یک هفته در فرودگاه

ساعت ۲:۲۰ دقیقه بود که از خواب ۳۵ دقیقه‌ایِ کوتاهی بیدار شدم.

ناگهان یادم آمد که ساعت ۴ جایی قرار دارم. حدود ۳:۲۰ باید از خانه بیرون می‌آمدم تا به آن مترو برسم که مرا سر وقت می‌رساند.

حدود یک ساعتی وقت داشتم. ناهار نخورده بودم ولی گشنه هم نبودم. چشمم به کتابی افتاد که آن را کنار بالشت گذاشته بودم.

یک هفته در فرودگاه

یک هفته در فرودگاه

آلن دوباتن

مهرناز مصباح

 

چند ماه پیش آن را خریده بودم ولی هنوز نخوانده بودم‌اش. کتاب را باز کردم. چند صفحه‌ی اول را خواندم.

دفعه‌ی بعد که شماره‌ی صفحه را نگاه کردم، دیدم که ۵۰ صفحه خواندم و ساعت ۳:۰۵ است و باید کم کم حاضر بشوم تا به مترو برسم.

آن را در مترو ادامه دادم. به کارم رسیدم و بعد از پایان کار و قبل از رفتن به کلینیک که ساعت ۶:۳۰ شروع می‌شد، در مترو، در راه کلینیک، کتاب را تمام کردم.

این سومین کتابی بود که از دوباتن خواندم. دقیق‌تر بخواهم بگویم سه و نیم. تسلی‌بخشی‌های فلسفه‌ی او را نصفه خوانده‌ام و می‌خواهم کامل‌اش کنم.

در پایان این کتاب هم، حس دو کتاب قبلی را داشتم. هر چه به پایان نزدیک‌تر می‌شدم، با خودم می‌گفتم که ای کاش دوباتن کتاب را ادامه داده بود. بیشتر نوشته بود. کاش کتاب الان تمام نمی‌شد.

شبیه پایان یک فیلم جذاب که دلت می‌خواهد باز هم ادامه داشت.

خود کتاب را که می‌خواندی، حس می‌کردی داری یک سریال می‌بینی. یک سریال سه فصلی. سریالی که هر اپیزود یک تا ده دقیقه است.

در مترو، آخرین قسمت را خواندم و این کتاب نیز تمام شد.

چند دقیقه‌ای تا رسیدن به ایستگاه مقصدم وقت بود. در فکر این بودم که چه کار می‌توانم بکنم که یادگیری‌ام از هر کتاب بالاتر برود. آن را بهتر بفهمم و صرفا برای این که بگویم تعداد بیشتری کتاب خوانده‌ام، کتاب نخوانم.

تاکنون نیز کارهایی انجام می‌داده‌ام که عمدتا جزو یکی از پنج دسته‌ی زیر بودند:

۱. قسمت‌هایی از کتاب را علامت می‌زدم و آن‌ها را قبلا در اول کتاب و از امسال، در دفتر یادداشتی می‌نویسم.

۲. قسمت‌هایی از کتاب را در وبلاگ می‌نویسم.

۳. آن را برای بعضی از اطرافیانم تعریف می‌کنم.

۴. در مورد آن با یکی از اطرافیانم که آن کتاب را خوانده است، صحبت می‌کنم.

۵. قسمت‌هایی از کتاب را دوباره می‌خوانم.

اما به نظرم کافی نیست. از یک کتاب، می‌توان موثرتر و بیشتر آموخت. می‌توان بهتر و دقیق‌تر آموخت. می‌توان از ظرفیت‌های بیشتری استفاده کرد.

مثلا برای این کتاب، یادم است که متمم در معرفی این کتاب گفته بود:

امیرمحمد قربانی عزیز. با توجه به اینکه شما از علاقمندان درس‌های تسلط کلامی هستید، اگر علاقمند به نگارش به سبک توصیفی هستید، این کتاب می‌تواند برای شما ابزار خوبی باشد. جملات طولانی و توصیفات ظریف و دقیق آن، کمک می‌کند که قدرت شما در این سبک نگارش افزایش یابد.

شاید بد نباشد که کتاب را از اول کامل بخوانم و سعی کنم از سبک دوباتن برای توصیف یک محیط دیگر استفاده کنم. بیمارستان برای من، می‌تواند محیط مناسبی باشد.

یا مثلا برای بعضی از قسمت‌ها و حرف‌های دوباتن، می‌توانم مصداق بیابم. مثال‌هایی در زندگی خودم و اطرافیانم.

خلاصه بگم، به نظرم، اصلا از تمام ظرفیت‌های کتابی که می‌خوانم، استفاده نمی‌کنم.

به این خاطر است که از این به بعد می‌خواهم در روند خواندنم تغییراتی به وجود بیاورم. بی‌شک، تعداد کتاب‌هایی که خواهم خواند، کمتر خواهد شد؛ ولی خب، می‌ارزد.

 

به سراغ یک هفته در فرودگاه برویم:

 

حتا تنهاترین آدم‌ها، بدبین‌ترین‌های‌شان نسبت به نژاد انسان، مادی‌ترین‌های‌شان هم در نهایت انتظار داشتند شخص خاصی بیاید و در تالار ورود به آن‌ها سلام کند.

حتا اگر عزیزان‌مان قاطعانه گفته باشند سرشان شلوغ است و کار دارند، حتا اگر گفته باشند اساسا از این که به مسافرت رفته‌ایم از ما متنفرند، حتا اگر ژوئن (خردادماه)‌ گذشته ما را ترک کرده باشند یا دوازده و نیم سال پیش مرده باشند، غیرممکن است لرزه‌ی این احساس را تجربه نکنیم که شاید بی‌خبر آمده باشند ما را شگفت‌ژده کنند و باعث شوند حس کنیم آدم خاصی هستیم.

پس وقتی با یک بررسی دوازده‌ثانیه‌ایِ صف معلوم می‌شود واقعا در کل این کره‌ی خاکی تنهاییم و جز صف طولانی دستگاه بلیت برای هیثرو اکسپرس هیچ جای دیگری نداریم چه بزرگوارانه باید باشیم که هیچ تردیدی در این تنهایی به خود راه ندهیم. چه بالغ باید باشیم که برای‌مان مهم نباشد فقط دو متر آن‌طرف‌تر از ما مرد جوانی که شاید غریق‌نجات باشد با لباس‌های غیررسمی از دیدن زن جوان مهربانی با چهره‌ای متفکر – که لب‌های‌شان الان باهم درگیر است – به موجی از شادی رسیده.


 

فراگیری طلاق در جامعه‌ی مدرن ذخیره‌ی پایان‌ناپذیری از پیوند خوردن والدین و بچه‌ها برای فرودگاه تأمین کرده است. در این مورد، دیگر هیچ دلیلی برای تظاهر به محکم و سرسخت بودن نبود:

الان وقتش بود شانه‌های شکننده اما فربه را سخت بفشری و بزنی زیر گریه. ممکن است بهترین قسمت زندگی حرفه‌ای‌مان را صرف نشان دادن اقتدار و سرسختی کرده باشیم؛ اما همه‌مان نهایتا موجوداتی هستیم با شکنندگی و آسیب‌پذیری مخوف.

از میلیون‌ها آدمی که در بین‌شان زندگی می‌کنیم و بیشترشان را به رسم عادت نادیده می گیریم و بیشترشان به رسم عادت نادیده‌مان می‌گیرند، همیشه دو سه تایی هستند که توانایی شاد شدن‌مان را گروگان می‌گیرند، که از روی بوی‌شان می‌شناسیم‌شان، که حاضریم بمیریم اما بدون آن‌ها زندگی نکنیم. مردانی بودند که بی‌صبرانه و بی هیچ حسی قدم می‌زدند؛ شش ماه را در انتظار این لحظه سر کرده بودند و دیگر نمی‌توانستند به خودشان مسلط باشند وقتی پسربچه‌ای را می‌دیدند که چشمان سبز-خاکستری‌اش به آن‌ها رفته و چانه‌اش به مادرش و از پشت گیت فولادی براق ظاهر می‌شود در حالی‌که دست مأمور فرودگاه را گرفته.

یک هفته در فرودگاه

عکس‌های این کتاب توسط Richard Baker گرفته شده است. تمامی عکس‌ها را می‌توانید در وبلاگ او ببینید.


 

به نظر می‌رسید بسیاری از همراهی‌ها و پیوند‌های معمولی‌تر، در جست‌و‌جوی این بودند که چطور می‌شود سطح هیجان‌شان را بالا نگه داشت. مایا دوازده ساعت گذشته را منتظر این لحظه بوده، از وقتی هواپیمایش از ساحل ایرلند گذشت دلش شور می‌زد. در ارتفاع نه هزارمتری، لمس کردن جیانفرانکو را انتظار می‌کشید. اما نهایتا بعد از هشت دقیقه بغل کردن پیوسته، زوج چاره‌ی دیگری نداشتند: وقتش بود که بروند و ماشین‌شان را پیدا کنند.

عجیب به نظر می‌آید – هرچند نهایتا درست است – که زندگی اغلب یکی از بزرگ‌ترین موانع موجود در زمینه‌ی روابط را – درست در آستانه‌ی برخی از صمیمی‌ترین و پرشورترین دیدارهای‌مان – سر راه‌مان می‌گذارد: نیاز به پرداخت پول و سپس پیدا کردن راهی برای خروج از یک پارکینگ چند طبقه.

اما هم‌چنان که تمام تلاش‌مان را به خرج می‌دهیم تا زیر چراغ‌های نامهربان فلورسنت متمدن باقی بمانیم، شاید کسی به یادمان بیاورد که اصلا چرا سفر کرده‌ایم؟

تا مطمئن شویم بهتر خواهیم توانست در برابر حالت‌های عصبانی و روزمره‌ای که همیشه آماده‌ی به‌هم ریختن ما هستند مقاومت کنیم.

آژانس‌های مسافرتی اگر عاقل‌تر بودند، به جای این که بپرسند می‌خواهیم کجا برویم، می‌پرسیدند امیدواریم چه چیزی را در زندگی‌مان تغییر دهیم.

مفهوم سفر به منزله‌ی تجلی اراده، زمانی عنصری ضروری در سفر‌های زیارتی بود، سفری در جهان بیرون در تلاش برای تقویت تکامل درونی.

۳ نظر

  1. سلام من هم دارم چهارمین کتاب از آلن دو باتن رو میخونم و دقیقا همین حس رو دارم وقتی به آخراش میرسم دلم نمیخواد تموم بشه از بس شیرین و لذت بخشه و دیدگاهی که به همه چیز داره جدید و تازست.

  2. سلام
    نمی دونم چرا ولی کلا از سبک نگارشش خوشم نیومد…
    گرچه منکر این مسئله نیستم که نخوندن یچ کدوم از کتابهای دوباتن، تک جمله ی بالارو خیلی سست میکنه ولی همین چند پاراف گوچیک هم کلیت از کارشو نشون میده…
    در مجموع معتقدم پیوند وازه های عصر مدرن با اسلوب نگارش قدیم،ترکیب چندان جالبی از آب در نمیاد. یه جورایی اون اصالت باید و شایدی که باید یه متن داشته باشه رو ازش میگیره.
    بارها خوندم و دیدم که وقتی سعی نویسنده بر ساده نویسی امروزی هست، کاربرد واژه های عامیانه امروزی هم نه تنها اعتبار متنو کم نمیکنه، که به فهم عمیق ترش هم کمک میکنه. برعکسش هم در مورد نویسنده هایی که هنوز به اسلوب گشته پایبند هستن صادقه.
    البته این کتاب یه ترجمه هست و این اشکال قطعا – اگر وجود خارجی داشته باشه- به مترجم وارده….

    • سلام علیرضا.
      روز بخیر.

      حرفی که می‌خواستم بزنم رو خودت آخرش گفتی. من هیچ‌کدوم از کتاب‌‌های دوباتن رو به انگلیسی نخوندم. نمی‌دونم اونجا هم این جوری هست یا این اثر مترجم هست.
      ولی در هر صورت، فکر می‌کنم من به این خاطر دوباتن رو اینقدر دوست دارم که تو کتاب هنر همچون درمان، یه سری جواب‌هایی رو که به دنبالش بودم گرفتم. امشب یا فردا از هنر همچون درمان می‌نویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *