1NE
این قطعه حس زیبا و عجیبی بهم میده امیدوارم ازش لذت ببری.
سلام عباس.
مدتی بود ازت خبر نداشتم. نمیدونم این روزهات چطور میگذره و حالت چطور هست. امیدوارم که خوب باشی و سالم.
آره. این اپ دیگه نایکی رو نصب کردم ولی راستش تا کنون ورزشهاش رو انجام ندادم. من مچ دستم آسیب دید مدتی پیش و انجام چند CPR باعث شد که تشدید بشه آسیبش. الان هنوز نمیتونه وزن تحمل بکنه که بخوام بهش فشار بیارم. ولی به نظر میاد که اپ خوبی باشی اینم.
نشنیده بودم موسیقی رو. الان میرم گوشش میدم. ممنونم که برام فرستادیش.
..::هوالرفیق::..
سلام امیرمحمد عزیز،
بعد از کامل خواندن این پست داشتم به این فکر می کردم که چه چیزی باعث شد که در موردش بنویسی؟
اگر صلاح می دانی در موردش بگی، دوست دارم انگیزه نوشتنش را بدانم.
امیرعلی سلام.
کلا این پستهای برای شناختنشان، به این دلیل هست که حسها رو بهتر بشناسم و بتونم بهشون کلمه بدم. هم برای خودم و هم برای دیگران. فکر کنم بهت گفتم که یکی از انتخابهای من برای تخصص، روانپزشکی هست. حتی اگه نرم به این رشته هم، باز شناختن حسها بهم کمک میکنه. یه رهایی به همراه داره.
یکی از عجیب ترین خاطره هایی که از کودکیم دارم مربوط به همین هست.
شاید ۷ ساله بودم ..زمانی که مادرم میخواست من رو تو خونه تنها بذاره تاکید کرد که کار خطرناکی نکنم.
(چرا مادرم انقدر تاکید کرد که کار خطرناکی نکنم؟ شاید میخواستم بلایی سر خودم بیارم!)
نگاهم به چاقو های میوه خوریِ رویِ میز پذیرایی افتاد..یکیش رو برداشتم و نوک تیغه اش رو روی لباسم گذاشتم..هیچکاری نکردم جز تماشا کردنِ درخششِ کاردِ میوه خوری در همان وضعیت! روی قفسه سینه ام!
از ترسِ اینکه هر لحظه ممکنه مامانم از راه برسه و این صحنه رو ببینه کاردو بعد چند دقیقه گذاشتم سر جاش.
این یکی از عجیب ترین خاطراتم بود..من تو سن ۷ سالگی قصد خودکشی نداشتم قطعا! اما فکر میکنم احساس لذت لمس کردنِ یک فکرِ دیوانه وار و شرم آور دور از چشم همه باعث شد تا این مرحله پیش برم!
حالا فهمیدم علتِ این فکر عجیب لاپل دو وید بوده.. حالا هضمش میکنم!
مرسی که این حس رو بهم یاد دادی امیر محمد عزیز.
امیرمحمد عزیز سلام.
من تجربه ی ارتفاع رو بارها داشتم؛و خیلی وقت ها هم ازش ترسیدم و اینکه حس کردم کنترل ذهن و عملم رو از دست دادم و منتظر بودم که ناخودآگاه بپرم…بارها شده مخصوصا تو کمپ ها و سفرها دلم خواسته برم اونجایی که میگن ممنوعه یا عقل حکم میکنه که نرم،مثلا وقتی تو یکی از شهرهای ایران بهم گفتن فلان منطقه درسته که طبیعت بکری داره ولی اگه بری ممکنه گیر قاچاقچی ها بیفتی من مشتاق تر شدم که طبیعتشو ببینم!!!این رو هم میشه به زور تو این دسته از حس ها بچپونیم که به من نگن دیوانه :)))
ممنون که که کمک میکنی بیشتر خودمون و حالمون رو بشناسیم.
الانسان حریص علی ما منع
محشر
محشر
یعنی جهان رو در یک جای دیگه هم برام روشن تر کردی
این حس رو در مواجهه با چاقو هم حس کردم من
نتونستم ساکت ازین پست بگذرم
بهنام.
چقدر خوب گفتی؛ حواسم اصلا به چاقو نبود.
ممنون بابت توضیح یه حس دیگه که احساسش میکردم ولی نمیشناختمش جالب بود این یکی رو برعکس اون حس هایی قبلا گفتی با نام ها و واژه هایی میشناختم برای خودم توضیح نمیدادم.سال گذشته اشفتگی های ذهنی داشتم باعث میشد نسبت به وقتی که توی ماشین در حل حرکت در جاده چنین افکاری به ذهنم برسه نمیدونم این هم لاپل دو وید بود یا نه خستگی و از درماندگی میل به تمام شدن…
مشابه این حسو وقتی که سوزنی میزدم توی آب چند بار تجربه کردم یه حسی بود که نمی خواستم بیام بالا و دلم می خواست همون جا بمونم
تا غرق شم همیشه برام سوال بود چرا واقعا این حسو دارم چه خوب که یه دلیل علمی داره
..::هوارفیق::..
سلام،
دقیقا بهنام؛ این حس را در ارتباط با چاقو هم تجربه کردم. خیلی جالب هست.
در ارتباط با سم، بنزین، چرخ گوشت نیز هم.
من زیاد تجربه کردممم.میرفتم پشت بوم برا درس خوندن بعد بارها وامیسادم لبه بوم میگفتم خودمو پرت کنم.?
یا دریا ک رفتم همش میخاستم یکم برم جلوتر ک ببینم چطوری ممکنه غرق بشم.?
نکنه من مرض پرضی چیزی دارم؟؟؟:(