۱
اولین باری که با این سوال مواجه شدم، آن هنگام بود که برای مصاحبهی MPH رفته بودم. همان ماههای نخستین دانشگاه بود.
به اتاق استاد رفتم. بعد از صحبتی بسیار کوتاه، استاد از من پرسید، خودت را توصیف کن:
امیرمحمد قربانی کیست؟ چه کار میکند؟ به چه چیزهای علاقه دارد؟ به چه چیزهایی علاقه ندارد؟
هیچ وقت، آن قدر جدی، خودم را با این سوال مواجه نکرده بودم.
در آن جا و در آن اتاق، جوابهایی سرهم کردم و به او گفتم. این که امیرمحمد قربانی چه کار میکند و چه چیز دوست دارد و …
به خاطر معدلم در MPH پذیرفته نشدم ولی آن مصاحبه درسی بزرگ برایم داشت:
خودم را، امیرمحمد قربانی را، چطور توصیف میکنم؟
حتی این وبلاگ نیز قدمی در این راستا هست که خودم را بهتر بشناسم. از نامش معلوم است. در راه شناختن.
این روزها، بیشتر صبحها و عصرهایم را در بیمارستان و کلینیکها میگذرانم و مشغول فراگیری پزشکی هستم.
دوران پزشکی عمومی را در شیراز میگذرانم. ورودی ۹۲ دانشگاه علوم پزشکی شیراز هستم.
معتقدم روش فعلی آموزش پزشکی، از من یک پزشک میسازد که قرار بود ده سال پیش طبابت کند و مرا برای پزشکی آینده تربیت نمیکند. در تلاشم تا بتوانم خودم را برای پزشکیای که در پیش رو است، آماده کنم.
در این بین، کارهای دیگری نیز انجام میدهم که در نوشتههای این وبلاگ، از آنها گفتهام.
۲
چند روز پیش، اتفاقی افتاد که مجبور بودم دوباره خودم را در چند خط معرفی کنم.
این کار برایم سخت است. معرفی خودم. حتی در قسمت قبلی هم، بهگونهای از جواب مستقیم دادن به این سوال طفره رفتم.
خب. فکر کنم این خودش نکتهای هست در مورد من. این که معرفی یکباره در چند جمله برایم دشوار است.
آن معرفی را انجام دادم. تصمیم گرفتم چند خطی به آنچه آنجا گفتم اضافه کنم و در این صفحه بگذارم.
من امیرمحمد هستم. امیرمحمد قربانی. متولد گرگان.
نامم امیرمحمد هست؛ زیرا که آن سال، تولدم، روز قبل از غدیر خم بود و مادرم تصمیم گرفت که نامم را به این مناسبت، امیرمحمد بگذارد.
بهمن ماه ۱۳۹۲ به شیراز آمدم. اگر اشتباه نکنم، آخرین نفری از منطقهی ۲ بودم که شیراز قبول شد. اگر تنها کمی تفاوت وجود داشت – حتی تفاوتی کمتر از یک سوال – اکنون اینجا نبودم. در مشهد به سر میبردم که انتخاب بعدیام بود.
همان ترم نخستم در شیراز – فاصلهی بهمن ۹۲ تا قبل از پاییز ۹۳ – سه رویداد مهم برای من داشت.
یکی، تجربهی تنها زندگی کردن بود. سه ماهی در خوابگاه بودم و سپس خانهای گرفته و تنها زندگی کردم. آن خانه، خانهی آشتی دوبارهی من با ادبیات بود و موسیقی. شروع نوشتن برای خودم بود.
دیگری، کلاسِ ادبیاتِ فارسیِ نخستین ترم دانشگاه بود. کلاسی که میتوانم به جرئت بگویم برای من، مهمترین کلاس آن ترم و تمامی ترمهای بعدی بود.
کلاسی که پس از آن یک دوستی عمیق به وجود آمد. دوستیای که آتش شوق ادبیات را در من زنده نگه داشت. هنوز آن جملهاش در ذهنم است. آن جمله که میپرسید: چرا داستان بخوانیم؟
و البته شوق خود او در هنگام خوانش شعرها، هنگامی که از شیمبورسکا برایمان شعری میخواند. یا شعری دیگر که «سیب» نام داشت. یادم است «نیما» را میستود و خیلی دوست داشت. یا آن هنگام که برایمان داستان بانو و ببر را خواند. یا وقتی مرا با کامو آشنا کرد. کامو که اکنون از نویسندگان مورد علاقهام است و حرفهایش برایم دنیایی جدید بود.
و تجربهی سوم، آشنایی با یلدا بود. یلدا ابتهاج. دیدار با یلدا، شستشوی روح بود و دیدن دنیا به رنگ آبی. دیدار با یلدا، دیدن پاکی بود و خلوص و بیریایی.
همان تابستان بود که یلدا مرا برای نخستین بار به دیدار سایه برد. چه دیداری بود. چه دیداری. شش سال است که میخواهم از آن بنویسم، ولی هنوز جرئتش را ندارم. توصیفش در توان من نیست؛ اما به خودم قول میدهم که به زودی تلاشم را شروع کنم.
ترم یک تمام شد. از آن به بعد، کارهای مختلفی کردم. خیلی زیاد. شاید به دنبال قطعهی گمشده بودم. شاید فرار میکردم. شاید سردرگم بودم. شاید میترسیدم. شاید هیجانش را دوست داشتم.
اما، در هر صورت، قسمت قابل توجهی از سالهای گذشته به پزشکی گذشت. این روزهایم نیز همینطور هستند. این روزها که دوران اینترنی را در دانشگاه علوم پزشکی شیراز میگذرانم.
«چند ماه مانده است؟»، یکی از رایجترین سوالهایی هست که میشنوم. کمی یاد سربازی میافتم.
گاهی فرد مقابلم حرف دیگری ندارد و این حرف را میزند تا بتوانیم لحظهای با هم گفتگویی داشته باشیم.
گاهی اما، دوستهایی این را میپرسند که هم آنها و هم من دلیلش را میدانیم. جوابش را نیز. میپرسند زیرا که یک یادآور است برای اینکه تصمیم داری بعد از پایان دوران عمومی از شیراز بروی و اگر بروی چه مدت زمان با هم داریم؟ از آن یادآورهای دردناک اما بیدارکننده.
رشتهام را دوست دارم. خیلی زیاد. حس میکنم میتوانم تمام آن چیزهایی را که دوست دارم، در این رشته به اشتراک بگیرم و برای من لحظات زیادی از تپش دیوانهوار قلب را به همراه دارد.
اما علوم پزشکی شیراز، تنها دانشگاهم نبود.
متمم (محل توسعه مهارتهای من)، دیگر دانشگاهی بود که خواندنش، آن شوق فهمیدن را در من زنده نگاه میداشت (پروفایل من در متمم). متمم هم بهمن ۹۲ شروع به کار کرد و من از کمی بعد، در آنجا حضور یافتم.
به عنوان یک خودافشایی کوچک دیگر، وقتی قهوه میخورم، معمولا پرحرف میشوم.
البته نه میتوانم و نه دلم میخواهد قهوه را کنار بگذارم. از قسمتهای بسیار لذتبخش زندگی من است.
پس از خوردن قهوه، یا از موسیقی حرف میزنم یا از علوم رفتاری یا از ادبیات یا از پزشکی.
احتمالا، این زمینههایی هست که بیشترین علاقه را به آنها دارم.
بهمن ماه ۹۸ – گرگان