جمعه، ۱۹ خرداد ۹۶، دومین جلسهی بیمارستان بود. کمی از ساعت ۵ بعد از ظهر گذشته بود که از خانه بیرون آمدم تا به موقع به بیمارستان برسم. تاکسی گرفته و داشتم جزییات گرفتن هیستوری را مرور میکردم.
راننده با مسافر دیگر مشغول بد و بیراه گفتن به نمایندگی ماشینش بود. این که نتوانستند درست کنند. مسافر هم با تاکید خاصی میگفت که اصلا نباید به نمایندگی میبردی. خرجش زیر ۱۰۰ تومن باشه، ارزش نداره ببری نمایندگی و …
زود رسیدم. خیلی خلوت بود خیابانها.
وارد اورژانس شدم. کمی شلوغتر از دفعهی پیش بود. به اتاق رزیدنت داخلی رفتم و منتظر بقیهی بچهها و رزیدنت ماندم.
بچهها کمی بعد آمدند و با رزیدنت تماس گرفتیم.
رزیدنت گفت هیستوری را بگیرید و نیم ساعت بعد برگردید.
این دفعه وارد بخش اتفاقات جراحی زنان شدم. راستش به دنبال مریضی میگشتم که تمایل داشته باشد که حرف بزند. میخواستم ببینم وقتی مریض زیادی حرف میزند و مقدار قابل توجهی از آنها بیربط است، میتوانم با سرعتی که میخواهم اطلاعات لازم را جدا کنم و بنویسم. رزیدنت گفته بود که خانمها معمولا همکاری بهتری دارند و حوصلهی بیشتری دارند. من هم به سراغ اتفاقات جراحی زنان رفتم.
حرفهای سر کلاس را مرور میکردم با خودم. استاد میگفت که مریضها برخی اوقات کلمات را درست تلفظ نمیکنند. نباید به آنها بخندید. احترام بگذارید. کلمات ممکن است تخصصی باشند.
البته حق دارند که گیج بشوند، مخلوطی از عربی و فارسی و یونانی
از رایجترین اشتباهات این است که به پروستات، ترموستات گفته میشود و به مدفوع، مدفون!
— دکتر وقتی مدفون میکنم توش خونه.
— دکتر آزمایش ترموستات هم نوشتی؟
…
داشتم با خودم فکر میکردم که اگر کلمهی خیلی عجیب غریبی گفت، چطور خودم را کنترل کنم. بعضی از آنها خیلی عجیب و غریب هستند. حتی استاد نیز نمیتواند در برابر برخی از آنها کاملا خودش را کنترل کند.
استاد تعریف میکرد که یک مریض در درمانگاه به او مراجعه کرده و وقتی ایشان مشکل مریض را پرسیده:
— خانم دکتر وقتی مدفون میکنم، مرقدم درد میگیره!
دیگر کنترل کامل برای خود استاد هم سخت بود.
خلاصه، این خاطرات را مرور میکردم و دور و برم را نگاه میکردم و به دنبال مریضی میگشتم که حال و حوصلهی صحبت کردن داشته باشد. در انتهای اتاق، سمت راست، دو تا خانم بودند.
خانم مسنتر بیمار بود. روی تخت نشسته بود. روسری مشکیاش را به سبک عربی بسته بود. کلافگی از سر و رویش میبارید.
در کنار تخت، خانمی جوان نشسته بود. مضطرب بود و نگران.
به سراغ آنها رفتم.
اصلا حال و حوصلهی صحبت نداشتند. ولی خب، چاره چیست؟ گرفتن شرح حال لازم و واجب است.
خانم مسنتر اصلا حال و حوصله نداشت. بیشتر سوالها را از دخترش پرسیدم. دخترش، با وجود بیحوصلگی، همکاری به نسبت خوبی داشت.
بیحوصلگی آن دو، بیشتر آن که از خستگی باشد، از ندانستن جواب بود. سردرگمی آدم را بیحوصله میکند.
با وجود کلافگی، سوالها را جواب میدادند.
Today is the 5th day of 1st Shahid Faghihi Hospital admission of Mrs. M from Bahrain, married, Muslim, known case of DM and hypothyroidism.
SOH: …
CC: Fresh blood vomiting and rectal bleeding.
نوشتن هیستوری را با جملات بالا شروع کردم و …
یکی از قسمتهای tricky در هیستوری گرفتن، سابقهی بیماریهای قبلی است. به طور مثال، این پیرزن عزیز، مریض رزیدنت ما بود و او برایمان تعریف کرد:
— خب مادر، سابقهی بیماری خاصی نداری؟
— نه مادر جان.
— یعنی تا حالا هیچ مریضیای نگرفتی؟
— نه سالم ام.
— یعنی فشار خون نداری؟
— چرا واسه ش قرص میخورم.
— قندت و چربی ت بالا نیست؟
— چرا واسه هردو بهم قرص دادن.
و در آخر معلوم شد که به علت سرطان معده، جراحی هم شده و معدهاش را برداشتهاند.
نکته برای خودم: هیچ وقت به گفتن بیماری خاصی نداری بسنده نکن و همه چیز را بپرس!
این را از مریض خودم پرسیدم. خوشبختانه مریضی خاصی نداشت. اما در این پرسوجوها معلوم شد که لووتیروکسین (برای کم کاری تیروئید) و متفورمین (برای دیابت) او را قطع کردند. هیچ توجیهی نداشتم که چرا لووتیروکسین را قطع کردند. برای متفورمین میشد توجیهاتی آورد. با رزیدنت که صحبت کردم، برایام توضیح داد که در بیمارستان، قند را با انسولین کنترل کرده و داروهای خوراکیِ برایِ دیابت را قطع میکنند. و توضیح داد که داروی لووتیروکسین نباید قطع شده باشد. احتمالا بیمار در هیستوری اول نگفته است که چنین دارویی مصرف میکرده است.
نکتهی بعدی برای خودم: حتما باید در حد مبتدی عربی یاد بگیرم. از حاشیهی خلیج فارس، تعداد قابل توجهی بیمار به شیراز میآید. عربی بلد بودن برای شروع ارتباط بهتر لازم است. ثانیا بعضی از لغات را بیماران عرب عربی میگویند و شاید در گرفتن هیستوری بهتر کمک کند.
نکتهی بعدی تر از بعدی: لری هم در حدی آدم باید بلد باشد. تو بیمارستانهای شیراز به درد میخورد. مراجعان لر زبان تعدادشان کم نیست.
سابقهی بیماری پرسیدن را از خانم م ادامه دادم و در همان موقع موبایلم زنگ خورد. استاد بود. بسیار از بیمار و دخترش و پسرش که تازه رسیده بود، عذرخواهی کردم و جواب استاد را دادم.
هنگامی که برگشتم خانم م در حال گریه کردن بود و دخترش در حال دلداری دادن به او.
گفت که گوشش درد میکند.
البته فکر میکنم بیشتر از این بلاتکلیفی ترسیده بود.
دقیقهای ماندم و کمی صحبت کردم. واقعا نمیدانستم که رفتار درست چیست. برایاش آرزوی بهبودی کردم و از آنها خداحافظی کردم.
به اتاق رزیدنت برگشتم.
این دومین روز ما بود.
پینوشت: راستی یادم رفت بگویم که بیمار ۱۵ کیلو نیز وزن کم کرده بود. هیچ وقت نباید کاهش وزن را پشت گوش انداخت. ممکن است خیلی جدی باشد. لطفا اگر کاهش وزن محسوس داشتید، حتما به پزشک مراجعه کنید.
چه جالب و با علاقه پزشکی رو میخونید و جالبتر اینکه به انگلیسی شرح حال مینویسید.از یک دوست شنیده بودم شرح حال رو به انگلیسی نوشتن در دانشگاه شیراز اجباریست.
سلام امیرمحمد. ممنونم از توضیحت.