دوم دبستان که بودم، یک کتاب هری پاتر هدیه گرفتم (تالار اسرار که ترجمهای از پرتو اشراق بود) و این کتاب، ورود من به دنیای جادو بود. قبلش را نمیدانم. قبلش نیز احتمالاً لحظهها و داستانهایی بوده؛ اما آنها را چندان واضح به یاد ندارم.
بعدش هانس کریستین اندرسن اضافه شد و سپس برادران گریم.
سالهای دوران راهنمایی، کتابهای دارن شان (دو مجموعهی نبرد با شیاطین و سرزمین اشباح) را از کتابخانهی مدرسه به امانت میگرفتم و میخواندم و پس از آن، پارسیان و من اضافه شد.
و این دنیای جادو ادامه داشت و ادامه داشت و حتی سال امتحان بورد نیز، هر سه جلد ارباب حلقهها را خواندم و با تالکین، سپری کردن زمان در این دنیا را ادامه دادم.
این نوع اول جادو است. جادوی داستانها و افسانهها. جادویی که آن را به نقل از داوکینز و کتاب «جادوی واقعیت» او، جادوی ماوراءالطبیعی (supernatural magic) بنامیم.
من این نوع از جادو را دوست دارم و در آخرین به سر بردنم در این نوع از جادو، مشغول دیدن کارهای میازاکی هستم.
آنگونه نیستم که مثلاً دور و برم پر از اشیای این داستانها و افسانهها باشد؛ تقریباً چنین چیزی ندارم. هر چند در خیالم، در جهانشان میروم و خواهم رفت.
جادوی ماوراءالطبیعی وجود ندارد و در جهان واقعیت (تمام آنچه که واقعاً وجود دارد)، اتفاق نمیافتد. نمیشود چوبی را تکان داد و مثل قلعه متحرک هاول، شاهزادهای به یک مترسک – اگر اشتباه نکنم در ترجمههای فارسی به اسم کلهشلغمی بود – تبدیل شود (چرا نمیشود؟).
حتی افرادی که به انواعی از جادوها واقعاً باور دارند، فکر نمیکنند که با تکان دادن چوبی و گفتن آوادا کداورا، فرد مقابل کشته شود یا اینکه به قدرت حلقه باور داشته باشند.
من هر چقدر که خیالپردازی جادوی نوع اول را دوست دارم، معمولاً حوصلهی جادوی روی صحنه (stage magic) و شعبده و نمایش را ندارم. این نوع دوم جادو است.
این جادو، اتفاقاً – به گونهای خاص – در جهان اطراف ما وجود دارد. افراد زیادی هم از آن لذت میبرند و برای دیدنش پول میدهند.
در این نوع جادو یک اتفاق میافتد و فرد مسئول جادو، ما را به گونهای فریب میدهد که فکر کنیم اتفاق دیگری در کار بوده. به بیان دیگر، یک حقه است.
نمایشهای شعبدهبازی از این جنس است. در اینجا هم عمدتاً کسی قبول نمیکند که آن فرد روی صحنه واقعاً با اره به دو نیمه تقسیم شده است.
بعضی از این شعبدهبازها رازشان را میگویند و بعضی دیگر، مخاطب را در هالهای از ابهام قرار میدهند که هیجان کارشان بیشتر شود.
اما دستهای از آنها هستند که میتوانیم آنها را شارلاتان بنامیم. کسانی که از عمد، صداقت ندارند و ادعا دارند که با قدرتهای ماوراءالطبیعی میتوانند کارهایی همانند پیشگویی، ذهنخوانی و … انجام بدهند. البته، بعضی از این شارلاتانها واقعاً خودشان به خودشان باور دارند.
طالعبینی در این دسته است – اما چرا طالعبینی نیز واقعیت ندارد؟
این سؤال را نیز کمی نگه داریم.
حالت سوم جادو هنوز مانده است. حالتی که من عاشقش هستم.
همان حالتی که محو میشوم که چرا مثلاً شوپن در اینجا این آکورد را انتخاب کرده؟ چطور به ذهنش رسیده و این فضای «جادویی» را خلق کرده؟ یا اینکه چقدر اجرای هوروویتس جادویی است.
حالتی که میتوانیم آن را به گفتهی داوکینز، جادوی شاعرانه (poetic magic) بنامیم. موارد زیادی برای من در این دسته قرار میگیرد.
مثلاً درک عمیق بدن انسان اینگونه است. درمانهای خاص و جدید اینگونه است.
اولین بار که درمان CAR T cell therapy را درک کردم، همین واژهی جادویی را گفتم. جادویی نیست که سلولهای لنفوسیت یک نفر را بگیری، یک گیرنده برایش خلق بکنی، گیرنده را دستکاری بکنی که نیاز به سیگنالهای چندانی نداشته باشد، گیرنده را جوری بسازی که سلولهای سرطانی خود آن فرد را هدف بگیرد و سپس همین سلولها را دوباره به بدن خودش برگردانی تا سرطان را از بین ببرد؟
اصلاً مگر ارلیش نگفت «گلوله جادویی»؟ نمیگفت گلولهای که انگار راهش را پیدا بکند و فقط به همان هدف خاص بخورد؟
از CAR T cell تا آسمان کویر، از راخمانینف تا رنه ماگریت، از فروغ تا شیمبورسکا و … برای من در این دسته است. در این جا جادویی یعنی «شگفتانگیز»، یعنی آنقدر کمنظیر که جوری باعث شگفتی و تعجب ما شده که انگار واقعی نیست – اما هست.
و درک جهان از راه علم، این نوع جادو را به همراه دارد و ما را دچار همین حس میکند – موضوعی که کتاب جادوی واقعیت داوکینز به آن اختصاص یافته میخواهد این نگاه را به ما یاد بدهد.
اما چرا آن دو نوع دیگر واقعی نیستند؟
چرا طالعبینی واقعی نیست؟
کارل سیگن در Cosmos به زیبایی به این مسئله اشاره میکند که اگر طالعبینی واقعی بود، چطور یک دو قلو که در یک لحظه، در یک مکان، در یک زمان، در یک حالت ستارگان و اجرام آسمانی متولد شدهاند، ممکن است سرنوشت متفاوت داشته باشند؟ این همه دوقلو که یکیشان در همان بچگی مرده و دیگری سرنوشت کاملاً متفاوتی داشته است.
اما چرا نمیتوان شاهزاده را به کلهشلغمی تبدیل کرد؟
به سراغ توضیح داوکینز در این مورد برویم.
نمیدانم آن دسته محصولات آیکیا را که خودمان باید در خانه بسازیم، امتحان کردهاید یا خیر. کتابخانهی خانهی ما اینگونه است. یک بستهی نسبتاً کوچک از آیکیا که کار ساخت و درست کردنش با خودمان میشد. در این بسته چندین تکه چوب و کلی پیچ و میخ و این چیزها وجود داشت.
و یک کاغذ دستورالعمل که هر چیزی برای کجاست و چطور. دستورالعمل چندان راحتی هم نیست و واقعاً باید دقت کرد که اشتباه وصل نکنی.
حالا فرض کنید همهی اینها داخل یک جعبهی بزرگ باشد و من هم آنقدر زور داشته باشم که این جعبه را بلند کنم و تکان بدهم.
چقدر احتمال دارد که با تکان من، تک تک این اجزا در جای درستشان قرار گرفته باشد و حالا در آن جعبه یک کتابخانه داشته باشم؟
عملاً صفر.
یا فرض کنید میخواهید ورق بازی کنید. کارتها پخش میشوند. دست خود را نگاه میکنید. نفستان از تعجب بالا نمیآید. تمام کارتهای پیک دست شماست. یک دست بینقص. این را که نمیتوان بازی کرد. به دوستانتان میگویید من دستم اینگونه است و کناری شما نیز با همان میزان شگفتی میگوید که تمامی دلها دست اوست و دیگری میگویید تمامی گشنیزها و …
هر چهار نفر دست کامل دارند.
آیا این ممکن است؟ ممکن است. اما احتمالش ۱ در ۵۳/۶۴۴/۷۳۷/۷۶۵/۴۸۸/۷۹۲/۸۳۹/۲۳۷/۴۴۰/۰۰۰ هست. من حتی نمیتوانم این عدد را به فارسی بخوانم.

حالا فرض کنید که در دست شما آس پیک، دو دل، سه خشت، چهار گشنیز، پنج گشنیز، شش دل، هفت پیک و … وجود دارد. یک دست کاملاً معمولی. احتمالاً این دست چقدر است؟
دقیقاً همان عدد بالا.
احتمالا به وجود آمدن هر دستی دقیقاً همان عدد بالا است. اما ما متوجه بقیه دستها نمیشویم، زیرا برایمان زیادی معمولی به نظر میرسند و الگوی ندارند. ما تنها متوجه آنچیزی میشویم که به شکل برجستهای در میان این دستها خودش را نشان میدهد.
حالتهای آن کتابخانهی آیکیا نیز همین است.
قورباغه و شاهزاده نیز همینطور. هر کدام از این دو، یک موجود پیچیده هستند که از اجزای بیشماری تشکیل شدهاند (بسیار بیشتر و پیچیدهتر از کتابخانه).
حتی به فرض اینکه تمام اجزای مورد نیاز را داشته باشیم – که نداریم – و همگی را بتوانیم یک تکان بدهیم (shuffle بکنیم)، احتمال در آمدن شاهزاده یا قورباغه یا هر چیز دیگری، باز هم عملاً صفر است.
این موجودات پیچیده را به راحتی میتوانیم به چیزی سادهتر تبدیل بکنیم. کافی است بخواهی قورباغه یا آدم یا هر چیزی دیگر را به تلی از خاکستر تبدیل بکنی.
اما تبدیل ساده به پیچیده (complex) به همین راحتی نیست. این درست شدن خودش از جنس جادوی سوم است. یک جادوی بینظیر. جادویی که درک کردنش، ما را سحر میکند. جادوی تکامل.
به قول خود داوکینز:
جادوی واقعیت نه ماوراءالطبیعی است و نه یک حقه. بلکه ـ خیلی ساده ـ شگفتانگیز است. شگفتانگیز و واقعی است. شگفتانگیز چونکه واقعی است.
سلام آقای دکتر.
من امروز درحال مطالعه در متمم بودم که به تازگی با شما آشنا شدم و به وبلاگ شما هم مانند آقای شعبانعلی علاقه مند شدم و متوجه شدم که هیئت علمی علوم پزشکی تهران هم شدید و خواستم تبریک بگم.
سلام دکتر
الان شش سالی میشه وبلاگ و مطالبتون رو دنبال می کنم و چند روز پیش وقتی پیامی که توی کانال تلگرامتون در مورد اینکه هیئت علمی شدید دیدم چقدر ذوق کردم ، دیدن مسیر رشد یه فرد بی نظیر مثل شما توی این سال ها واقعا زیبا بود از زمانی که یه دانش آموز راهنمایی بودم و تا الان که دانجشو ام نوشته هاتون برام قوت قلب بود ، توی این سال ها با تفکر بی نظیرتون آشنا شدم و از واقعی ترین قاب پزشکی رو دیدم و به این مسیر علاقمند شدم .
بازم بهتون تبریک میگم 🌹
تلاش داوکینز برای فروختن ایده تکامل به اندازهی تلاشهای یک مسیحی برای اثبات وجود سهگانهی خدا همزمان خندهدار و نا امیدکنندهست؛ چرا که از بنیادیترین اصول استدلال (از شواهد به نتیجه) استفاده نمیکنند. کسی که تکامل را به عنوان fact تبلیغ میکند باید بتواند شواهد موجود را ارائه دهد.
استدلال داوکینز به اندازهی فیل پرواز کننده ارزش داره، تا وقتی که بتونه شواهد قطعی رو ارائه کنه. چون قدرت شواهد من و داوکینز تا اینجای کار برابره.
پزشک هم وقتی بیماری میاد با تب و میگه من لپتوسپیروز دارم چون دیروز تو ساحل بودم، کسی حرفش رو قبول نمیکنه تا وقتی که آزمایشاتش حرفش رو تایید کنه.
داوکینز «اول» پذیرفته که تکامل درسته، و بعد این کتابها رو نوشته.
آیا عقل سلیم میتونه coded information رو بدون underlying intelligence توجیه کنه؟ (ژنوم)
فرض کنیم Dennis Noble هم درست گفته که «هیچ جهش کروموزمی تصادفی نیست» و سلول تصمیم میگیره براش. سلول اول از کجا اومد؟! از رعد و برق؟!
این هم به اندازهی نوشته شدن شاهنامه با فشردن چشمبسته کیبورد، یا به اندازهی تولید یه BMW مدل آخر از یک تریلیون بار انفجار آهن پاره.
تناقضات در مورد فسیلهای موجودات intermediate پیشکش. «تکاملِ» خود ایدهی تکامل هم پیشکش!!
تا اینجا فقط یه گزاره با استدلال عقلی و بدون تأویل درسته:
Similarities are just similarities.
در آخر داوکینز و مسیحی یه حرف رو میزنن:
It is a mystery!
غمانگیزتر از این وضعیت، قبولگزارههای subjective (یا با تخفیف زیاد، non-scientific) افراد به عنوان fact هست.
اگر هم کسی خواست پیرو «دین تبشیری آتئیسم» بشه، لطفا «رایگان» این کار رو نکنه!
همیشه در زمان درست و حرف های درست
شگفت انگیزه
و بسی زیبا
سلام و درود، امیرمحمد عزیز. لفظ “دکتر” و “جناب” رو فاکتور می گیرم، چون که لفظ یا واژه ای که عظمت فکر و روح تو رو بیان کنه، پیدا نمیشه.
فکر می کنم ۵ سالی هست که به وبسایت تو سر می زنم. چیزهای خیلی زیادی یاد گرفتم و مطمئنم که در دگرگونی شخصیت من طی این سال ها نقش زیادی داشته.
اخیرا دچار سردگرمی و روزمرگی شده بودم. هدفم را تا حدی گم کرده بودم. به عنوان یک دانشجوی دندانپزشکی، بین مجموعه زیادی از علایق و مسیرها، خودم را در کشمکش می دیدم؛ موسیقی، ادبیات و علم.
امروز بعد حدود ۴۰ روز به وبسایتت سر زدم. شگفت زده شدم از خوندن این نوشته. واقعا فردریک شوپن، چطور اون آکوردها رو کنار هم گذاشت تا نوکتورن ها رو بسازه؟ یکی از یکی جادویی تر.
از لابه لای کلماتی که می نویسی، گستره دایره فکری تو معلومه. لذت بردن از ادبیات، لذت بردن از موسیقی، لذت بردن از علم، لذت بردن از پزشکی.
دیروز که رفته بودم به باشگاه برای ورزش، شنیدم که کسی از دانشجوهای پزشکی گفت:
“باید یک نفر دیوانه باشد تا رشته داخلی را برای تخصص، انتخاب کند”.
همانجا به فکر فرو رفتم. پیش خودم گفتم آیا امیرمحمد قربانی را می شناسد؟ فکر نکنم.
تو، امیرمحمد جان، مسیر درست زندگی را یافته ای. شغلی را برگزیده ای که سختی هایش را به جان خریده، با لذت درباره آن مطالعه می کنی و می نویسی و تدریس می کنی. موسیقی را می فهمی، حس می کنی. می دانی که کتاب خواندن یعنی چه. اهمیت رفاقت را درک می کنی.
شاید به نظرت عجیب بیاد ولی بعد از چندین سال خوندن مطالب تو، می تونم ادعا کنم که تا حد خوبی تو رو می شناسم.
امروز، حال من رو خوب کردی با متنی که نوشتی. بهم یادآوری کردی که میشه از علم لذت برد، بدون اینکه لذت موسیقی مخدوش بشه. میشه رنج های مسیر پزشکی رو تحمل کرد، بدون اینکه آدم خودش رو گم کنه و بشکنه. میشه در دوران اوج نا امیدی و سختی ها، از دوران کرونا بگیر تا همین امروز، تمام سختی ها رو با افتخار پشت سر گذاشت. میشه خودکشی عزیزترین دوست ها و اساتید رو دید، سوگواری کرد و قوی تر از همیشه ادامه داد.
امیدوارم روزی از همین روزها، از نزدیک ببینمت.
هروقت که اومدی مشهد، اگه تونستی سری به دانشکده پزشکی بزنی، به من هم خبر بده تا بیام استقبالت؛ البته که خودم دانشجوی دندونپزشکی ام.
با آرزوی بهترین ها،
دوست نادیده تو،
نیما اکبری
“یاد بعضی نفرات،
رزق روحم شده است،
وقت هر دلتنگی،
سویشان دارم دست.
جرئتم می بخشد،
روشنم می دارد.”
سلام نیما.
ممنونم از این کلمات محبتآمیزی که برای من نوشتی. اگه اومدم مشهد، حتما خبرت میکنم که اگه فرصتی باشه، گپ بزنیم و صحبت بکنیم.
ممنونم ازت. پیوی تلگرام من رو که داری. یه Nima A سرچ کنی برات میاد. به امید دیدار، دوست نادیده.
جادوی نوع دوم متن، باعث شد یاد اون اپیزود هاوس بیفتم که بیمارش یه شعبدهباز بود و هاوس بهموازات حلّ معمای بیماریش، با ترفند پشت یکی از شعبدههاش آبسس شده بود. مرد شعبدهباز کارشو لو نمیداد و میگفت (نقل به مضمون) “همهی لذتش به اینه که ندونی، وگرنه جادوش از بین میره”، اما خب، طبیعتا همین هم بیشتر هاوس رو تحریک میکرد که هر جوری شده شگردش رو بفهمه :))
آخرها که هاوس راز رو کشف کرد، بهش گفت (باز هم نقل به مضمون) “باور کن دونستن همیشه لذتبخشتره!”
انقدر این دیالوگ و حالت چهرهی هاوس موقع گفتنش رو دوست داشتم که چندبار این سکانس رو دیدم و یکی از تیکههای محبوبمه 🙂
واقعا جادو نه در ناشناختهبودن، که تو چگونگی یه پدیدهی شگفتانگیزه.
اگه یه روزی به صورت تصادفی گذارم به یه برنامهی شعبدهبازی بیفته، ترجیح میدم برم پشتصحنه! هوشمندی چطور راهانداختن یه شعبده خیلی بیشتر از خود عمل شگفتزدهم میکنه و برام لذتبخشه.
سلام مهشاد. اتفاقا منم موقع نوشتنش یاد همون قسمت هاوس افتادم و اون شعبدهباز.
خود منم دونستنش رو همیشه ترجیح میدم
“ما تنها متوجه آنچیزی میشویم که به شکل برجستهای در میان این دستها [چینشها] خودش را نشان میدهد.”
و در میان آوای کرکننده نویزهای بیپایان، بدون تردید، دوستی با امیرمحمد قربانی، یکی از برجستهترین کمنظیرهاست :))
عالی بود ذهن شما هم شگفت انگیز و جادویی است بدون شک ، همیشه سلامت و پرتوان باشی خیلی مراقب این مغز درخشان باش که هر جامعه ای تاب داشتن آن را ندارد .
شما مثل همیشه به من لطف دارید. این کتاب داوکینز به شکل صوتی در یوتیوب موجود هست و با کلمات و صدای خود داوکینز، لذت دیگری دارد:
این لینک کتاب صوتی در یوتیوب
یک نسخهی illustrated هم دارد که لذتش را مضاعف میکند.
یه اتفاقی که جدیدا برام افتاده از وقتی جدی تر سعی کرم برای کنکور بخونم همه چیوو ربط میدم به اون خیلی رندوم این وبلاگو دیدم خیلی رندوم این نوشته رو دیدم ووو جادوی تکامل کاش این جادو رو حس کنم