از لحظات دویدن

در دوران مدرسه، هیچ‌گاه در ورزش خوب نبودم.

از همان‌هایی بودم که از زنگ ورزش فراری بود و برای تیم‌ها انتخاب نمی‌شد و اگر هم انتخاب می‌شد، این انتخاب از سر دوستی‌ها بود، نه توانمندی‌ها.

نگاه‌های ترحم‌انگیز معلم ورزش را هم یادم است. تقریبا هر بار که به گرگان برگشتم، او را می‌بینم. خانه‌اش نزدیک‌مان است و او هنوز هم پیاده به این ور و آن ور می‌رود.

از دور او را می‌بینم و یاد آن روزها می‌افتم. حتی دلم نمی‌خواهد که سلامی کرده و خودم را معرفی کنم.

تنها خاطره‌ام از پنج سال با او در یک مدرسه بودن، نگاه‌های ترحم‌انگیزش است.

و این، معلمی نیست. حداقل از نظر من نیست.

یادم است یک بار در آن حیاط سیمانی مدرسه‌ی ابتدایی‌مان، در آن بازی الکی فوتبال گل زدم. آن هم از سر شانس بود، نه مهارت من. اما همان گل شانسی، شادی‌اش برای من از تمامی آن نمره‌های مدرسه بیشتر بود.

دستاوردهایم در آن مدرسه برایم آن‌قدر بدیهی بود که خوشحالم نمی‌کرد. نه نمره و نه تعریف‌ها. کتاب خواندن‌هایم خوشحالم می‌کرد. آن گل شانسی نیز خوشحالم کرد.

زمان گذشت. اولین ورزش انفرادی‌ام را در اوایل دوران راهنمایی شروع کردم. شنا. کمی از باقی بچه‌هایی که در کلاس بودند، بزرگتر بودم. همین باعث می‌شد همواره کمی خجالت با من باشد. اللبته مورد بدتری برای خجالت وجود داشت. این‌که در آب نمی‌پریدم. هنوز هم نمی‌پرم.

من طول استخر را راحت شنا می‌کردم. از کم عمق به عمیق و برعکس. اما از شیرجه زدن متنفر بودم. وحشت داشتم. حتی از لبه‌ی استخر. چه برسد به از روی دایو.

و دوباره همان نگاه‌های معلم ابتدایی برایم یادآوری می‌شد.

سه ماه تابستان شنا را ادامه دادم و دیگر ترسم از آب کم شد. راحت شنا می‌کردم. اما پریدن نه.

هنوز نیز هر از گاهی استخر می‌روم و شنا می‌کنم. اما نمی‌پرم.

به همین دلیل است که هیچ‌گاه با دوستانم به تنگ‌های اطراف شیراز که آن‌ها هر چند هفته یکبار می‌روند، نرفتم. زیرا که با پریدن به داخل آب از یک ارتفاع بالاتر مشکل دارم.

گذشت.

دوباره چند سالی ورزش را کنار گذاشتم. همان زنگ‌های بیخود ورزش مدرسه که از آن‌ها فراری بودم.

هنوز ورزش کردن را دوست نداشتم.

شنا را یاد گرفتم؛ زیرا که لازمش می‌دیدم. نه علاقه به آن.

به دوران دبیرستان رسیدم. با یکی از دوستانم باشگاه بدن‌سازی رفتم. این بار یک افراط عجیبی در کار بود. ادامه دادیم و ادامه دادیم. یک جور وسواس روی دراز نشست. چهار بار در هفته باشگاه رفتن و هر بار بعد از تمرین، چهارصد درازنشست.

از پیش‌دانشگاهی به بعد، آن را هم رها کردم. آن‌جا برای من نبود. هنوز ارتباط برقرار نمی‌کردم.

نتایج دانشگاه آمد. نیمه‌ی دوم قبول شده بودم. چند ماهی وقت داشتم. یادم است که در فیسبوک آدرس یک باشگاه رزمی را دیدم. چندان با خانه‌مان فاصله نداشت.

تبلیغش راجع به دفاع شخصی بود.

این را هم همانند شنا لازم می‌دیدم. به همین خاطر، پاییز ۹۲ بود که به آن‌جا رفتم.

مسئولش، مردی میانسال بود. کمی موهایش سفید شده بود. قدی بلند داشت و شانه‌هایی پهن. صورتی از ته اصلاح‌شده و موهایی کوتاه. نگاهش محکم بود و اطمینان‌بخش و همراه. دیگران سیفو صدایش می‌کردند.

به او گفتم برای چه آمدم.

او اما مخالف بود.

کمی با هم صحبت کردیم و آخرسر گفت: تو بهتر است ببر و درنا را شروع بکنی. یکی از اصیل‌ترین فرم‌های هونگ‌گار.

من حتی اسم هونگ‌گار را هم نشنیده بودم، چه برسد به ببر و درنا (Tiger and Crane Set).

کمی فکر کردم و قبول کردم و از فردا شب قرار شد که به باشگاه بیایم. نمی‌دانم قبول کردنم از روی اعتمادم به او بود یا ناشی از صراحت کم من و متعاقبا منفعل بودن و حرف نزدن.

در هر صورت، قرار شد که فردا ۹ شب بروم.

به آن‌جا رفتم. آن ساعت دیگر برای بزرگسالان بود و خلوت. آن شب تنها سیفو بود و من و جوانی دیگر.

گرم کردیم. قرار بود اولین درس را بگیرم. هیجان داشتم. منتظر بودم که ببینم چه می‌خواهد به من یاد بدهد. به سلاح‌های روی دیوار نگاه می‌کردم.

جوان دیگر قدیمی بود و می‌دانست باید چه کند. به سراغ کیسه بوکس رفته بود.

سیفو به پیش من آمد.

گفت: داد بزن.

با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و پرسیدم چی؟

گفت:‌ فریاد بزن.

خندیدم. فکر کردم شوخی می‌کند.

اما ذره‌ای شوخی در نگاهش نبود. دوباره حرفش را تکرار کرد.

آرام زیر لب گفتم که بی‌خیال.

اما او قرار نبود بی‌خیال شود. لحظه‌ای ببر شد و چند فریاد کشید.

سپس مرا به گوشه‌ای از باشگاه به کنار آینه‌ای فرستاد.

گفت آن‌قدر اینجا تمرین می‌کنی که امشب بتوانی فریاد بزنی. ببر که قرار نیست همیشه ساکت باشد.

و خودش به سراغ صندلی‌اش رفت. پاهایش را روی میز گذاشت. و آن‌قدر مرا نگاه کرد که بالاخره داد زدم.

و این نخستین درس او، از عجیب‌ترینِ درس‌ها بود.

آن چند ماه، او مرا عاشق هونگ‌گار کرد. دو فرم از ببر و درنا را با هم تمام کردیم. برای نخستین بار بود که عاشق ورزش شده بودم. سیفو یک معلم بود. یک معلم واقعی. هر لحظه همراهم بود. نکات فراوانی از او یاد گرفتم. از ورزش و مدیریت و بهتر زندگی کردن و ادامه دادن و پیش رفتن.

بعد از ببر و درنا، تشخیص داد که من بهتر است با سلاح چام‌دائو کار کنم. دلایلش را نیز برایم گفت. تمامی دلایلش به این حرف می‌رسید که تعادل بهتری برایت ایجاد می‌کند. او دلش می‌خواست من خشونت دفن‌شده در تیغه‌های چام‌دائو را لمس کنم و یاد بگیرم؛ تا بدانم چنین چیزهایی نیز در دنیا وجود دارد.

هجده ساله بودم و او می‌گفت اکنون زمانش است که این‌ها را یاد بگیری.

در نیمه‌های کار با چام‌دائو بودم که دیگر وقت سر آمد. باید به شیراز می‌آمدم.

بهمن ۹۲ به شیراز آمدم. آن اوایل فکر می‌کردم که هر روز ببر و درنا را برای خودم تمرین خواهم کرد. اما اکنون که ۶ سال می‌گذرد، بیشتر حرکات فرمم را فراموش کرده‌ام و به شدت دلتنگش هستم.

این مدت گهگاهی ورزش می‌کردم اما دوام هر باری که شروع کردم، بیش از یک هفته نشد.

این بار اما، این بار که اکنون نزدیک دو ماهی است که ادامه دارد، تنها نبودم. او هر لحظه کنارم ماند و به من کمک کرد که کیلومترها را طی کنم و دقیقه‌ها را پر. مرا با دویدن آشنا کرد. کمکم کرد که بیشتر ادامه بدهم. امیرمسعود کمکم کرد. و من نمی‌دانم چطور قدردانش باشم.

حسم به دویدن دارد شبیه به هونگ‌گار می‌شود. یک علاقه‌ی زیاد عمیق.

به سیفو پیام دادم. حتی در این صحبت نیز باز درسی برایم داشت و در میان پیام‌ها نوشت: امیرجان در هر شرایطی زندگی باید ادامه پیدا کند.

او زندگی را ارج می‌نهد و این نگاهش، مرا به یاد یلدا می‌اندازد.

با او صحبت کردم و قرار شد دوباره به زودی از فاصله‌ی دور با هم هونگ‌گار را شروع کنیم.

خوشحالم و هیجان‌زده. برای آن لحظات متناوب که باید خودم را از لباس ببر به درنا ببرم و از ظرافت درنا به خشونت ببر.

چقدر مقدمه گفتم. همه این‌ها تداعی‌های هنگام دویدن امشب بود.

امشب، نخستین باری بود که ده کیلومتر دویدم. با دیوانگی‌های همیشگی خودم. احتمالا کمتر کسی با راخمانینف ده کیلومتر دویده باشد. می‌دویدم و نت‌های واریاسیون شماره ۱۸ از راپسودی روی تمی از پاگانینی را می‌خواندم. گاهی آرام و گاهی بلند: لا – فا – سل – لا – ر …

از آن تصویر کودک دوران ابتدایی فاصله‌ها گرفته‌ام. خیلی زیاد.

از آن بندها رهاتر شده‌ام.

و این به خاطر همراهی‌های آن‌هاست. سیفو. امیرمسعود.

و من قدردان هر دو هستم.

پی‌نوشت: راستی، من با Nike Run Club می‌دوم. اگر آن‌جا هستید، خوشحال می‌شوم که همدیگر را پیدا کنیم.

۳۳ نظر

  1. سلام امیرمحمد.
    چه زیبا نوشتید.تک تک کلمات نوشته تون رو درک میکنم و با خوندنش احساسی بهم دست داد گویی خودم ان را نوشته ام.خواستم بگم شما یکی از تاثیرگذارترین افراد زندگیم هستی و امیدوارم من هم بتونم از این بند ها هرچه سریعتر رها بشم. امیدوارم روزی ببینمت.
    موفق باشی.

  2. از دو که حرف میزنم، از چه حرف‌ میزنم – موراکامی
    اشتیاق به نویسندگی و دویدن و موسیقی و زندگی. این ترکیب آشناست

  3. سلام آقا امیرمحمد
    میشه یکم راهنمایی کنید در مورد nike run clubمن داخل گوگل اپ سرچ کردم ولی نتونستم دقیقا این اپ رو پیدا کنم منظور شما دقیقا کدوم اپ هستش؟

  4. سلام بر امیرمحمد آرام و مهربان و صبور! امیرمحمد جان حقیقتش شخصیتتون بنظرم اینقدر آروم هست که حتی در اون ورزش هم که گفتید داد زدید برام عجیب بود ! ولی چه حس خوبی برام داشت اون گلی که زدید:)) هر چند اصلا اهل فوتبال نیستم .کوچیک بودم وچهار پنج ساله، ژیمناستیک کار میکردم 🙂 اما الان پشیمونم که رهاش کردم ! یادمه که باید خیلی سریع میدویدیم نمیدونم چیشد که کله ملق شدم :)اونقدر ترسیدم و گریه هام و اون ضربه یادمه که کلا قیدش رو زدم ! اما حس میکنم ورزش واقعا درسهای زیادی رو در زندگی یادمون میده ، همینکه با یک درد جا نزنیم با یک شکست رها نکنیم اون هدف رو و …حرف استادتون عجیب به دلم نشست که زندگی در هر شرایطی ادامه داره ، اینروزا خیلی درگیر این افکار و مفهومش هستم و تصمیمات عجیبی( که البته دیگران میگن عاقلانه ای )گرفتم که فکرشم نمیکردم ! سلامت باشن سیفو جان.
    اوه راستی ، چجوری ۱۰کیلومتر دویدین؟! واقعا خوشبحالتون و آفرین:))پریروز گرمکن و کتونی و …رو برداشتم که تو مسیری بدوم ! کمی دویدم قفسه سینم درد بدی گرفت و اذیتم کرد و اینگونه قیدش رو زدم و کنسل شد برنامه ی صبحگاهیم! شما اون اوایل که دویدین اذیت نمیشدین؟؟البته شایدم بخاطر حال جسمیم بود .. ولی دوچرخه که همیشه از بچگی عشقم بوده و هنوز هم هست و هنوز رکاب میزنم البته کمتر ،یادمه یبار ۸-۱۰کیلومتر رفتم :)) باید دوباره برنامه بریزم برای دوچرخه سواری . ممنون از پست قشنگتون.سلامت و شاد باشید .

  5. سلام. تجدید عهد ارادت و دوستی 🙂

    یه مدت بود که به اینجا سر نزده بودم. تو کم و بیش عادت من رو میدونی. وقتی اندوه به نهایت برسه کفش ها مو در میارم و با پای برهنه میدوم. تا جایی که پاهام درد بگیره. بعدش در سکوت تمام تمرکزم رو میدم به فقط درد جسمم و اینجوری روحم آروم میشه.

    محاله این همه شباهت :))) از تایم ورزش مدرسه با عملکرد مشابه، تا شنا و بدنسازی و دفاع شخصی و دویدن.

    پ. ن : البته من الان با هیراد با یه دستگاهی که دقیقن اسم و مدل اش رو نمیدونم. فوتبال بازی می‌کنم. از کار و زندگی انداخته من رو:)) و رسما من با بچه سر تیم بایرن مونیخ دعوا میکنم. هر دو طالب این تیم هستیم :))

    پ. ن : بمونی به خیر و سلامت، رفیق:)

  6. سلام امیرمحمد
    امشب بنا به توصیه ت دویدن رو شروع کردم هرچند چون اولین بار بود کمی سخت بود نفس کشیدن برام و به خاطرهمین نشد خیلی طولانی بشه:))
    ولی حس خیلی خوبی داشتم بعدش
    ممنون ازت:)

  7. سلام دکتر قربانی عزیز
    قبلا در کامنتی به من گفته بودید که هنوز کتابی از هاروکی موراکامی نخوانده اید. حالا که این پست را دیدم فکر کردم شاید بد نباشد کتابی از او را به شما معرفی کنم که عنوان آن (وقتی از دویدن صحبت میکنم در چه موردی صحبت میکنم) هست.امیدوارم توی این روز های ابری هوای دلتون آفتابی باشه.

  8. سلام خدا قوت.
    یک سوال داشتم به نظرت اون زمان که قبول کردی ببر و درنا رو شروع کنی به دلیل منفعل بودن و عدم صراحتت بود؟
    منظورم اینه که تو سیفو رو قبل از اون نمیشناختی پس باید بگیم که قضیه ی اعتماد اینجا مردوده.
    واقعا یک فرد این جور مواقع چیکار میتونه بکنه (از این جهت میپرسم که من هم تقریبا تو همون سن هستم و شاید کمی منفعل) برگردیم سر سوال! اگر قبول نمیکردی تکبر نمیشد؟

    • نمیدونیم علیرضا و نخواهیم فهمید. من الان که در نقطه‌ی B هستم، نمیتونم کاملا حس‌هایم در نقطه‌ی A رو بفهمم. مقداریش حدس هست.

      ولی یه چیز رو میدونم. یک دلیل وجود نداشت برای قبول کردن. اگه یک چیز از علوم رفتاری یاد گرفته باشم، اینه که ما تئوری واحد نداریم (Grand Theory). نمیتونیم رفتار رو به یک تئوری ربط بدیم. نمیتونم بگم به خاطر منفعل بودن بوده.

      قسمتیش به خاطر منفعل بودن من بود.
      شاید واقعا بهش اعتماد کردم. حالا حقیقی یا دروغین. مهم نیست. مثلا ممکن هست اینجا Halo Effect اتفاق افتاده باشه. پس نمیتونیم بگیم اعتماد مردوده. خطاهای شناختی ما باعث میشن حتی در لحظه‌ی اول به یه نفر عمیقا اعتماد کنیم یا بهش بی‌اعتماد باشیم.
      قسمتی دیگه به خاطر عزت نفس پایین من بود که صحبت نمیکردم و صراحت نداشتم.
      و دلایل دیگه.

  9. سلام امیر محمد (جان).
    چون اولین کامنتی هست که دارم میذارم، سلام می کنم. اگر باز هم کامنت گذاشتم و سلام نکردم، حمل بر بی ادبی نشه.
    راستش من یه مدتی هست مرتب به وبلاگت سر می زنم. خاطراتِ پزشکی ات رو توی کوتاه نوشته های اتفاقی خوندم. خوندم و لذت بردم. آروم خوندم تا حس هایی که تجربه کردی را منم درک کنم.
    انصافاً زیبا می نویسی. سبک خاص خودت را هم پیدا کردی. احساس می کنم اگر چند نوشته به من نشان دهند و بگویند کدام مال توست، می توانم از روی نوشته ات حدس بزنم. امیدوارم که ضایع نشم:))
    در مورد اینکه سعی کردی ورزش رو جزو سبک زندگیت در بیاری، حس و حالت را می فهمم. منم همچین حس و حالی را داشتم و هنوز هم دارم. هنوز هم به ثبات نرسیده ام و در مسیر هستم. من فعلاً به پیاده روی های ۱ ساعته علاقه پیدا کردم چون می تونم توی آرامش خودم، به یه پادکست هم گوش بدم و لذت ببرم. توی دویدن، معمولاً انجام چنین کاری ممکن نبود برام.
    در مورد اینکه گفتی از شیرجه زدن و پریدن توی آب هم می ترسی، خیلی خوب منظورت رو می فهمم. منم شنا رو یاد گرفتم چون از نظرم باید یاد می گرفتم. ولی با شیرجه زدن خیلی راحت نبودم. دوستی که بهم آموزش داد، داشت شیرجه زدن رو هم می رفت یادم بده که ترم تحصیلیم تموم شد و دیگه من علاقه ای به انجام دادنش نداشتم. هرچند یه بار تنهایی تصمیم گرفتم برم با یه تور برم تنگ تیزاب (اردکانِ فارس) و تجربۀ عجیبی بود. یه صخره ای هم بود که خودم رو مجبور کردم برم بالای صخره و شیرجه بزنم. وحشتناک بود ولی دوستش داشتم. اگر انجامش نمی دادم، هیچوقت خودم رو نمی بخشیدم. برای همین

    • سینا سلام.

      سینا چقدر کامنتت رو دوست داشتم. چند بار خوندمش. واقعا ممنونم که برام نوشتی.

      اگه تند ندوی، میشه کم کم موقع دویدن هم پادکست گوش داد. داخل خود Nike Run Club هم یه سری داره. دیشب مثلا موقع دویدن داشتم Run with Lopez رو گوش میدادم که داستان بچگی Lopez Lomong بود.
      برات خیلی خوشحالم که پریدی. من هم باید این کار رو بکنم. احتمالا اولش از استخر و پریدن تو استخر. بعدش کم کم اینجور جاها. این تنگ‌ها خیلی خوب هستند. من همیشه حسرت رفتن بهش رو داشتم. یعنی اینجور نیست که تا الان اصلا نپریده باشم. پریدم. از ارتفاع‌های کوتاه. ولی خب به شدت مشکل دارم هنوز باهاش.

  10. کتاب The professor in the cage هم در همین مورد و خواندنی ست.

  11. ..::هوالرفیق::..
    سلام امیرمحمد عزیز،
    بی‌نظیر بود. در تمام طول متن لبخند می‌زدم و گاهی بلند می‌خندیدم. این مدت در متمم کارگاه انگیزش را شروع کردم. در اکثر مثال‌هایش از ورزش می‌نویسم. این که چقدر تلاش کردم آن را در زندگی‌ام به صورت یک روتین (و نه عادت) که کمی هم آگاهانه باشد، وارد کنم. اما واقعا یکی از دلایلش همین است… همین خاطره‌ی زیبایی که تعریف کردی و از ابتدایی تا همین امروزِ دوران دانشگاه مرا وادار کردی تا به خاطرات ورزشی خودم فکر کنم.

    و چقدر معلم نداشتیم… و چقدر معلمی ارزشمند است…

    امیرمحمد متاسفانه هر چه فکر کردم در زمینه‌ی ورزشی «معلمی» نداشتم. :))

    و چقدر شوق کردم از آن لحظه‌ای که گلی زدی… شانسی و نه از روی مهارت… هم‌ذات پنداری کردم.
    ————————————————————————————————————————–
    من هم خیلی ورزش‌ها را پیگیری کردم و موفق نشدم ادامه‌شان بدهم: شنا، کنگ‌فو توآ، فوتبال، پینگ‌پنگ و…

    چقدر این جمله آخری که نوشتم لازم بود. بیشتر می‌خواستم اعترافی باشد برای شکسته شدن تلسم ورزش!

    ارادت و اخلاص

  12. حالا داداچ
    اگه اون موقع ۱۰ کیلومتر میدویدی بهت ترحم امیز نگا نمیکردن?

  13. عجب پستی:)
    تایم لاین ورزشیت چه خوب نوشته بودی…

  14. سلام!
    مرا یاد داستان پیچیده ی من در ورزش انداختید!!
    خردسال بودم که ورزش را با ژیمناستیک شروع کردم و خب پیشرفت زیادی هم داشتم اما با رفتن به مدرسه دیگر نشد به تمرین ها بروم و به کل فرموش شد!!
    اوایل دبستان شیفته ی فوتبال شدم و با باقی دخترها تیم درست میکردیم و بازی میکردیم البته چون همه استقلالی بودیم تیم های ما استقلال تهران و استقلال اهواز بود:)))))))))) آن روز ها فوتبال در کوچه حسااابی بهم می چسبید! البته اگر سرزنش ها و کلیشه ها را گوش نمی کردم…
    بعد از ان سراغ والیبال رفتم حس کردم فوتبال راضیم نمیکند! اما بقول شما معلم خیلی مهم است. و خوب چون در سرویس زدن زیاد قوی نبودم چندبار در تمرین حسابی جلوی بقیه تخریبم کرد! و امان از نگاه های ترحم آمیز!! اینطوری شد که از والیبال دور شدم. البته اینکه به نظرم کسل کننده هم بود بی تاثیر نبود!!! خلاصه که رو به هندبال اوردم و خواهشانه به او گفتم که لاقل تو کمی مرا بیشتر کنار خود نگه دار!! دوران خوبی بود مسابقات می رفتم جایزه می گرفتم و… اما بازهم راضی نشدم!
    به سراغ کنگ فو رفتم و دو کمربند گرفته و آن راهم رها کردم. البته به نظرم اینکه کسی ادم را حمایت کند و به او قوت قلب بدهد خیلی تاثیر در ادامه کار دارد. برای من حمایتگر فقط خودم بودم.
    بعد از آن یک روز در استخری افتادم و مرگ را دیدم اینطور شد که به فکر شنا افتادم! آن را کامل یاد گرفتم. اتفاقا من در شنا شیرجه را خیلی دوست دارم. نوعی تخلیه ی انرژی برایم است!! وقتی شیرجه میزنم برای ثانیه هایی باقی چیزها را فراموش میکنم.
    در این میان یک روز در مدرسه برای تیم بسکتبال یار کم اوردند و من با اعتماد به نفس جلو رفتم و گفتم من هستم!! رفتم و دیدم این همان است که میتواند مرا مدت طولانی تری کنار خود نگه دارد! خلاصه که هنوز بسکتبال را دوست دارم و بیخیالش نشدم:) البته اگر دوران استرس زای پشت کنکور بودن تمام شود.
    بعضی روز ها هم میدوام و خب به نظرم برای دور شدن از باقی چیزها و غرق شدن در خود کمک کننده ست..

    ممنون که مرا یاد این خاطرات طولانی انداختی. گاهی وقتا خاطره درمانی خیلی جواب میدهد!

  15. سلام.
    منم توی ورزش زیاد ازین شاخه به اون شاخه پریدم،ورزش های زیادی رو امتحان کردم که هیچ کدوم به من و سبک زندگیم نمی خورد و نمی تونستم توشون تداوم داشته باشم تا اینک کتاب “از دو که حرف می زنم از چه حرف میزنم” هاروکی موراکامی رو خوندم. با توجه به توصیفی که از خودش و شخصیتش و عادات و رفتارهاش میکرد خودم رو خیلی شبیه بهش دیدم و جرقه دویدن و امتحان کردنش بعد از کتاب برام زده شد و الان مدتیه که می دوم و شدیدا و عمیقا بهش وابسته شدم.
    اگه نخوندیش بهت پیشنهادش میکنم دید گسترده تر و وسیع تری رو درباره دویدن و تاثیراتش چه روی زندگی شخصی و چه اجتماعی بهت میده. با متن هایی که می نویسی و شخصیتت فک کنم ارتباط خوبی باش برقرار کنی:)

  16. سلام رفیق من با آهنگ های ویوالدی،شوبرت و بتهوون و … دویده ام. خواستم بگم تنها نیستی 🙂

  17. سلام ☺ جالب و جذابه که این قدر با جزئیات اتفاقات رو به خاطر میاری ، مثل همیشه لذت بردم از خوندن نوشته ات ، منم ترغیب شدم به دویدن ?

  18. سلام خیلی خوبه که دوباره سعی خودتو کردی ولی من بهت قول میدم اینم ول میکنی دووم نداره

  19. سلام امیرمحمدِ حافظه طلایی?
    این رشته با کنگفو توآ خیلی تفاوت داره؟

  20. سلام آقای قربانی
    منم همیشه از ورزش کردن توی مدرسه بیزار بودم و همیشه کمترین نمراتم از ورزش بود گاهی ۱۴ یا ۱۶ و این موضوع همیشه باعث شوخی وخنده خانواده می شد هنوز هم از ورزش بیزارم ولی خب واقعا به نظرم لازمه زندگی به سبک مدرنه .

  21. سلام امیر محمد جان، چه احساس عجیب مشترکی از معلم ورزش!!!، من تا یکی دوسال پیش دوچرخه سواری میکردم و ارامش ام رو تو این مسیر پیدا کرده بودم،منتظر بهار مینشسم تا زمین مناسب شه برای دوچرخه سواری من .اما حدود دو سالی هست که هیچ فعالیت بدنی ندارم، فقط صبح تا شب یه گوشه از اتاقم رو اتنتخاب کردم و نشستم و دارم درس میخونم،انتخاب کردم این سبک و مدل رو برای رسیدن به هدفم، میانه مسیری که انتخاب کردم و الان در ادامه همون مسیر هستم، احساس نا امیدی عجیبی تمام وجودم رو گرفت و این حس خستگی نبود، نا امیدی بود… احساس کردم تمام تلاشم و تمام سختی هایی که کشیدم بیهوده بودن… خیلی چیز هارو فدای مسیر و هدفم کردم،یکی اش دو چرخه ام بود …اما وسط نا امیدی دوباره پناه بردم به دوچرخه ام.انگار اون منو صدا کرد .شب بود و پدرم در کنارم،شروع کردم به رکاب زدن…با تمام وجود …اولش خوشحال از اینکه دوباره برگشتم به رکاب زدن ولی بعد…یاد تلخی های مسیر افتادم،یاد شکستی که خوردم،یاد طعنه هایی که شنیدم،باد احساس نا امیدی وجودم،یاد سختی هایی که کشیدم ،هربار که بیشتر میگذشت با شدت بیشتری پا میزدم ،انگار که همه ی انتقام خودم رو دارم از خودم میگیرم ،با دوچرخه ام ! انقدر رکاب زدم که افتادم ! چشام سیاهی رفت! تعادلم رو نتونستم حفظ کنم و شانس اوردم که پدرم کنارم بود، فک کنم به خاطر افت شدید قند بوده احتمالا،چشام داشت بسته میشد و حالت تهوع….
    خلاصه اینکه از اون روز به بعد دوچرخه و اون سخت رکاب زدن باعث شد با قدرت بیشتری به تلاشم ادامه بدم و اون حس نا امیدی کم رنگ تر شد و من دوباره به دوچرخه ام برگشتم…

  22. صبح ها معمولا به وبلاگ دوستان سر نمیزنم مگر اینکه Inoreader اسامی خاصی رو نشون بده 🙂
    به به، لذت بردم ازین توصیف قشنگ.
    ببین من در وضعیت برعکس تو بودم و الان هم کم تحرک شدم به غیر از پیاده روی های طولانی.
    در دوران ابتدایی از فوتبال بدم میومد، تا روزی در چهارم دبستان.
    یک گل شانسی زدم مثل تو و بعد دیدم آقا عجب حس خوبی داره.
    ورزش رو با فوتبال ادامه میدادم. دوران راهنمایی و دبیرستان وضعیت بسیار خوبی هم داشتم. بگذریم از کلاس های رزمی که رفتم اما نیمه کاره موند.
    تا رده های خیلی خوب تیم استان و چند تا جای دیگه هم بازی کردم. در سن ۱۶-۱۷ سالگی یه جورایی حرفه ای بودم.
    تا رسیدیم به پایان دبیرستان و گذاشتمش کنار. آینده ای با خودم نمیدیدم با فوتبال. اما دوستش داشتم.
    دویدن رو شروع کردم. گه گاه با فاصله زمانی. منظم نبودم. همین شده که کمی تپل تر شدم:))
    و الان بعد از ۶ سال از اون دوران، تا هفته پیش سعی میکردم رو تردمیل بدوم:) البته نه با این سرعت تو.
    خیلی خوبه این ارقام.
    این روزها دیگه از فوتبال هم خوشم نمیاد. میشه شاید یکی دو سال که دیگه ۱۰ دقیقه هم حتی بازی رو تماشا نکردم.
    شاید دورهمی دوستانه ای بوده و گفتن این بازی جام جهانی بشینیم ببینیم ولی دیگه اطلاعاتم در حد فرگوسن مونده و تموم شده و راضی ام.
    در تعجبم از خودم که اینقدر تغییر نظر راجع به ورزشی اون هم بدون کار چندانی؟
    همون پیاده روی رو ثابت دارم و دویدن رو هم با دیدن این پست خوب اضافه میکنم بهش:)
    بچه ها معمولا بهم میگن که اگر سن تو رو بر عکس هم بنویسن باز سنت برای پیاده روی کمه:)
    ولی خب من ازین جمله نسیم طالب برای تسکین دادن خودم استفاده میکنم (مفهوم مُسکن رو احتمالا تو بهتر از من میفهمی):
    To become a philosopher, start by walking very slowly”

    • بهنام سلام.

      این لطف تو به من هست واقعا. نمیدونم چی بگم.

      بهنام. من الان هیچی از فوتبال نمیدونم. هیچی. جام جهانی هم یکی از دو بازی‌هاش رو دوستام من رو بردن دانشکده که دست جمعی ببینیم. برای همین در مورد قسمت فوتبالی کامنتنت سعی میکنم چیزی نگم :)) ولی دبستانی که بودم، بدجوری منچستر یونایتد رو دوست داشتم. نمیدونم چرا. من حتی فوتبال هم نمیدیدم. فقط این رو دوست داشتم. کسی هم اطرافم حس خاصی به این تیم نداشت که بگم اثر اون بوده.

      امیدوارم در آینده‌ای نه چندان دور فرصت بشه و با هم، یکی از این پیاده‌روی‌های طولانی رو بریم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *