سرود مستانه‌ی اندوه زمین

جنابِ رییس، استادانِ گرانقدر، دانشجویانِ محترم؛

از تمامیِ شما برای افتخارِ سخنرانی در این مراسم سپاس‌گزارم. جملاتِ اولین رییسِ این دانشگاه علوم پزشکی، دنیل گیلمن، را به خاطر می‌آورم که گفته بود: «یک دانشگاه، مسیرِ اصلیِ خود را گم خواهد کرد اگر کسانی را پرورش دهد که صرفاً دانشی را از روی کتاب‌ها خوانده‌اند، یا فقط به کارگیریِ صنعتی را بلدند، یا با آموخته‌هایشان خودنمایی می‌کنند. وظیفه‌ی دانشگاه نشرِ دانش نیست، برانگیختنِ میلِ به دانش است».

دوست دارم سخنانم را از همین نقطه آغاز کنم، و اجازه می‌خواهم مستقیماً فارغ‌التحصیلان را موردِ خطاب قرار دهم.

دوستانِ جوانِ عزیزم؛

یادداشت‌های من درباره‌ی نکاتی که به زودی با شما در میان خواهم گذاشت، در یک صبحِ یکشنبه – یکشنبه‌ای سرد و بارانی – در چند هفته‌ی گذشته نوشته شد. شماره‌ی آن روزِ روزنامه‌ی نیویورک تایمز را تازه کنار گذاشته بودم – در واقع، فقط می‌توانستم مقدارِ اندکی از مطالبِ آن را بدونِ از بین بردنِ لذتِ صبحانه‌ام بخوانم – و به جای آن، به آسمانِ خاکستریِ آن سوی پنجره و صفحه‌ی کاغذِ سفیدِ پیشِ رویم خیره شده بودم.

ابتدا می‌کوشیدم گزارش‌های سخت بی‌رحمانه‌ای را که از این‌جا، از جهان‌مان، خوانده بودم هضم کنم؛ سپس سعی کردم چیزی در آن‌ها بیابم که پایه‌ی این سخنرانی باشد؛ بعد تلاش کردم آن‌ها را فراموش کنم تا بلکه ذهنم نقطه‌ی روشنی بیابد و آن را خطاب به فارغ‌التحصیلانِ امروزِ این دانشگاه بگویم. به قولِ مادرم، «چنین شانسی در کار نبود». این‌ها را برای‌تان نقل می‌کنم، چون آن‌چه خواهم گفت، سرمای آن روز صبح و اندوهِ آن روزنامه را بیان خواهد کرد.

من و شما به خوبی می‌دانیم که آن بانوی خاکستری‌پوش، «بدبینی»، شاید از سرِ تفاخر، در هیچ سخنرانیِ جشنِ فارغ‌التحصیلی – هرچقدر هم روشنفکرانه باشد – حاضر نخواهد شد. من باید فارغ‌التحصیلانِ امروز را، با انرژیِ بیشتر به سوی آینده‌ی روشن‌شان بخوانم. زنده‌باد خوشبینی؛ «چنین شانسی اما در کار نیست».

من، آن روز صبح، در حالی که این یادداشت‌ها را می‌نوشتم، تلاش کردم خودم را در جایگاهِ شما بگذارم. آن فارغ‌التحصیلان می‌خواهند چه چیزی از من بشنوند؟ آیا دوست دارند که به آن‌ها بگویم شما به خوبی آموزش دیده‌اید، جهان متعلق به شماست، بروید و جهان را بگیرید؟ نه، شما بارها چنین چیزهایی شنیده‌اید. یا انتظار دارند مثلِ یک معلمِ اخلاق، تلاش کنم ایده‌آلیسمِ درونیِ آن‌ها را بر علیهِ ماتریالیسمِ غالب در این کشور بشورانم؟ نه، این یک مجلسِ وعظ نیست – آن صبحِ یکشنبه با خودم گفتم – و من هم قرار نیست یک واعظ باشم. شاید باید به عنوانِ یک هنرمند با آن‌ها سخن بگویم. به عنوانِ یک موسیقی‌دان؛ و قسمتی از چیزی را که در قلب و مغزِ یک هنرمند در مواجهه با آن‌چه ساده‌لوحانه واقعیت می‌نامیم می‌گذرد، با آن‌ها در میان بگذارم.

دو جنگِ جهانی قبل، شاعرِ بزرگِ ایرلندی، ییتس، واقعیتی را دید که به شکلی خارق‌العاده با واقعیتی که ما با آن روبه‌روییم، همانند است. او در شعرِ کوتاه، اما تکان دهنده‌ی خود، «دومین بازگشت»، می‌گوید: «همه چیز از هم می‌پاشد، و هیچ چیز جلودارِ آن نیست؛ خون همه را جا را گرفته است، و معصومیت در دریای خون غرق می‌شود». و سپس، به دو جمله‌‌ای می‌رسیم که گویی همین دیروز سروده شده‌اند:

«بهترینِ چیزها رغبتی برنمی‌انگیزند

و بدترین‌ها سرشار از لذتند».

به طرزِ دردناکی آشناست. و ییتس چگونه به تصویرِ سردی که خودش ساخته پاسخ می‌گوید؟ مانندِ همه‌ی هنرمندان، پاسخِ او تصویری به همان اندازه سرد از بی‌رحمیِ سرکش است؛ اطمینان دارم تصویری را که او در پایانِ این شعر از ظهورِ هیولاهایی از سرزمینِ بیت‌اللحم می‌سازد به یاد دارید. مگر ممکن است کسی آن را فراموش کند؟ و آن تصویر، آن رویا، به همان اندازه که به مخاطبانِ شصت سالِ پیش اخطار می‌داد، امروز به ما اخطار می‌دهد. اما در عینِ حال، این شعر با تمامِ هستی‌اش، با زیباییِ فوق‌العاده‌اش و با محتوای زیبایی‌شناسانه‌اش، ما را آسوده می‌کند، و سبب می‌شود ایمانمان را بازیابیم. مانندِ تمامِ آثار هنریِ بزرگ، این شعر به یادمان می‌آورد کسانی نگهبانِ ما هستند: هنرمندان – پیام‌آورانی که افق‌هایی را می‌بینند که به چشمانِ ما نمی‌آید. ییتس در فراسوی واقعیت، رویایی ماندگار می‌دید.

تنها ابزارِ هر هنرمند در مواجهه با واقعیت، رویا یا به عبارتِ دیگر تخیلِ اوست. این بزرگ‌ترین داراییِ یک هنرمند برای ادامه‌ی حیات است. و از آن‌جا که کارِ هنریِ او همان زندگی‌اش است، تخیل‌اش پیوسته در کار است. هنرمند زندگی را تصور می‌کند. روان‌شناسان به ما می‌گویند تخیلِ یک کودک در شش یا هفت سالگی به اوجِ خود می‌رسد، و بعد کم‌کم فرومی‌نشیند تا با نوعِ نگاهِ او در بزرگسالی همراه شود – همان چیزی که به آن واقعیت می‌گوییم.

افسوس. شاید چیزی که یک هنرمند را از مردمِ عادی جدا می‌کند، این باشد که به دلیلی، رانه‌ی تخیل در او کمتر محدود می‌شود؛ او در بزرگسالی، مقدارِ بیشتری از آن تخیلِ پنج‌سالگی را حفظ می‌کند. مقصودم آن تصاویری که سنت‌های رمانتیک از هنرمند می‌سازند نیست؛ دیوانه‌ای که شبیهِ بچه‌ها رفتار می‌کند. او می‌تواند مسواک بزند، یا زندگیِ عاشقانه‌ی خود را ادامه دهد، یا بقیه‌ی پولش را از یک راننده‌ی تاکسی بگیرد. وقتی از رویای یک هنرمند سخن می‌گویم، منظورم نه انتزاعِ همیشگی از واقعیت، که قدرتِ تخیلی‌ست که فعالیتِ هنریِ او و واکنش‌هایش به جهان را شکل می‌دهد. و آن‌چه از این تخیلِ خلاقانه به وجود می‌آید، نه رویاهایی بیهوده، که حقیقت است – تمامِ حقایقِ ماندگاری که ما را پرورانده‌اند؛ از دانته تا جویس، از باخ تا بیتلز، از پراکسیتلس تا پیکاسو.

صحبت از پیکاسو شد، هفته‌ی گذشته به نمایشگاهِ مجموعه‌ی آثارِ او در موزه‌ی هنرِ مدرنِ نیویورک رفتم؛ و در این نمودِ کاملِ تخیل، رویا، حسِ بازی، تغییرِ لذت‌بخشِ سبک‌ها، آزادیِ همیشگی برای فکری نو، آزمودنِ چیزی جدید، و در یک کلام، تفریح در عمیق‌ترین معنای آن، غرق شدم. این درسِ بزرگی‌ست، نه فقط در هنر، که در زندگی. چون هریک از ما را ترغیب می‌کند تا نگاه‌هایمان را تازه کنیم، و به رویاهایمان اجازه‌ی باروری بدهیم.

این موضوع مرا به مهم‌ترین نکته می‌رساند: نعمتِ تخیل، به هیچ عنوان، تنها متعلق به هنرمندان نیست؛ بل نعمتی‌ست که همه‌ی ما در آن سهیم هستیم. به همه‌ی ما – همه‌ی شما – به نسبتی، قدرتِ خیال‌پردازی عطا شده است. حتی ساده‌ترین فرد در بینِ ما هم، در رویاهای شبانه، امیدها و آرزوهایش را می‌بیند. هم‌چنین، همه فکر می‌کنند؛ کیفیتِ تفکر – نه فقط تفکرِ منطقی، بلکه تفکرِ خلاقانه – است که تفاوت را به وجود می‌آورد.

“The gift of the imagination is by no means an exclusive property of an artist;

it is a gift we all share; to some degree or other all of us, all of you, are endowed with the powers of fantasy.

The dullest of dullards among us has the gift of dreams at night – visions and yearnings and hopes.

Everyone can also think; it is the quality of thought that makes the difference – not just the quality of logical thinking, but of imaginative thinking.”

