من مرگ را دیدهام. مرگ نوزاد را. مرگ پیر را. مرگ جوان را.
مرگ کسی که انتظار مردنش را داشتهای. مرگ کسی که انتظار مردنش را نداشتهای. مرگ کسی که آرزوی مردنش را داشتهای که از این دردش راحت بشود.
مرگ بدون درد را دیدهام. مرگ دردناک را دیدهام. مرگ دردناکی را که دردش حس نمیشود هم دیدهام.
کسی را که از تو تشکر میکند دیدهام. کسی را که تو را مقصر میداند دیدهام. کسی را که لحظهای تشکر و دقایقی بعد مقصرت میداند هم دیدهام.
کسی را که گریه میکند دیدهام. کسی را که سکوت میکند دیدهام. کسی را که در سکوت گریه میکند هم دیدهام.
در یک لحظه شکستن و خرد شدن را دیدهام. محکم ایستادن را دیدهام. برای کسی محکم بودن و به پیش دیگری شکستن را هم دیدهام.
دستهای حلقهشده به دور شانهی دیگری را دیدهام. دستهای در هم قفلشده را دیدهام. دستهای کفرگو و دستهای شاکر و دستهای رو به آسمان و دستهای چنگزننده به خاک را هم دیدهام.
حرفهای زیادی را نیز شنیدهام. از کسی که به خدایش پناه میبرد تا کسی که از خدایش روی میگرداند و از او ناامید میگردد و رهایش میکند.
کسی که با تمام توانش داد میزند. کسی که با تمام توانش سکوت میکند.
همهی اینها را.
نمیدانم آنها چقدر مرا در آن لحظهها دیدهاند. من در چشم آنها، یک پسر لاغر بلند بودم. کسی که شاید علت آخرین تپشهای قلب عزیزِ رفتهیشان بود.
برای تو اما، میخواهم شخص دیگری باشم.
برای تو که بیدریغ مهربان هستی. مهربانترین هستی. بیآلایشترین هستی. خالص. بیریا. برای تو که آن قلب پاک بزرگت، آنقدر لبریز از اندوه شده که سرریزش به چشمانت میریزد.
برای تو. برای تو که میدانم همچنان اندوه از دست دادن او هر لحظه با توست؛ اما باز هم لبخند میزنی و آرام به من میگویی این غمِ من است و غمِ آنها نیست که به پیششان بازش کنم.
برای تو که تنها در آن خیابان که دیگر کسی نبود، به اشکهایت اجازه دادی که بیایند.
برای تو که آن اتفاق وحشتناک، در یک لحظه، زندگی تو را بدون او کرد. او که برای تو تکیهگاه بود.
نمیگویم به تو که تحمل بکن و این روزها تمام میشود. باورش ندارم. باور ندارم که فراموشت میشود. باور ندارم که سوگواری تمام میشود. باور ندارم که درد نبودنش کم میشود.
من به حرفی که الیزابت کوبلر-راس میگوید، باور دارم. او که میگوید:
«واقعیت این است که تو تا ابد سوگوار خواهی بود. قرار نیست از دست دادن کسی را که دوستش داری پشت سر بگذاری و فراموش بکنی؛ تو تنها یاد میگیری که با نبودن او زندگی بکنی. زخمت التیام خواهد یافت. [پس از این شکستن نیز] دوباره خودت را خواهی ساخت. دوباره خودت میشوی؛ اما تو مثل قبل نخواهی بود. هیچوقت نخواهی بود. نباید هم باشی؛ نمیخواهی هم باشی.»
APR 18 1983, JAN 23 1995 Kubler-Ross, Elisabeth Dr. – Ind. Credit: The Denver Post
و من میخواهم برای تو در این روزها، باشم. کنار تو. دستی به روی شانهات. شانهای برای سرت. آغوشی برای اشکهایت.
من میخواهم برای تو آن دستی باشم که – به قول او – فشارش بر روی شانهات میگوید با تو ام و میفهممت. با تو ام. فقط همین…
سلام دکتر از متنت با اجازه کپی کردم . خیلی دل نشین بود . همیشه شاد باشی
خیلی این نوشتهت رو دوست داشتم. خیلی خیلی زیاد?
ممنون که انقدر زیبا نوشتی.✨️
امیدوارم من هم قدری قویتر بشم تا با دیدن هر مرگ و هر درد، در خاطرات گذشته غرق نشم و از ادامه دادن نترسم.
سلام آقای قربانی ، وقتتون به خیر
میبخشید ، میدونم سرتون شلوغه ولی یه سوالی داشتم
من خیلی احساسی هستم و به قولی اشکم دم مشکمه ، تحمل دوری و غم رو نه برای خودم و نه دیگران ، ندارم و از مرگ دیگران هم به شدت غمگین میشم.
چند وقت هم اگه به حالت عادی بگذره ، بعد یه مدت ، انگاری غم و غصه جمع میشه و سر ریز میکنه و با گریه تخلیه میشم ، بعدش حس خوب و سبکی پیدا میکنم.
به نظرتون این مشکله؟ راه حلی داره؟
سلام مرتضی جان.
اگه که میتونی در کنار این احساسها، فانکشن روزمره رو تا حد قابل قبولی حفظ بکنی، هیچ کاری لازم نیست و مشکلی نیست.
سوگوار رفتن اویم، وقتی در زندگی گمان میکنی دلت میخواهد بودن کسی را برای همیشه ماندگار کنی انگار میخواهی او را بگذاری لای دفترت و همان گونه که بود بماند برای همیشه اما او میرود و تو میموانی و خاطراتش خاطراتی که فقط توانسته ای آنها را لای دفتر زندگیت به خاطر داشته باشی گاهی با خودم فکر میکنم اگر رفتنش اینقدر دردناک بود کاش نمی آمد ، اما حال خاطراتش را دارم و من را که من قبل نیست …جای خالیش را دوست دارم
امیرمحمد؛ یاد یه حالت احساسی افتادم که خیلی برام پیش اومده. اینکه: «سکوت میکنم و در گلوی خودم گریه میکنم.»
این یک جمله رو در اندک حالتهایی تجربه کردمش. ولی چقدر دردناکه این سکوت کردن و حرف نزدن و در گلوی خودت، بغضت رو خفه کردن.
ممنونم از به اشتراکگذاری این نوشتهی دلی.
لذت بردم.
امیرمحمد عزیزم، تو بدون اینکه بدونی اثر گذار ترین معلم زندگی من تا به امروز بودی و موثر ترین فرد در رشد شخصیت و خودشناسیم…اگر از اثرات نوشته هات روی تنها من نوعی آگاه بودی مطمئن میشدی که تا همینجای زندگیت رسالت تمام عمرت رو به خوبی ادا کردی.
هیچ کس به اندازه تو شایسته معلم بودن نیست…روزت مبارک معلم واقعی
لطف و محبت داری صبا. ممنون که برایم نوشتی.
یه بحثی هست در مورد صفت کاردینال. اینکه دلت میخواد اگه قرار باشه با یک چیز بشناسنت، چی باشه؟ روزهای زیادی هست که دلم میخواد، «معلم» جواب این سوال باشه.
نوشته اتون غنی از سواد عاطفی ،غنی از درک فرهنگی سوگ هست …
واقعا زیباست چنین مواقعی بتونیم قدر بودنمون باشیم …
یادمیگیرم همیشه از نوشته هاتون آقای دکتر
سلام دکتر قربانی عزیز
امیدوارم حالتون عالی باشه
مشتاق خوندن دلنوشته جدید شما هستم??
هر روز سر میزنم میبینم هیچی نذاشتین?
امیدوارم همه چی ok باشه ???
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه…یه آیلین دیگه هم به جمعمون اضافه شده? امیدوارم اشتباه گرفته نشیم?…نوشتن همیشه یه راه خوب برای بیان احساساته که منم خیلی دوسش دارم…خیلی خوبه که تو این شرایط به دوستتون دلگرمی میدین.خاطره ها هیچ وقت نمیمیرن همیشه تو اتاق ذهن ما هستن…چقدر با حرف الیزابت کوبلر-راس موافقم.
That was amazing ?
شاید بعد شنیدن خبر نابود کسی که بوده فقط باید سعی کنیم ۲ رو در ۲ ضرب کنیم و این کارو اونقدر ادامه بدیم تا برسیم به جایی که گیج بشیم و مجبور بشیم دوباره بریم سراغ دو دوتا چهارتا …
امیر محمد جان
علاوه بر هوش بالا، قلم قوی ای داری.
از خوندن متن لذت بردم. همونجوری که از خوندن قوی ترین نثر ها از بهترین نویسنده ها لذت می برم.
سلام من دانشجوی ترم اخر پیراپزشکی ام. از ابتدا علاقه ای به رشته ام نداشتم دوران کنکور و تحصیل دانشگاهیم خودش ی داستان جداس. الان ۲۲ سالمه و تصمیم دارم با وجود دوری از درس از نو شروع کنم برای پزشکی ۱۴۰۱. به راهنماییتون نیاز دارم.ممنونم ?
به قول رولان بارت در کتاب خاطرات سوگواری:ما فراموش نمیکنیم فقط چیزی خالی در ما آرام میگیرد .
سلام به دکتر امیر محمد قربانی عزیز … نوشته ی شما بوی تضاد ها و تناقض هایی را میداد که زیر زبان طعمشان دلچسب بود متنی سرشار از همدردی و همدلی برای دوستی که عزیز هست برای شما اما درباره ی فراموش کردن و ان جمله ی بی نظیر الیزابت کوبلر میشود گفت چند بار خواندم برای انکه درک درستی پیدا کنم از حرف هایش اینکه حس کنم دقیقا چه رنجی بر او چیره شده که این چنین بنویسید در پس کوچه های ذهن و خاطراتم پیداکردم دردهایی را اما بی شک درد اوبیش ازمن بوده است یا درک و شناخت او بهتر بوده است ..ممنون از قلم ات و ممنون از انچه که مینویسی برایت بهترین ها را ارزو دارم
سلام آقای قربانی
ممنون از نوشته هاتون واقعا مفید هستن
من ترم ۲ هستم و حالا می فهمم که زبان چقدر توی دانشگاه مهم و تاثیرگذاره…
از بچگی به زبان انگلیسی علاقه داشتم حالا دوست دارم در کنار تحصیل در پزشکی جداگانه زبان هم یاد بگیرم ولی خیلی ها بهم گفتن که نمیشه و خیلی سخته و باعث میشه که از مسیرم منحرف بشم و بهتره که تمام تمرکزم روی پزشکی باشه و…
می خواستم نظر شما رو در این مورد بپرسم
فکر می کنین میشه در کنار تحصیل پزشکی یادگیری یک زبان جدید رو هم شروع کرد یا به نظر شما هم بزنم زیرش؟؟؟
خیلی مهمه برام ممنون میشم جواب بدین
معلومه که میشه عرفان. چرا نشه آخه؟
زمان هیچگاه دردی را درمان نکرده، این ما هستیم که به مرور به دردها عادت میکنیم. “گ. مارکز”
دردناک است وقتی منبعد باید همه چیز را بدون او تجربه کنی. همهی تجربهها به یک یادآور محتوم و دردناک از نبودنش تبدیل میشوند. نبودنش خلا بزرگیست که گردابوار همهی لذتها را به درون خودش میمکد… اما تو میمانی… تو میمانی و یک غم بزرگ. غمی که نقطهی ثقل دنیایت میشود و هرگاه به آستانهی غفلت نزدیک میشوی، سیلیاش را بر صورتت مینوازد و یادت میآورد که تو هنوز هستی و او دیگر نیست…
باگذر زمان غم از دست دادن عزیزان کم نمیشه و گذر زمان فقط به ادم ثابت میکنه که بعداز این غم مجبوری زندگی رو ادامه بدی.مجبوری بار غم رو به دوش بگیری و دوباره بلندشی .گذر زمان شدت غم رو کم نمیکنه فقط باعث میشه تا بااون غم سازگار شی…
غم پنهان شده پشت تک تک حروفی رو که نوشتی رو حس کردم.نوشتت خیلی زیبا بود
سلام امیرجان.
یه سوال شخصی و بی ربط به این پست.. بعد ورود ب دانشکده، ایا پیش اومده کتابی رو بخونی و ب ضرورت خوندنش تو دوران قبل دانشجویی پی ببری؟؟اصلا کتابی معرفی کن ک ب نظر خودت، مطالعشون قبل دانشجویی ضروریه..دمت گرم.
بیشتر دنبال کتابایی هستم ک دیدگاهمو نسبت ب پزشکی بهتر کنه.
اما تو مثل قبل نخواهی بود. هیچوقت نخواهی بود. نباید هم باشی؛ نمیخواهی هم باشی…
امروز موقع برگشت به خونه، از فاصلهی نسبتا دور برای تشخیص دقیق چهره، دیدم یه نفر به سمت من ایستاده و دستش رو بالا آورده و داره تکون میده. خیلی شبیه به تو بود و فکر کردم تویی. منم دستم رو آوردم بالا و تو این فاصله، دوچرخه بهش نزدیکتر شده بود. جلوتر که رسیدم دیدم با یکی دیگه هست. منم دستم رو بردم تو موهام و یه کم سعی کردم مرتبشون کنم و به راهم ادامه دادم.
جدا از خطهای بالا، میدونم تو حرف کوبلر راس رو خیلی خوب میفهمی. خودت هنوز هم درگیر از دست دادن یک عزیز هستی.
با خوندن اون خط ها خودم رو جای اون شخص گذاشتم و کمی از دلتنگیم کم شد.
پیرامون تو و جهانی که درش رفت و آمد می کنی خوش شانسه و باید قدردان این هم دلی بی دریغ، نایاب و معتبر تو باشه عزیز جان من.
امیرمحمد برای دوستت ناراحت شدم خدا صبر بده بهشون…
امروز یه سالنامه خریدم که اولین صفحه اش یه شعر کوتاه بود حس خوبی داشت شاید به تو هم منتقل شد
«در زمزمه تمام دوران،تو معجزه تمام قدی
از حافظ و مولوی و سعدی
از جنس فروغ و بامدادی
تو سیب و سرود و ساکت و سر
تو گنج نهان،درون قلبی…»
شاعرش رو پیدا نکردم اما زیرش نوشته بود پویان
راستی این نوشتت رفت جزء نوشته هایی که در بازه های زمانی مشخص برمیگردم میخونم
قلم بسیار زیبایی داری امیر محمد?
هیچ وقت نمیدونم وقتی کسی عزیزیو از دست میده دقیقا چی بگم…حرف برای گفتن زیاد دارم.اما شوربختانه تلخیایی که سر این موضوع کشیدم حرفامو سیاه میکنه:)فقط یه چی میتونم بگم که با تمام وجودم حسش کردم…:به خاطر شادی اون عزیز از دست رفته هم شده باید بلند بشیم و زندگیو ادامه بدیم.زندگی ما ادامه داره بعد اونا…نمیدونم چقدر ولی یه مدتی بعد اونا مام زندگی میکنیم.جوری باشه که روح اون عزیز در آرامش باشه:)…و در آخر تسلیت میگم.
سلام امیدوارم حالتون خوب باشه مهربون جان?
احساس غم همچو عطری ملایم در فضای نوشته پخش بود….
احتمالآ به علت وابستگی است ک حتی از تصور این نبودن ها اشک از چشمانم سرازیر شدند…. نمیدانم برای این حجم از حساسیت و آسیب پذیری باید شرمگین و اندوهگین باشم یا نه….هر وقت در این شرایط قرار میگیرم صحبت های دوباتن در باره لیوان ونیزی در ذهنم مرور میشود….
لیوان ونیزی بخاطر ضعفش عذر خواهی نمیکند…ظرافت و حساسیتش را میپذیرد…. و گاهی چقدر این پذیرش ها دردناک هستند …..
نوشته هایت تشابه خاصی با محمدرضا شعبانعلی دارد
مخاطب را بسته نگه نمیدارد….با معرفی شخصی، کتابی، شعری و…پیوندمان میدهد….
با توام و میفهممت…میخواهم آغوشی برای اشک هایت باشم ….
شنیدن این حرف ها از سوی کسی ک دوسش داری میتواند چقدررر تسلی بخش باشد….
ببخشید که طولانی شد و ممنونم ک وقت گذاشتین ?
واقعا زیبا بود مرسی از شما فقط از اون قسمتی که میگید “برای تو اما میخواهم شخص دیگری باشم” حس میکنم یه مخاطب خاصی مدنظرتونه که حادثه یا اتفاق بدی براش پیش اومده .. از اونجا به بعد همش یه علامت سوال تو ذهن من بود که مگه واقعا چی شده ؟! ?
آره. درست حدس زدی. کاملا مخاطب خاص داره. برای یکی از دوستانم نوشتم.
خدا بهشون صبر بده و کمکشون کنه ، حتی تصور غم یکی از نزدیکان هم دردناکه .. ?
مرگ. عصر پنجشنبه. و قبرستانی که در پیاده روی دیروزم یک نفر کمتر از پیاده روی امروزم در خاک خود ادم داشت. و چقدر خوش شانس هستیم که هنوز زنده ایم.
متاسفانه تصمیماتی گرفته میشه برای ما توسط افرادی که به افزایش این شانس کمکی نمیکنه ؛)
و حتی کاهشش میده…
امیدوارم پرنده امید به زندگی بر شانه فرزندانمون بشینه
چقدر حرفهات دلنشین بود امیرمحمد
مثل همیشه لطف داری هیوا به من.
خودم هم این نوشتهی کوتاه رو دوست دارم. احتمالا برای من دلیلش این میشه که دوستم رو خیلی دوست دارم.
..::هوالرفیق::..
امیرمحمد،
سلام
امیدوارم که سرِ حال باشی. نوشتهات درباره Elisabeth من را یاد یک فرد دوستداشتنی انداخت، یک رفیق. که حسابی حالم را خوب کرد.
ممنونم
پینوشت: منتظر هماهنگی میمانم. 😉
ببخشید امیرعلی به خاطر بدقولی. برام روزهای خالی این هفتهات رو بفرست لطفا تا با هم هماهنگ کنیم.
درسته که همه ی انواع از دست دادن ها دردناک و سخته اما با توجه به چیزهایی که دیدم و تجربه کردم از نظر من جنس از دست دادن عزیزی بخاطر تصادف کمی با بقیه فرق داره، تو ۵ مرحله مدل کوبلر-راس، احساس من اینه که در این مورد مرحله اول که انکار هست بیشتر طول میکشه چون باور یک اتفاق آنی برای هممون خیلی سخته و دیرتر فرد به مرحله پذیرفتن میرسه و همین یکی از دلایلی هست که این موضوع رو سخت تر میکنه. و کاملا موافقم هیچوقت قرار نیست فراموش بشه، و درستشم همینه چون اگر قرار بود آدم ها با رفتن به راحتی فراموش بشن دیگه زندگی کردن، دوست داشتن معنای خاصی نداشت. برای دوستتون هم امیدوارم که زودتر به وضعیتی برسه که به قول کوبلر-راس یاد بگیره با نبود او چجوری روزهاش رو بگذرونه. و چقدر خوبه که این متن رو نوشتید، تو این شرایط اینکه بدونی کسی غمِ پشت لبخند تو رو میبینه و همراهته واقعا تاثیرگذاره.
نرگس. فکر کنم بیشتر از دوستم، خودم به نوشتنش نیاز داشتم.
نوشتن همیشه یکی از بهترین راه ها برای تخلیه احساسات و سبک شدنِ بار سنگینیه که رو تک تک سلول ها حس میشه:)
و فاصله از آن چیزهاییست که هیچ جوری نمیشود روی آن حسابی باز کرد، که تا یک لحظهی قبل از آن کسی یا چیزی را از خودت به خودت هم نزدیکتر میدانی و تنها یک لحظهی بعد از آن، آنقدر دور شده است که تنها دیگر اگر چشمانت را تنگ کرده باشی، سایهایی نامعلوم از آن را شاید و تنها شایدی به قطعیتی نامعلوم دیده باشی ….