برای شناختن‌شان: تاسیان و آوومبوک

توضیح: نیمه‌ی اول این نوشته را تیر ماه ۹۸ با عنوان تاسیان من از نبودن تو منتشر کرده بودم. اکنون، پس از شناخت آوومبوک، آن را کامل کرده و در نوشته‌های «برای شناختن‌شان» قرارش دادم. به یاد آر آخرین باری را که دلتنگی گلویت را چنان محکم می‌فشرد که چهره‌ات …

ادامه‌ی مطلب

تکست‌بوک – چرا و چه وقت بخوانیم؟ (یک نظر شخصی)

۱. لذت فهمیدن چند روز پیش، دوستی که هرگز فرصت دیدار حضوری‌اش را نداشته‌ام، برایم عکسِ آخرین کتابی را که خریده بود فرستاد: لذت فهمیدن (The Pleasure of Finding Things Out) از ریچارد فاینمن (Richard Feynman). عکس را دیدم. لبخندی زدم. نه به این خاطر که فاینمن را می‌شناسم. از …

ادامه‌ی مطلب

برای شناختن‌شان: لاپل دو وید

در ایستگاه مترو هستی. دوباره آن صدا می‌آید: مسافران محترم، لطفا از خط زرد لبه‌ی سکو فاصله بگیرید. به اطراف نگاه می‌کنی. پسربچه‌ای با شلوارک جین آبی کم‌رنگ و تی‌شرت سفید گشاد و موهای لخت خرمایی‌رنگ به خط زرد نزدیک شده بود تا ریل‌ها را بهتر ببیند. با آن اخطار، …

ادامه‌ی مطلب

لحظه‌نگار: نمی‌توانم زیبا نباشم

ساعت از ۵ نیز گذشته بود. آسمان ابرآلوده پیوسته تلاش می‌کرد تا ماه را پنهان کند. اما مگر می‌توانست؟ نگاهش می‌کردم. حتی پنهان‌شده در پشت ابر، نمی‌توانست زیبا نباشد. شعر شاملو را به یادم می‌آورد – اگرچه حرف‌های او در این شعر، در مورد زیبایی ماه نیست. شعری که بارها …

ادامه‌ی مطلب

خانه‌ای با شیروانی قرمز

از آن روزهایِ بی‌حوصلگی است. روزهایی که برای فرار از آن‌ها، معمولا به سراغ حواس‌پرت‌کن‌ها می‌روم. این بار اما، می‌خواستم که به‌جای فرار کردن، با خود به گفتگویی بنشینم؛ تا بفهمم که این بی‌حوصلگی از کجا می‌آید. می‌خواستم بیشتر بشناسمش. کمی لج‌باز بود. به من گوش نمی‌داد. نمی‌خواست صحبت کند. …

ادامه‌ی مطلب

برای شناختن‌شان: تورشلُس‌پانیک

با صدای پرنده‌ها بیدار شده‌ام. پرتوهای طلایی-قرمز-نارنجی از درزهای پنجره‌ی چوبیِ دیوارِ سنگی، به داخل اتاقم می‌آید. چند شبانه‌روز بی‌وقفه باران شدیدی می‌بارید. نمی‌توانستم از کلبه‌ام خارج شوم. امروز اما، بالاخره می‌توانم بیرون رفته و کمی قدم بزنم. صورت و دست‌هایم را می‌شویم. لقمه‌ای نان به دست گرفته و از …

ادامه‌ی مطلب

فوریت‌های جراحی

زمانی بود که دلم می‌خواست جراح اطفال بشوم. چندان از آن نمی‌گذرد. همین ۵ سال پیش بود. دلم می‌خواست جراحی عمومی و سپس جراحی اطفال را به عنوان ادامه‌ی مسیر حرفه‌ای خودم انتخاب کنم. اما اکنون، دیگر نه. نزدیک به دو سال است که این انتخاب را کنار گذاشته‌ام. علاقه‌ام …

ادامه‌ی مطلب

زنجیرهایی ضخیم‌تر‌شونده

پیاده‌روی‌مان تمام شده بود و قهوه‌مان را خورده بودیم. لحظه‌ای قبل از خداحافظی، رو به او کردم: من یک تقسیم‌بندی ساده در ذهنم برای وقتی که افراد در مورد روان‌درمانی صحبت می‌کنند، دارم – البته معمولا به اشتباه آن را روان‌پزشکی یا روان‌شناسی می‌نامند. تقسیم‌بندی، با این سوال است: آیا …

ادامه‌ی مطلب

یک نامه: «که این»

چند شب پیش، کلاس آنلاین کوچکی با موضوع انواع سردرد داشتم. قرار بود کلاس در دو شب برگزار شود. هم شب نخست و هم شب دوم، تعدادی از بچه‌ها بعد از کلاس ماندند و کمی بیشتر حرف زدیم. بعد از کلاس دوم بود که همان لحظه‌ی اول، کسی پرسید: «که …

ادامه‌ی مطلب

از لحظات دویدن

در دوران مدرسه، هیچ‌گاه در ورزش خوب نبودم. از همان‌هایی بودم که از زنگ ورزش فراری بود و برای تیم‌ها انتخاب نمی‌شد و اگر هم انتخاب می‌شد، این انتخاب از سر دوستی‌ها بود، نه توانمندی‌ها. نگاه‌های ترحم‌انگیز معلم ورزش را هم یادم است. تقریبا هر بار که به گرگان برگشتم، …

ادامه‌ی مطلب