پانزده / پنج / نود و نه – فوریت ارتوپدی
چه چیزی کم بود در این نخستین کشیک ارتوپدی دوران اینترنی؟ چرا بعد از چنین روزی اینگونه حسی در من غالب بود؟ چه اتفاقاتی افتاده بود که به نظرم امروزم تمامنشده مانده؟
نمیدانم. نمیدانم. شاید در این نوشتن بفهمم:
صبح، بیماری نداشتم. طبیعی است. هنوز نه تصادفی اتفاق افتاده و نه زمین خوردنی. این چیزها، برای غروب و شب و نیمهشب است.
دنجگوشهای در پاویون برای خودم پیدا کردم. به همانجا رفتم و اولین کتاب را از کیف بیرون آوردم: شبْ یک شبْ دو از بهمن فُرسی. از اول تا آخر آن را خواندم.
مبهوت، پس از خواندن آخرین صفحه، برای دوستی که کتاب را به من هدیه داده بود، نوشتم:
میدانم که شبی، قطرههای اشکی به خاطر این کتاب، از چشمهای من بیرون میآید. کی؟ نمیدانم. نمیدانم.
دوستش دارم. این دوستم را.
همچنان بیماری نداشتم. ظهر شده بود. ناهار را با دوستی قدیمی در بیمارستان خوردم. پس از ماهها همدیگر را دیدیم. از برنولی صحبت کردیم. کمی او. کمی من.
و هنوز هم بیماری نداشتم. دیگر شک کرده بودم. نکند شمارهام را گم کرده باشند؟ چرا کسی زنگ نمیزند. رفتم و پرسیدم. نه. واقعا هنوز بیمار ارتوپدی نیامده بود. البته کلا بیمار ارتوپدی کمی به اورژانس اینجا میآید. مرکز تروما و مرکز ارتوپدی، جای دیگری است. اما چون نمازی، بیمارستانی جنرال است، اورژانس ارتوپدی هم دارد.
به پاویون برگشتم. دوستی دیگر را در آنجا دیدم و نزدیک به ساعتی با هم صحبت کردیم و در آن حیاط دلگشای نمازی راه رفتیم و راه رفتیم و راه رفتیم.
هنوز بیماری نداشتم. پس برگشتم به سراغ کتابهایم. چهارفصل از کتاب تفسیر رادیوگرافی اندام و ستون فقرات در اورژانس را خواندم و یادداشت برداشتم. عجب کتاب خوبی است.
هنوز بیماری نداشتم. به دوست دیگرم که کشیکش بسیار از من سختتر بود کمی کمک کردم و آزمایشهای بیمارانش را برایش نوشتم. آنقدر خسته و درمانده شده بود که به خاطر همین کار کوچک، از من بارها و بارها تشکر کرد.
سه دوست مهربان برایم قهوه آوردند. منتظره و غیرمنتظره. از داشتنشان چقدر خوشبختم.
هنوز بیماری نداشتم و دیگر غروب شده بود. قرار بود یکی از دوستانم به بیمارستان آید. مقطعش فیزیوپات است. معاینهها را تا آنجا که بلد هستم، میخواهم به او درس بدهم. امروز قسمتی از معاینهی دستگاه عضلانی و اسکلتی را. حجم تعهد و Dedication اش به این رشته، برایم ستایشبرانگیز و رشکبرانگیز است.
خوشبختانه – برای آموزش او و خودم، نه حال بیماران – همان موقع که آمد، آمدن بیمارها هم شروع شد.
پسرکی با سوزنِ سرنگ انسولین در دست. نخستینش این بود.
معاینهاش که به نظر طبیعی میرسید و احتمالش زیاد هست که سوزن به عصبها و تاندونها آسیبی نزده باشد. اما دقیق نفهمیدم واقعا حس انگشت شستش خوب است یا کم شده. خودش هم نمیفهمید چه میگوید.
یکی از آن استادان واقعی، یک بار، کاملا جدی به من گفت: میدانی سختی رشتهی اطفال کجاست؟ وقتی از یک سنی کوچکتر هستند، از لحاظ برقراری ارتباط شبیه به کار دامپزشک میشود. همانقدر سخت. تو نمیتوانی بفهمی دردشان چیست و مشکلشان دقیقا کجاست. نمیتوانند به تو بگویند. تنها میدانی درد دارند و مشکل. زمان زیادی میخواهد تا این مهارت را کسب کنیم.
به طور کلی، فکر میکنم ارتباط اولیهی خوبی با بچهها برقرار میکنم. گاهی اما، حرفشان را نمیفهمم. یک بار میگویند آری و لحظهای بعد نه میشود. پسرک نیز همینطور بود.
بعد از او، سه دخترک تصادفی آمدند. هر کدام به نوعی. یکیشان تنها نیاز به بستری شدن داشت. نهال، نامش بود. اسمش را دوست داشتم. نهال.
میخواستم پایش را معاینه بکنم – پا به معنای آناتومیک و معادل Foot؛ یعنی از مچ به پایین.
آخرسر نفهمیدم که علت مقاومت و اجازه ندادنش این بود که میگفت پای من، دست تو را کثیف میکند یا دست تو، پای مرا. بعد از دقیقهای، بالاخره گذاشت.
انگشتهایش را میتوانست تکان بدهد. حرکات مچ پایش نیز خوب بود.
به سراغ محل اصلی مشکل آمدم. اطراف زانو. هنگامی که زخمش را باز کردم، دیدنش، نهال را سخت به گریه انداخت.
من، آیندهاش را تصور میکردم. آیندهای که باید از آن پیشگیری کرد.
زخم نهال میتواند به یک عفونت مفصل زانو تبدیل شود (Septic Arthritis). همان نوع عفونتی که میتواند مفصلش را تخریب بکند.
برای پدر و مادرش توضیحات را داده و سریع کارهایش را انجام دادم تا به بخش برود.
چند بیمار دیگر و یک پسرک تصادفی.
رفتار پدرش، از آن رفتارهایی بود که در ساعت ۱۸ ام کشیک، میتوانست کاملا مرا برانگیخته بکند. آخر مرد غیرِ حسابی این چه جملهای است برای شروع مکالمه؟ چرا اینگونه شروع میکنی که: ببین. من اگر پسرم را ببرم خانه و چیزی بشود میآیم و از تو شکایت میکنم.
نمیفهمیدم چرا نمیفهمد. چرا با این همه توضیح من متوجه نمیشود که جایی نشکسته است.
آن پزشک دیگر اورژانس برایم گفت این میخواهد از مقصر دیه بگیرد و ماشین طرف را به پارکینگ برده است. ما هم سر تا پایش را معاینه کردیم و مشکلی نداشت. اما قبولمان نمیکرد.
از این که فرزندنش از تصادف آسیبی جدی ندیده بود، چندان خوشحال به نظر نمیرسید.
حالا میفهمم چرا اولین جملهاش به من آنگونه بود.
دو بیمار دیگر را نیز دیدم و سپس به پاویون برگشتم. بیماری نمانده بود. کمی دیگر هوا روشن میشد. خسته بودم؛ اما نه آنقدر که الان بخواهم بخوابم.
به سراغ سومین کتابی که با خود آورده بودم، رفتم: سوء تفاهم از آلبر کامو. قدمزنان در پاویون بیمارستان، آن را هم خواندم و تمام شد. آن نمایشنامهی کوچک را.
