این پست، در اصل باید در مورد فرانکل و نظراتش میبود. ولی هنوز ترجیح میدهم که بیشتر در مورد او مطالعه کنم. بیشتر در مورد نظرش در مورد معنی زندگی بخوانم. نوشتهی اول را در اینجا و نوشته ی دوم را در اینجا میتوانید بخوانید.
خیلی وقت هست که از زمانی که میخواستم قسمت سوم را بنویسم، میگذرد. از فرانکل نمینویسم. ولی به جرئت میتوانم بگویم، این کتابی که اکنون از آن میخواهم بنویسم، بارها ارزش خواندن دارد.
این کتاب یک هدیه است. راستش در بین کتابهایی که هدیه گرفتم، بهترین است:
کتابی برای فکر کردن دربارهی زندگی.
در سالروز تولدت تقدیم به تو.
…
شاید به نظر شما، کتاب خریدن خیلی کار آسانی باشد. اما به نظر من، میتواند خیلی هم سخت باشد. به خصوص اگر بخواهی به فرد مقابل نشان دهی که او را خوب میشناسی. باید بدانی دغدغههایش چیست تا بتوانی کتاب مناسبی بخری…
روزی که این کتاب را گرفتم، فردایش امتحانِ بلاکِ زنان بود.
همان روز تموم شد!
در یک بهت و حیرت ماندم. تنها کاری که آن لحظه توانستم بکنم، تشکر از کسی بود که کتاب را به من هدیه داد.
اینقدر این کتاب را دوست داشتم که فکر کنم چندین بار از آن در سایت بنویسم.
برویم سراغ اولین نوشته از کتاب دربارهی معنی زندگی از ویل دورانت. این کتاب را آقای شهابالدین عباسی ترجمه کرده و نشر کتاب پارسه آن را منتشر کرده است.
ترجمهای عالی نیست ولی قابل فهم است.
پاییز سال ۱۹۳۰، ویل دورانت در خانهاش در لِیکهیلِ نیویورک، سرگرم جمع کردن برگها بود. آب و هوا، خاص آن وقت از سال بود و نسیم خوش و خنکی که از شمال میوزید، حسی از نشاط و سرزندگی در او میدمید.
دورانت همینطور که مشغول کار بود، مرد خوشپوشی نزدیکش شد و با صدایی آرام به او گفت قصد دارد خودش را بکشد مگر آنکه فیلسوف بتواند دلیل معتبری برای او بیاورد که این کار را نکند.
دورانت که فرصتی برای پرداخت فلسفی به این موضوع نداشت، نهایت تلاشش را کرد تا دلیلی برای ادامهی زندگی به دست آن مرد بدهد. خود دورانت بعدها ماجرا را چنین به یاد میآورد:
به او پیشنهاد کردم کاری برای خودش دستوپا کند، ولی او یکی داشت. گفتم غذای خوبی بخورد، ولی او گرسنه نبود. معلوم بود که دلیلهای من تأثیری روی او نگذاشته بود. نمیدانم چه بر سرش آمد. در همان سال چندین نامهی اعلام خودکشی دریافت کردم؛ بعدها متوجه شدم که ۲۸۴۱۴۲ خودکشی بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۳۰ در ایالات متحده رخ داده است.
دورانت میگوید این مسئلهی معنی زندگی مدتی دراز اهمیت خاصی برای او داشت:
از وقتی ایمان دینیام را از دست دادم در مورد این مسئله به فکر فرو میرفتم، و زمانهایی غرق در حالتی از دلسردی میشدم، شبیه دلهره یا اضطرابی که در دورهی معاصر، اگزیستانسیالیستهای فرانسوی و آلمانی از آن حرف زدهاند… قصد دارم مزهی دهن شخصیتهای سرشناس در مورد معنی زندگی را بفهمم، پاسخهای آنها را چاپ کنم، و پاسخ خودم را هم اضافه کنم.
دورانت نشست و نامهای نوشت. نامهای که در طرح پرسشها، فلسفی بود و طنینی شاعرانه داشت.
او آن نامه را برای صد نفر فرستاد.
تمنّای معنی
… گرامی
آیا لحظهای دست از کارتان میکشید و با من وارد بازی فلسفه میشوید؟
من تلاش میکنم با پرسشی روبرو شوم که نسل ما، شاید بیش از هر نسل دیگر، گویی همیشه آمادهی مطرح کردن آن بود و هیچ وقت نتوانست به آن جواب بدهد، این پرسش که معنی یا ارزش زندگی انسان چیست؟
بنابراین، با این پرسش، بیشتر، نظریهپردازها، از اخناتون و لائوتسه گرفته تا برگشون و اسپنسر، سر و کار داشتهاند.
نتیجه هم نوعی خودکشی عقلی بود:
اندیشه، با نفسِ شرح و بسطش، گویی اهمیت زندگی را از بین برده است.
رشد و گسترش معرفت، که برای آن این همه آرمانگرا و اصلاحطلب دست به دعا میشدند، به سرخوردگیای ختم شد که روح نسل ما را تقریباً درهم شکسته است.
ستارهشناسان به ما گفتهاند که کار و بار آدمی فقط لحظهای ناچیز در خط سیر یک ستاره است؛
جغرافیدانها به ما گفتهاند که تمدن چیزی نیست مگر دورهای کوتاه و ناپایدار میان عصر یخبندان و زمان حال؛
زیستشناسان به ما گفتهاند که همهی زندگی جنگ و جدال است و تنازع بقایی میان افراد، گروهها، ملتها، همپیمانها، و انواع؛
مورخان به ما گفتهاند که پیشرفت، پنداری است که شکوه و افتخار آن به انحطاطی گریزناپذیر ختم میشود؛
و روانشناسان به ما گفتهاند که اراده و خویشتن، ابزاری ناتوان برآمده از وراثت و محیط هستند؛ و روحِ فسادناپذیر هم چیزی نیست مگر التهاب گذرای مغز.
انقلاب صنعتی خانه را نابود کرد،
و کشف داروهای ضد آبستنی، خانواده، کهنسالان، اخلاق و شاید – بهواسطهی بیثمریِ هوش – نسلها را نابود میکند.
عشق، به تراکم جسمانی تجزیه و تحلیل میشود،
و ازدواج هم به یک آسایش روانی موقت تبدیل میشود که فقط کمی بالاتر از بیقیدو بندی جنسی است.
دموکراسی به چنان فسادی دچار شده که فقط خدا میداند؛
و رویاهای جوانیمان در مورد آرمانشهر سوسیالیستی، با این حرص و سیریناپذیری که در آدمها میبینیم، هر روز بیشتر رنگ میبازد.
هر اختراعی قدرتمندان را قویتر میکند و ضعیفان را ضعیفتر؛
هر روال ماشینی، جای انسانها را میگیرد و به ترس و وحشت از جنگ دامن میزند.
خدا، که روزگاری تسلی خاطر زندگیهای مختصرمان بود و پناهگاه ما در رنجها و مصائبمان، ظاهرا از صحنه ناپدید شده است؛
هیچ تلسکوپی، هیچ میکروسکوپی، او را کشف نمیکند.
زندگی، در آن چشمانداز فراگیری که فلسفه است، تکثیر نامنظم حشرات انسانی بر روی زمین است، سودایی سیارهای که باید زود چارهای برایش اندیشید؛
هیچ چیز جز شکست و مرگ، یقینی نیست — خوابی که انگار بیداریای در پی ندارد.
ناگزیر به این نتیجه میرسیم که بزرگترین اشتباه در تاریخ بشر، کشف حقیقت بود.
کشف حقیقت، ما را آزاد نکرد مگر از پندارهایی که تسلیمان میدانند و از قیدهایی که ما را حفظ میکردند.
کشف حقیقت ما را خوشبخت نکرد، چون حقیقت زیبا نیست،
و شایستگی آن را ندارد که با اینهمه شور و اشتیاق دنبال شود.
حالا که به آن نگاه میکنیم حیرت میکنیم که چرا اینقدر برای یافتنش بیتاب بودهایم چون هردلیلی برای وجود داشتن را از ما گرفته است به جز لذتهای لحظهای و امید ناچیز فردا را.
این، وضعیتی است که علم و فسفه برای ما به وجود آوردهاند.
من، که سالهای بسیار عاشق فلسفه بودم، حالا به خودِ زندگی برمیگردم و از شما، به عنوان کسی که هم زندگی کرده و هماندیشیده، میخواهم کمکم کنید بفهمم.
شاید نظر کسانی که زندگی کردهاند با نظر کسانی که فقط اندیشیدهاند فرق داشته باشد.
خواهش میکنم لحظاتی از وقتتان را به من اختصاص دهید و
به من بگویید زندگی برای شما چه معنایی دارد؟
چه چیزی باعث میشود ناامید نشوید و همچنان ادامه دهید؟
دین چه کمکی — اگر هست — به شما میکند؟
سرچشمههای الهام و انرژی شما چیست؟
هدف یا انگیزهی کار و تلاشتان چیست؟
تسلیها و خوشیهایتان را از کجا پیدا میکنید؟
و دست آخر، گنجتان در کجا نهفته است؟
به اختصار بنویسید اگر الزامی در کار است؛
طولانی بنویسید اگر میسر است؛
چون هر کلمهای از شما برای من گرانبهاست.
ارادتمند شما
ویل دورانت
شما جوابی برای این سوالها دارید؟
به آنها فکر کردهاید؟
به نتیجهای رسیدهاید؟
سلام وقت بخیر :))
جواب های آقای ویل دورانت رو ننوشتین ؟؟؟
سلام …اقای قربانی بعد این کتاب خوندن ها و کلی فکر دراین مورد…به مسیر مشخص و واضحی رسیدین؟
منم اول راه سردرگمیم…ترم ۳ پزشکیم و حس میکنم من باید یک هدف خاص یا ب نوع دیگه یک معنی خاص داشته باشم ازاین زندگی و این درس خوندن …و دنبال یک مسیر واضح و مشخص ک بگه اره اگ همینارو بخونم و برم جلو و این مسیر رو طی کنم کارم درسته …
ایا توقع پیداکردن یک مسیر واضح و مشخص توقع غلطیه؟
شما بهش رسیدین؟
سلام به همه دوستان و دشمنان
وقتی نظرات را میخونی میبینی بیچاره ویل دورانت ! چقدر نادان بوده و خبر نداشته…. این همه فیلسوف و ادیب و اهل فضل و کمال در جامعه داریم اونوقت میریم کتابهای افرادی مثل ویل دورانت رو با ترجمه ای نازل میخونیم .فقط در عجبم همه ی فهم و کمالات فقط مربوط به اینجور جاهاست وگرنه در فضای واقع یک ملت دارن سر هم کلاه میزارن و زندگی میکنن!!! ولی اینجا…همه استاد علی الاطلاق در تمام زمینه ها .از فیزیک کوانتم تا الهیات ؛ از فلسفه و عرفان تا خلاصه هر چیز خوبی که در سیاره خاکی و حومه وجود داره و یا قراره بوجود بیاد…همه خوشتیپ ؛ با عکسهای جینگیلی و وینگیلی ؛ همه با سواد ؛ نه از اون سوادهای آبدوغ خیاری ؛ نه ! سوادهای درست و حسابی و پر پیمان …توپ ……
خدایا این همه خوشی رو از ما نگیر ….. الهی آمین
سلام امیر جان
ممنون بابت مطالب مفید شما
خداوند بهتون توفیق روز افزون بده
هیچ کس منکر دستاوردهای قابل قبول و مطلوب علمی نیست. دستاوردهای علمی مانند تیغ دولبه هست که انسان عاقل باید بداند از آنها چگونه استفاده کند ولی از زمانیکه که مافیای علمی و عده ای حق به جانب عوام را هدف قرار دادند و مردم ساده لوح از آنها تبعیت کردند همه چیز را به فساد کشیدند . من که خودم روانشناس مثبت گرا و مدرس کارگاههای موفقیت هستم تمامی موارد را نهی میکنم و با سپردن این بار سنگین به نیروی برتر آزادانه و به دور از استرس و افسردگی زندگی میکنم. من اکثر مقاله های الهیاتی و علمی همچنین زندگینامه بزرگان را خوانده ام و به روش رهائی از اینگونه موارد دست پیدا کردم.
سلام متاسفانه این کتاب رو نخوندم ولی دوهفتهای میشه که از اوج پوچی و فلاکت به زندگی برگشتم. مختصر مینویسم: فلسفه نمیتونه خیلی خوب به این سوال “جواب” بده. چون فلسفه در تلاشه “توضیح”ش بده.
شاید فلاسفه واقعا اینجوری نباشن اما میدونم جامعهای که (که ما باشیم) میشینن پای حرفهاشون تلاش میکنن تا خودشون رو در حد چیزی مانند یک رباتخودآگاه (!) پایین بیارن و حالا تلاش کنن که با کلمات این ربات رو مانند انسان به زندگی برگردونن که این ناممکنه.
چنین دیدگاهی رو قبول ندارم به خاطر همین ترجیح میدم اگه در زندگیم سوالی داشتم از علم و یا روانشناسی کمک بگیرم و سراغ فلسفه نرم. البته گفتم که بیشتر افرادی مثل شکگراهای رادیکال اینجوریان و من نمیتونم بگم واقعا فلسفیدن همینه که من تفسیر کردم. اما برای قسمتی که من بهش نیاز داشتم عینا همینجوری بود و من تو زندگیم نمیخوام حرف هیچ فیلسوفی رو جدی بگیرم. اگر سوال ظاهرش فلسفی بود میتونم باطن علمیش رو ببینم. چنانکه استیون هاوکینگ گفت فلسفه مرده.
با این که درمورد معنای زندگی و یا بهتر بگم بیمعناییزندگی مشهورترین کتابها رو خوندم ولی متاسفانه مطالعهام اینقدر زیاد نبوده که کتاب ایشون رو دیده باشم؛ حتما میگیرم و میخونم.
و توصیهای که به دوستان میکنم جدی گرفتن ارزشهای عینی و حقیقی زندگیه:
سعی کنید انتزاعات این ارزشها رو از شما نگیره. شاید ساده به نظر بیان اما ساده بودن به معنای بیهوده بودن نیست؛ با فراموشیشون فکر میکنید زندگیتون مَجازه و اینجا همهچیز شوخیه و عمق ادراک و احساس و همچنین عمق منطقتون رو از دست میدین.
یه توصیهی شماره ۲ اینکه اندیشهی باطلِ “چون x نابود میشود پس بیمعناست” رو منطقی ندونین چون هرحقیقتی مفهوم داره و اطلاعاتی ازش وجود داره و اینکه nمیلیارد سال بعد جهان در یک یخبندان عظیم نابود میشه یا به سیاهچالهها خورانده میشه یا چهمیدونم، دوباره به یه تکینگی تبدیل میشه معنیش این نیست که در حال حاضر حقیقی نیست و وجودش بیمعناست. همین که توی جهان هستی و حقیقت حضور داریم یعنی ما میتونیم معنایی داشته باشیم و همونطور که دکتر فرانکل میگفتن باید این معنا رو “پیدا” کنیم. حالا اگه بعضیا هستن منطقشون در حد یه شوخی ساینسفیکشتی مثل اینکه ما وجود نداریم و یا اینکه ما همه یه گیم رایانهای هستیم پایین اومده برگردونشون به واقعیت به شوک نیاز داره؛ البته اگه خودشونو نکشن.
پس مرگهراسی و یا بهتر بگم پسامرگهراسی و غیرملموس دیدن زندگی رو کنار بذارین و سعی کنید به عنوان یک انسان به این قضیه نگاه کنید. همچنین اگر در این شک کردید که چرا برای ما ارزشها وجود دارن یا اینکه ما چرا میخندیم یا چرا چیزی رو دوست میداریم از علم بپرسید تا جواب بگیرید و سراغ چیز دیگهای نرید.
پ.ن: ارزشها منظورم صرفا ارزشهای دینی نیست بلکه تمام ارزشهای شخصی من و شماست.
نتیجه ای که بعد از ۳ سال گند زدن به زندگیم بهش رسیدم تو این کامنت نوشتی محمد.
میدونم این کامنت دو سال بعد پست پشدن مطلب یک سال بعد کامنت محمد می نویسن ولی حداقل میخوام ناخودآگاهم خال بشه.
فلسفه بعد نیچه از شکل “ماشین خوداگاه” (اصطلاح فوق العاده ای انتخاب کردی ) دراومد . به قول نیچه زندگی چیزی جز استعاره یا مجاز نیست. زمانی که بتونیم به این شکل بهش نگاه کنیم حالا میتونیم بهش معنا بدیم. نیچه میگه معنا داشتن زندگی دروغه و هر چه دروغی که به خودمون میگیم زیباتر و والا باشه زندگی هم معنای اصیل تر والاتر بخودی میگیره.
هدیه ای که نیچه به فلسفه داد باعث بوجود آمدن اکثر مکاتب فلسفی قرن بیستم شد از جمله اگزیستانسیالیسم و کلن همه مکاتب قاره ای یا اصن همین ویکتور فرانکل (آشناییم باش در حد همین نوشته های آقای قربانی هست).
البته با حرف هاوکینگ مخالفم . بنظرم کتاب های الن دوباتن بتونه آدم رو با فلسفه یا حتی هنر آشتی بده. کار دوباتن تحقق حرف دورانت “پایین آوردن فلسفه از تخت عاق خود” و ارائه اون به همه مردم هست.
سلام عنوان رساله من درباره “خوانشی تحلیلی از دیدگاه فراطبیعت گرایانه ملاصدرا در باب معنای زندگی با تاکید بر آثار کاتینگهام” است، اگه کسی منبعی سراغ داره راهنماییم کنه
ممنون امیرمحمد عزیز
نوشته خوبت نظرمو جلب کرد که این کتابو بخونم.
سلام محسن جان
ممنون که برام نوشتی.
کتابیه که قطعه ارزش خوندن داره. مخصوصا جواب یک زندانی محکوم به حبس ابد و جواب خود ویل دورانت
سلام،درسته سخت وجذابه،ومتاسفانه من هنوزمنابع خوبی واسش پیدانکردم،این کتابی که اسمش رو لاتین نوشتیدیعنی ترجمه نشده؟
متاسفانه من تو ترجمه قوی نیستم.
سلام زهرا. نه این کتاب، تا اونجایی که میدونم، هنوز ترجمه نشده.
زهراخانم چاپ۲۷کتاب دردسترس هست
من ازترجمه کتاب راضی نیستم درسته که موضوع سنگینه
ولی ترجمه اونوسخت ترکرده!
نقش ایدئولوژی درمعنابخشی به زندگی هامون خیلی تاثیرگذاره،اگرالان به زندگی بعدازمرگ اعتقاد داریم چون آموختیم دنیای دیگه ای هم هست اما متاسفانه با تمام این آموزش ها خودکشی درنسل جوان ایرانی آماربالایی داره واین نشون می ده شاید خیلی ها تمایل دارن معنای زندگیشونو جدا ازدین وشخصا تجربه کنندکه متاسفانه شایدبه پوچی هم می رسند.
سلام،وقتتون به خیر،ممنونم ازمطالب خوبتون،
اگرممکنه pdfکتاب معنای زندگی ویل دورانت رو برای من ارسال بفرمایید،برای پایان نامم لازمش دارم.
اگرکتاب دیگه ای هم درباره این موضوع سراغ دارید ممنون می شم راهنمایی بفرمایید.
سلام زهرا.
عجب پایاننامهی جذاب و سختی انتخاب کردی. اگر شیراز باشی قطعا دوست دارم بیام سر جلسهی دفاعت. البته شهر دیگه هم باشی خیلی دلم میخواد بیام ولی پروسهی مرخصی گرفتنم و سفر، تو این روزهای شلوغ، برام امکان پذیر نیست.
من پی دی اف «دربارهی معنی زندگی» رو ندارم. کتابش ترجمه هست و چاپ شده و تو کتابفروشیها هست. اما یه کتاب دیگه پیدا کردم و میخوام بخونمش جدیدا. پارسال اومده کتابش. اسمش اینه:
The Patterning Instinct: A Cultural History of Humanity’s Search for Meaning
با سلام.این را زیاد میشنوم که به من میگویند اگر میخواهی کسی را تربیت کنی (خصوصا فرزند) اول باید تو را قبول کند.وقتی قبول کرد ،افکارت را هم قبول میکند.و یادت باشد تنها چیزی که همه آدم ها قبول میکنند خداست.چون همه شان فطرت دارند و فطرت همیسه دنبال اصلش میگردد که خداست.سایتی هست به اسم بیان معنوی (مجموعه مباحث آقای پناهیان )و همچنین یک کانال در تلگرام به اسم در مسیر آرامش.خودم وقتی سراغ این دو رفتم تازه فهمیدم دین آن تستهای دین و زندگی نیست.نقشه است که اگر کسی نداشته باشد گم میشود…این دو بهترین جایی بودند که معنای زندگی را از آنها فهمیدم.
چه چیزی باعث میشود ناامید نشوید و همچنان ادامه دهید؟
اگر کسی پیدا شود و بگوید من تا به امروز توی زندگیم هیچ گاه ناامید نشده ام از نظر من هیچ اشکالی ندارد که با پاشنۀ پایتان طوری توی دهانش بکوبید که دندان سالم برایش نماند. بد نیست اگر بعد هم با زانو بزنید توی شکمش.
این یک قانون جهان شمول است که هر آدمی در طول زندگیش به طرق مختلف نا امیدی را تجربه می کند و جایی می رسد که مجبور به تصمیم گرفتن بین ادامه دادن و ترک کردن یک مسیر بشود.
فکر کنم این موضوع آنقدر ساده و بدیهی و مسخره باشد که نیازی به توضیح بیشتر نداشته باشد.
من هم مثل هرآدم دیگری تا به امروز چندین بار ناامیدی را تجربه کرده ام. منتها بعضی وقتها شدت ناامیدی ام آنقدر زیاد بوده که حس کرده ام تا سقوط فاصلۀ زیادی ندارم و گاهی آنقدر خفیف بوده که بعد از چند دقیقه به کلی فراموش شده است.
این ناامیدی را در قسمت های مهم زندگیم-از قسمت های مهم تا قسمت های حقیقتاً پیش پا افتاده- تجربه کرده ام.
مثلا یک مدت قبل از کنکور هرچقدر درس می خواندم وضعیت تراز و نمره هایم هیچ تغییری نمی کرد، یادم هست توی یکی از آزمون ها ترازم ۵۰۰ نمره پایین آمده بود وبعد از دیدن کارنامه از شدت درماندگی نزدیک بود توی خیابان بزنم زیر گریه.
یا مثلاً یک بار دیگر توی خانواده مشکلی پیش امده بود که من پاک خودم را باخته بودم و فکر می کردم ممکن نیست بتوانم سالم ازاین بحران بیرون بیایم.
از این اتفاقات ریز و درشت زیاد برایم پیش آمده ولی پرواضح است که در اکثر مواقع (از جمله دوتا مثال بالا) سعی کرده ام زود خودم را جمع وجور کنم و وضعیت را یک جوری درستش کنم.
برویم سر اصل مطلب :
اولین چیزی که باعث می شود همچنان ادامه بدهم این است که واقعا دلم نمی خواهد توی یک وضعیت نامطلوب باقی بمانم. فکرش را بکنید، آن موقعی که تراز هایم پایین امده بود و بنزینم تمام شده بود از شش جهت توی تنگنا قرار گرفته بودم، از یک طرف خانواده ام سرزنشم می کردند که انرژی وهزینه شان را به باد داده ام، از طرف دیگر توی مدرسه مورد غضب دبیران قرار گرفته بودم، از جای دیگرآبرویم داشت توی فامیل می رفت.
همه برایم خط ونشان می کشیدند که تو همانی بودی که می خواستی شریفی بشوی؟ حیف از این همه پول که بابت کلاس کنکور و آزمون و کتاب های تو رفته. با این وضعیتت دانشگاه آزاد شعبان آباد سفلی هم قبول نمی شوی.
خب فکر می کنید چه راهی جلوی پایم بود؟ یکی اینکه همینطوری وسط مشکل بمانم و سختی یک سال دیگر پشت کنکور ماندن و به تبع آن فشار روانی سال کنکور را دوباره تحمل کنم و دیگر اینکه با هر بدبختی و ذلتی که شده-در حالی که شرایط هم نابه سامان است- بنشینم و سفت درس بخوانم تا یک دانشگاه درست و حسابی و آبرومند قبول بشوم.
خب من واقعا دیگرتحمل آنهمه فشارو طعنه و کنایه را نداشتم پس با همان حال روحی خراب و موهای در حال ریختن و صورت پر از جوش شروع کردم به دوباره درس خواندن. فکر می کنید نتیجه چطور شد؟ این شد که الان جایی هستم که از آن راضیم، پدر و مادرم خوشحال هستند ودهان گشاد اطرافیان بیکار هم حسابی گِل گرفته شده.
درست است که آن چند ماه برای من چندصد سال گذشت ولی باعث شد لااقل دیگر توی آن وضعیت اسف بار باقی نمانم.
موضوع دیگری که باعث می شود نا امید نشوم و همچنان ادامه بدهم این است که من یک آدم تنها وسط یک جزیرۀ متروک نیستم و دارم با آدم های دیگر زندگی می کنم. پس با این حساب آدم هایی هستند که برای من زحمت کشیده اند و توقع دارند زحمت شان ثمر بدهد. حالا فکر کنید موقع ناامید شدن و وقتی که حس می کنی دیگر چیزی تا پرت شدن ته دره نمانده یک دفعه چشمت به زحمت همان آدم ها می افتد و انگار می فهمی اگر قرار است بمیری هم باید اول کاری که شروع کرده ای را به پایان برسانی و بعد بمیری. من هم وقتی زحمت پدر ومادرم و آدم های عزیزی را می بینم که واقعا دوستم دارند و وقت و پول و انرژی و اعصاب شان را برایم خرج می کنند، نمی توانم همینطوری دست روی دست بگذارم وامیدشان را ناامید کنم.(هرچند گاهی انجام این کار به اندازۀ سینه خیز رفتن روی شن های داغ بیابان سخت است)
اما مهم ترین موضوعی که باعث می شود موقع ناامید شدن با هر ضرب و زوری که هست بلند شوم و کاری که شروع کرده ام را ادامه بدهم “خودم” هستم.
واقعیت این است که من هیچکس را توی دنیا بیشتر از خودم دوست ندارم(اعتراف تلخ ولی کاملاً واقعی) و حواسم هست طوری زندگی کنم که اگر کلاً هیچکس هم از دستم راضی نبود لااقل خودم راضی باشم.
خب برای همین هم که هست موقع ناامیدی می بینم کسی که بیشتر از همه ضرر میکند کسی به جز خودِ من نیست. پس برای خودم هم که شده باید بلند شوم وکاری بکنم. چون اگر خودم هوای خودم را نداشته باشم بقیه دلشان به حالم نخواهد سوخت و بعید نیست اگر دو تا هم توی سرم بزنند. مشابه اتفاقی که در سال کنکورم افتاد و بخاطر یک افت تحصیلی بی سابقه تمام شان انسانیت و توانایی ها و دستاوردهایم داشت دود می شد و می رفت هوا.
یادم هست همان روزها متنی خواندم که برایم بسیار الهام بخش بود:
وقتی پاهایت چنان خسته اند که به زورراه می روی …
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتی بازوهایت آنقدر خسته اند که توان گارد گرفتن نداری …
یک راند دیگر مبارزه کن
وقتی که خون از دماغت جاریست و آرزو می کنی حریف مشتی به چانه ات بزند و کار را تمام کند …
یک راند دیگر مبارزه کن
و به یاد داشته باش مردی که تنها یک راند دیگر مبارزه می کند هرگز شکست نخواهد خورد.
زینب جان
ممنونم که جوابهایت به این سوالها رو برام نوشتی.
چندی بعد که جواب ویل دورانت رو نوشتم، حتما بخونش.
کمکت میکنه.
به نوشتن هم ادامه بده. به همهمون کمک میکنه. وبلاگت رو دنبال میکنم.
تا بهزودی.
زندگی برای شما چه معـنایی دارد؟
نه به طور مستقیم ولی بارها به طور غیرمستقیم ودرلفافه این سوال را ازخودم پرسیده بودم ؛ امروز برای اولین بار کاملا جدی پشت میز نشستم و این سوال را ازخودم پرسیدم وخودم را ملزم کردم تا جواب قانع کنندهای برای سوالم ننوشته ام به موضوع دیگری فکر نکنم.
راستش را بخواهید هنوز هم نمیدانم که زندگی کردن توی این دنیا موهبت است یا مجازات؟
هردفعه بنابر حال وهوایم توی لحظه پاسخهای متفاوتی به این پرسش میدهم؛ مثلا گاهی اوقات میاندیشم این زندگی سخت بلاییست که به واسطهی گناه آدم وحوا برسرمان آمده و گاهی دیگر خیال میکنم زندگی نعمتی است که خدا بخاطر مهربانیش به ما بخشیده ؛ ودر هیاهوی این پاسخ های ضدونقیض چیزی که دستگیرم میشود این است که هنوز معنای زندگی را نفهمیده ام وشاید دلیل بسیاری از سردرگمی ها وگیجی هایم هم همین نفهمیدن باشد.
البته یکسری کارهایی هم برای فهمیدن این مسئلهی پیچیده کرده ام ولی این جواب های ناقص مرا یاد داستان فیل درخانهی تاریک مولانا می اندازد و فکر میکنم این جواب ها مرا به جایی نمیرسانند و باید بیشتر وبیشتر بدانم و بخوانم وبپرسم تا مبادا زندگیم تلف شود و درپایان زندگی ببینم بیهوده زیستهام.
ولی راستش را بخواهید چیزی که دربارهی زندگی فهمیده ام و خیلی برایم راهگشا بوده این است که زندگی چند دههی زیستی سریع تمامشونده است و آن را برای خودم به فرجهی امتحانات پایان ترم شبیه میکنم که اگرچه کم وکوتاه است ولی اگر کسی کاربلد باشد و دانای کار، از آن بهترین استفاده را میبرد و درپایان لبخند سرمستانهی پیروزی روی لب هایش مینشیند.
یک موضوع دیگری که به تازگی راجع به معنای زندگی دریافته ام این است که قرار نیست همه مان شبیه به هم زندگی کنیم و همیشه اوضاع بروفق مراد باشد و باد ازجهت موافق بوزد ،
بلکه چیزی که اهمیت دارد این است که با هرآنچه که داریم بهترین کارممکن را انجام دهیم ، طوری که اگر کسی بعد ازما آمد وخواست کاری بکند چیزی برای انجام دادن پیدانکند .
یعنی درواقع از خودش یک الماس گرانبهای خوش تراش بی همتا بسازد و حواسش راهم جمع کند که اگر استعدادش درحد نیمرو پختن است جهان را به چشم خودش وجهانیان تلخ نکند که حتما میخواهم مرصع پلو درست کنم و اگر نشد یعنی دنیا جای خوب و امنی نیست و رفتار عادلانه ای با آدمها ندارد .
اگر این طرز فکر را یاد بگیریم می فهمیم که نه مقایسه کردن معنا دارد و نه کم کاری کردن به این بهانه که امکانات کم است و هوا بد است و فلان .
واین راهم نیک میدانم که توی مسیر بهتر شدن و تحقق خودمان آنقدر چاله چوله سرراه مان هست که گاهی از درد فریاد برآوریم و ناله سردهیم و حس کنیم برای چند لحظه قلبمان ازتپش ایستاده است .
راه حلی که دراین مورد پیدا کرده ام این است که باید گشت وگشت ( و بادقت گشت!) که قواعد وقوانین حاکم بر دنیا را پیداکنیم و آنقدر ماهرانه و استادانه از آنها بهره ببریم که دنیایمان به بهشت تبدیل شود و کیف کنیم و غنج برود دلمان از اینکه زنده ایم .
البته گفتن ندارد که تمام این قواعد با علایقمان همسو نیستند و این بهاییست که باید بپردازیم تا زندگیمان آرامش پیدا کند.
مثلا درمورد خودمن خیلی طول کشید تا بفهمم تمام آدم های روی زمین( وواقعا تمامشان !) عاشق شنیدن تعریف و تمجید هستند واگرکسی هست که ازتعریف هایمان مست نمیشود معنی اش این است که راهش رابلد نیستیم
وهمین موضوع میتواند ابزار موثری باشد برای بهتر شدن ارتباطاتمان و به تبع آن زودتر راه افتادن کارهایمان و درنهایت احساس رضایتی که همه مان دنبالش میگردیم .
یک مطلبی که دربارهی فهمیدن معنی زندگی هست این است که باید بفهمیم زندگیآن تصویر رنگارنگ وصورتی ای نیست که والدینمان توی کودکی به ما ارائه داده اند و بازهم باید بفهمیم که روزهایی خواهند رسید که زندگی مسئلهی درهم تنیدهی بدبدنی را برایمان مطرح کند که دود ازسرمان بلند شود وحس کنیم مرگ روبرویمان ایستاده است .
یک مطلب مهم دیگری که مدتها قبل آن را فهمیدم و از همان عمل کردن به آن را شروع کردم این بود که آدم باید خودش باشد ،اگر رای ونظری دارد ویا عقیده ایدئولوژی ای را دنبال میکند حاصل تفکر وتعقل وتصمیم گیری های هوشمندانه و خردمندانهی خودش باشد نه حاصل نشخوار کردن افکار دیگران ؛ که اگرچنین باشد گویی فرد لقمهی نیم جویدهی شخص دیگری را به دهان ببرد واصرار کند که خیلی لذیذ است .
اگر یاد بگیریم خودمان باشیم تمام رفتارهایمان به کارهای صادقانه تبدیل میشوند و درعین حال که حس خوبی نسبت به خودمان داریم بهدفرد قابل اعتماد و متشخصی تبدیل میشویم که دارای شخصیت مستقل است و میشود رویش حساب کرد.
به قول یکی از اساتید :
هرآدمی اصل است اگر حقیقت رابگوید نه آن چیزی که فکر میکند باید بگوید.
البته پرواضح است که قدم گذاشتن درچنین مسیر والایی که کمتر پاخورده است اصلا آسان نیست و هیچکس( ووا
قعا هیچکس !) برایمان دست نخواهد زدوحتی بدتر از همه اینکه باید خودت را درمسیل سیلاب های هولناک انتقادات قرار بدهی تا بتوانی روی پای خودت بایستی و حرف جدیدی بزنی !
این آخری را ازآن جهت با اطمینان نوشتم که واقعا خودم اجرایش کردم وشروع کردم به زدن حرف هایی که فکر میکردم درست است وسفت وسخت پایش ایستادم و از روی خرشیطان پایین نیامدم وبرایش کلی هم تاوان دادم ( تاجاییکه اشکم هم درآمد بعضی جاها !)
البته همه آدم های دنیا به این موضوع واقف اند که داشتن تفکر مستقل مهم ترین ویژگی آدمهای پیشرو است ولی کمتر کسی پیدا میشود که از گلهی بوفالو ها خارج شود و بتواند خودش باشد نه آنکه بقیه میخواهند.
آخرین مسئله ای که دراین باب به ذهنم میرسد این است که برای فهم معنای زندگی به فضای مناسب نیاز داریم ؛ یکی از اساتید عزیزم همیشه میگفت : تا نان برای خوردن نداشته باشی نخواهی توانست عبادت کنی !
و از آنجاییکه فصای مناسب درگرو داشتن قدرت است و داشتن قدرت با داشتن ثروت درهم تنیده است و بخاطر این است که تصمیم جدی جدی( وواقعا جدی!) گرفته ام که درآینده ای نزدیک تبدیل به یک خرپول گردن کلفت بشوم چون معتقدم اگر کسی قصد دارد دنیا رابه جای بهتری تبدیل کند اول باید قدرت و نفوذی به دست آورد که دیگران حرفش را بخوانند .
کلام آخر: کسیکه قدرت بیشتری دارد و موفق تر است میتواند موثر تر باشد
و دنبال قدرت بودن ابدا بد نیست .
امضا : زینب رمضانی
سلام زینب.
خوشحالم که برایم نوشتی.
و خوشحالم که میبینم وبلاگ زدهای.
موفق باشی.
سلام
مرسی برای معرفی کتاب.از کجا میتونم پیداش کنم؟چون گفتی هنوز تموم نشده نوشتنش
درواقع من خیلی خودم رو درگیر این موضوع ها نمیکنم یعنی این ک درموردش زیاد مطالعه کنم و یا از افراد مطلع سوال بپرسم بیشتر راجع بهشون فکر میکنم و بیشتر مطالبی هم ک گفتم ساخته و پرداخته ذهن مشوش خودم هست ولی بنظرم ارزش داره از این ب بعد واسش کمی هم ک شده وقت بزارم تا شاید روزی ب پختگی برسند…..امیدوارم روزی برسه ک جوابهارو بیابیم و همچنان این اشتیاق رو داشته باشیم شایدم بیشترش رو!
البته کتاب محمدرضا شعبانعلی در مورد معنای زندگی نیست. حداقل هنوز که در مورد این موضوع صحبتی نشده در کتاب. ولی کتابی است که بیشک ارزش خواندن دارد. در اینجا میتوانی آن را بخوانی.
مقدمهای بر سیستمهای پیچیده
اگر به نکتهی جالبی رسیدی در اینروزها، خوشحال میشوم آن را برای منم بنویسی.
خیلی تلاش کردم که امروز به صبح برسه و بعدش بنویسم ولی نشد!! اگه جاگذاشته ای بود بعدا اضافه خواهم کرد.متن خیلی زیبایی بود مطمئنا کتابش ارزش بارها فکر کردن رو داره
خیلی وقت پیش وقتی بچه دبیرستانی بودم شایدم کوچکتر به بعضی از این سوالا فک میکردم…مثلا چرا ادما این همه شغل واسه خودشون درست کردن؟ چرا این همه تفریحات مختلف ایجاد کردن؟ رقابتهای ورزشی ایجاد کردن؟ یعنی ما افریده شدیم ک بیایم بخوریم یخوابیم قد بکشیم شاغل بشیم تفریح کنیم درس بخونیم ازدواج کنیم بچه بزرگ کنیم بعدشم بمیریم؟؟؟ خب ک چی؟؟؟ تهش چی؟؟؟همه هم چ کم چ زیاد همین روند رو طی میکنند…واقعا واسه این اومدیم؟ دلیل بوجود اوردن انواع مختلف از همه چیز چیه؟ ایا داره زندگیمونو لذت بخش میکنه یا از راه اصلیش دور میکنه؟ اصلا کی بوجود اومدن این همه چیز؟ وقتی ریشه هارو داشتیم همه چیز رو شاخه شاخه کردیم واسه راحتی و قشنگی زندگیمون ب قیمت شناخت اون ریشه ها حالا بین این همه شاخه دنبال ریشه های گم شده ایم؟شایدم ماییم ک گم شدیم! اصلا چرا این کارو کردیم ک الان ب فکر برعکسشیم؟ یا شایدم باید این کارارو میکردیم؟
خیلی قاطی پاتی شد شرمنده!
ی جایی خوندم و یهش عمیقا معتقدم ک زندگی فلسفه دانی نیست، فلسفه ورزی ه. شاید ب خاطر همین خیلی از اسطوره ها خیلی هایی ک زندگیشون ادم رو تحت تاثیر قرار میده ادمای معمولی بودن نه فلاسفه!
بنظرم با هر شرایطی باید زندگی کنیم ب هدف خود زندگی ب هدف خود شخصمون.نه ب خاطر خونواده نه ب خاطر پیشرفت اقتصادی اجتماعی شغلی نه ب خاطر معشوقه ها فقط و فقط ب خاطر خود زندگی باید زندگی کرد. چند وقت پیش سوالی ب ذهنم رسید ایا الان کلی وقت بزارم و فکر کنم معنی زندگیم چ چیزیه؟ بعد با بدست اوردن اون معنی، زندگی والایی بسازم؟ نمیدونم شدنیه یا نه ولی مطمئنم غلطه و من هرگز ب اون جواب اطمینان نمیکنم…با فکر زمان حالم، راهش اینه ک تلاش کنیم زندگی والایی بسازیم ب این امید ک ب اون معنی برسیم اگه ب اون معنی رسیدیم مطمئنا بعدش زندگی ای رو تجربه خواهیم کرد ک زندگی والای قبلی احتمالا در برابرش هیچه! فقط و فقط باید زندگی کرد ایجاست ک میگیم زندگی فلسفه دانی نیست، فلسفه ورزی ه!!!
در مورد حقیقت همیشه میگن تلخه ولی چرا اینقد اصرار داریم بهش برسیم؟ حقیقت تلخه ولی زیبایی حقیقت ب خاطر حقیقی بودنشه ب خاطر خالص بودنشه بخاطر یقین از درست بودنشه و چ چیزی زیباتر از این؟
خیلی خیلی بد و قاطی نوشتم..امیدوارم misunderstanding پیش نیاد ولی اگه اومد هم مهم نیست فکر نکنم چیز خیلی مهمی توش پیدا شه!
سلام رها.
از صبح که کامنتت رو خوندم، داشتم فکر میکردم که چی جواب بدم.
آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که من خیلی کم میدونم که بتونم حرفی به حرفات اضافه کنم.
تنها چیزی که میتونم اضافه کنم اینه که حرفات، منو یاد قستمی از کتابی که محمدرضا شعبانعلی داره مینویسه انداخت: