آن که میپندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است
زندگیای پیدا نمیشود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.
مرگ
همیشه در فاصلهیِ همین لحظه تأخیر میکند.
بیهوده دستگیرهیِ دری نامرئی را
تکان میدهد.
هرچه را که به دست آوردهای
نمیتواند از تو پس بگیرد.
ویسواوا شیمبورسکا – قسمتی از شعرِ بدونِ اغراق دربارهی مرگ – ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد
یک شهریور هزار و سیصد و نود و شش – بیمارستان نمازی
اولین روزِ ورود به بخش
حدود دو ساعت بود که از راند صبح میگذشت.
وارد اتاقی شدیم. حدود ۱۵ نفر بودیم و به سختی در اطراف تخت مریض جا میشدیم.
در اتاق، دو تخت بود. بر روی هر یک، مردی افتاده بود.
بر تخت اول، زندانیای را با دستبندی بر دست و دستبندی به پا به تخت زنجیر کرده بودند.
دو سرباز در کنار تخت، بر روی صندلیِ تختشو، لم داده بودند.
نگاهشان که میکردی، واضح بود که حوصلهشان سر رفته است.
یادم آمد قبل از راند که از کنار این اتاق رد میشدم، دیدم که ریشتراشی به دست زندانیِ بیمار دادهاند تا صورتش را اصلاح کند.
به صورتش نگاه کردم.
یکی دو جایش را بریده بود.
و برای کسی اهمیتی ندارد که به یک زندانی، که معلوم نیست چه کرده است که به زندان افتاده، یک تکه پنبه و الکل بدهد تا صورتش را از تمیز کند.
دو متر آن طرفتر، مردی دیگر بر تخت افتاده بود. خواب بود.
سریع نفس میکشید.
پای راستش را از کمی از مچ بالاتر، در پلاستیک پیچیده بودند.
پلاستیک را با چندین لایه چسب، محکم به پا چسبانده بودند.
جای پای چپ، خالی بود.
مرد، ۴۵ سال داشت. همسر مهربانش بر بالای سرش بود.
مرد خواب بود.
زن میدانست که امیدش واهی است ولی اندک امیدی داشت که جوابی متفاوت بشنود.
ولی خب، بیدلیلی نیست که نامش امید “واهی” ست.
— پایش باید قطع شود. عفونت سرتاسر پایش را گرفته است.
خطاب به استیودنت مسئول:
زخم رو بشور و تمیز کن و پانسمان کن. سه بار در روز.
کانسالت عفونی، معاینهی قلبی برای قبل عمل، پاتولوژی و جراحی بفرست.
PBS بکش.
Culture بفرست. برای Gram Stain هم بفرست.
هیستوری کامل بگیر. فیزیکال اگزم کن.
برای دیالیز هم بفرست.
راند تمام شد. کتاب را مرور سریعی کردم که ببینم در مورد زخم پای دیابتی نکتهای را جا نندازم.
سه نفری به اتاق رفتیم. ست شستوشو و پانسمان را آوردیم.
نگاهم به زندانی و سرباز افتاد. نمیدانم آن یکی سرباز کجا رفته بود.
از اتاق بیرون رفتم و با سه ماسک دیگر برگشتم. یکی را به زندانی، یکی را به سرباز و یکی را به همسر بیمار دادم.
بیمار همچنان خواب بود.
بعید میدانم بتوانید تصورش کنید.
پایی که از چندین ناحیه دچار زخمهایی بودکه از آن چرک بیرون میزد. انگشتانی که سیاه شده بودند. تاندونهای پا که معلوم بودند. پوستی که کنده شده بود و به سختی وصل بود. گوشتی که دیده میشد.
و بویی که به قدری زیاد بود که کل بخش را فرا گرفت. بوی عفونت. بوی قطع شدن پا!
شستوشو … گاز استریل … محکم بکش … فشار بده تا چرک تخلیه شود …. دوباره شستوشو … گاز استریل … باز هم گاز استریل بده … محکمتر بکش تا کنده شود… روی این قسمت سرم بریز… این قسمت را تمیز نکردی… از این قسمت خون میآید… باز هم گاز بده… اینجا هنوز کلی چرک است… یک تشت دیگر بیار… قبلی پر شد… یک سرم… دو سرم… سه سرم… باز هم سرم شستوشو بیار، قبلیها تمام شد… تشت پر از خون و آب چرک شد… یک تشت دیگر لازم است… شستوشو… گاز وازلین بده… باز هم لازم هست… باز هم… هنوز هم گاز وازلین لازم است… بس است… گاز استریل بده… باز هم… باز هم… باند بده… یکی دیگر… کافی است… تمام شد… چسب نیست که باند را محکم کنیم؟
دیگر نیازی به پلاستیک نبود. زخم تمیز شده بود.
ولی خب، در قطع نشدن، تأثیری نداشت. فقط از پخش عفونت، جلوگیری میکرد.
سه نفری، خسته ولی راضی در استیشن نشسته بودیم.
— مریض arrest داد.
اتاق روبهروییِ اتاقی بود که تا لحظاتی پیش در آن بودم.
…
مانیتور، خطی صاف را نشان میداد.
او رفت.
و لحظهای بعد، گویی اتقافی نیفتاده بود.
هیچ چیز.
هیچ.
هیچ.
مریض من نبود. قبل از راند، لحظهای در اتاق سرک کشیده بودم و دیده بودمش. من نمیشناختمش.
اما،
چطور مرگ میتواند عادی شود؟
چیزی اینجا آغاز نمیشود
در زمانِ همیشگی خود.
چیزی اینجا اتفاق نمیافتد
طوری که قرار بود.
کسی اینجا بود و بود
و بعد ناگهان ناپدید شد
و مدام، نیست.
ویسواوا شیمبورسکا – قسمتی از شعرِ گربهای در خانهیِ خالی – ترجمهی مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد

عادی شدن….چیزی که تقریبا هر روز میشنوم…حدود۵ماهه ک وارد بخش شدم.. داخلی هر چن ۳ماهه ولی بخاطر کرونا و وقفه هایش ب ۵ماه کشید البته من از این طول کشیدن خوش حالم بخاطر عمیق تر شدن و…ولی چیزی ک خیلی اذیتم میکنه هنوز هم برام این عادی شدن اتفاق نیفتاده…وقتی اولین مریض م تو روتیشن جنرال اکسپایر شد…سخت بود برام باورش…خیلی سخت …و الان هم ک روتیشن آخرم هماتولوژی و انکولوژی رو میگذرونم با دیدن درد بیماران کنسر خیلی اذیت میشم وقتی میدونم هیچ آرزویی نمیتونن بکنن
دکتر واقعا کیس هارو زیبا مینویسید…هیچ نکته ای از قلم نمیفته..بدترین اتفاقی ک بمرور میفته عادی شدنه.. و اطرافیان مریض ک قطعا بی اطلاع هستن از این موضوع ک تو بارها ناباورانه شاهد رفتن یک نفر بودی..اونقدر این اتفاق عادی میشه ک گاهی فراموش میکنی اون جسمی ک زیر دستای تو هست یه ادم بوده ک تا همین چند دقیقه پیش نفس میکشیده..اینقدر عادی میشه ک همه حتی خودت برچسب سنگدل بودن رو میزنی …اینقدر ک گاهی دلت میخواد حتی اگه شده دو قطره اشک بریزی..اما این عادی شدن???
میتونم بگم که متوجه میشم که چی میگین. یه بار قبلا در مورد این نوشته بودم (اینجا هست). البته نه به این شکل. در مورد یه بیماری که معتاد بود و طرز فکرم دربارهی افراد معتاد، قبل و بعد بیمارستان.
از اونجا بود که واقعا سعی کردم دیدم به سی پی آر عوض بشه. این قضیهی اون فرد معتاد، یکم بعد قضیهی این پست اتفاق افتاد.
ولی خب متاسفانه گاهی اوقات همهچیز عادی ممکن هست عادی بشه.
مرگ وقتی تا ابد تو قلب ادم میمونه که ببینی عزیزت داره میره و تو حتی بلد نیسی یه سرم وصل کنی
وقتی سرطان قشنگ گردنو انتخاب کرده تا خفه کنه
وقتی مرد ترین مرد زندگیت که تا دیروز از خودش سالم تر نبود فرداش نه بتونه راه بره نه حرف بزنه
پزشکیو دوس دارم و بهش میرسم چون نمیخوام یادم بره چقدر درد داره ناتوانی بشر
چقدر ضعیفیم
به نظرم سخت ترین قسمت استیودنتی “عادت کردن” به اتفاقات دردناک بیمارستان هست… arrest، پای دیابتی، respiratory distress ، درد شدید افراد ادیکت، و هزار تا چیز دیگه که اگر بیرون بیمارستان کسی ببینه بی درنگ شروع به گریه میکنه… من اعتراف میکنم هفته ی اول اصلا حال روحی خوبی نداشتم و همش این جمله تو ذهنم بود که هیچ چیز مرگ ساده نیست…
مرسی برای شعر های زیبات
فاطمه
میدونی که شعرها از کتابی هست که خودت بهم هدیه دادی ? شیمبورسکا رو دوست دارم و مرسی به خاطر هدیهی خوبت. ترجمهاش عالی است.
نمیدونم واقعا این عادی شدن ترسناک هست یا خوب. ولی به نظرم، چیزی هست که اتفاق میافته مگر این که خودت نخوای.
سلام 🙂
نوشته هات رو که میخونم، به. حال و هوات غبطه میخورم.به دانش جوی پزشکی بودنت!
من دانشجوی سال دومم. ترم آخر علوم پایه. به جرئت میتونم بگم هیچ بویی از دانش جوی پزشکی بودن نبرده ام. این رو همیشه تو ناخودآگاه ذهنم دارم و با خوندن نوشته های تو پررنگ تر درک میکنم که دارم در ادا کردن حق این علم اجحاف میکنم . یادم میاد اون شب قبولی رو، دو سه دقیقه قبل از باز کردن سایت سنجش برای دیدن نتیجه ی نهایی، با خدایم رازو نیاز میکردم که هر چی در توانم دارم برای فراگیری علمی که به بنده هات خدمت کنم میذارم… به مرور همه چیز سرد شد. اهداف، درس خوندن های معنی دار. در بهترین حالت جزوه ای شب امتحان میخونم و فردا مطالب رو استفراغ میکنم روی برگه. توی جمع همکلاسی هام احدی رو نمی بینم تلاشی برای بیشتر خوندن، پا گذاشتن ورای نواریون و… بکنه. نه تایم مفیدی هست ، نه رقابتی، نه شوقی. از وضعیت تدریس و کلاس ها هم که نگم برات. در کنار نااستادان، الحق استادان خوبی هم داریم اما جو نادانشجویان روی تدریس اونها هم تاثیر میذاره.
من شیراز به دنیا اومدم. ۱۸ سال اونجا بزرگ شدم و بعد از قبولی مهاجرت کردیم به شهر فعلی. گاهی نوشته هات رو که میخونم افسوس میخورم . که ای کاش شیراز قبول میشدم،شاید این جو سرد و خاکستری رو نداشتم…
واقعاً خوب مینویسى ????
ممنونم مریم. خوشحالم اینجا هستی. موفق باشی.
امیر عزیز !
مرگ هیچ وقت نمیتونه تکراری بشه ! اتفاقی که میفته اینه که یا از مرگ اونقدر دوریم که اثرش رو حس نمیکنیم و یا معنی زنده بودن رو خوب نفهمیدیم …
کافیه یکی از نزدیکانمون کمی به مرگ نزدیک بشن تا بفهمیم مرگ هیچوقت عات نمیشه
بسیار خوب روایت می کنی امیرجان تمام روایتت از جلوی چشمم عبور می کرد.
ممنونم علیرضا.
مرسی که وقت میذاری و میخونی.
برای اولین بار دیدن یک خط صاف روی مانیتور که برای بیمار حکم تابلوی زندگی را دارد،سخت است تااخر عمر یادت می ماند
اما زندگی با بی رحمی تمام تلاشش را میکند تا تورا به همه ی اینها بی تفاوت بار آورد و بشوی شبیه چهره بی تفاوت اتند بخش!
اما تو هم با قدرت تمام سعی کن جلوی این بی رحمی بزرگ زندگی بی ایستی
آدم ها فقط یک مانیتور نیستند
آدم ها روح دارند…
به روح آدمها احترام بگذاریم
سلام طاهره.
خوشحالم که این جا میبینمت 🙂
این اتفاق، اگر مریض خودت هم باشد، خیلی سختتر است. آن فرد که بیخانمان هم بود را نمیشناختم اما دو روز پیش این اتفاق برای مریض خودم هم افتاد که تا امشب در موردش کامل مینویسم.
آدم ها فقط یک مانیتور نیستند… چقدر این جمله برایم جالب بود. ولی همانطور که خودت بهتر از من میدونی و با هم در موردش قبلا صحبت کردیم، برای بعضیها، کل آدمی، در یک مانیتور و خط غیر صاف آن، خلاصه میشود.
امیر جان
این پستت من رو یاد کتابى انداخت که سال ها پیش خوانده بودم و اسمش “اندوه ماه” بود .بهت پیشنهاد مى کنم که بخونیش.
سلام سوگل. صفحهی اول کتاب رو خوندم. علاقهمند شدم که چند صفحهی دیگرش رو هم بخونم.
بعد این که چند کتاب نصفه و نیمهای رو که الان دور و بر هست تموم کردم، به سراغش میروم.
ممنونم به خاطر معرفی کتاب.