بزرگ‌ترین متفکرانِ ما، کسانی که در جهان تغییراتِ انقلابی ایجاد کرده‌اند، همیشه در واقعیت به نقطه‌ای رسیده‌اند که پیش‌تر آن را تخیل کرده بودند؛ آن‌ها ابتدا خیال می‌کنند، و بعد به دنبالِ اثباتِ آن می‌روند. این موضوع، بدونِ تردید در موردِ افلاطون و کانت، موسی و بودا، فیثاغورث و کوپرنیک، و بله، فروید و مارکس، و همین‌طور آلبرت اینشتین – کسی که همواره تاکید می‌کرد که تخیل از دانش مهم‌تر است – صادق است. چند بار از او شنیده‌ایم که رویای نظریه‌ی میدانِ واحد یا اصلِ نسبیتِ خود را می‌دیده است؟ آن‌ها را درک می‌کرد، و بعد در لحظه‌ی الهام، در حالی که غرق در کار روی آن‌ها بود، می‌فهمید که قابلِ اثبات و درنتیجه حقیقی هستند.

اما چه چیزی حقیقی است؟ آیا امروز فیزیکِ نیوتنی، به دلیلِ جایگزینی با فیزیکِ اینشتینی، کمتر حقیقی‌ست؟ نه، همان‌طور که ویتگنشتاین، فلسفه‌ی افلاطون را از درس‌های فلسفه‌ی شما بیرون نرانده است. این که زمین تخت است هرگز نه یک حقیقت، که تنها نوعی درک بوده است. این‌که زمین گرد است، یک حقیقتِ اثبات شده است، که شاید روزی با تعریفی جدید از مفهومِ «کروی بودن» کمی تعدیل شود؛ اما حقیقت برجای خود باقی‌ست. حقایق جاودانی هستند؛ به همین دلیل به دستِ آوردنِ آن‌ها دشوار است. افلاطون به دنبالِ حقایقِ قطعی بود، و اینشتین به دنبالِ حقایقِ نسبی. حق با هر دو آن‌هاست. هر دو رویاهای خود را دنبال می‌کردند. حتی هگلِ دیالکتیسین و سخت‌گیر، یک بار گفته بود حقیقت ضیافتِ مستانه‌ای‌ست که در آن حتی یک نفر هم هوشیار نیست. گئورگ ویلهلم فریدریشِ پیر! درست می‌گویی؛ صدایت را بلند و واضح می‌شنویم. در جست‌وجو برای حقیقت، باید سرمست از تخیل بود.

اما تمامِ این‌ها به شما، و به واقعیت‌های مهیبی که امروز با آن‌ها روبروییم، چه ارتباطی دارد؟ همه‌ی این‌ها در رابطه با شماست، چون شما نسلِ امید هستید. ما به شما، و به تخیل‌تان، برای یافتنِ حقایقِ جدید ایمان داریم: پاسخ‌های درست، نه راهِ حل‌های موقتی، برای هزارتوهایی که ما را احاطه کرده‌اند. اما خواهید پرسید چرا ما؟ چرا وظیفه‌ای به این دشواری بر دوشِ نسلِ ماست؟ تلاش می‌کنم برای‌تان توضیح دهم.

نسلِ پدرانِ شما، نسلی بسیار منفعل بود؛ و عجیب هم نیست. آن‌ها، اولین نسلِ تمامِ تاریخ بودند که در یک جهانِ اتمی به دنیا آمدند. اولین انسان‌هایی بودند که باید وجودِ بمبِ هسته‌ای را به عنوانِ یک اصلِ اولیه می‌پذیرفتند. نکته همین‌جاست: جهانِ پس از هیروشیما، جایی به کلی متفاوت است. شما درک می‌کنید که هیروشیما تا چه اندازه می‌تواند انفعال به دنبال داشته باشد؛ بازگشت به خودخواهیِ محض، و فلسفه‌ای که می‌گوید تا آن‌جا که می‌توانی، تا وقتی که زمان باقی‌ست، به دست بیاور. و البته، خودخواهیِ این نسل، به واسطه‌ی فراگیریِ فوق‌العاده‌ی تلویزیون، تقویت می‌شد.

این نسل، اولین نسلی بود که در مقابلِ تلویزیون می‌نشست، و اطمینان می‌یافت که لذت‌های فوری را به دست خواهد آورد؛ هم در تبلیغات – راحتیِ «فوری»، فرمِ موی دلخواهِ «فوری»، همه‌چیزِ «فوری» – و هم در خودِ پدیده‌ی دسترسی به تفریحاتِ متنوع و «فوری»، تنها با یک اشاره‌ی انگشت. و به این‌ها، یک عاملِ سوم را هم اضافه کنید: سهولتِ بی‌نظیرِ مصرفِ موادِ مخدر؛ یک نسخه‌ی عالی برای انفعالِ بیشتر. و در نتیجه، انفعال و تلاشِ عجولانه و دیوانه‌وار برای در زیرِ سایه‌ی این سه عامل بودن، و نگرانیِ روزافزون برای کسبِ «موفقیت»، در مادی‌گرایانه‌ترین شکلِ آن. احتیاجی نیست که بگویم این شرایط را هیچ تفکرِ خلاقی نساخته است.

اما نسلِ شما متفاوت است. با خود خواهید گفت: «واقعاً؟ ما هم در یک جهانِ اتمی زندگی می‌کنیم. ما هم تلویزیون داریم، و موادِ مخدر و لذت‌های «فوری» در دسترس‌مان است، و بعضی از ما همچنان به دنبالِ همان سه عامل هستند». اما شما متفاوت هستید. شما یک چشم‌انداز دارید؛ و این سرمایه‌ای بی‌اندازه گران‌بهاست. شما دهه‌ها از پیشینیان‌تان، که ناگهان تحتِ تاثیرِ همه‌ی این‌ها قرار گرفتند فاصله دارید. شما اولین نسلِ بعد از هیروشیما هستید که می‌توانید گذشته را بنگرید و بگویید «نه». شما نتایجِ نگاهِ ساده‌انگارانه‌ی نسلِ گذشته را دیده‌اید. شما دو دهه‌ی ابتداییِ عمرتان را همراه با ویتنام، همراه با واترگیت، و همراه با تمامِ تجربیاتِ هشداردهنده‌ی دیگر گذرانده‌اید، اما «می‌توانید» نسلی نو و متفاوت باشید. نسلی با دیدگاه‌هایی تازه، و آماده برای افکاری نو – افکاری خلاقانه؛ اگر به رویاهای خود اجازه‌ی بالیدن دهید.

آن‌چه من از شما می‌پرسم، و شما باید از خود بپرسید، این است: آیا آماده‌اید تا ذهنِ خود را از بندِ افکارِ متعصبانه و خشک برهانید؟ آیا می‌توانید در برابرِ انفعالی که منجر به تداومِ وضعِ موجود می‌شود، ایستادگی کنید؟ و به طورِ خاص، آیا قدرتِ آن را دارید تا خود را از فضای جنگِ سرد، که امروز دهه‌ی هشتاد در زیرِ سایه‌ی آن آغاز شده است، آزاد کنید؟ و بیش از همه، از ابزارِ این جنگ: مرز‌هایی که هر روز پررنگ‌تر می‌شوند، حصارها، دیوارها، گذرنامه‌ها، و تفکیک‌های نژادی و ملیتی.

حتی همین امروز، کسانِ زیادی چنان از «جنگِ جهانیِ سوم» صحبت می‌کنند که گویی این جنگ، نه تنها قابلِ تصور، که اجتناب‌ناپذیر و طبیعی‌ست. من به شما می‌گویم: نه قابلِ تصور است، نه طبیعی‌ست و نه اجتناب‌ناپذیر؛ و تمامِ آن حرف‌های ظاهراً تخصصی درباره‌ی احتمالِ زنده ماندن در صورتِ حمله‌ی اتمی به این یا آن شهر، و این یا آن منطقه، تنها گفته‌هایی خطرناک و احمقانه هستند. زنده ماندن در برابرِ چه؟ چرا؟ برای رسیدن به کدام نتیجه؟ نقطه‌ی اوجِ این حماقت در مفهومِ «قدرتِ کشتار»، که امروز مدام در بینِ مقاماتِ بلندپایه موردِ بحث است، هویدا می‌شود.

معنیِ این گفت‌وگوهای رسمی، برای کاهشِ درصدِ «قدرتِ کشتارِ» سلاح‌های اتمی از هشتاد و نه به هشتاد و چهار، یا حتی از دو به یک چیست؟ تنها یک درصد «قدرتِ کشتار» کافی‌ست تا حیات روی این سیاره منقرض شود. و همین‌طور که این گفت‌وگوهای بی‌معنی ادامه دارد، شاهدِ افزایشِ مداوم و روزافزونِ سلاح‌های اتمی هستیم؛ و به فکر می‌افتیم.

و در این لحظه، در لحظه‌ای که ذهنِ ما شروع به تفکر می‌کند، خلاقیتِ ما به جنبش درمی‌آید. این دقیقاً لحظه‌ی درست برای رویاپردازی و غلبه بر مشکلات است. لحظه‌ی درست برای حل کردنِ هزارتوهایی که همان‌طور که پیش‌تر گفتم، ما را احاطه کرده‌اند. پس دوباره می‌پرسم: آیا آماده‌اید، و شجاعتِ آن را دارید، که ذهنِ خود را از تمامِ افکارِ خشکی که ما، نسل‌های پیشین، در ذهنِ شما قرار داده‌ایم برهانید؟ آیا، آن‌طور که هنرمندان پذیرفته‌اند، می‌پذیرید که کنش‌های بیرونیِ ما را حیاتِ روحانی‌مان تعیین می‌کند، و هرچقدر حیاتِ روحانیِ همه‌ی ما پربارتر باشد، لاجرم جامعه‌ای سالم‌تر و پربارتر خواهیم داشت؟

اگر برای پذیرشِ همه‌ی این‌ها آماده‌اید – که کارِ آسانی نیست – باید از شما بپرسم که آیا برای نتایجِ قطعیِ آن‌ها هم آماده‌اید؟ بیایید شجاعانه از دشوارترینِ این نتایج آغاز کنیم: این‌که جنگ چیزی از رده خارج است. حماقت‌های هسته‌ایِ ما کهنگیِ آن را به خوبی نشان می‌دهد. اکنون جنگ به عادتی قدیمی، و مناسکی قبیله‌ای برای بزرگ‌داشتِ ملی‌گراییِ افراطی، تعصب، ترس از دیگری و بالاتر از همه‌ی این‌ها، حرص و طمع، می‌ماند.

آیا در گسترش و انبار کردنِ بی‌پایانِ موشک‌های اتمی، چیزی در خورِ سرزنش، یا حتی وقیحانه، نمی‌بینید؟ آیا در ملتی که حجمِ عظیمی از سرمایه‌ی خود را، به جای مدارس، بیمارستان‌ها، کتاب‌خانه‌ها و تحقیقاتِ ضروری درباره‌ی دارو و انرژی و در کنارِ همه‌ی این‌ها، حفاظت از محیطِ زیستِ این سیاره و امکانِ ادامه‌ی حیات در آن، خرجِ افزایشِ نیروی نظامی می‌کند، چیزی به شدت غلط نیست؟ چرا این‌گونه به سوی خودکشی می‌رویم؟

مشخص است که من نمی‌توانم، مانندِ سیاست‌مداران و اقتصاددانان و جامعه‌شناسان، پاسخی قطعی به شما بدهم. گفتمانِ من، گفتمانِ متفاوتی‌ست. من یک هنرمندم، و پاسخِ من این است که ما اجازه نداده‌ایم تا تخیل‌مان جوانه زند. رویاهایی که ما را راهنمایی می‌کنند، هم‌چنان رویاهای بدویِ گذشته هستند که از طمع و میلِ به قدرت و سلطه سرچشمه می‌گیرند. ما مجبوریم رویاهای جدیدی خلق کنیم؛ رویاهایی که زمینِ ما را به جای جوامعی جدا از هم، که از بحرانی به بحرانِ دیگر می‌غلتند و در نهایت خود را نابود خواهند کرد، به مکانی امن و جهانی اخلاقی تبدیل کنند.

ما بارها شنیده‌ایم که به قدری غذا روی زمین هست که می‌توان بیست برابرِ جمعیتِ فعلی را سیر کرد، و به قدری آب هست که می‌توان تمام صحراها را از تشنگی نجات داد. جهان سرشار از نعمت، و طبیعت بخشنده است، و ما هرچه را لازم است در اختیار داریم. پس چرا نمی‌توانیم همه‌ی انسان‌ها را به حداقلی از امکانات برسانیم؟ پاسخ همان است: ما نیاز به تخیل داریم. به رویا. به رویاهای جدید، و شور و شجاعتِ رسیدن به آن‌ها. تنها بیندیشید: اگر تمامِ منابعِ خلاقیتِ همه‌ی ما برای خلقِ ساختارهای قدرتِ متفاوت، و ایجادِ نیرویی عظیم برای خلعِ سلاحِ جهانی به کار گرفته می‌شد، چه معجزه‌ای رخ می‌داد؛ چه حقایقِ جدید، و چه قلمروهای کشف‌ناشده‌ای از زیبایی آشکار می‌شدند!

می‌گویید غیرِ ممکن است؟ می‌گویید خلعِ سلاحِ جهانی بدونِ یک جنگِ ویران‌گر قابلِ تصور نیست؟ بسیار خب. بیایید همین حالا با هم رویایی بسازیم. رویایی شگفت‌انگیز. بیایید فرض کنیم همین حالا، یکی از ما رییسِ جمهورِ آمریکا شده است – رییسِ جمهوری بسیار خلاق که ناگهان تصمیمِ قاطع گرفته است که آمریکا را کاملاً خلعِ سلاح کند.

من علائمِ ترس را در چهره‌ی شما می‌بینم: «آن‌چه این هنرمندِ مجنون می‌گوید، چیزی جز دیوانگی نیست. این اتفاق نمی‌تواند بیفتد. این‌جا یک نظامِ دموکرات است، و رییسِ جمهور نمی‌تواند یک دیکتاتور باشد. کنگره اجازه نخواهد داد، غرورِ ملی جریحه‌دار خواهد شد، دوستان‌مان به ما خواهند گفت خائن، این اتفاق نمی‌تواند بیفتد».

اجازه دهید تخیل‌مان به پیش رود؛ فراموش نکنید، ما تنها رویاپردازی می‌کنیم. بیایید ساده‌تر بیندیشیم. فرض کنیم کسی از میانِ نمایندگانِ کنگره برخیزد، و اعلام کند که رییسِ جمهور دیوانه شده و به کشور خیانت کرده است و علیهِ او اعلامِ جرم کند. همه با او موافق هستند. اما فرض کنید – فقط فرض کنید – یک یا دو سناتور، نکته را دریابند، و این ایده‌ی دیوانه‌وار را به عنوانِ جسورانه‌ترین تصمیمِ تاریخ بپذیرند.

و فرض کنید این چند عضوِ کنگره، تواناییِ هیپنوتیزم کردنِ بقیه را داشته باشند؛ و این ایده در میانِ بقیه‌ی افراد نشر پیدا کند – اجازه دهید تخیل‌مان راهِ خود را ادامه دهد! – و همه، به جای اعتراض، بایستند و با افتخار، به اجرای این تصمیمِ بی‌سابقه و قهرمانانه کمک کنند. حتی شاید کسانی احساس کنند که این بالاترین حدِ ایثار است – بسیار بالاتر از ایثارِ کسی که فرزندش را در یک جنگِ آخر‌الزمانی از دست می‌دهد. ممکن است این شجاعت و افتخار گسترش یابد و حتی – بگذارید تخیل‌مان پیش‌تر رود – دوستان‌مان ما را تشویق کنند. این ساده‌ترین موقعیتی‌ست که می‎توان به آن فکر کرد.

اما حالا بگذاریم رویاهایمان ما را به هرکجا می‌خواهند ببرند. اولین فکرتان چیست؟ طبیعتاً، این‌که اتحادِ جماهیرِ شوروی خواهد آمد، و به سرعت کشورِ ما را خواهد گرفت. اما آیا آن‌ها واقعا چنین خواهند کرد؟ چرا باید بخواهند مسئولیتِ ملتی عظیم، پیچیده و جامعه‌ای سرشارِ از مشکلات را – که جامعه‌ی ماست – بر عهده بگیرند؟

ضمنِ این‌که آن‌چه به آن شوروی می‌گوییم چیست؟ رهبرانِ شوروی؟ ارتشِ شوروی؟ یا مردمِ آن؟ تنها دلیلِ یک ارتش برای جنگ با ارتشی دیگر، دستورِ رهبرانِ آن است؛ اما آن‌ها چگونه خواهند جنگید اگر دشمنی در کار نباشد؟ دشمنِ فرضیِ آن‌ها، به شکلی جادویی ناپدید شده، و جای خود را به بیش از دویست میلیون آمریکاییِ شاد، صلح‌طلب و قدرت‌مند داده است.

بگذارید این رویا ما را دورتر ببرد. مردمِ روسیه بی‌شک جنگی نمی‌خواهند؛ آن‌ها تا همین امروز رنجِ فراوانی برده‌اند. بسیار محتمل‌تر است که آن‌ها رهبرانِ جنگ‌طلبِ خود را کنار بگذارند، و اتحادِ جماهیرِ سوسیالیستیِ خود را تبدیل به یک دموکراسیِ واقعی کنند. و – فراتر رویم! – به الگوی جدیدی بیندیشید که برای تمامِ جهان به وجود می‌آید. به آرامشی بیندیشید که ناگهان پدید می‌آید. به ثروتِ آزادشده‌ی عظیمی بیندیشید که با آن می‌توان زندگی را به چیزی پربارتر، زیباتر، جذاب‌تر، متفکرانه‌تر، خلاق‌تر، سالم‌تر و لذت‌بخش‌تر تبدیل کرد! و چه چیزهای زیادی برای کشف کردن، ساختن، آزمودن، خریدن و فروختن باقی مانده است.

خب، شاید همه‌ی این‌ها اتفاق نیفتاده باشد. اما چیزی در این رویا شما را به فکر می‌اندازد؛ این‌که به هر حال ممکن است. اگر تمامِ این‌ها، بذرِ ایده‌ای را در ذهنِ تنها یک نفر از این جمعِ عظیم کاشته باشد، و آن بذر در نورون‌های حاصل‌خیرِ تنها یک مغزِ خلاق رشد کند، دیگر چه آرزویی می‌توانم داشته باشم؟ شاید من یک هنرمندِ دیوانه باشم، اما حداقل نمی‌توانید با این یک نکته مخالفت کنید که آن‌چه گفتم، به هیچ‌وجه غیرِ قابلِ تصور نیست. به هرحال ما آن را از ابتدا تا انتها تصور کردیم. و این تصویر، بسیار بهتر از تصورِ آخر‌الزمان و انقراضِ بشریت بود – که برای هنرمندی که این‌جا ایستاده، به کلی غیرِ قابلِ تصور است. و این هنرمند از شما می‌خواهد که رویاهایتان را، همه‌ی رویاهایتان را، تا زمان باقی‌ست دنبال کنید.

اکنون که به پایانِ صحبت‌هایم رسیده‌ام، می‌بینم که هر کاری را نمی‌خواستم، انجام داده‌ام. به جای دلگرمی دادن به شما فارغ‌التحصیلانِ امروز، مسئولیت‌هایتان را یادآوری کردم؛ به شما گفتم که بروید و جهان را بگیرید؛ و حتی شاید کمی موعظه کرده باشم. مرا ببخشید. آن‌چه مرا با خود بُرد، امید بود. امیدی که از دلِ بدبینی برمی‌خیزد؛ و دوستانِ جوانِ من، آن امید شمایید. خداوند نگهدارتان باشد.

لئونارد برنستاین، جمعه، ۹ خرداد ۱۳۵۹ (سی‌ام مه ۱۹۸۰)، دانشگاه جانز هاپکینز، جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان

سال‌هاست که این متن، همیشه جایی در دسترس است و بارها آن را خوانده‌ام تا نگاه انسان‌گرایانه‌ی او را فراموش نکنم. تا جهان‌بینی او را از یاد نبرم.

این نگاه که ضرورتش، امروزه، بیش از همیشه احساس می‌گردد.

همین اکنون نیز، به چشمان او نگاه می‌کنم و هنگام خواندنش، صدای او را می‌شنوم.

دلم می‌خواست که آن را در این‌جا بگذارم تا به این بهانه، باری دیگر آن را بخوانم. تا به این بهانه، امروز نیز کوتاه از او یاد کنم.

روزهای نخست، از او موسیقی یاد می‌گرفتم. فرم‌ها و سازها و سبک‌ها و …

اما دیگر، تنها کمی جلوتر، برای من فقط یک معلم موسیقی نبود. معلم زندگی بود.

توضیح:‌ متن اصلی را می‌توان در این‌جا خواند. مترجمش را اما، هر چقدر که گشتم، پیدا نکردم. شاید بهزاد هوشمند باشد. نمی‌دانم. فکر می‌کنم در سایت مجله‌ی انگار آن را خوانده بودم. سایتی که مدت‌هاست بسته شده است. با Web Archive هم گشتم، اما صفحه‌ی حاوی این متن را پیدا نکردم.

عنوان را نیز مترجم انتخاب کرده بود. عنوانی کاملا به‌جا: سرود مستانه‌ی اندوه زمین.

عنوان، نامِ شعرِ موومانِ اولِ قطعه‌یِ ترانه‌یِ زمینِ مالر است.

۱۹ نظر

  1. سلام همیشه به چنین افرادی غبطه می خوردم ?

  2. سلام امیرمحمد.
    خواستم مطلبی رو باهات درمیون بگذارم.
    آیا به نظرت این انسان که هر لحظه در پی رفع نیاز های بدنی خودش هست اگر کمی به نیاز های روحی خودش هم توجه میکرد الان جامعه ای سالم تر نداشتیم؟
    به نظر تو طب جسمانی و طب روحانی یا به اصطلاح روانی به هم شبیه نیستند؟ اون چیزی که واقعا به نظر میاد اینه که صد البته رفع امراض روحانی مهم تر از جسمانی است. و پزشکی که با مریضی در ارتباط هست با مسلح بودن به طب روحانی خیلی بهتر با مریض خودش ارتباط خواهد گرفت. ولی نه بگذار بگم که طب روحانی بیشتر برای خود شخص مفید خواهد بود و دیگران هم متعاقبا از اون سود خواهند برد. عزیزم مدام در حالی میبینمت که درحال جست و جوی خود اصیل و واقعیت بین زندگیت هستی. علم واقعی همون خودشناسیه.
    خواستم به عنوان یک تحفه کتابی رو به پژوهشگر خودشناسی عزیزم امیرمحمد(?) معرفی کنم تا انشاالله با خوندن اون دریچه های بیشتری رو روبه خودش باز بکنه. آخه پژوهشگران به دنبال حقیقتند و با حداقل تعصب به مطالب نگاه میکنند . امیدوارم این کتاب برایت مفید باشه البته دیجیتالیه.
    به جرئت میگم معرفی این کتاب به تو یکی از بزرگترین کارهای مفیدی بود که تا بحال در حق انسانی انجام دادم پس راحت ازش نگذر.

    http://download.ghbook.ir/downloads.php?id=198&file=198-fa-merajo-saadah.pdf&packagename=ir.ghbook.reader&platform=site

  3. آقای قربانی خیلی ناخواسته شیرازی شدید ۱۵اردیبهشت روز شیراز گرامی باد

  4. یه سوال
    شما استریت هستید یا اول میرید طرح بعد تخصص؟

  5. سلام امیرمحمد جان
    خواستم یه سرگرمی کوچولو بهت پیشنهاد کنم

    http://www.taroot-rangi.com/horoscope/tarot/فال-تاروت-ده-کارتی

    من قصد تبلیغ ندارما
    فقط این فال احساس خوبی بهم داد خواستم باهات اشتراک بزارم
    میخوای پپیاممو تایید نکن ?

  6. رسانه‌و همه پروپاگانداهای تبلیغاتی این روزها، اکثرا لذت لحظه‌ای رو تزریق می‌کنن. خیلی وقت‌ها هم یک طرز فکر از پیش تعیین شده رو در جامعه نشر میدن. از طرز فکر این مرد خیلی لذت بردم. میشه آینده رو متفاوت دید. براش تلاش کرد. حداقل آرمانت رو اونطوری بذاری. عیبی نداره اگه یه ذره آدم خلاف جریان آب شنا کنه.

  7. سلام بر شاگرد محمدرضا
    از طریق روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی وارد سایت شما شدم. شما هم مثل ایشون بوی ناب انسانیت میدین. با توجه به مطالبی که خوندم خوندن کتابهای برنی اس سیگل مثل طب، عشق، معجزه و نسخه های زندگی رو به شما پیشنهاد میکنم.

    • سلام. این عبارت شاگرد محمدرضا چقدر به دلم نشست. ممنونم که این‌طور نوشتی برام.

      و ممنونم که این نویسنده را به من معرفی کرده. جراح اطفال. یک زمانی خیلی دلم میخواست به سراغ رشته جراحی و سپس جراحی اطفال بروم. کتابش حتما برام جالب خواهد بود.

  8. خودت میدونی که همیشه رسم این بوده که روزهای اول دانشکده، افراد گوناگون در کسوت‌های مختلف میان و برای بچه‌ها صحبت می‌کنن.
    توی بهشتی، هرچند جشن رویش و این چیزا نبود، اما یک روز رو اختصاص داده بودن به این حرفا.
    رئیس دانشکده و معاون و کلی مسئول دیگه اومدن و از خوبی دانشکده و وظیفه‌ی ما و همین حرف‌های خوشگل همیشگی زدن و حسابی سعی می‌کردن، همه رو تحت تاثیر قرار بدن.
    هیچی از اون حرفا رو به خاطر ندارم جز سخنرانی یکی از اساتید خیلی خیلی قدیم دانشکده که دیگه بازنشسته شده بود (که البته اسمشو خاطرم نیست):

    “مهربان باشید. به هم عشق بورزید و دنیا رو به جایی سرشار از زیبا، صلح و آرامش تبدیل کنید.”

    اون روز، این حرف‌ها جوری در من اثر کرد که شاید ساعت‌ها حرافی هزاران مسئول و … نمی‌تونست رسالت “انسان بودن” منو بهم متذکر بشه. اینا خاطراتی هستن که هر چند وقت یکبار باید برگردی و مرورشون کنی تا مبادا یادمون بره توی این دنیا، چیزی مهمتر از “عشق و رویا” نیست.

    • علیرضا اگه وقت داشتی این روزها مستند توران خانم رو ببین. یا حتی دوباره ببین. مدل ذهنی توران خانم همین‌ها هست. راه هم نشون میده. شیوه‌ای که مدرسه‌ی فرهاد رو مدیریت می‌کرد، همین راه هست.

  9. نمیهمم با وجود تامین بودن از نظر مالی چرا باید درس بخونم؟
    درس خوندن حالم بد میکنه
    خوش بحالت که از چیزی که من ازش متنفرم لذت میبری…

  10. سلام اقای قربانی متن هاتون واقعا عالی هستن و من واقعا با خوندن هر خطش لذت میبرم.در ضمن بسیار بسیار از تلاش هایی که این روزها برای بیماران انجام میدید سپاسگذارم و امیدوارم همیشه سالم و سلامت و موفق باشید.اقای قربانی من دانشجوی سال اول پزشکی هستم راستش میخوام کار مشاوره یا تدریس دروس رو(البته بعد از تموم شدن این کرونای لعنتی)انجام بدم فقط نمیدونم باید از کجا شروع کنم میخوام بدونم شما هیچ وقت از این کارا کردین؟ از کجا باید شروع کنم؟باید خودم مراجعه کنم به اموزشگاه ها یا باید یه نفر منو به یکی از این اموزشگاه ها معرفی منه؟ رتبه قبولی کنکور در انجام این کار تاثیر داره؟ کلا اگه یه دانشجوی پزشکی ازتون بپرسه که چه کاری براش پیشنهاد میدید تا درامد زایی داشته باشه شما چه راه هایی بهش نشون میدین؟ بازم مینویسم که میدونم این روزها تحت فشار دوچندانی نسبت به قبل هستید و حتی برای استراحت خودتون هم وقت کم میارید فقط لطفا اگه پیامم به دستتون رسید و اگه تونستید منو راهنمایی کنید ممنون

  11. سلام.
    امیرمحمد با توجه به مطالبی که ازت خوندم ؛ به نظرم از عرفان بسیار لذت خواهی برد. آیا علاقه ای به وارد شدن در این حیطه داری؟ البته از نظر عقل ناقص من و با توجه به مطالبت حدس زدم شاید علاقه داشته باشی.

  12. سلام
    بچه که بودم خیلی سنگ ها و چوب ها رو دوست داشتم یادمه اون موقع ها سنگ هام هرکدوم برام یه دنیای متفاوتی داشتن و دارن یه کیف داشتم همیشه میخواستم جایی برم تا قدری که سنگ هام جا میشیدن میذاشتم توش با خودم میبردم البته سنگ هام اکثرا کوچک بودن یه روز که رفته بودم خونه عمه ام، عمه کیفمو ازم گرفت و همه سنگ هامو جلو چشام دور ریخت به خیال خودش کمکم کرد بزرگ شم و در حقم محیت کرد که منو از توهم ارزشمند بودن سنگ ها و یه کار بیهوده نجات داد شاید الانم بنظر خیلی ها کارم واقعا بیهوده بوده من فقط ۵ سالم بود هیچوقت نتونستم بهش بگم چقدر آزارم داد با اون کارش که تا سالها دیگه خونشون نمیرفتم که حتی الانم از یادآوریش بغضم میگیره
    این رویای قشنگ که تو نوشته ات در موردش گفتی برام مثل همون سنگ هام پر از حس شیرین اون وقتامه پر از دست نیافتنی هایی که همیشه بهش فک کردم و آرزوش کردم و دوست داشتم تو کوله ام بذارم با خودم همه جا ببرم ولی هیچوقت نتونستم در موردش با کسی حرف بزنم تا مبادا کسی بازم بخواد جلو چشمام نابودشون کنه به خیال کمک کردن بهم
    شاید این مقایسه من بین این دوچیز اصلا درست نباشه ولی
    ممنون که اینقدر قدر شجاع هستی که اینجا راجع بهش نوشته ای در موردش حرف زدی و ممنونم که باعث شدی با خوندنش هرکدوممون حتی برا چند دقیقه هم شده با این رویای شیرین همراه شیم حتی اگه این همراهی از جنس تخیل باشه
    معذرت میخوام که نوشته ام طولانی شد

  13. سلام ، دکتر جان خوشحال میشم کمی بیشتر راجب بیمارستان و کشیک رفتنا و اتفاقات بیمارستان توی روز نوشته هاتون حرف بزنید. تشکر

  14. سلام امیر محمد
    آره
    قوانینو خودمون میسازیم.
    و هر یک از ما میتونه به تنهایی یک جهان باشه برای خودش
    نمیگم یک کشور
    نمیگم یک ملت
    چون کمه،کوچیکه
    هر کدوم از ما ، میتونه یه جهان ،یک هستی و نهایتا یک “وجود”باشه
    .
    .
    .
    نمی دونم..اینجور متن هارو باید هر چند وقت یبار بخونی تا یادت نره..اقلا من اینجورم،هنوزم روحم اونقدر سبک نشده، ک سختی و وحشی گری این دنیا باعث نشه ، چنین حرفایی رو از یاد ببرم..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *