قسمت زیادی از بیمارانی که در درمانگاه و بیمارستان میبینم، اهل افغانستان هستند. بخشی از دردها و رنجهای آنها را عمیقاً و از نزدیک دیدهام.
قسمت زیادی از دانش اندک پزشکیام را هم مدیون آنها هستم. متأسفانه علامتهای خاص بیماریها را که امروزه – به خاطر پیشرفت علم و دسترسی به امکانات پزشکی – باید نادر باشند، در آنها نسبتاً زیاد میبینم.
همیشه هم بسیار با محبت و قدردان بودند.
امشب شعری مرتبط از الیاس علوی خواندم: برایم بخوان محمد
مثل همیشه، شعر کار خودش را کرد. و این خیلی عجیب است. مجموعهای از هیجانها امشب با من بود. مثلاً: خشمگینی، نگرانی، دلتنگی، دلگرفتگی، اضطراب. با چند حس دیگر.
حتی یک ذره هم نزدیک به این شعر نبودند.
و به شکلی عجیب این شعر آمد. و حسی دیگر متولد شد: درک غربت آنها. درک غم آنها.
و حتی به قول دوستی: درک غربت و غم و غریبی خود ما در جایی دیگر.
شعر را خواندم. فکر میکنم اگر مجبور به انجام کاری خارج از خانه نمیشدم و میتوانستم به شعر اجازهی نفوذ بیشتر از این بدهم، منقلب شدن و آمدن اشکها را در پی داشت.
دوستم درست میگوید:
فکر نمیکنم کسی که شعر را دوست داشته باشد، بعد از این بتواند مثل قبل به افغانها نگاه بکند. شعر، زبان مشترک احساسات است.
حرفی دیگر نمیگویم.
شعر را با صدای خود الیاس علوی گوش بدهیم و آن را بخوانیم:
برایم بخوان محمّد
میخواهم برگردم
از درّه سرازیر شوم
روبهرویم مزرعهی گندم باشد
درختان زردآلو
و گلهای خشخاش
پیرمرد شاهنامه بخواند
زن چراغ را از ایوان به اتاق بیاورد
و ما خیره به شعله…
_ بس کن
این قصه کسی را به خواب هم نمیبرد
باید جایی تفنگی سرفه کند
پایی پژمرده شود
مزرعهای بسوزد
و ما شبانه بگریزیم
از “برغص” تا ” قندهار”
از” کویته” تا “مشهد”.
□
برایم بخوان محمّد
تا از یاد نبرم
محلهی غمگینمان را
که من از بردن نامش شرم داشتم
“دهمتری ساختمان”
دهمتری افغانیها
کولیها
بلوچها
دهمتری قرض
اردوگاه
نامهی تردّد
“هی افغانی
حواست کجاست؟”
این را کودکی گفت
که تازه زبان باز کرده بود
و من ترسیدم
از “گلشهر” تا “ورامین” ترسیدم
و کودکان به لهجهام خندیدند.
به آینه نگاه کردم
به چشمان بادامیام
که مرا از صف ِنان بیرون میکرد
و فاصلهام میان خانه تا مرز بود
چون یهودیای که نامش
فاصلهی میان اردوگاه تا مرگ بود.
□
“بهار و یار و قلب بیقرارم”
آری بلند بخوان محمد
تا محبوبم از پشت سیمانها و سیمهای خاردار بشنود
ما در همان کوچههای تنگ عاشق شدیم
آرام قدم زدیم
آرام خندیدیم
و
آرام گم شدیم.
□
من ویزای پناهندگی بشردوستانه گرفتم
و به این جزیرهی دور آمدم
محمّد
گاهی فکر میکنم این خیابانها را نمیشناسم
درختهای اوکالیپتوس مرا به یکدیگر نشان میدهند
و شبها
پرندهی ناشناسی به کلکین میکوبد
به آوازی محزون میگوید:
“بیگانه … بیگانه”.
میخواهم خودم را پیدا کنم
تو را پیدا کنم از میان گورهای دستهجمعی
محبوبم را از لای دیوارهای آوارگی
زنِ اولِ قصه از ایوان صدایم بزند
و من با تمام پاهایم بدوم.
نگهبانی ساختمون یک زوج هستن که از افغانستان اینجا اومدن و دوتا بچه دارن. مادر بچهها میگفت فقط برای اینکه بچهها بتونن آینده بهتری داشته باشن ؛ اومدن اینجا ولی حالا بچهها اجازه تحصیل ندارن 🙂
به خودم قول دادم تابستون امسال که از دبیرستان فارغ شدم براشون کلاس بذارم و قصد دارم تمام تلاشم رو بکنم که معلم خوبی باشم …
بچه های افغانستانی در مدارس دولتی ایران امکان تحصیل رایگان دارند. بهشون اطلاع بدید. شاید خودشون مجوز اقامت ندارن.
بغض کردم.
چند سال پیش در یک کلاس تابستانه
با یک شخص از اهل افغانستان دوست شدم، غریبی من، که از شهری به شهر دیگر بودم و غریبی او که از کشوری به کشور دیگر بود باعث شد کمی بهتر از بقیه همکلاسی ها، درکش کنم.
وقتی از کشورش و از روستایش حرف می زد و دردودل می کرد و اینکه دوست دارد که برگردد قلبم برایش درد می گرفت، وقتی رفتار دیگران را می دیدم و از اینکه اینجا خیلی ها اونطور که باید انسانیت رو یاد نگرفتن شاکی بودم خیلی شاکی.
دقیقا،همیشه هم بسیار با محبت و قدردان بود.
همین که وقتی منو می دید و چهره اش خندان می شد و با آن لهجه ی خاص با من حرف می زد با خودم می گفتم شاید به اندازه ی توانم
توانسته ام اندکی انسان دوستی رو یاد گرفته باشم و بتوانم به او یادآوری کنم که در هر جایی که باشی انسان های متفاوتی وجود دارند که می توانی انسانیت و مهربانی رو در بعضی از آن ها ببینی.
و همه مثل هم نیستند.
باور های همه مثل هم نیست و اگر باورها درست باشد خوشحال کننده و امیدوار کننده است.
من در نوشته های قبلی، رفتار شما رو با مراجعین افغانستانی دیدم و همیشه این رفتار رو تحسین می کنم،
و یاد گرفتم به انسان ها بخاطر انسان بودنشان کمک کنم.
خیلی دوست دارم باورهایتان را بیشتر بشناسم و بیشتر یاد بگیرم.
مثل همیشه عالی و پر از احساس.
ممنونم*
عالی … همین …
هرچند نمی شود دریایی احساساتی که در من خروشید را در قالب کوچک کلمات بیان کنم ولی شاید بتوان گفت
ترسیدم
شرمگین شدم
و گریستم
سپاسگذارم از شما بابت اینکه مرا گریاندید
ومراسبک کردید از سی سال رنجی که برده ام
برای افغانستانی بودنم
برادر افغانستانی من،به امید روزی که من،باتو با خواهرت، برادرت که خواهر و برادر من هم هستند
باهم در کوچه های تنگ مادرم ایران در سایه صلح زندگی کنیم!
به امید روزی که چشمه اشک هایت برای شوق سرازیر شود.
از سی سال رنجی که برده ای،من شرمندهام
به امید موفقیت تو،خاک تو،مادرم ایران
به امید لبخندت❤️🌱
هنر مارو آدمای بهتری میکنه