دیگر ساعت از ۷ صبح نیز گذاشته بود. کم کم وسایلم را جمع کردم که به سمت خانه به راه افتم.
به انتظار شنیدن یک موسیقی، راه را تندتر میرفتم.
دیشب، ویدیوهای بیروت را نشانم دادند. ویدیوهایی که دلم نمیخواست آنها را ببینم.
هنگام دیدنش یک موسیقی به یادم میآمد. یکی از سوئیتهای هندل که کمپف آن را دوباره تنظیم کرده بود. در ذهنم پخش میشد. اما کافی نبود. خودش را میخواستم بشنوم.
آنجا اما، موقعیتش را نداشتم.
یک تسلیبخش واقعیست – برخلاف بیشمار انواع دیگرش. تسلیبخشیای که بعد آن ویدیوها نیازش داشتم.
رسیدم و جریان تسلیبخشش شروع شد:
اجرای Roberto Cominati را از این قطعه پخش کردم (در یوتوب):
مثل صحبتهای هرروزهمان، برای یلدا فرستادمش و نوشتم که امروز با این میگذرد و او هم برایم نوشت که درست منطبق با احوال من. هر دو، با این فاصلهی بیهودهی هزاران کیلومتری، به آن گوش دادیم. بارها و بارها.
این بود نخستین کشیک ارتوپدی اینترنی. نخستین کشیک ۲۴ ساعته پس از ماهها کشیکهای ۱۲ ساعتهی اتفاقات. هر چند که اینبار هم اتفاقات بود، اما ۲۴ ساعته.
هفده / پنج / نود و نه – فوریت و بخش ارتوپدی
من در کنار آمدن با از دست دادن، در عمدهی موارد به آنچه در عرف خویشتنداری و محکم بودن نامیده میشود، نزدیک نیستم.
زمان قابل توجهی باید بگذرد تا بتوانم عبور کنم و ادامه بدهم. و حتی ممکن است پس از گذشت سالها، با تلنگری به روزهای فقدان برگردم.
این از دست دادن میتواند شکستهشدن یک تابلو باشد یا اتمام یک دوستی، مهاجرت باشد یا مرگ، خشک شدن گیاهی باشد یا …
و من، من که نمیتوانم با از دست دادن کنار آیم، من که نمیتوانم از فقدانها به راحتی عبور کنم، پا به رشتهای گذاشتهام لبریز از فقدان و از دست دادن.
و دیروز من، سراسر اینگونه بود. با از دست دادن عضوی کوچک از خانوادهی به ظاهر بزرگ، اما خیلی کوچک ما:
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فرو پوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب!
پرواز کن!
بیارام!
— دریا نیز میمیرد.
این تخته بندِ تن – مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» – فدریکو گارسیا لورکا – احمد شاملو
نه اینکه در این مواقع، حتما به گوشهای بخزم و زانوی غم بغل بگیرم و بگویم با من کار نداشته باشید. نه. اما در این مواقع میزان خطاهایم زیاد میشود. نمونهاش را همین خرداد ماه داشتم. در فوریتهای جراحی.
از خودِ این مواقعم میترسم. میترسم آسیبی برسانم. میترسم بیدقتی کنم. به همین خاطر، کشیک امروز، هر کاری را که میکردم – حتی گذاشتن شمارهام در بخش را – دو بار چک میکردم تا مطمئن باشم اشتباه نمیکنم.
و تا جایی که میدانم، اشتباهی نکردم.
خوشبختانه، بخش و اتفاقات شلوغ نبودند. شلوغ بودنش احتمال خطا کردنم را افزایش میداد.
البته این شلوغ نبودنش را تماسهای آن رزیدنت ارتوپدی که هر بار به گونهای به تکرار بخش و کشیک اضافه تهدید میکرد، جبران کرده بود.
واقعا دیگر حوصلهاش را نداشتم. حداقل امروز حوصلهاش را نداشتم.
فقط ای کاش میفهمیدند که نظم و Discipline با این کاری که اینها انجام میدهند، فرق دارد.
بالاخره، این بیست و چهار ساعت هم گذشت.
با کمی کتاب خواندن.
با مقدار زیادی صحبتهای بیهوده در نقش حواسپرتکن.
با همان سه چهار بیمار جدید.
و با آن پیرزنِ عاشقِ چای که از نبودن دخترش و اهمیت ندادن دخترش به بیماریاش، گله داشت. پیرزنی با پوستی چنان پر از زخم و اسکار – و شاید قلبی اینچنین – که سوزن بخیه را از چند نقطه کج کرد.
او بیمار استاد شاهچراغی بود. همان که به خاطر تجربه کردن دو هفته با او در یک بخش بودن، نماینده شده بودم تا بتوانم احتمال بودنم در بخش او را افزایش بدهم. نمایندگی را تحمل میکردم که رزیدنت بتواند هر چه دلش میخواهد به من بگوید؛ تنها برای این تجربه. فکر کنم در آخر میارزد.
او که از آن استادان واقعی است. او که این نوشته، در اصل برای نوشتن از آنچه از او خواهم آموخت، است.
این دو روز که تعطیل بود. ببینیم از فردا چطور میشود.
فعلا تا فردا، به یاد آن فقدان، خود را به راخمانینف میسپارم و مرثیهی او – با اجرای خود او:
و گاهی به زبان و گاهی در دل، قسمتی دیگر از شعر لورکا را برای خود تکرار میکنم:
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی
به مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود.
این تخته بندِ تن – مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» – فدریکو گارسیا لورکا – احمد شاملو
بیست / پنج / نود و نه – ارتوپدی نمازی
— این را میبینی؟ این کدام عصب است؟
— Femoral Nerve است استاد.
— حواست باشد. در کل عمل با این Retractor از این محافظت کن که اتفاقی برایش نیفتد.
تازه دقایقی از شروع عمل گذشته بود که از پشت عینک بدون فریماش نگاهم کرد و این را گفت. عملی که تا حدود ۶ ساعت بعد طول کشید.
ساختارها را نشانم میداد. میگفت این را لمس بکن و حس بکن. نام ساختارها را میپرسید. اگر نمیدانستم عصبانی نمیشد، اما سکوتش از عصبانیت بیشتر آزارم میداد و شرمزدهام میکرد. آنگاه، خودم از خودم عصبانی میشدم.
گاهی میگفت قیچی بزن. قیچی به دست گرفتن را یادم میداد.
— با انگشت اول و چهارم آن را بگیر.
تسلط بیشتر بر آن را یادم میداد. گره زدن را یادم میداد. بخیه زدن را. وسایل دیگر دستم میداد و …
عصبانی میشد. جدی میشد. دعوایم میکرد.
— عصب سالم است؟ حواست به عصب است؟ چرا اینقدر زیاد میکشی؟ چرا اینقدر کم میکشی؟
اما، اما، اما، هر کاری میکرد؛ معلم بود. معلمی که باید روزها و روزها شاگردیاش را بکنم.
شش ساعت گذشت و او، لگن سمت راست را به لگن سمت چپ تبدیل کرد.
چقدر با این کارش زندگی دخترک را عوض کرد؟
نمیدانم. تنها میدانم که اکنون دخترک میتواند، از کمی بعد، آزاد و رها، بدود و برقصد و بخندد – اگرش بگذارند.
