این مدت چند بار و با چند مصداق یک مسئله را دیدهام. آنقدر تکرار شده که دلم میخواست اینجا بنویسم که بیشتر به آن فکر بکنیم.
شرح ماجرا طولانی نیست و نوشتهی کوتاهی خواهد شد.
اما فکر کردن به آن مهم است.
داشتم در نظر میگرفتم با چه کلماتی و با کدام مصداق آن را بنویسم. امیدوارم که بتوانم منظورم را برسانم:
فرض کنید شما یک دختر/پسر ۱۷ ساله هستید و به یک پزشک مراجعه میکنید. از او در مورد سرطانها میپرسید.
به او میگویید که من خواندهام واکسن گارداسیل از سرطان جلوگیری میکند. هم در آقا. هم در خانم. درست هست؟
پزشک هم تأیید میکند.
بعد میپرسید که این ویروس HPV از راهی به جز رابطه جنسی – حالا از هر نوعش – منتقل میشود؟
او هم میگوید که آن ویروسهای HPV که باعث سرطان میشوند، خیر. راه انتقالشان تقریباً همیشه جنسی است.
وگرنه آنهایی که زگیل روی دست و پا و … میدهند، بله. اما آن زگیلهای دست و پا و … سرطانی نمیشوند.
حالا میگویید به نظرتان پس من واکسن بزنم؟ تاکنون هم رابطهای نداشتم یا صرفاً با یک نفر رابطه داشتهام/در رابطه هستم.
او هم میگوید که بهتر است قبل از شروع روابط تزریق بشود اما اکنون نیز اشکالی ندارد و تزریق بکن.
حالا فرض کنید همین پزشک، یک پسر/دختر ۱۶ ساله دارد.
فرزندش میگوید که در مدرسه حرف این واکسن بوده است. من تزریق بکنم؟
کم پیش نمیآید که آن پزشک میتواند درک بکند که بیمارش رابطه جنسی دارد و از آنجا ممکن است HPV بگیرد ولی برای فرزندش، نه.
این از جنسِ درک کردن صرفاً برای دیگران است.
انگار برایش سنگین است که برای خانواده خودش این مسائلی را که – متأسفانه – رنگی از تابو دارد تصور بکند.
انگار یادمان میرود که این فرد نزدیک به من یا خود من، متفاوت نیست.
میدانم که بهترین مصداق را ننوشتهام. میدانم که ایراد دارد. میشود دقیقتر و بهتر نوشت. اما فعلاً این را از من قبول بکنید. امیدوارم مصداقهای دیگر در ذهن شما تداعی شود.
و اینکه فکر نکنید آنچه شرح دادم، صرفاً به مسائل تابو ربط دارد.
یادم است که سالهای پیش، در یکی از جملات روزانه متمم، حرفی بود که اکنون یادم نیست از کیست و کلمات دقیقش نیز یادم نیست. اما میگفت:
ما خودمان را با نیتهایمان قضاوت میکنیم و دیگران را با اقدامهایشان.
سلام؛
چه موضوع خوبی. من یک بار پارسال برای خودم نوشتم:« به خودت رجوع کن »
این رو برای وقتی نوشتم که “بخشیدن” برام سخت شده بود. و قرار شد به خودم نگاه کنم، به اشتباهاتم، اضطرابهام، ترسهام. خیلی بهم کمک کرد، اینطور راحتتر میبخشم، میفهمم خیلی وقتها از بدی آدمها نیست خطاهاشون. توقع ندارم که فقط درک بشم، تلاش میکنم درک هم بکنم.
این چیزی هم که شما نوشتی، مشخصاً من رو یاد این انداخت، گرچه بعید میدونم منظور این بوده باشه. و خیلی از تجربهها و نقلقولهای دیگه که بخاطر پراکندگی اینجا نمیذارم، اما این یکی رو خیلی دوست دارم:
در مصاحبهای ازتان پرسیده بودند بهترین نصیحتی که در زندگی به شما شده چی بوده، و گفته بودید یک روز یک نفر به من گفت اینقدر قضاوت نکن!
لیلی گلستان: کیارستمی بود. یک روز یک عده بودیم دور هم داشتیم حرف میزدیم که هرکی چهجوری است. او با خنده به من گفت «تو چهقدر قضاوت میکنی!» همینطور مات ماندم!
گفتم یعنی چی؟ من قضاوت نمیکنم، واکنش نشان میدهم به چیزهایی که میبینم. گفت خب واکنش نشان نده! به همین راحتی. گفتم وا! خب وقتی چشمم چیزی را میبیند میتوانم در موردش اظهارنظر کنم. گفت نکن! فقط بگذار چشمت ببیند. من هم گفتم چشم.»
• مصاحبه با لیلی گلستان
ببخشید بابت عدم انسجام.
:)))