در ادامهی احساس ناکافی بودن به عنوان دانشجوی پزشکی و چند پیشنهاد برای روزهای بیانگیزگی در پزشکی، به یک سؤال پرتکرار مهم دیگر میرسیم. اگرچه همهی این مسائل به هم مربوط هستند و در انتها آنها را جمعبندی میکنم. اما فعلاً آنها را در نوشتههای جداگانهای خواهم نوشت.
قبل از خواندن ادامهی نوشته بگویم که حرفهایی که در مورد خودم مینویسم، از جنس توصیف است و با این نگاه آنها را بخوانید. نه اینکه به عنوان یک امتیاز یا تعریف باشد. صرفاً توصیف خودم از نگاه خودم است که بتوانید با سوگیریهای من بهتر آشنا شوید.
من رابطهی عجیبی با کتابها برقرار میکنم. این موضوع خیلی قدیمی است. شاید اولین خاطرات واضحم از این رابطه عجیب به حدود ۷-۸ سالگی برگردد. این رابطه آنقدر نزدیک میشود که انگار کتاب یک وسیلهی خیلی شخصی است.
از همان زمان هم دلم نمیخواست کتابهایم را به کسی بدهم. حتی وقتی مادرم سفری به پیش من آمده یا من سفری به پیش او میروم و کتابهای مرا بر میدارد که بخواند، دلم میخواهد یک نسخه از آن کتاب بخرم و به او داده تا اینکه کتاب خودم را به او بدهم.
هر بار که کتابخانهام را مرتب میکنم و کتابهای آن را جابهجا میکنم، از بین کتابها خاطره میریزد. این خاطرهها زیاد هستند. خیلی زیاد. به هر کتاب، انسان(های)ی و مکان(های)ی و زمان(های)ی وصل شده است.
اصلاً اینطور نیست که با هر کتابی این ارتباط برقرار شود. همچنین ایجاد آن، زمان میبرد. کاملاً شبیه یک رابطه دوستی. اما در نهایت ایجاد میشود.
همین من که چنین رابطهای برقرار میکند، به دانشگاه آمد و نتوانست هیچگاه با کتابهای خلاصه و دستچین و مشابههای آنها، آن ارتباط حسی را برقرار بکند.
حتی اگر غلط علمی فاحش و غیرفاحش نداشته باشند که دارند. حتی اگر از لحاظ نگارشی درست باشند که نیستند. حتی اگر از ناشر اصلی اجازه گرفته باشند که نگرفتهاند. حتی اگر واقعاً هدفشان یاد دادن و ترویج علم باشد که نیست.
به همین خاطر سراغ خود کتاب اصلی رفتم. دقیق به یاد ندارم چه شد که مثلاً ترم اول گایتون انگلیسی را گرفتم و نه فارسی – که کار درستی کردم. احتمالاً فضای شیراز بیتأثیر نبود. احتمالاً عادت خودم به سرچ کردن انگلیسی بیتأثیر نبود.
در هر صورت، کتب اصلی را امتحان کردم.
اینجا بود که این ارتباط کم کم شکل گرفت.
شاید با تلاشی که برای نوشتنش شده است. شاید با پیشینه و تاریخی دارد. شاید همان حرفی که چهار سال بعد شنیدم که این کتابها را با خون نوشتهاند. شاید با بهایی که برای به دست آوردن این علم پرداخت شده است – انسانهایی که مردهاند تا این موضوعات را دیگر انسانها بفهمند؛ همان ماجرایی که پشت هر خط این کتاب یک جسد خوابیده است.
هر چیزی. هدف الان این نیست که از اهمیت تکستبوک بگویم.
میخواهم بگویم این ارتباط برقرار شد. من دغدغهام این نبود.
اما دغدغهام نحوهی خواندنشان بود. مخصوصاً وقتی که به دوران فیزیوپاتولوژی و کتاب هریسون رسیدم. کتاب را خیلی دوست داشتم، اما به سختی پیش میرفت. خیلی سخت.
روزهای اول شاید یک صفحه، حداقل یک پومودوروی ۳۵ دقیقهای طول میکشید. خیلی وحشتناک بود. مثلاً میخواستم یک مبحث ۱۲ صفحهای را بخوانم عملاً کل زمان من میرفت. و نتیجه چه میشد؟ پایان فصل میرسید و موقع امتحان میشد و خیلی از مطالب در ذهنم نبود.
تلاش میکردم که خلاصهاش کنم، اما چه میشد؟ عملاً رونویسی از کل کتاب میشد. به جز دو سه خط، تمامی کلمات نوشته میشد.
خلاصه کردن هر یک صفحه هم همان یک پومودورو طول میکشید – حتی بیشتر.
از آن زمان نزدیک به ۱۰ سال گذشته است. از اولین باری که هریسون خواندهام.
و آنچه در ادامه مینویسم، حاصل این ده سال است. اینکه چطور میتوانیم این کتاب را بخوانیم؟
اولین نکته این است که هاریسون شبیه به دیگر تکستبوکها نیست. نمیگویم تک است. نمیگویم تنها کتابی است که اینگونه است. اما نمیتوانیم هریسون را با کتابی مثل گایتون یا اسنل مقایسه بکنیم. همردههای هریسون، کتابهایی مثل نلسون یا سیسیل هستند.
این کتابها، تکستبوکهای معمولی نیستند.
دکتر قارونی عزیز جملهای دارند که برای توضیح مطلب فوق، عالی است. ایشان همیشه، به استادهای ما و به ما، میگویند:
هر پاراگراف کتابی مثل هاریسون، چکیدهی یک فصل یک کتاب دیگر است. هر جملهی آن حسابشده است.
ادامه دارد.
سلام و وقت بخیر .چقدر خوب میشد که یک راهنمایی در مورد انتخاب منبع به تازه فیزیوپات ها بکنید .اینکه چه منابعی خریدنشون ضروری هست و چه کتاب های تست یا خلاصه ای در کنارش میشه خوند.
سلام امیر محمد
ممنونم از نوشتت
چیزی که تو این بخش به نظرم خودم مشکل دارم و همچنین تو این جمله هم بهش اشاره شد که The killing vice of a young doctor is intellectual laziness.
و به شخصه خیلی فکرم مشغول کرده که چجوری میتونم از این تنبلی فکری رها بشم
یا حداقل بتونم کمترش کنم