تا امروز، هنگامی که نام فنلاند را میشنیدم، تنها یک تصویر به ذهنم میآمد. سبیلیوس. آن آهنگساز که سالها نوید آزادی داد و برای آزادی موسیقی ساخت و به آزادی کشورش کمک کرد.
اما از امروز، دیگر فنلاند را تنها با سبیلیوس نمیشناسم. یک واژه را میخواهم از زبانشان وام بگیرم. بهتر بگویم. یک حس را. کائوکوکایپو Kaukokaipuu نام دارد.
کائوکو به دورها اشاره دارد. کایپو نیز یک تمنا را نشان میدهد؛ یک آرزوی ژرف برای محل و مکانی دیگر، دور از جای کنونیمان.
گاهی دلتنگ جایی میشویم که تاکنون نرفتهایم. گاهی دلمان میخواهد جایی دیگر باشیم. حسی عجیب درونمان وجود دارد. نمیدانیم دقیقا چیست. چرا من احساس غربت به جای کنونیام دارم و غم غربت برای جایی که نرفتهام حس میکنم؟ این حس چه میگوید؟ حسی که کائوکوکایپو نام دارد.
شاید برای کسی خانهای باشد که دوست داشت برای او بود.
شاید برای کسی دانشگاهی باشد که قبول نشده است.
شاید برای کسی شهری باشد که دلش میخواست در آن زندگی میکرد.
شاید برای کسی شرکت یا اداره یا دفتری است که دلش میخواست در آن کار میکرد.
شاید برای کسی نشستن در دامنهی یک کوه باشد.
شاید میان انبوه درختان یک جنگل.
شاید پا در ماسههای ساحل یک دریای ندیده.
من اما، شبهای زیادی احساس کائوکوکایپو دارم برای اینجا. دلم میخواست به پیش او میرفتم.
اما دیشب، کائوکوکایپو را برای جایی دیگر حس کردم. کلبهی ماهیگیر. این کلبه که کنار دریاچه است و کنارش این درختان بلندبالا با تجربهی دهها سالهی خود ایستادهاند.
کلبهی ماهیگیر – هارولد شولبرگ
من دلم برای گرگان تنگ میشود. برای بلوطهای النگدره. برای کوهها و دشتهایش. برای دریایی که کمی فاصله دارد. برای آسمانش. برای ابرها و بارانش. اما این دلتنگی، کائوکوکایپو نیست.
کائوکوکایپو یک رنگ دیگر دارد.
تو آخرین بار کی قلم را به دست گرفتی و با ضربههای آرامی به آن، رنگ کائوکوکایپو را بر خودت زدی؟
توضیح: این نوشته یک مقدمه میخواست. یک مقدمهی کمی طولانی که بگویم چرا میخواهم از حسها و شناختنشان بیشتر بنویسم. از چه منابعی استفاده میکنم و هدفم چیست. این مقدمه باشد برای وقتی دیگر.
آقای دکتر
همونجور …
[کامنت به علت الفاظ توهینآمیز به مادرم، ادیت شد.
امیرمحمد]
سلام
من با سرچ واژه کائوکوکایپو در صفحات فارسی – که از دوست عزیزی شنیده بودم – به این صفحه رسیدم و خواندمش.
بعد لینکش را برای دوستم فرستادم تا مطمئن شوم منظورش همین بوده. او بقیه پستهای شما را هم خواند و بعد از چند روز از من بخاطر آشنا کردنش با این وبلاگ تشکر کرد. من که نمیدونستم چرا این کارو کرده، دوباره به سراغ اینجا اومدم و طی چند روز، بیشتر نوشتههاتون رو خوندم.
از منش و ادبیات شما بسیار لذت بردم.
و امروز ناگهان دلم خواست خاطره آوردن پسر کوچکم به بیمارستان نمازی را برایتان تعریف کنم. پیشاپیش ازین که بخاطر گفتن جزئیات طولانی میشود و وقت شما را میگیرد عذرخواهی میکنم اما امیدوارم نکتهی بهدردبخوری از آن دریافت کنید.
نتوانستم تشخیص دهم که زیر کدام پست بنویسم بهتر است، پس همینجا را انتخاب کردم که نقطهی آغاز آشنایی بود.
پارسال که محمدامین حدودا دوساله بود، یک روز ظهر، یک دستکلیدی چراغقوهدار قدیمی را به من نشان داد و خواست که چراغش را روشن کنم.
من گفتم باتریاش تمام شده و باید به بابایی بگیم باتری برات بخرن.
بعد برای این که بدانم چه سایز باتری بهش میخوره، پیچ کوچکش را باز کردم. دو باتری کوچک را به او دادم و گفتم وقتی بابایی آمدند به او نشان بده تا از اینها برایت بخرند.
بعد او مشغول بازی شد و من به آشپزخانه رفتم.
اینجا اشتباهی کردم و آن این بود که به محمدامین گفتم باتریها رو نخوریا. و آنها را از او نگرفتم.
موقع دادن این هشدار، حس کردم که دارم به او ایده میدهم، اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم.
محمدامین به سختی چیزی در دهان خود قرار میداد و اطمینان داشتم نمیتواند باتریها را قورت بدهد.
بعد از خوردن نهار از همسرم پرسیدم که آیا محمدامین باتریها را به تو نشان داد؟ گفت کدام باتری؟
من به سراغ محمدامین رفتم و باتریها را از او خواستم. اما هیچ کدام نبود.
حدود یک ساعت در خانه به دنبال باتریها گشتم. نبود که نبود.
در اینمدت هربار که از محمدامین میپرسیدم باتریها را چکار کردی؟
میگفت خوردم.
بارها با عناوین مختلف از او این سوال را پرسیدم و هربار جوابش همین بود که خوردم.
بعد با دکتر کدیور که از دوستان خانوادگی ما هستند تماس گرفتم و ایشان گفتند به سرعت به بیمارستان نمازی ببریدش.
داستان تازه از اینجا شروع میشود. ساعت ۵.۳۰ بعد از ظهر بود.
خدا میداند که چقدر الکی در بیمارستان معطل شدیم تا بالاخره برای عکسبرداری رفتیم. با آن استرسی که داشتم، مجبور بودم صبر کنم. شنیده بودم خوردن باتری برای بچهها خطرناک و کشنده است، اما وقتی بیخیالی کادر درمان و ایندست و آندست کردنشان را میدیدم از خود میپرسیدم آیا واقعا اتفاق خطرناکی است؟
آنجا با شنیدن تشخیصهایی که برای بقیه بچهها داده میشد و دیدن حال پدر و مادرهایشان واقعا حالم خرابتر شده بود.
بعد از عکسبرداری، کسی که عکس را گرفت گفت چیزی نمیبینم و خیالتان راحت باشد.
اما دکتر کدیور گفته بودند حتما ببرید متخصص رادیولوژی عکس را ببیند.
ما ساعتها در اتاق تریاژ منتظر نشستیم. تمام دکترهایی که آنجا بودند مانیتور را نگاه کردند و گفتند چیزی نمیبینیم. اما از صفحه عکس گرفتند و برای استادشان فرستادند تا مطمئن شوند. بعد از نیم ساعت استادشان تماس گرفت و گفت یک هاله در عکس میبینم و باید اندوسکوپی شود.
ساعت ۱۰.۵ شب بود.
تا به خودمان امدیم با دکترهای انکال بیهوشی و گوارش تماس گرفتند که بیایند.
اما من به تشخیص از روی عکسی که از صفحه مانیتور گرفته شود و در فضای مجازی که کیفیت را کاهش میدهد ارسال شود، اعتماد نداشتم. چند بار تقاضا کردم عکس بیشتر بررسی شود ولی فایده نداشت. تصور میکردم که ممکن است نور چراغها روی مانیتور منعکس شده باشد و هاله را ایجاد کرده باشد، اما گوش شنوایی در کار نبود مخصوصا که دکترها رسیده بودند و آماده آندوسکوپی بودند.
بعد از سوراخ سوراخ کردن دست محمدامین، همراه با گریههای دلخراش، بالاخره رگ او را پیدا کردند و انژیوکد را وصل کردند. و بعد با وجود تردید شدید من به لزومش، اندوسکوپی شد.
تا آن موقع انقدر گریه کرده بودم که دیگر منگ شده بودم.
اما نهایتا هیچ باتریای در کار نبود.
بعد دوباره برای عکسبرداری رفتیم و ساعتی معطل شدیم تا عکس روی سیستم دکتر مربوطه رفت و بررسی شد و مطمئن شدیم مشکلی نیست. بالاخره در ساعت ۲ نصف شب درحالی که پارکینگ تعطیل شده بود با تاکسی به خانه برگشتیم.
حالا مدتهاست کبودیهای روی دست محمدامین پاک شده، اما خاطره آن روز سخت و پراسترس با ما ماند.
راستی طی هفتههای بعد باتریها در گوشه و کنار خانه پیدا شدند. و البته دکتر کدیور وقتی شنیدند که محمدامین بیجهت اندوسکوپی شده، با ادبیات سرزنشآمیز ویژهی خودشان، مرا مستفیض کردند.
با آرزوی قلبی سلامتی برای همه مردم، مخصوصا برای شما پزشکان شریف، نوشتهام را پایان میدهم.
سلام نرگس جان.
امیدوارم الان محمدامین سالم و سرحال و خوشحال باشه. همینطور خودت و همسرت.
کاملا میتونم لحن استاد کدیور رو در ذهنم تجسم کنم. اتفاقا همین دیروز بود که صحبت کوتاهی با هم داشتیم.
میفهمم که اون شب برای تو طاقتفرسا و وحشتناک بود. حتما درک میکنی که ما مجبور هستیم بدترین حالت ممکن رو در نظر بگیریم. برای همین محمدامین مجبور شد اندوسکوپی بشه. وگرنه باورم کن که هیچ کس به اندازه ما دوست نداره بیمارستان اینقدر شلوغ نباشه.
ممنونم که برام نوشتی.
تا به زودی.
سلام امیر محمد امیدوارم حالت خوب باشه فرصت کردی از یه حس دیگه بنویس..
سلام ترانه. نوشتهاش آماده هست تقریبا. شاید امشب و شاید فردا کاملش کنم.
سلام آقای دکتر خیلی ببخشید توی صفحه اصلی وبلاگتون وقتی میخوایم یه مطلبی رو بخونیم، برای این مطلبتون عکس یه نقاشی هم هست که میخواستم بپرسم که معنی اون نقاشی چیه ؟ارتباطش با کائوکوکایپو چیه؟خیلی ببخشید.
ارتباطی با کائوکوکایپو نداره. کلا تصویری هست که برای نوشتن از حسها انتخاب کردم. دلیلی خاصی هم نداشت. همینجوری انتخابش کردم.
سلام
این واژه و یا این حس رو میشه معادل واژه ی fernweh در ادبیات آلمان دونست؟ چون من این معنی رو اول با این کلمه شناخته بودم.
سلام. مرسی که این لغت رو بهم معرفی کردی. من نمیشناختمش. رفتم در موردش خوندم. به نظر منم اومد که معناهایی نزدیک به هم دارند.
منم کائوکوکایپو رو امروز شناختم
زمان زیادی از آشناییم با این وبلاگ نمیگذره و مطالب زیادی به دانسته هام اضافه شد با نوشته هایی که تا الان فرصت شده بخونم. ممنون از شما
این اسامی و برچسبا انگار به حسای آدم رسمیت میدن. میفهمی که مجنون و دیوانه نیستی و آدمای دیگه هم احساسات مشابهی دارن.
من هم بارها چنین حسی داشتم، حس غریبیه.
اما اون حس وقتی که انگار کائوکوکایپویی که قبلا حسش کردی رو داری تو واقعیت تجربه میکنی، زندگیش میکنی، اون حس، اون شعف عجیب، اونم باید اسمی داشته باشه.
حس! تنها تفاوتی که ما انسانها با حیوانات همرده خودمون داریم میشه خلاصه کرد در همین کلمه. کائوکوکایپوی من، لمیدن روی یک صندلی، وسط درختان شمال و رطوبت پس از باران، روی یک تپه، با قلوهسنگهایی نیمهفرورفته در خاک، رو به دریای نیلی خزر. بقیهش بماند به یادگار
سلام آقای قربانی امیدوارم حال دلتون عالی باشه .چقدر زیبا وصف کردین این حس آشنای غریب رو که تا دیروز با خودم به همراه داشتم ولی از امروز با نامی آشنا میشناسمش که دیگر برایم مجهول نیست….این روز ها زیاد احساسش میکنم…ممنونم از اینکه حس های غریب رو که ته وجودمان داریم رو با ما آشناتر میکنین.
یه حسی هم دارم و نمیدونم اسمش چیه؟!یا اصلا حسه یا فقط تو خیاله منه؟!اینه که گاهی اوقات تو موقعیت هایی که قرار میگیرم فرقی نمیکنه اون موقعیت شادی باشه غم باشه…هر چی باشه حس میکنم من دقیقا قبلا تو اون موقعیت قرار گرفتم تو همون مکان و همه چیزش به همون شکل!ولی در واقعیت اونجور نیست…این حسه یا خیاله نمیدونم؟!
سلام خدا قوت آقای طبیب.
برای من کائوکوکایپو زندگی در کلبه ایست در دامنه کوههای آلپ.دانشگاهی که هنوز قبول نشدم،شهری که دوست دارم دانشگاهش قبول شم.رانندگی در جاده اقیانوسیه نروژ هنگامی که موج ها بلند میشن و توی جاده میزنن.وساعت ها گفتگوبا شما درباره یافتن معنا درزندگی ست..
سپاس که برامون مینویسین.
سلام آقای قربانی…
من هم زمان زیادی است که دنبال کننده ی شما و دلنوشته هایتان هستم..بااانها به فکر فرو می روم، می آموزم،گاهی میخندم و گاهی غمگین میشوم.
اما این بار دلم خواست بنویسم
کائوکوکایپو….
نام غریبی است که همه مفهومش را میدانیم..مثل کلمه ای که در دبیرستان معلم میگفت و همه مبهوت نگاهش میکردیم ،بعد میگفت با یک مثال برایتان واضح تر میگویم.و… بعدازآن همه میگفتم آهاا این را که میدانستیم…
بعد از خواندن متن تو هم من همین را گفتم:آهاا…این همان عنوان نوشته های شب هایم است..”جایی مرا فرامی خوانند”
انگار بی اختیار برای رفتن و بودن درجایی تلاش میکنم..برای آشنایی با مردمی که نمیشناسمشان.. من، حتی نمیدانم مرا دوست دارند یانه…
بماند که چند وقتی است زود فراموش میکنم..دیر میفهمم…گیجم…
پزشک طب سنتی میگفت بخاطر طبع “سردِ” توست ..سردیِ مزاج بر عملکرد مغزت تاثیر می گذارد.
کائوکوکایپو اینجا به ناگاه ظاهر میشود و میگوید:فرضا که درست است. خب دانه خرمایی بخور…
کنارِ باقالی پلوی افطار،دانه زیتونی بچین…
اما…
بازهم تصور کن…تلاش کن.
نمیدونم چرا وقتی مطالبتون رو میخونم احساس میکنم، یکی تونسته به نداهای درونم دسترسی پیدا کنه و اونها رو در قالب نوشته پیاده کنه…
خیلی از نوشته ها تون شباهت خیلی زیادی دارند به چیزهایی که من بهشون فکر میکنم گاهی…یا شاید خیلی…اوقات…
زندهباشید و سربلند طبیبِ رنجها?
افرادی که در ارتباط با هم هستند در مدار فرکانسی مشابهی قرار دارند
من هم بار ها این احساس تجربه کردم
ممنون از تو امیرمحمد دوستداشتنی❤
من از هوای الوده تهران به روستای ولیان پناه بردم
به تازگی رستورانی در انجا زده شده با کلبه هایی به سبک کلبه ماهیگیر
چه جالب…
منم احساس کائوکوکایپو رو تجربه کرده بودم ولی اسمی براش نداشتم.
وبلاگ دوست داشتنی ای دارید امیر محمد.
سلام هدی جان.
چقدر خوشحال شدم که اینجا دیدمت. ممنونم که برام نوشتی. خیلی لطف کردی.
سلام…
به نظرمن اتفاقا این حس بخاطر این هست که بارها اونجا رفتیم! اما در خیالات خود!
یا احساساتی (شاید هم خلا هایی) داشتیم که در ما احساس نیاز به اون مکان و یا اون شخص رو بوجود میاره.. و چون شاید نا خودآگاه ماست احساس میکنیم اولین باره! البته این شخصا نظرمن بود:)))
من مدت هاست این احساس رو به یک جایی دارم و در خیالاتم بارها رفتم و اومدم و خیلی وقت ها دلتنگش شدم!!! و خب بعضی جاها خسته شدم از این حس و تلاش کردم تا فراموشش کنم.. خیلی عجیبه..
سلام اقای قربانی
متن خیلی جالبی بود من چندیدن بار این حسو داشتم ولی اسمش رو نمی دونستم و نمیتونستم برای خودم توجیهش کنم ک دلیلش چیه
مرسی ک اینجا اشاره کردین
سلام دکتر قربانی عزیز
واقعا از پیدا کردن سایتتون خوشحالم زیرا هر بار که پست جدیدی می گذارید واقعا ازش موارد جدیدی را یاد می گیرم. ممکن هست در یکی از مطالبی که برای اشتراک گذاشتن مد نظر دارید؛ درباره ی ایگو هم توضیح دهید؟ توی این دوران کورونایی خیلی مواظب خودتون باشید.
ممنونم
سلام کیان. منظورت از ایگو کانسپتی هست که فروید مطرح کرد؟ اون رو دلت میخواد توضیح بدم؟
بله منظورم کانسپت فروید هست. اگر ممکن هست در رابطه با مسیر کنترل ایگو(البته اگر مقدور هست) توضیح لطف کنید. زیرا به نظر من زندگی روزمره ای که برای من وجود دارد و در اجتماعات میبینم و هنجار های اجتماعی ما ، بیش تر به نفع بخش بالغی از ما که در کنترل ایگو هست طراحی شده و نه به نفع خود واقعی ما که این مبارزه را سخت می کند. ممنون میشوم اگر درباره ی طی کردن این مسیر مطلبی را مرقوم بفرمایید.
..::هوالرفیق::..
سلام امیرمحمد عزیزم،
امیدوارم که این روزها حال دلت خوب باشد؛ هیچ وقت به نامگذاری حسها فکر نکرده بودم. متاسفانه ایدهی جدیدی در ذهنم باز کردی برای نوشتن از این موضوع.
اما با این که هیچ وقت اسمی برایشان نگذاشتهام، زیاد از آن ها مینویسم. در دفترچهی خاطراتم. خاطره نویسی را از مهرماه اول دبیرستان شروع کردم و تا امروز ادامه دارد. بهترین مکانی است که حسهایم را در آن میریزم.
کائوکوکایپو؟ 🙂
دارم به تمام کائوکوکایپوهایم فکر میکنم.
پینوشت: به نظرم: اسم گذاشتن برای حسها، نمیگویم کار عبثی هست، اما بدون تجربه هیچگاه آموخته نمیشود. مثلا شیرینی. شیرینی عسل با شیرینی قند با شیرینی شکر متفاوت است فقط وقتی میتوانم این حس را در قالب کلمه منتقل کنم که مخاطب یک بار (و فقط یک بار کافی است) که آن را تجربه کرده باشد.
انگار که کلمات برای حواس ظرفی هستند که قفلشان تجربه هست.
و البته امان از وقتی که کلید این حواس در روح تو باشد…
کائوکوکایپو… 🙂
امیرعلی.
فرض کن سه تا کلمه داشتیم برای شیرینی. یکی برای شیرینی عسل. یکی برای شیرینی قند. یکی برای شیرینی شکر.
اون وقت اگه تجربه هم نکرده باشه مخاطب، رویاپردازی میکنه در خیال خودش.
وقتی کلمهی جدیدی برای یک Emotion یاد میگیریم، Feeling های جدیدی به دنبالش میان.
راستی چقدر خوبه که این همه سال پیوسته خاطره نویسی میکنی. خیلی عالیه.
حدودا دو سالی هست که با وبلاگتون اشنا شدم شاید هم بیشتر شاید هم کمتر و واقعا از عمق وجودم دوست دارم یه روزی شبیه شما باشم …
❤نوشته؛
کائوکایپو برایم پررنگ تر میشود…
حالا که زلزله زنگ تلنگر فانی بودن همه چیز را به صدا در می اورد…
انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش فکر میکردم علاقه ام به همه چیز را از دست داده ام…
اما حالا همه ی خواسته هایم جان گرفته اند
و وجودم میل زندگی را فریاد میزند…
دلتنگی مبهمی ❤ ام را میفشارد…
دلتنگ خاطرات…
حتی دلتنگ جا هایی که تا به حال نرفتم،
صدا هایی که نشنیدم،
احساساتی که تجربه نکردم…
سلام واقعا عالی بود من هم خیلی وقتها دلم تنگ میشه برای چنین جاهای . کلبه جنگلی کنار رودخانه ارام با آتشی کنار آن چه حس زیبایی ً…. هی
سلام امیر محمد
نمیدونم درست متوجه اش شدم یا نه من با قلم دست گرفتن رنگ کائوکوکایپو رو برای خودم نمیزنم کائوکوکایپو برای من با کتاب دست گرفتن ،بادیدن یا شنیدن اتفاق میوفته خیلی جاها دوست دارم باشم نمیدونم این همین حس یا نه
مثل وقتی شمس و مولانا رقص سما دارن،وقتی ونگوگ پرتره خودشو از توی اینه میکشه،وقتی لطفی و کلهر میزنن و شجریان میخونه،وقتی سهراب طرح مرغی میریزه،وقتی شاملو برای ایدا عاشقانه میگه،وقتی فروغ مینویسه ،وقتی خواننده ای یا نوازنده ای که دوستش دارم و الان دیگه نیست کنسرت داره یا حتی وقتی ززه با درخت پرتقال (چتری کوچولو)حرف میزنه من دلم میخواد اینجاها باشم جاهایی که نرفتم ولی بعضی وقت ها خیلی دلتنگشون میشم برای من کائوکوکایپو یعنی این….
ترانه. منظورم رو بد گفتم. منظورم از «رنگ کائوکوکایپو را بر خودت زدی» این بود که آخرین بار کی حسش کردی.
سلام امیرمحمد عزیز…علی رغم اینکه اکثر نوشته هاتو خوندم و دنبال میکنم اما تا حالا کامنتی نذاشته بودم ولی این متن عجیب به دلم نشست؛من عادت هر شب قبل از خواب تو یه سر رسید معمولی کارایی که در طول روز انجام دادم رو مینویسم(فقط تو اسباب کشی هاست که میفهمم چقدر زیادن،هشت تا سررسید پر و یکی هم که تازه شروع شده)؛گاهی وقتا که چیزی برای نوشتن نیست چشامو میبندم و باخودم تصور میکنم که دلم میخواست الان کجا بودم و مینویسمش اون موقعست که من آزادم یه پیرزن روسی با شیرگرم یا یه مرد جوون با معشوقش درپاریس یا حتی نویسنده ی ناشناسی باشم که یه ستون هفتگی داره و ….نمیدونستم برای این کارم اسمی وجودداره 🙂 حالا که کامنت گذاشتم به رسم ادب ممنونم ازت بابت نوشته های ارزشمندت…با آرزوی بهترین ها
سلام پارمیس. من ازت ممنونم که میخونی و برام نوشتی. لطف داری تو.
خیلی خوب تونستی این احساس رو توصیف کنی برای اولین بار بود که نام این احساس رو شنیدم اما بار ها و بارها در وجودم آن را احساس کردم .خیلی خوبه که بهمون بگی منابعت چیه چون من خیلی دوست داشتم در مورد این احساس بیشتر بدونم این سایت https://www.mindfood.com/article/5-humans-emotions-we-bet-you-didnt-know-existed/amp/
هم خوب بود میتونی ترجمه کنی راحت تر هست در مورد احساسات ناشناخته دیگه هم بنویس واقعا کمک میکنه به خود شناسی
سلام رها. یکی از منابع من همین کتاب Tiffany Watt Smith هست. اما ترجیح میدم از خودش بخونم به جای اینجا.
یادم هست درسی در متمم بود به نام کوررنگی فرهنگی.
اشاره میکرد به اینکه ما با گسترش واژگان، جهان خودمون رو هم وسیع میکنیم.
گای دویچر، زبان شناس، تا یک سنی به بچه اش رنگ آسمون رو گویا یاد نداده بود. و جالبه که وقتی ازش میپرسید آسمون چه رنگیه حتی نمیفهمید اوایل که آسمون یعنی چی..
به نظرم در انتخاب افراد، همین که بتونیم کلمات جدید تر رو باهاشون تجربه کنیم، پیشرفت بسیار خوب و بزرگیه.
فکر کردم و شاید من کائوکوکایپو داشتم برای ایلسند و خانه هایی شبیه کلبه ماهیگیر. که خودت باشی منفک از بسیاری از چیزها اما در دل طبیعت.
ممنون از تو به خاطر این کلمه زیبا و وسیع تر کردن جهان ما.
برای دلتنگی به افرادی که دورند و ندیدیمشون کلمه ای ندارن؟ یعنی تمنا صرفا برای مکان و محلی دور است؟
بهنام منم با تو موافقم. کلا هدفم همینه. کلمات بیشتری برای حسهام یاد بگیرم. همون حرفی که لیسا فلدمن بارت میگفت و میخوام به خاطر همین حرفش کتابش رو بخونم: این که وقتی کلمهی جدیدی برای یک Emotion یاد میگیریم، Feeling های جدیدی به دنبالش میان.
اگه کلمهای برای این حس پیدا کردم میگم بهت. ولی حسی هست که وجود داره. هر دو میدونیم.
فکر میکنم درجات بیشتر این حس شبیه Fomoباشه!
سایه یه شعری داره که من خیلی دوستش دارم:
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم…
نازنین.
نظر شخصیام اینه که این طور فکر نکنم. به نظرم جدا هستند کاملا. در FOMO تو فکر میکنی یا میدونی یه جایی یه اتفاقی داره میفته و دلت میخواد به خاطر اون اتفاق اونجا باشی. از دستش ندی.
واضح هست که از میوههای social media هست.
من اینستاگرامم رو باز میکنم و میبینم که الان دوستم استوری کرده که دورهمی برگزار کرده و دلم میخواست اونجا باشم. این FOMO هست.
ممنون بابت شعر سایه. این غزل رو خیلی دوست دارم. برای لطفی گفته بود. یادآوری به جایی بود.
درسته وقتی رفتم تعریف اصلیش رو خوندم متوجه شدم چقدر فرق دارن!
این غزل رو هر روز گوش میدم از اجرای بال در بال با صدای تار جناب لطفی…که بسیار زیباست…
سلام آقای قربانی، چند وقتی هست که نوشته هاتون رو میخونم، زیبا هستن.
کائوکوکایپو، چه حس جالبی! مطمئن نیستم اسم این حسی که میخوام بگم رو میشه کائوکوکایپو گذاشت یا نه، دقیق یادمه، حدودای دو بامداد بود، دلم موسیقی میخواست اما یه چیز جدید، مثل همیشه رفتم سراغ یوتیوب، با خودم گفتم کلاسیک؟ چرا که نه! خیلی درموردش نمیدونستم اما یه سمفونی رو میشناختم، سرچش کردم، قبلا دو اجرا ازش دیده و شنیده بودم و خیلی زیاد دوستشون داشتم، اسم Bernstein تو یکی از گزینه ها نظرمو جلب کرد، آخه زیاد این اسمو شنیده بودمش (از اینکه نمیشناختمش تعجب نکنین، گفتم که خیلی درمورد موسیقی کلاسیک نمیدونستم، البته الان هم خیلی نمیدونم ولی حداقلش الان Bernstein دیگه برام صرفا یک اسم نیست.) روش کلیک کردم، توضیحات اول قطعه ابتدا متعجبم کرد و بعد به مرور به شدت هایپ شدم، موسیقی شروع شد، موومان اول رو سریع رد کردم، زیباست اما موومان دوم همیشه بیشتر مجذوبم میکنه، موومان سوم و چهارم، سمفونی تموم شد و تشویقها شروع شدن، Bernstein چشماشو بسته بود و چند ثانیه ای همینطور موند، سریع عنوان ویدیو رو چک کردم، The Berlin Celebration Concert – Beethoven, Symphony No 9 Bernstein 1989، دقیقا از اون لحظه تا همین الان که این نظر رو دارم مینویسم دلم میخواد اونجا بودم، آرزو میکنم کاش تو اون لحظه ای که freiheit تو سالن طنین انداز میشد اونجا حضور داشتم و اون حسی رو که حاضران تو اون لحظه داشتن رو تجربه میکردم. همین.
سلام محمد.
عجب اجرایی رو دیدی. از آخرین اجراهای او بود و از اجراهایی که بسیار بهش افتخار هم میکرد.
و چقدر قشنگ برام اون لحظاتت رو توصیف کردی.
ممنونم.
قطعهی دیگهای با رهبری لنی دیدی از اون موقع به بعد؟
همین اواخر یه قطعه دیگه هم گوش کردم، البته هم گوش دادم و هم تماشا کردم، و خیلی لذت بردم، علاوه بر زیبایی خود قطعه اجرا از نظر بصری هم خیره کننده است. Wolfgang Amadeus Mozart – Requiem – Confutatis/Lacrimosa، اگه اشتباه نکنم سال ۱۹۸۸٫
لاکریموسا هم یه قطعهای هست که خیلی دوست دارم. من اجرای لنی رو ازش ندیدم. برم گوش بدم.