چشم‌های پویا

چشم‌های پویا،‌ سرد بودند. پر از غمی یخ‌زده. انگار زندگی را از آن‌ها گرفته بودی.

پویا، در بین بیماران بیدار، ساکت‌ترین مریضم بود. هیچ حرفی نمی‌زد. اعتراضی نمی‌کرد. شکایتی نداشت. تشکری نمی‌کرد. جوابی نمی‌داد. به زور، یک یا دو کلمه شاید از دهانش بیرون می‌آمد.

هم‌سن خودم بود. روی تخت افتاده بود. تکان نمی‌توانست بخورد. ماهیچه‌هایش جانی نداشت.

به خاطر این‌که نزدیک به یک لیتر حشره‌کش خورده بود. چقدر دلش نمی‌خواست که زنده باشد.

روی دارو بود. ولی چندان اثری نداشت. حداقل هنوز نداشت.

و من هر روز، بعد راند بیماران، پدر پویا را می‌بینم.

پدر پویا، آرام است. اما صحبت می‌کند که دل من پر از غم می‌شود. از بس که صدایش اندوه دارد. هر روز فقط چند سؤال کوتاه می‌پرسد.

و آخرین سؤالش هم در این چند روز، همیشه این بود: امیدی هست؟

امروز نیز، بعد از راند، همان سؤال‌ها را پرسید.

جوابش را دادم.

به سمت پاویون رفتم. تا ساعت دو کشیک من بود. کمی کارهای دیگرم را انجام داد. در اتاق باز شد. سه استاجر بودند. اتاق مشترک بود. پاویون شلوغ شد. بلند بلند حرف می‌زدند. رفتند روی تخت‌ها لم دادند. بویی که اتاق را پر کرده بود، خفه‌ام می‌کرد. حوصله‌شان را نداشتم. به حیاط آمدم. روی همان صندلی همیشگی که این دو هفته یافته بودم، نشستم.

لحظه‌ای بالا را نگاه کردم.

انگار یک گفتگو در جریان بود. بین درخت‌ها. باز به خیالم اجازه دادم برای خودش برود و حرف‌های درختان را بشنوم.

بعد گفتگوشان، یاد شعر شیدایی افتادم:

و چسباندن صورت و تن به درختان
کسی را زیرِ خاک تسکین می‌دهد
وگرنه این نیاز
این اندازه عمیق نبود.

خیال وحشی شیدایی، لبخند به صورتم می‌آورد. دست روی نقطه‌ای می‌گذارد که شعری به آن‌جا راه نیافته.

کمی کارهایم را کردم.

از دور می‌آمد. روی دوشش غم بود. شانه‌اش از غم خم. محال است آن چهره را یادم برود. چهره‌ی پدر پویا.

دوباره همان را پرسید: خوب می‌شود؟ امیدی هست؟

۷ نظر

  1. من هم هر وقت احساس گناه و عذاب وجدان بهم فشار آورده یا احساس کرده ام در دنیا اثری ندارم و بودنم برای بشریت فایده ندارد، به خودکشی فکر کرده ام. یک بار بیماری را از دست دادم که به دلیل قصور ناخواسته من فوت کرد. ماه‌های اولش که هر شب به شیشه سم خیره میشدم و نا صبح نمی خوابیدم. فقط اعتقاد به حرام بودن این کار، مانعم می‌شد. چقدر دارو خوردم تا بتوانم به زندگی برگردم. از هیچ چیز زندگی لذت نمی بردم. حتی از بچه هایم. به خدا می گفتم چرا در این دنیا ، جان ، قابل خرید و فروش نیست تا من جان خودم را به آن بیمار بدهم و با یک تیر دو نشان بزنم؟ هم او را برگردانم و هم دنیا را از وجود خودم پاک کنم؟ تا قبل از این اتفاق. هر وقت می شنیدم کسی خودکشی کرده او را یک آدم ضعیف و بی ایمان تلقی میکردم ولی بعد از این حادثه فهمیدم چه فشار گرانی به فردی میاد که افکار خودکشی او را لحظه ای آرام نمی گذارند.

  2. سلام آقای دکتر
    وقت شما بخیر
    دانشجوی پزشکی هستم، چند تا سوال داشتم
    ممنون میشم اگر امکانش هست، یه راه ارتباطی معرفی بفرمایین
    ایمیلم رو میذارم
    سپاس 🌹

  3. بنظرم کار اشتباهیه که یه روش خودکشی رو تو پابلیک بگی امیرمحمد عزیز :))

  4. «آیا تاکنون چشمانی را که در آن‌ها خاکستر ریخته باشند دیده‌اید؟ منظورم چشمانی است که در آن‌ها آثار غم‌انگیز آرزوهای بی‌حاصل خوانده می‌شود. چشمانی که نمی‌توان در آن‌ها نگاه کرد.».

    فکر کنم چشم‌های پویا هم همینطور باشه.

    حالا واقعا امیدی هست؟ خوب میشه؟
    کاش خبر بهبود بیماراتون هم بدید. ما خوشحال میشیم.

  5. پویا
    میدانم توهم مانند من حالا که به خواست خودت تا لحظاتی که فکرکردی نمیمانی پیش رفتی فهمیده ای که درهمان تک لحظه آخرآدم فقط می‌خواهد باشد هرچه شده باشد هربدی که دیده باشد یاکرده باشدیاحتی اگربه این فکرکند که همه چیز هیچ است ، بازهم فقط می‌خواهد که باشد من فقط میخواستم به تو بگویم همه چیز درست می‌شود .
    درپناه الله شاد وسلامت باشی!

  6. شاید چاره همین است
    باید بگذاری فکر ها بیایند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *