لحظه‌نگار: لحظه‌ای با حافظ

عکس زیر را محمد علی از آرامگاه حافظ گرفته است. می‌دانم که ساعت‌ها از زوایای مختلف در دوربین نگاه کرده، کلی کلنجار رفته، کلی سختی کشیده تا این عکس را بگیرد.

از او اجازه گرفتم تا این عکس را در این‌جا بگذارم.

عکس‌های محمدعلی را خیلی دوست دارم. زاویه‌ی نگاه او را دوست دارم. عشقش به عکاسی را دوست دارم. احترامش به عکاسی را دوست دارم. آرامشی را که در عکاسی پیدا می‌کند، دوست دارم.

خوشحالم که با او دوست هستم.

دنبال غزلی از حافظ بودم که در کنار این عکس بنویسم.

دیوان حافظ را ورق می‌زدم. به این غزل رسیدم.

یادم می‌آید که ترم یک یا دو بودم که اولین بار این غزل را خواندم. از همان موقع، از غزل‌هایی شد که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نشد.

ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است

ببین که در طلبت حال مردمان چون است

به یاد لعل تو و چشم مست میگونت

ز جام غم می لعلی که می‌خورم خون است

 

 

متن کامل غزل را می‌توانید در گنجور بخوانید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

5 کامنت در نوشته «لحظه‌نگار: لحظه‌ای با حافظ»

  1. درود مجدد، امیدوارم حال دلتان خوب باشد.
    زیر این پست کامنتم را میگذارم اولا چون حالا میبینم که تعداد زیادی کامنت هست برای پستهایی مثل «پزشکی در سن بالا، ». مسئله کم یا زیاد بودنش نیست، حس میکنم بعضی پست ها مثل این، خالص اند و همانطور که شما خواستید توسط مخاطب درک شدند، چون چیزی نیست که قضاوت شود، پستی مثل پزشکی در سن بالا، نظر و عقیده شما بود درمورد حرفه ای که شما تمام زندگیتان را برایش گذاشتید، بیشتر از هرکسی ان طور که باید خودتان را وقفش کردید و حس‌میکنم مخاطبانی که مینویسند که نوشته شما ناامیدشان میکند، یک موضوع را درنظر نمیگیرند، اینکه در همان نوشته، نوشته بودید که موفقیت در پزشکی درسن بالا بستگی دارد به اولویت های فرد، چون اکثرا یا در تلاش بودند برای قبولی در رشته پزشکی و ان را تجربه نکرده بودند، یا اگر هم پزشک بودند شاید اولویتشان حرفه و درمان و طبابت نبوده. نه انطور که برای شما همیشه این اولویت بوده. یک بار اینجا کامنت گذاشته بودم که نمیدانم چرا کمتر مینویسید، حالا شاید کمی می‌دانم. میدانم که احتمالا جایی برای خودتان می نویسید و فقط خواستم بگویم که هنوز اینجا کسانی هستند که ان مطلبی را که به اشتراک میگذارید درک کنند. هنوز هم کسانی هستند که بخوانند شما را، بی آنکه قضاوت کنند. نمیدانم درمورد مهرداد صمدی چیزی شنیدید یا نه، ولی دیروز که درموردش خواندم حس کردم عدم تمایلش برای اشتراک گذاشتن علم و دانشی که داشت شاید بخاطر این بوده که درک از طرف جامعه درک نمیشده. یاد شما افتادم. شاید بخاطر این کمتر به اشتراک میگذارید. “شاید. “ و شاید هم نه. نمیدانم. فقط خواستم نوشته باشم برایتان که “شاید” این آشیانه دوباره مثل گذشته ها برایتان امن شود و دوست داشته باشید که به اشتراک بگذارید.
    بازهم امیدوارم اسمان دلتان آبی روشن، و قلبتان هرانچه که هست را بپذیرد و عبور کند مانند رود.:) 🤍

  2. زهرا خواجه احسنی

    سلام.عصر بخیر
    انصافا عکس بسیار زیبا و دلنشینی است.
    حافظیه عالیه مخصوصا شباش…اما افسوس که بیشتر مردم تنها به یک سلفی با او بسنده میکنن!!! اگه وارد محتوای اشعارش بشی عالیه
    راستی بهتون تبریک میگم وبلاگ خوبی دارین…کم و بیش پستاتونو خوندم قلم خوبی دارین…همینجوری ادامه بدین.
    من هم خیلی دوس دارم بنویسم فعلا که درگیر درس و مشقم امیدوارم در اینده فرصتش پیش بیاد…

اسکرول به بالا