بیست و دو / پنج / نود و نو – چهارشنبههای سیاه
۱
از سالها پیش – از زمانی که تعداد قابل توجهی از هیئت علمیهای امروزِ علوم پزشکیِ شیراز هنوز دانشجو بودند – در نخستین طبقهی درمانگاه مطهری که به غلط طبقهی دوم نامیده میشود، چهارشنبهها خاصترین روز هفته بود.
در گوشهی راستی آن طبقه، دو اتاق بود که به هم راه داشتند.
یکی مربع شکل. دیگری مستطیل. چهار تخت در چهار کنارِ اتاق مربعی قرار داشت.
چند نفر در اتاق: استیودنت. اینترن. رزیدنت. فلو. و خود او. غلامحسین شاهچراغی. او که از آن استادان واقعی است.
و البته چهار بیمار. هر کدام در یک تخت. دور هر تخت پردهای ضخیم که حریم بیمار رعایت شود.
هر کسی در گوشهای مشغول شرح حال گرفتن و معاینه کردن.
تا استاد به مریض تو برسد، وقت داری که شرح حال و معاینه را کامل بکنی و بنویسی و بیماریاش را از کتاب بخوانی و خودت را برای پرسشهای او آماده بکنی.
و این فرایند تکرار میشود از هشت صبح تا ده الی یازده شب و گاهی بیشتر.
پیوسته مریض دیدن و معاینه کردن و به استاد شرح حال دادن و خود را در معرض سوالهای آسان تا دشوار او قرار دادن و ناهار را ساعت ۵-۶ خوردن و استراحتی نداشتن.
همهی اینها باعث شد که از همان ابتدا، نام خاصی بر این چهارشنبهها بگذارند: چهارشنبههای سیاه.
۲
هر طور که شده، باید در حداقل یکی از این چهارشنبهها حضور داشته باشی. پیوسته این را به خودم میگفتم. یک اصرار شدید. یک مقاومت که حتما باید این اتفاق بیفتد.
برای تجربه کردن. برای به چالش کشیدن خودم، فیزیکی و ذهنی. برای حضور. برای فهمیدن حرفهایگری. برای یافتن استانداردها. برای آموختن.
یک تجربه: تو از این چهارشنبه چه میتوانی بگویی؟
یک چالش: آیا میتوانی پانزده ساعت پیوسته ایستاده باشی و مریض ببینی؟ توانایی ذهنی (Cognitive Function) تو در آن ساعات پایانی چگونه است؟
یک حضور: بودن و مریض دیدن و طبابت در کنار او چطور است؟
یک پزشک حرفهای: از او که متر و معیار این رشته است، برای حرفهایتر شدن چه میتوانی فرا گیری؟
و …
۳
درمانگاه دو راند دارد. صبحها، برای اطفال است و بعد از ظهر، برای بزرگسال. صبح تا ۱۸ سال میآید و بعد از ظهر بزرگتر از آن.
در راند صبح، دو نفری با استیودنتم به تشخیص نوروفیبروماتوز برای یک بیمار رسیدیم. همان لکههای معروف شیر قهوهای (Café-au-lait) را داشت و استخوان فیبولایی که تشکیل نشده بود. همراه با چندین و چند تومور.
گاهی سرمستی رسیدن به تشخیص درست – تنها از روی معاینه و شرح حال و بررسی کرایتریا – غالب بود و گاهی اندوهی که وضعیت او برایم ایجاد میکرد؛ از چشمی که نمیبیند، پایی که اذیتش میکند و حالی که دارد.
منِ اینروزها میپذیرد که هر دو حس میتواند همزمان وجود داشته باشد.
گذشت. مریض دیدیم و دیدیم.
کمی تذکر گرفتیم. کمی دعوا شدیم. اما بسیار آموختیم.
تا که کمی بعد از ساعت ۵، بعد از گرفتن گچ دو بیمار، نوبت اول درمانگاه که برای اطفال بود، تمام شد.
به آن اتاق مستطیلی رفتیم. صندلیها را جابهجا کردیم. آماده شدیم. دست شسته، گرسنه، درد در کمر، چشم دوخته به ساندویچها، نشسته منتظر استاد.
او – آن استاد واقعی – خودش همیشه برای همه ناهار و میوه و نوشیدنی میآورد. امروز، ساندویچ کتلت بود و گیلاس و نوشابه و چای.
دقایقی بعد آمد.
تا آمدنش به فلوشیپهای روی دیوار نگاه میکردم. بعدها فهمیدم که چرا چندین فلوشیپ و فوق تخصص گرفته است:
من هر دفعه که احساس کردم در زمینهای ضعیف هستم، رفتم و دورهی فلوشیپی دیدم (+).
من اما، شاید اگر فکر کنم در زمینهای ضعیف هستم، از آن فرار کنم. او اما، رویارویی را انتخاب میکرد. او آن جادهی نرفته را انتخاب کرد.
به آن ده پانزده نوشتهی روی دیوار نگاه میکردم و به این فکر میکردم که او بهترین مدل استراتژی T است که دیدهام (+).
اگر پزشکی خواندن را نخستین T در نظر بگیریم، خط افقی T برای او، دانش عمومیاش از پزشکی و خط عمودی، دانش او در مورد ارتوپدی میشود.
برای تعداد زیادی از پزشکان، بعد از مدت بسیار کمی، خط افقی T ناپدید میشود. هنگام کوچکترین مشکل نامربوط با رشتهی تخصصی خودشان، سریعا ارجاع میدهند یا کانسالت (مشورت) میکنند.
او اما، کاملا با این روند فعلی که هنگام کوچکترین مشکلی کانسالت انجام میدهند، مخالف است. اگر این کار را انجام بدهیم، دعوایمان میکند.
چرا پتاسیم بیمارت بالا است؟ چرا اصلا از او پتاسیم چک کردی که اکنون بالاست؟ چه دلیلی داشتی برای چک کردنش؟ مگر تو اینترن نیستی؟ مگر رزیدنت نیستی؟ خودت اول به او اپروچ (Approach) کن.
همین دلیلی میشود که او را بیشتر تحسین کنم.
T بعدی، خود رشتهی ارتوپدی میشود. خط افقی T، دانش او در مورد ارتوپدی و خط عمودی T، تخصص او در زمینهی بیماریهای ارتوپدی اطفال است.
آنچنان در این زمینه متمایز است که از تمام استانهای ایران و کشورهای همسایه برای ویزیتشدن توسط او میآیند.
آنچنان متمایز که تمام آنچه ما به عنوان بیماریهای نادر میشناسیم، برای او کیسهای شایعی هست که هر روز میبیند.
آنچنان متمایز که کیسهایی را میبیند که حتی برای خود او نیز نادر است:
آن روز در درمانگاه، دخترکی دو ساله آمد که قسمتی از استخوان لگناش، تشکیل نشده بود. بیماریاش حتی برای او نیز نادر بود. معاینهاش کرد. عکسهایش را نگاه کرد و با چشمانی در حال فکر، گفت:
من در این سالها تنها دو بیمار Agenesis of Pubis داشتم.
چقدر دوستش دارم او را.
چقدر تحسینش میکنم.
دلم میخواهد تصویرش را همینجا بگذارم تا هر از گاهی نگاهش بکنم و مدل ذهنی او را به خودم یادآوری کنم.
تصویری که برای همان روز است. دیگران و خودم را حذف کردهام. شاید دلشان نخواهد تصویرشان اینجا باشد. شاید من دلم میخواهد تنها تصویر او اینجا باشد.
احتمالا، هر دو.
۴
— یک کانسالت (مشاوره) بنویس برای نوروسرجری.
کاغذ صورتی را برمیدارم. مینویسم. از مقدار همیشگی نیز بیشتر مینویسم.
— نه. چرا این نکتهها را نگفتهای؟ این کافی نیست. دوباره بنویس. دقیقتر. کاملتر.
کاغذ صورتی دیگری برمیدارم.
مینویسم. نکات ریز و درشت را. برخی از نکات قبلی را حذف میکنم که خیلی طولانی نشود.
دوباره نگاه میکند.
— یکی دیگر بنویس. نوع عملهایی را که من سال ۶۳ برایش انجام دادهام، کاملتر بنویس.
کاغذ سوم را برمیدارم.
دوباره از اول ویرایش میکنم و مینویسم.
نگاهم میکند. لبخند میزند. از پشت ماسک و شیلد.
— حالا شد.
برگهی صورتی را برای آن خانم میانسال میبرم. نگاهم میکند. با کمی شرمندگی میگوید:
دکتر. استاد همین توصیه را دو سال پیش هم به من کردند ولی من انجامش ندادم.
کاغذ صورتی را از کیفش در میآورد و نشانم میدهد.
بیست و سه / پنج / نود و نه – کشیک بخش
۱
دو سه شب قبل از این کشیک، کتاب را ورق میزدم و مباحث را میخواندم. فصل ارتوپدی اطفال. به مبحثی رسید به اسم Club Hand. دست چنبری.
با خود گفتم این یکی دیگر خیلی نادر است. یک در صد هزار. در کل ایران حدود ۷۰۰ – ۸۰۰ بیمارش است.
این را دیگر نمیبینیم در این دو هفته. الان اولویت نیست. ولش کن. برو سراغ مبحث بعدی.
۲
در بخش نشسته بودم که پرستارمان گفت یکی از مریضهای استاد که شنبه عمل دارد، آمده.
نوشتهی استاد را به دستم داد:
Bilateral Radial Club Hand + Absent Thumbs
Centralization of Wrist (Bilateral)
دلم میخواست بلند بلند بخندم. البته که تصمیم من درست بود. این اولویت دادنم. تنها نتیجهاش مطلوب نبود. دارم کم کم یاد میگیرم که بحث تصمیم درست و نتیجهی مطلوب را از یکدیگر جدا کنم.
۳
رفتم که History بگیرم و معاینه کنم. کمی صحبت اولیه و سپس پرسیدم:
از کجا آمدهاید؟
همین که نام شهر را آورد، مرا برد به سه سال پیش و چهرهی مستأصل پسری که در حال از دست دادن مادرش بود.
از این شهر، تنها همین دو بیمار را داشتم. نخستینش آن خانم میانسال بود. دیابت داشت. انسولین به او داده بودند. درست استفاده نکرده بود یا درست به او یاد نداده بودند که استفاده کند. گاهی کم انسولین میزد و گاهی زیاد.
این بالا و پایین شدن قند، علائمی ایجاد میکرد. خانوادهی او، علائمی مانند حرفهای نامربوط زدن و عرق کردن و تپش قلب را که نشانهی کاهش بیش از حد قند خون در اثر تزریق زیاد انسولین است، به جنزدگی ربط دادند.
او را پیش جنگیر بردند.
جنگیر شش نقطه از بدنش را سوزاند. دو سمت پیشانی. هر دو ساعد. هر دو ساق پا. شش نقطه از بدن او را که دیابت کنترل نشده داشت. از بدن او را که توانایی ترمیم زخمش به خاطر آن دیابت کنترل نشده ضعیف بود.
زخم خوب نشد. زخم عفونت کرد. عفونت خوب نشد. عفونت پیشرفت کرد و عوامل بیماریزا را پخش کرد. دچار سپتیک شاک (Septic Shock) شد. و در یک نیمهشب شهریور ماه، یک انسان دیگر، جانش را به خرافات و نادانی– که هنوز هم بیشمار است – باخت.
سعی کردم این فکر را از سرم بیرون کنم. به پسرک دو سالهی روبهرویم برگشتم که از آغوش مادرش جدا نمیشد.
۴
دو استخوان در ساعد قرار دارد. آن که در امتداد شست است، در دست پسرک تشکیل نشده بود. همانطور که شستش تشکیل نشده بود.
عملش اینگونه بود که استخوان دیگر را که وجود داشت، به کمی وسطتر میآورند تا هم شکل دست و هم عملکردش بهتر شود.
عجب عملی میشد عمل شنبه. آفریدن دو دست. بهتر است بروم خوب برایش مطالعه کنم.
سلام وقت به خیر
یه درخواستی دارم ازتون:)
اگه فرصت کنید راجب ماجراهای بیمارستانی باز هم بنویسید خیلی خوب میشه، نوشته های جدیدتون که بیشتر از تجربه هاتون تو زمینه های مختلف میگید واقعا عالیه و کاربردی اما حس میکنم جای خالی این بخش تو وبلاگتون حس میشه، حداقل برای منی که از تجربه کردن و شنیدن این ماجراها هیچوقت خسته نمیشم و تو همشون یه چیزی هست برام که علم و یا یه حسی رو درونم تقویت کنه. سبک نوشته هاتون درباره ی این موضوع خیلی عالیه و اتفاق عجیبش برای من اینه که شما ریز به ریز اتفاق ها، دیدار ها و مکالمه هارو نمیگید اما من جوری با این نوشته ها ارتباط برقرار میکنم که انگار خودم اونجا بودم و از نزدیک تجربش کردم برخلاف برخی نوشته های افراد دیگه که با وجود مشخص کردن تمام جزئیات باز هم نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. به نظرم شما در اینکه نقاط عطف هر ماجرارو به درستی پیدا و بیانش کنید واقعا مهارت دارید و همین نوشته هاتون رو جذاب و خوندنی میکنه:)
سلام نرگس. لطف داری به من مثل همیشه. چند بار خواستم بنویسم ولی راستش دیدم حجم اندوه و مرگ داخلش زیاد میشه. خیلی زیاد.
می فهمم. دنیای این روزها خیلی متفاوته نسبت به قبل و حق با شماست شاید نوشتن حجم زیادی از غم و اندوه تو جایی که آدم های زیادی با روحیات مختلفی میخونن خیلی درست نباشه. پس بهتره باز هم صبر کنیم تا یکم شرایط نرمال بشه و بعد از خوندن این قبیل نوشته هاتون استفاده کنیم.
سلام آقای قربانی خواهشا از این ماجراهای بیمارستانی بیشتر بنویسین خیلی جالبن به نظرم!
سلام امیرمحمد جان .امیدوارم حالت خوب باشه دکترجان ، بخصوص حال دلت . مدتی بود نتونستم بیام و مطالب وبلاگت رو بخونم دیگه از ماجراهای بیمارستان ننوشتی انگار و کم پست میذاری. دلم تنگ شده بود برای اینجاو شما و حال خوب و تک تک حرفای ارزشمند شما که کلی مهربونی و درس و …به آدم میدن 🙂 نمیدونم توی این شرایط سخت کرونا هنوز لبخندای قشنگتون رو حفظ کردین یا نه ؟ امیدوارم پایدار باشن اون لبخندا . امیدوارم اون دستای توانمند شما ،توانمند تر بشن و نجات بدن جان ادمای زیادی رو ..
فقط خواستم جویای احوالتون بشم و امیدوارم تایم خالی پیدا کنم و شما هم پست جدید بنویسی و بخونم 🙂 و دعات میکنم سر نمازام اگر قابل باشم
راستی رفتم سمت روانشناسی 🙂 ! البته فعلا، شایدم …
برات کلی حال خوب و سلامتی آرزو میکنم
خدا یارو یاورت
سلااام..خسته نباشی دکتر❤
من خیلی وقت بود ب وبلاگتون سر نزده بودم متاسفانه….☹
فک کردم بیام الان کلی از نوشته هاتون عقبم……
ولی الان دیدم هیچ خبری نیس….
دیگه نمینویسید?
?
سلام امیر یه سوال داشتم
نمره کارآموزی و کارورزی چطوری حساب میشه؟
مثلا یه درس ۱۲ واحدی مثل کارورزی اطفال اگه استاد اذیت کنه خیلی میتونه جابه جا کنه معدلا رو
همچین اتفاقی رخ میده؟!
سلام
اتفاقی وبلاگ شما رو دیدم..
چند ساعت مطالب گذشته تون رو داشتم میخوندم.. احتمالا برگردم سر فرصت مناسب بقیش رو هم بخونم. گرچه خیلی زیادن. اما خیلی خوشم اومده
پزشکی شهید بهشتی میخونم ،
ورودی بهمن ۹۴،
خیلی بین دو راه گیر کردم، ای کاش میتونستم با شما صحبت کنم
سلام بهزاد جان.
ایمیل بزن از صفحهی تماس با من.
سلام اقای قربانی
من همیشه مطالبتون را دنبال میکنم
یک مشکلی که دارم این هست که من اصلا مثل شما به مباحث علوم پایه علاقه نداشتم
الان فیزیوپات هستم و دوران علوم پایه ام را با توجه به آنچه از اساتید و پزشکان دیگر و بچه های موفق ترم بالاتر شنیدم،روی یکسری مهارت هام و مطالب علمی در حد خودم-نه به این عمقی که شما بررسی می کنید مثلا گایتون را چندین بار تکستش را خوندین و اناتومی را شکل هی کشیدین،در یک حد قابل فهم مثلا با مولاژها و …-و خلاصه رنک هم نیستم معدلم بالای ۱۶ هست ولی رضایت ندارم.
نوشته های شما زا که میخونم حس میکنم هر کس دیگری که کمتر از این وقت بگذاره پزشک بدی میشه و بیمارها را میکشه!کم هستن افرادی که مثل شما بخونن و خودم هم میدونم در بهترین حالتمهم نمیتونم مثل شما فعالیت داشته باشم برای زندگیم و این خیلی بهم حس سرخوردگی میده خصوصا که حس میکنم جز این همه کار به مرگ بیمار منجر میشه!
ممنون میشم راهنماییم کنید.
این روزها با وجود دسترسیهایی که ما داریم، به نظرم بیشتر از اینکه درس نخوندن آدم بکشه، مسئولیتپذیر نبودن هست که آدم میکشه و خطاهای تصمیمگیری.
سلام…روزتون مبارک?
با تاخیر البته☹
دکتر مگه بیکاره جواب شما هارو بده
عجب
یکم مسئول زندگی خودتون باشید
سلام آقای دکتر قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه…
ممنون از نوشته عالیتون البته اوایلش رو خونده بودم بخاطر کنکور چند وقتی میشد که نخونده بودمشون و کلا سری به وبلاگتون نزده بودم ولی الان دیگه کامل خوندم ولذت بردم…
خیلی خوشحالم که چنین استادی دارین…استاد عالی که واقعا بشه گفت بهشون استاد نعمت عالیه که باید قدرشو دونست…چه خوبه انسان از ضعف هاش نترسه و باهاشون رویارویی کنه…چه خوبه خرافات ریششون خشک بشه که دیگه رشد نکنن تا زندگی انسان های زود باور یا بهتره بگم سست باور رو خراب نکنن…اونوقت فکر کنم جهانمون زیباتر هم میشد.
روز پزشک هم مبارک باشه…مخصوصا کسی مثل شما که با هر لحظه ی پزشکیش عشق و حال خوب رو گره میزنه…
موفق باشید پزشک خوب…آرزوی بهترین ها رو براتون دارم…
ممنونم آیلین. لطف کردی تبریک گفتی. امیدوارم از نتیجه راضی باشی و در ادامهی مسیر موفق.
ﺳﻼﻡ ﺁﻗﺎﻱ ﺩﻛﺘﺮ ; ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ و ﺭﻭﺯﺗﻮﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ!!
ممنونم زهرا. لطف داری.
روزتون مبارک❤❤❤
توی آناتومی خونده بودم که کلاب هند به خاطر آسیب عصب مدین و اولنار هست، یا احتمالا من اشتباه میکنم . استاد ما بهش می گفت دست گارسونی. چقدر حس خوبیه اشنا شدن با بیماری ها و من هنوز ترم دو ام ! ممنون امیر محمد
امیرمحمد عزیز سلام,راستش من سه روزی میشود که در متمم به عنوان کاربر ویژه ثبت نام کردم ولی متاسفانه نمی توانم باهاش کار کنم یعنی خیلی موضوعات برام گنگ هستش مثل جمع امتیاز ها ,درس های عمومی و اختصاصی, قسمت کامنت ها ,اگر میشود و زمانش را داری لطف میکنی درباره ی این موضوعات یک توضیح مختصری به من بدهی؟ می دانم که این روزها به شدت مشغول کار هستی,اگر برایم توضیح دادی واقعا لطف کردی اگر هم به هر دلیلی کامنت مرا دیدی اما فرصت نداشتی ,در هر زمان که توانستی جواب بده,ممنون
سلام امیدوارم مشغول لذت بردن از لحظه ها باشین???
خوشحال میشم پیشنهاداتتون برای بعد از کنکور بدونم
اگه با این تجربیات به گذشته برگردین چه کار ها و مهارت هایی تو اولویت قرار میدین؟؟؟
برای پیشنهاد دادن تا حدودی شناخت از طرف مقابل بدون شک ضروریه…
شما فردی با روحیات شبیه خودتون رو در نظر بگیرید لطفا???
سلام فائزه. اون حرفهایی که در نوشتهی دوران علوم پایه گفتم، اینجا هم مصداق داره. از اون میتونی استفاده بکنی.
و ممنونم بابت تبریکت. لطف داری.
سلاااااااااااام???
هوااااارتاااا ممنون بابت ❤نوشته خوشمزه و راهنمایی شمااا?❤?
“دارم کم کم یاد میگیرم که بحث تصمیم درست و نتیجهی مطلوب را از یکدیگر جدا کنم.”
امیر محمد این جمله ات رو چند بار خوندم؛ این موضوع که ما همیشه پاداش یا نتیجه مثبتی برای تصمیم های درستمون نمیگیریم، از وقتی نمره ی امتحان گوارشی که براش بیشتر از هر درس دیگه ای وقت گذاشتم جزو پایینترین نمره هام شد، خیلی واسم پررنگ شده..فقط نمیدونم دلیل این نتیجه تصمیم نادرست بوده(مثل دقیق نخوندن جزوه) یا فقط نتیجه به دلایلی مطلوب نشد:)
راستی روز پزشک هم پیشاپیش مبارک?(بدون شک یکی از بهترین پزشک هایی خواهید شد که میشناسم)
ریحانه جان. ممنونم بابت تبریکت. لطف داری به من.
خوشحالم که تو از الان داری این تفکیک رو انجام میدی. من به تازگی این درس رو آموختم.
چقدر خوب است که هنوز با قدرت مینویسی
البته سلام
چقدر خوب است که عام فهم و ساده مینویسی و البته با کلمات تخصصی (یک جورایی هوای هر دو طرف را داری پزشک و غیر پزشک)
در مورد Club Hand هم باید بگویم که شاید شانست مثل شانس من است
البته من در تحصیلیم هیچگاه اهم و مهم نکردم و حتی نکات ریز و کم هم بیشتر خواندم (شاید بخاطر ضربه خوردن از آن یا به خاطر وسواس و یا به خاطر شانسی که دیگر شناختمش)(البته گاهی هم ضربه خوردم)
دیگر فکنم وقتش شده که به متممی ها بپیوندم
از اوضاع احوال ان جا و شرایطش و اوضاع احوال خودت در آنجا که هستی هنوز یا نه برایم بنویس
خوشحال میشوم
فکر کنم بهترین کسی باشی که بتوانی در این مورد بهم کمک کنی
با آرزوی سلامتی
چه حس خوبی باید باشه که فکر کنی شاید روزی بتونی به بزرگی آدمی باشی که ستایشش میکنی…..
استادتون خیلی آدم خاصیه….
سلام .امیرمحمد جان اگر فرصت داشتید میشه لطفا ایمیلتون رو چک کنید
ممنون میشم
سلام امیدوارم حالتون خیلی خوب باشه : )
از نظرم پزشک های حقیقی مقدس ترین موجودات این کره خاکی هستند
دکتر جان
به شدددددتتتت نیازمند دعای قلب مهربونتون هستیممم❤
میگمااااا این طبیعیه که روزی هفده هجده بار یه وبلاگ رو چک کنی . خخخخ این روزا خیلی کلافه ام ؛ ) اشتیاقت واسه به چالش کشیدن خودت برام جالبه ، من خیلی وقتا جرئت به چالش کشیدن خودمو ندارم ؛ خسته نباشی
بهتر بود اسمش رو میذاشتن چهارشنبه های طلایی؛زمان خوبی برای یادگرفتن،صبر کردن و تجربه کسب کردن
??
چهارشنبه های سیاه.
اسم مناسبی برای چنین روز خاصی نیست.
چقد به من حس خوبی میده خوندن نوشته هاتون… ممنونم… مراقب خودتون باشین.
دو و نیم جای سه…..
قشنگ بود
چهارشنبه سیاه خوش بگذره 🙂
سلام
اینجور که امشب از نوشته هاتون فهمیدم شما تعداد بسیار زیادی کتاب دارین!!!!میشه بدونم بعد خوندن کتاب هاتون سرنوشتشون چی میشه!؟اونارو امانت یا هدیه میدین به دیگری یا صرفا توی کتابخونه اتاقتون نگه شون میدارین؟
میده به یکی دیگه اون یکی دیگه هم بر نمیگردونه پس نا امید میشه و دیگه کتاب نمیده به کسی :))))
امیر
احساس زنده بودن میکنی؟
سلام دکتر حالتون خوبه؟؟؟
مواظب خودتون باشید
آقای قربانی لطفا جواب منو هم بدید لطفا بگید که حقوق اینترن ها تو دانشگاه شما چه قدر هست ممنون
آقای قربانی شما چون تو بیمارستانی هستید که بیماران کرونایی هستن؛ از مدت طرح تون کم میشه؟
سلام آقای قربانی یه سوال در مورد اینترن ها دارم این راسته که به دانشجویان پزشکی از زمانی که اینترن میشن حقوق تعلق میگیره؟ و اگه اطلاع دارید میشه لطفا بگید حقوقشون چه قدر هست مرسی
۷۰۰ هزار تومن اینترنی و ۱ و ۸۰۰ هم رزیدنتی
سلام نیلو خانم مرسی که جواب دادید این حقوقی که برای اینترنی و رزیدنتی گفتید مال مجردهاست یا متاهل ها؟
حقوق متاهل هد فقط مقدار خیلی کمی از مبالغی که گفتم بیشتره ، و حقوق توی همه بیمارستان ها تقریبا یکی هست و اندکی تفاوت داره. جدیدا کمپینی هم راه افتاده برای اعتراض به کم بودن حقوق اینترنت و رزیدنت ها
سلام بازم مرسی نیلو خانم لطف کردی
سلام… نمیدونید چقدر برای من آرامبخشه و امید دهنده هست که آخر شب هایی که خسته و کوفته میام وبلاگ و نوشته هاتون رو میخونم همیشه سلامت باشید :))
چند وقت پیش بعد مدتی اورژانس بیمارستان بودم همه ی خاطراتی که نوشته بودید برام یادآور شد :))
سلام امیر محمد جان
میخواستم بگم از روز های اول دانشگاه خودت هم بنویس
از شرایط و حال و هوای روز های اول
از اولین کتاب ها
و ….
بالاخره داره نزدیک مهر میشه …
سلام مجدد آقای دکتر
ای کاش همراه هر سوالی که از شما پرسیده می شود، میزان استیصال و چشم انتظاری پرسشگر هم قابل تشخیص بود…
قبول دارم که شما مشغله ی زیادی دارید…اما قبول کنید کسی که دردمند است، یک طور خاصی از طبیب انتظار دارد..،انتظار همدردی و کمک…
راحیل جان. الان واقعا خستهتر از اینم که بخوام توضیح بدم دلایلم رو که چرا اینجا سعی میکنم سوالات پزشکی رو جواب ندم و نوشتن جواب سوال تو، آسونتر از این هست برام که بخوام دلایل رو بنویسم.
بهترین درمان برای وسواس، ترکیب دارودرمانی و رواندرمانی است. دارو رو روانپزشک تجویز میکنه. رواندرمانگر تو میتونه روانپزشک باشه یا روانشناس. روانپزشکها هم رواندرمانی میکنند.
سلام آقای دکتر
من از فردی خواستم برای درمان وسواس فکری شدید و دیوانه کننده ای که دارم، درمانگری رو معرفی کنند. و ایشان پزشک متخصص مغز و اعصاب معرفی کردند. می خواستم از شما خواهش کنم راهنماییم کنید که آیا درمان وسواس جزء حیطه کاری یک متخصص مغز و اعصاب است؟
و اینکه من اصلا نمی دانم برای درمان، باید به مشاور، روان شناس، روانپزشک، روان درمانگر یا متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنم…
خواهش می کنم راهنمایی ام کنید چرا که واقعا سردرگم و مستاصل هستم و وسواس تمام ابعاد زندگی ام را به فنا برده…
سلام امیر
از اینطور، قطعه ای را تقدیم کردن خوشم نمی آید اما آدرس ایمیلت را نداشتم.
ارغوان، از سایه و استاد لطفی: https://tamasha.com/v/3NPXj
از صمیم قلب، امیدوارم تسکین بخش باشد…
اینکه روی زندگی حال تا مدتها تاثیر میذاره کمی آزار دهندست. گاها گریزگاه ها هم بی تاثیر میشن:)
اما واقعیتش در این فقدان ها “زمان” مرهمه.. انگار با گذشت زمان کمی خنک میشه! ولی خب زمان به تنهایی کافی نیست.. تقویت روحیه پذیرش هم خیلی موثره.. و همینطور توکل..
سلام و خدا قوت،قطعه اول واقعاً برام دلنشین بود.ممنون:)!میخواستم میکسای جریان رو معرفی کنم.من تازه باهاشون آشنا شدم و برای منِ کمی بیگانه با موسیقی جالب بود.گفتم شاید خوشتون بیاد:https://soundcloud.com/jaryanmag_پاینده باشید.
بنظرم به جمله ی روی مقوای آبی رنگتون نگاهی بندازید. شاید کمک کننده باشه براتون، جمله ای که با گفتنش به حالِ اون روزهای من کمک زیادی کردید.
هر چند میفهمم از دست دادن کسی و چیزی کمی سخت تر از این حرف هاست و کامل میتونم حرفتون رو درک کنم از سخت کنار آمدن و فراموش نکردن، اینکه به بهانه های مختلف اون فقدان ها به یادِ آدم میان، درست مثل همین لحظه که با خوندن نوشتتون به یاد ساعتی افتادم که خیلی برام به لحاظ معنوی ارزشمند بود و هیچوقت متوجه نشدم کجا گمش کردم و از دست دادن های دیگه.
جملهی کانمن، مصداقش برای این چیزها نیست. هیچ وقت، هیچ جا، قرار نیست تنها یه گزاره، همه چیز رو توجیه بکنه. این جنس فقدانهای انسانی زمان میخواد. باید زمان بگذره و مراحل سوگواری طی بشه تا عبور کنه آدم.
بله کاملا متوجه این موضوع هستم و در کامنتم هم “شاید” که نوشتم به همین دلیل بود، چون دقیق از نوع فقدانتون اطلاع نداشتم.براتون آرزوی آرامش میکنم.
امیرمحمد جان ، فکر کنم حالتون رو درک کنم .
چند روزیه که دقیقا چنین مشکلی رو با خودم پیدا کردم. یک جدال ! خودم هم با لعیای درونم به مشکل برخوردم. با بخشی که قراره تاب بیاره این فقدان های مختلف رو !
میفهمم! حس اینکه با یه تلنگر ادم برگرده به اون فقدان چقدر سخته حتی بعضیاشون باعث بارونی شدن چشمام هم شدن !نه اینکه قوی بودن رو بلد نباشم گاهی هم شده خودمو سریع جمع و جور کردم و مدیریت کردم اما اکثر مواقع موفق نبودم.سخته این جدال. مدتیه درگیرشم ! و جالبتر انکه دقیقا مدتیه دارم به همون جمله تون فکر میکنم و از درون با خودم بحث میکنم . اینکه پا در رشته ای گذاشتین که مملو از ،از دست دادن و فقدانه .. مدتیه عمیقا بهش فکر میکنم .
امیدوارم این احوالات درونی شما ،خیلی زود رنگ ارامش و حس و حال خوب رو به خودش بگیره و البته امیدوارم تا الان که این نوشته رو بروز کردین دیگه همه چی اوکی باشه.
راستی متوجه نشدم درست ، سوزن چجوری کج شد؟ نفهمیدم ! از سفتی و سختی پوست ؟
و در اخر امیدوارم با استاد عزیزتون در یک بخش باشید و ایشونو ملاقات کنید.
عالی بود مرسی :))
سلام امیر
واقعا این بخش (خاطرات بخش ) رو از همه قسمت ها بیشتر دوست دارم و یک جور حس همزاد پنداری در من به وجود میاره
بیشتر از این قسمت برامون بنویس
سلام امیر محمد عزیز
خوشحالم که چنین دوستی پیدا کردم که من را با این گونه قطعه ها اشنا میکند.
از دیشب تا حالا بیش از ۶ دفعه گوش کردم .
چقدر خاص …
لذت بردم
با این که بی کلام است اما کلمه زمان میگذرد را فریاد میزند.
نمیدانم چرا با شنیدنش نفسم عمیق میشود! شاید برای بهتر شنیدن . شاید برای ارامش نهفته اش.
نمیدانم
ولی میدانم دستگاه تنفسم ارام و معمولی نیست.
تصور پخش شدن این اهنگ در ذهنت در بیمارستان و مواقعی که بیمار را معاینه میکنی و …
لذت را دو چندان می کرد
از این نوشته ات بسیار ممنونم
واقعا با هر نوشته ات چیز هایی بهم اضافه میشه.
و این نوشته ات از ان مخصوص ها بود .
( یک حس خوب ،
یک لذت خاص ،
حس داشتن یک دوست خوب ،
یک قطعه ی خاص ،
یک تجربه بیمارستانی
و ….)
با این که نفهمیدم جیمیل اولم را دیدی یا نه اما به زودی یک جیمیل دیگر برایت میفرستم از سخنان دکتر انوشه است.
خوشحال میشوم نظرت را درباره ی سخنانش برایم بنویسی البته میدانم که وقتت کم است …
با ارزوی موفقیتت در بخش فوریت های ارتوپدی
بی نهایت عاااااشق نوشته هاتونم دکتر جان?
با نوشته هاتون هر روز بیشتر از روز قبل عاشق رشته ی پزشکی میشم 🙂 ، امیدوارم منم بتونم به ارزوم برسم☺
سلام دکتر قربانی عزیز، یه سوالی داشتم ازتون. ممنون میشم پاسخ بدین. پاتولوژیست ها کار های پژوهشی و تحقیقاتی میکنند؟؟ کلا میخواستم بدونم پیدا کردن راه جدید درمان برای بیماران توسط پزشک ها صورت میگیره؟ یا محققین در رشته های دیگه؟ علت یابی بیماری و راه جدید درمان برای بیماری علی الخصوص سرطان در چه رشته ای انجام میشه؟ ممنون از پاسخ گویی تون.
به گمونم، وجود همین کتابهای فسقلی و نُقلی توی این شرایط بیمارستان نعمتیه برای خودش. و جالبتر اینکه وقتت رو توی اینستاگرام صرف نمیکنی. مقاومت کردن دربرابر این امر، خیلی هنر بزرگیه!
موسیقی هندل رو شنیدم با همون بافت چندصدایی که داشت. لذت بردم از شنیدنش. فکر نمیکردم هندل هم موسیقی دلچسبی داشته باشه چون غالبا یا کلیسا زده بود یا اپرا.
سلام آقای قربانی . عید غدیر و با کمی تاخیر ، تولد قمریتون مبارک. با دیدن اسم خانم یلدا به یاد استاد افتادم امیدوارم درباره ی دیدارتون با ایشون و خانم یلدا برای ما دوستدارانشون هم بنویسید. شاد و سلامت باشید
امیرمحمد
سفر کردن و ماجراجویی جز اولویت های اصلی زندگیت هست؟
انتخاب پزشکی با این ارزش ها تداخل نداره؟؟؟
میدونم سرت شلوغه هااا
ولی
منتظر جوابت هستم : ))))
چقدر خوبه که تونستین تو همچین مدت زمانی تقریبا ۳ تا کتاب رو بخونین…
من گاهی اوقات فکر میکنم حتی ۲۴ ساعت هم برای انجام کارهای که در روز باید انجام بدم کمه! و واقعا هم کم میارم.
و این بارهم پیدا شد اینجا..
آن چه را که در این لحظه نیاز داشتم..
این موسیقی واقعا تسلی بخش بود. انگار داره میگه غصه نخور. همه چیز در گذر است.. دل قوی دار 🙂
ممنون:)
سلام دکتر قربانی عزیز
امیدوارم عااااالی باشین???
رویش اشک
چقدر وصف زیباییست…???
به راستی که
با اشک هایمان پاک میشویم
درس میگیریم
رشد میکنیم…
اشک هایی شور از شوق شیرینی نزدیکی…
نزدیک شدن به خودمان…
گاه با همراهی قطعه ای موسیقی
گاه با هدیه هایی از جنس زمان❤❤❤
هواااااااااارتاااا مررررسی???
براتون ارزوی عشق و شادی و سلامتی دارم???
سلام امیر جان.تو تمام کامنت ها رو میخونی؟
واقعا خیلی عالیه که چنین دوستانی داری،همیشه از این بابت شاد باش
آره آیدا. همه رو. دقیق. فقط فرصت یا سواد جواب دادن به همه رو ندارم.
سلام امیرمحمد
امیدوارم حالت خوب باشه
پست های خاطرات بیمارستان رو خیلی دوست دارم. جدای ازجذابیت اتفاقاتی که تعریف میکنی، نحوه بیان و دید زیبایی که داری حس خوبی بهم میده.
موسیقی هم واقعا خیلی لذت بخش بود، ممنون که گذاشتیش.
کمپف غوغا کرد با این تنظیم واقعا.
من رو همراه خودش میکنه و میبره .
سلام امیرمحمد جان
موسیقی ارامش بخشی بود .اولین بار بود قطعه ای که در وبلاگتون میذاشتین رو گوش دادم . آنقدر گاهی در مورد موسیقی حرفه ای صحبت میکنید ک حس کردم شنیدن این قطعه ها برام زوده هنوز .. بهش نیاز داشتم واقعا خیلی زیاد .ممنونم
خوشی هاتون با دوستان با معرفتتون ماندگار:)
مورد دیگری که نظرمو جلب کرد تعداد کتابهایی بود که توی ۲۴ساعت خوندبن !! ماشالا
راستی پای نهال چیشده بود؟ یه قسمت از زخمش مثل فرو رفتن و یافشار یک میله یا چنین چیزی هست انگار ! همون قسمت که دایره مانند شده .
راااستی امیرمحمد جان یه چیزی =) شما محمد زارع در عصرجدید رو دیدین؟؟ پریشب که اتفاقی عصر جدید رو برای لحظه ای دیدم محمد زارع هم بود با اون لبخندای قشنگش .میدونید یاد شما افتادم .اگر موهای فر ایشون رو نادیده بگیریم خییییلی شبیه شما هست خیییلی ! حتی لبخنداش بنظرم .میتونید سرچ کنید اسمش رو عکسش میاد .بدل شما رو یافتم فکر کنم 😉
نهال تو بخش هست و در حال دریافت آنتیبیوتیک.
من تلویزیون ندارم تو خونه لعیا. ندیدم این برنامه رو. سرچ میکنم و میبینم این چهره رو.
الهی بگردم امیدوارم زودتر نهال خوب بشه
امیرمحمد جان ،عکس محمد زارع رو براتون ایمیل کردم:)
??
سلام دکتر قربانی عزیز. در این روزهای آغشته به زهر، همهی ما نیازمند تسلی هستیم، حتی برای چند لحظه…
و قلم شما -مثل همیشه- تسلیبخش و صدالبته آموزنده حاضر شد.
بابت موسیقی دلنشین و نوشتهی گرانقدرتان متشکرم
ایام بهکام
چه آهنگ قشنگی...
چه ارامش قشنگی توی حرفاته امیر محمد جان
هربار دلسرد و یخ زده میشم و فک میکنم تمام تلاش هام برای بهتر شدن بی فایده اس با خوندن پستات که شور زندگی توشون قابل لمسه و اینکه چقدر قشنگ لحظه هاتو زندگی میکنی به خودم و میام و دوباره پرقدرت شروع میکنم
و چقدر خوشحالم که این سایتو پیدا کردم ، چقدر خوشحالم که یکی از الگو های مهم زندگیمو پیدا کردم
در پناه حق سلامت و مانا باشی
عاقبت اون سوزن سرنگ انسولین چی شد؟
چجوری درش میارین؟
باید بره اتاق عمل فاطمه. ساختارهای مهمی اونجا هستن. نمیشه همینشکلی بریم داخل با پنس و همینجا تو اورژانس بشکافیم تا در بیاد.
الا بذکر الله تطمئن القلوب
سلام امیر محمد امیدوارم حالت خوب باشه
بعد از نوشتنش متوجه شدی چه چیزی کم بود؟!
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم بازم پست از خاطرات بیمارستان گذاشتی این نوشته باز هم به روز میشه؟
بابت موسیقی واقعا ازت تشکر میکنم برخلاف موسیقی هایی که یا در لحظات موسیقایی یا در پست ها میگذاشتی این اولین موسیقی بود اینجا شنیدم نمیدونم چرا قبلی ها رو گوش نمیدادم چون شناختی که از دانشت یا نگاهت توی موسیقی داشتم فکر میکردم قطعا من امادگی شنیدنشون رو ندارم و باید خیلی کارها کنم تا بتونم این سبک از موسیقی رو بشنوم ولی امشب حرفی که بهم گفتی رو خیلی خوب فهمیدم اینکه برای” لذت بردن یا فهمیدنش نیاز به هیچ کاری نیست فقط باید اجازه بدی موسیقی کار خودش رو بکنه”
بی نهایت ازت ممنونم بارها و بارها بهش گوش دادم:))
سلام ترانه.
خوشحالم که به این نگاه به موسیقی رسیدی. الان امیدوارم بقیهاش رو هم کم کم گوش بدی و همینجوری لذت ببری.
نمیدونم به خاطر احوالات درونیم بود یا فضای فوق العاده این قطعه، هرچه که بود بر عمق جانم نشست و نفهمیدم چی شد که دیدم چشمام خیسه!
مینا سلام. خوش به حالت که این اتفاق برات افتاد. این رویش اشک.
نامه ای برای تو…
تویی که از من دور نیستی…
مقدمه چینی را نه دوست دارم نه بلد هستم…
میدانی؟
جنس دنیایت را دست دارم…
سلام هنوزم باورم نمیشه معتاد این وبلاگ شدم خلاصه از من خیلی بعید بود!یه سوال خیلی…!چقدر طول میکشه تا به دیدن چنین زخم هایی و حتی بدتر عادت کرد؟قبل از اینکه پزشکی قبول بشین اصلا به ترس از این صحنه ها فکر میکردین؟ بنظرم سوالم یجوریه ولی خب دیگه امیدوارم تو تک تک لحظات زندگی تون موفق باشید?