بیپ بیپ بیپ. سکوت. کسی بیدار نیست. کسی حرف نمیزند. بیپ بیپ بیپ. دوباره چند ثانیه بعد، از بلندگویِ قلبِ چندین بیمار، این ریتم سه ضربی به گوش میخورد. حدود ۴ صبح است. کارهایم را انجام دادم. شرح حال را از بیماران جدید گرفتم. چند سوال از آنها داشتم و …
ادامهی مطلباتفاقات اطفال
پیشنوشت: حرف خاصی ندارم. صرفا برای این است که کم مینویسم و میخواهم خودم را به نوشتن متعهد کنم. شاید این حرف از پل اکمن باشد. یادم نیست. مطمئن نیستم. این حرف که میگوید: هر داستان سه وجه دارد: آنطور که تو میگویی. آنطور که او میگوید. آنطور که …
ادامهی مطلبتمرینی برای محک زدنِ Empathy خود
همیشه تلاش کردهام که احساسات بیمارانم و همراهان آنها را درک کنم. وقتی از بیماری خود میگویند. وقتی از نداری خود میگویند. وقتی از مشکلاتشان میگویند. وقتی از دغدغههایشان میگویند و وقتی از خودشان میگویند. همیشه کار راحتی نیست. گاهی حرفهایشان احمقانه به نظر میرسد و گاهی زیادی متعصبانه. گاهی …
ادامهی مطلبارتوپدی: روزهای بیمارستان چمران، چهارشنبههای سیاه و دیگر ماجراها
اول اسفند ۱۳۹۶ بود که بخش ارتوپدی من شروع شد. برای دانشجویان دوران عمومی در اینجا، نام ارتوپدی با بیدارشدنهای صبح زود -نسبت به باقی بخشها- گره خورده است. راندهای که ۶:۴۵ شروع میشوند. و عمدهی دانشجویان، تنها چیزی که پس از پایان یک ماه از این بخش تعریف میکنند …
ادامهی مطلباز خاطرات بخش: مردن به خاطر دو کیلو آلو سیاه
پیش نوشت: این خاطره مال من نیست، برای یکی از اساتیدم است. از بختیاری من بود که هشت روز با یکی از بهترین پزشکها و اساتید نفرولوژی ایران راند کردم. قسمتی از نیمهی دوم دی ماه را با استاد محمدمهدی ثاقب بودم. به جرئت میتوان گفت از برترین پزشکان این …
ادامهی مطلبخاطرات بخش: لوپوس
نرگس ۲۶ سال داشت. عاشق بچه بود. تابهحال، دوبار حامله شده بود که در نهایت منجر به سقط شده بودند. میخواست دوباره بچهدار شود که متوجه شد یک سری برجستگی زیر پوستی دارد. چند عدد زخم هم در درهانش شکل گرفته بود که خونریزی داشت. تعدادی هم لکههای پوستی به …
ادامهی مطلبشوخی مسخره
سالها دیابت داشته باشی و قند خونت به صورت مزمن بالا باشد. نتوانی غذاهای مورد علاقهت را بخوری چون ممکن است قندت زیادی بالا رود. با عواقب دیابت دست و پنجه نرم کرده باشی. دیدگانت ضعیف شده و چشمانت را لیزر کرده باشی. حس پاهایت و دستهایت کم …
ادامهی مطلبنمیدانم نامش را چه بگذارم!
از اتاقی به اتاق دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، از من به منی دیگر: چند بیمار مرخص شده بودند. آن خانم خوشصحبت آبادانی را به بیمارستان سوختگی فرستاده بودیم تا برایش Skin Graft انجام شود. زخم پای دیابتی داشت. اهواز به او گفته بودند که باید پایش قطع شود. …
ادامهی مطلبپرسههای اورژانسی (۱): کوثر و مادرش
بیمارستان نمازی – اورژانس بزرگسال – قسمت حاد ۲ – ساعت ۱ بامداد – ۱۲ مرداد ۹۶ — از مامانم چجوری عکس میگیرین؟ — با اینی که اینجاست. (دستگاه سونوگرافی را به کوثر نشان دادم). — این چجوری عکس میگیره؟ — این رو میبینی؟ میذاریم رو شکمش. عکس میگیره. …
ادامهی مطلبمنفی دوازده و منفی یازده: گلابتون، خانم معلم و بیمارستان نمازی
گُلابَتون؟ چه اسم زیبایی. پیرزنِ هشتاد سالهی خوشرویِ زیبایِ خندهروی خوشبرخوردِ بیمارِ داستانِ امشبِ من. پیرزنی با موهای سفید. تمام سوالها را با لبخند جواب میداد. نامش گلابتون بود. معنی آن را در واژهیاب سرچ کردم. (گُ بَ) (اِ.) گل های برجسته که با رشته های طلا یا نقره روی پارچه …
ادامهی مطلب