گریزگاه

۱

مادرم می‌گوید خردسال که بودی، اگر با کتابی به خانه برنمی‌گشتم، گریه می‌کردی.

۲

سال نخست ابتدایی، یک دایره‌المعارف هدیه گرفتم. از مادر و پدرم. دایره‌المعارف‌خوانی می‌کردم. از اول تا آخر.

۳

با پدرم به کتاب‌فروشی رفتم. کتاب‌فروشی کوچک نزدیک خانه‌. خیلی کوچک. مربع شکل با سه دیوار که از کف تا سقف کتاب است.

— این کتاب را ببرید. این عالی است. حتما دوست خواهد داشت.

او داستان‌های هانس کریستن اندرسن را به من داد.

خواندمش. بارها و بارها.

در صفحات کتاب خاطرات سال‌های نخست دبستان من قرار دارد. خنده‌ها و اشک‌ها و شادی‌ها و غم‌ها و تمام چیزهایی که به یاد دارم و به یاد ندارم.

تمام این‌ها در صفحات کتابی است که لکه‌هایی از انگشتان کوچکی بر صفحاتش به چشم می‌خورد.

۴

با پدرم دوباره به کتاب‌فروشی رفتم. همان کتاب‌فروشی کوچک نزدیک خانه. هنوز همان شکل بود.

این‌بار او داستان‌های برادران گریم را به من داد. دو جلد قطور.

آن را خواندم. بارها و بارها. گاهی تنها. گاهی با مادربزرگ. مادربزرگ آن روزها خواندن یاد می‌گرفت. مانند خودم.

آن روزها، فکر می‌کنم هنوز درخت گیلاس خانه‌ی مادربزرگ و پدربزرگ را قطع نکرده بودند. شاید هم آن را قطع کرده بودند. نمی‌دانم.

چشمانم را می‌بندم. به خانه‌ی آن‌ها می‌روم.

همان لحظه‌ی ورود، درخت گیلاس به استقبال‌ات می‌آمد. تنه‌اش کج بود. تو گویی که کمی به جلو خم شده تا به تو مهربانانه سلامی گوید.

حیاط کوچک خانه‌ی آن‌ها حوضی مستطیلی و بزرگ داشت. حوضی که به باغچه تبدیل شده و کنجی از حوض که در نزدیکی در ورودی بود، خانه‌ی درخت گیلاس.

از پله‌ها بالا رفتم. دو طرف آن‌ها، گل‌های کاغذی سلامم دادند. از در چوبیِ کنده‌کاری شده گذشتم. از راهروی ورودی کوچک با دیوارهایش چوب‌کاری شده، عبور کردم. در سمت چپ، در چوبیِ بزرگِ دیگری بود با پنجره‌های اُرُسی. آن را که باز می‌کردی، به سالن پذیرایی دلبازی ختم می‌شد.

چقدر نورهایی را که از این پنجره‌ها عبور می‌کردند، دوست می‌داشتم. خوب یادم است که دراز می‌کشیدم و قصه‌های برادران گریم را می‌خواندم و به این نورها نگاه می‌کردم. گاهی تنها. گاهی کنار مادربزرگ.

این کتابِ من و مادربزرگ بود. هر دو با هم آن را می‌خواندیم. هر دو با هم آن را بارها خواندیم.

در صفحات کتاب لحظه‌هایم با مادربزرگ قرار دارد.

۵

چند بار دیگر رفتم. کتاب‌های دیگری معرفی کرد، اما هیچ‌کدام این دو نشد.

مدتی بعد، خانه‌ی ما از آن محله رفت و دیگر کتاب‌فروشی خیلی کوچک در نزدیکی خانه‌ی ما نبود.

۶

کلاس چهارم بودم. چند ماهی بود به خانه‌ای دیگر آمده بودیم. شب از کیف مادرم پول برداشتم. نمی‌دانم چرا به او چیزی نگفتم و فردایش قبل از این که آن‌ها از سر کار برگردند، به نزدیک‌ترین کتاب‌فروشی رفتم و کتابی خریدم.

۷

نزدیک به پانزده سال گذشت. بارها از کنار کتاب‌فروشی کوچک رد شدم و لحظه‌ای در کنارش توقف کردم که داخلش بروم. اما دیگر به آن‌جا نرفتم. هیچ وقت.

امروز دوباره از کنارش رد شدم. لحظه‌ای در ذهنم با خودم کلنجار رفتم.

در را باز کردم.

هنوز همان فرد بود. هنوز هم دلش می‌خواست کتاب معرفی کند.

اما این بار من خودم را معرفی کردم و خاطرات سال‌های گذشته را برایش گفتم. از کتاب‌هایی که به من داده بود و این که چقدر آن‌ها را دوست داشتم و چند بار آن‌ها را خوانده‌ام.

برایم صحبت کرد و صحبت کرد و من مشتاقانه سراپا گوش بودم.

لحظه‌ای قطره‌های اشک در حال پیدا کردن راهشان بودند. چند بار پلک زدم. لبریز از تمنا به آن‌ها گفتم: خواهش می‌کنم زمانی دیگر.

او دوباره کتابی به من معرفی کرد و به صحبت ادامه دادیم.

قصد خرید کتابی نداشتم. تعداد قابل توجهی کتاب دارم که در نوبت هستند. اما آن را خریدم.

زیرا شاید سال‌ها بعد بتوانم بگویم که صفحات این کتاب، لحظه‌ی رویارویی مرا با خود در بر دارد.

۸

گریزگاه من، همواره کتاب بوده و هست؛ از وقتی که توانستم بخوانم.

۴۵ نظر

  1. چشمانم پر از اشک شد زمانیکه گفتید دوباره رفتید به آن کتابفروشی نمیدانم چرا یک حسی بود شاید چون خودم به کتابفروشی شیراز خیلی حس خوبی دارم و هر وقت که به آنجا سفر میکنم میرم
    راستی شما در شیراز به کتابفروشی خوارزمی میرید؟؟

  2. سلام
    تو این مدتی که با وبلاگتون آشنا شدم سعی کردم بیشتر نوشته هارو بخونم اما این یکی از مورد هایی بود که نخونده بودم. با خوندن این نوشته رفتم به دوران کودکیم، یاد تلاش های خودم افتادم برای آموزشِ خواندن به مادربزرگم در حالیکه خودم تازه داشتم خواندن رو یاد میگرفتم:) جوری پیگیر این قضیه بودم که انگار ماموریت مهمی به گردن من گذاشتند و باید هر جوری هست سربلند ازش بیرون بیام:)) یادمه اونموقع خانم جوانی به مادربزرگ و چند نفر دیگه آموزش میداد و من به شدت پیگیر تمرین کردن هایش بودم:) چه صبر و حوصله ای به خرج میداد برای حسِ معلم بودن های من:)) یاد مجموعه ی قصه های شب افتادم که جایش همیشه گوشه ی زیرِ تختم بود و با چه اشتیاقی هر شب قبل خواب داستان هاشو میخوندم و غرق در لذت میشدم به خاطر اینکه دیگه خودم میتونم کتاب هام رو بخونم، داستان هایی که احتمالا الان یادم نیاد درست اما وقتی اون کتاب رو تو دستام میگیرم تمام وجودم پر از آرامش میشه و خودم رو تو اون روزها میبینم. یاد خاطره ای افتادم که مادرم تعریف میکنه چون برمیگرده به زمان هایی که حافظه ام برای به یاد آوردنشون کم کاری میکنه، نزدیک به ۳ سالگی اگر اشتباه نکنم، مادرم میگه اون زمان همه کتاب شعرهات رو حفظ بودی و با توجه به خوندنِ ما میدونستی دقیقا تو کدوم صفحه چی نوشته شده و جوری با جدیت برای بقیه میخوندی و کتاب رو به موقع ورق میزدی که همه فکر میکردن سواد خواندن داری:)))
    این نوشته خاطره های زیادی رو برای من زنده کرد و در طول خوندنش و هنوز که دارم این پیام رو مینویسم لبخند دائم رو صورت منه:)
    کتاب خوندن یا بهتر بگم غرق شدن در کتاب واقعا از بهترین گریزگاه هاست و این برای من تنها مربوط به کتاب های داستانی نمیشه، بلکه گاها خوندن بعضی مباحث کتاب های علمی مثل فیزیولوژی و غرق شدن تو مباحثی ازش که خیلی بهشون علاقه دارم بهترین گریزگاه میتونه باشه برای من.

  3. سلام آقا امیرمحمد چقدر زیبا بود متنتون واقعا لذت بردم
    من از بچگی کتاب میخوندم ولی نه خیلی زیاد ولی از اوایل سال ۹۹ تشنه مطالعه و کتاب خوندن شدم و گریزگاهم کتاب فروشی نزدیک خونمونه که هر هفته ای میرم کتاب میگیرم و علاقه من اینقدر به کتاب خوندن زیاد شده که میترسم منو از درس و زندگی و کنکور بندازه …?

  4. امیرمحمد جان سلام .روزتون مبارک پزشک مهربان و دلسوز??
    چقدر از خونه ی مادربزرگتون خوشم اومد و برام جذاب بود . توصیف های قشنگ شما باعث شد من هم در تصورم از اون حوض و درخت گیلاس و پنجره های ارسی و شیشه های رنگارنگ قشنگش دیدن کنم ! 🙂 حوض و پنجره های بزرگ با شیشه های رنگارنگ رو دوست دارم .مثل خانه ها و ساختمان های قدیمی و شیشه های رنگی در کاشان:) و چقدر برام جذاب بود اون لحظاتی که با مادربزرگ کتاب خوندین.
    راستی شما یه قولی داده بودین ، بهم گفته بودید چند روز دیگه اون بخش کتابخونه ی شما و کتاباتون رو خواهم دید در وبلاگ و متوجه میشم … خب امیرمحمد جان چه مدت دیگه باید صبر کنم؟؟ امیدوارم یادتون نرفته باشه .
    این نوشته هاتون بهم آرامش و حس قشنگی داد ممنونم .

    • خانم دکتر!
      آقاى دکتر!
      نمیدانم الان کجایى!
      شاید توى اتاق CPR اورژانس هستى و در حال احیاء.شاید اتاق عمل باشى و ساعتها است که یه لنگه پا ایستادى.یا در NICU دارى نوزاد پره مچورى را انتوبه میکنى.احتمالا اتاق لیبرى و ثانیه اى فرصت ندارى تا سرت را بخارانى.
      شاید توى بخش دلواپس مریض DKA اى هستى که تازه بسترى شده است.
      شاید دارى Order بیمار CVA اى را مینویسى.شاید خیره شده اى به آن پلاک هاى سفید توى کلیشه MRI دخترى جوان.شاید پشت میکروسکوپ بدنبال رد پایى از سلولى خوش خیم هستى تا مژدگانى ببرى براى خانواده اى دل نگران.
      یا انترن اى و فیکس بالاى سر مریض ترومایى Unstable یا در حال شمارش قطره هاى اینداکشن.احتمالا ضریب کا یا پزشک طرحى باشى که فرسنگ ها دور از شهر و دیار خودت مرهم میگذارى روى دردهاى مردمان این سرزمین.یا شاید توى کتابخانه بیمارستان پشت آن نیمکت هاى رنگ و رو رفته دارى مدام و پى در پى خط میکشى روى نوشته هاى “نکات برتر” و “گایدلاین”.
      یا اصلا شاید پُست کشیکى و ولو روى کاناپه خانه یا تخت خوابگاه و هنوز گیج و منگ شیفت دیشب.یا شاید بعد از مدتها فرصتى گیرت آمده تا با رفیقى،دوستى،عزیزى،معشوقى،بابا و مامانى،برادر و خواهرى،بزنى بیرون و یک بستنى بخورى،چلوکباب بزنى توى رگ،بروى سینما.یا شاید دوست دارى تنها و دور از هیاهو کتابى را بخوانى که دلت لک زده بود براى خواندنش.
      خانم دکتر!
      آقاى دکتر!
      نمیدانم کجایى!
      اما خوب میدانم که خیلى وقتها خسته میشوى نه از ساعتها کشیک و شیفت بلکه از قیل و قال هاى هر کس و ناکس.گاهى وقتها دلت میشکند از هاى و هوى این و آن.اما دلت قرص باشد به نجواهاى زیر لب مادرى مضطرب آنطرف شیشه ICU.خیالت تخت باشد به تپش هاى لرزان قلب پدرى پر آشوب پشت در اتاق عمل.کیفت کوک باشد به قهقهه هاى طفلى لاغر و نحیف توى اتاق بازى بخش خون.حالت خوب باشد به ضمانت همه آن “الهى خیر ببینى” هاى از ته دل.
      خانم دکتر!
      آقاى دکتر!
      روزت مبارک…

      روز پزشک بر دستان شفا بخش مبارک باد??

      امیرمحمد جان ، گفتم زیر همون کامنت دیشبم این متن رو براتون بذارم ، دکترجان مجدد روزت مبارک . ” الهی خیر ببینی” 🙂

    • ممنونم بابت تبریکت لعیا. لطف داری. یه مقداری وبلاگم ایراد پیدا کرده. منم الان وقت ندارم درستش بکنم. همین نوشته‌ها رو هم که میذارم به سختی میذارم. احتمالا تا آخر شهریور هم وقت نکنم درستش بکنم. به بعدش که درستش کردم، این کار رو می‌کنم.

  5. برای منم کتاب بهترین سرگرمی بوده حتی قبل ازاینک خوندن یاد بگیرم
    کتاب میخریدم و مامانمو مجبور میکردم بخونه واسم

  6. امیرمحمد جان بیشتر بنویس

  7. سلام وقتتوت بخیر
    خواستم بپرسم معدل دوره پزشکی عمومی تاثیر مستقیم توی آینده کاری داره؟

  8. سلام.وقت تون بخیر.
    به نظر شما تو دوران علوم پایه،خریدن کتاب کار درستیه یا امانت گرفتن از سال بالایی ها و کتابخونه؟
    سوال دوم:من زبانم خوبه ولی چشمام به خوندن متن انگلیسی عادت نداره و سرعتم کمه،وقت میشه که اول ترم ۱ هم کتاب فارسی بخونم و انگلیسی تا مهارت خوندن کتاب انگلیسی ام افزایش پیدا بکنه؟
    خداقوت.

  9. با سلام گل یخ داخل گلدون خیلی خوشگله توی شمال مخصوصا مازندران گل یخ زیاد است نمی دونم شیراز هم گل یخ است !؟ أین گل یخ زیبا و خو شبو که بوی خوشش فوق العاده است تقدیم به روح پاک تمام کشته شدگان هواپیما و سیل زدگان با دعای امرزش برای روح پاک شان

    • سلام. من این روزها شیراز نیستم و گرگان‌ام. همین‌طور که خودت گفتی، تو شمال زیاد هست گل یخ. و این گل یخ رو مادرم حدود ۱۵ سال پیش کاشته بود. گل یخ داخل گلدون، یه شاخه‌ی جداشده از همان درختچه است. برای من، بوی گل یخ هم دیوانه‌کننده است و هم تسلی‌بخش است.

      تقدیم به آن‌ها…

  10. خاک بر سرت. چرا لال شدی؟ چرا با فاجعه چند روز پیش اینقدر بی تفاوت برخورد میکینی؟ تو که از هر ده تا کلمت پنجاه تش انگلیسی ان”unfeeling student”!!!!. تو که داری تو بهترین دانشگاه، بهترین رشته رو میخونی؟الان کجایی؟ الان چه حالی داری؟ الان که دل همه دانشجوها خونه؟!!!

    • سلام عزیز.

      می‌فهمم که چقدر عصبانی و درمانده هستی. کلماتت این‌گونه می‌گویند.
      می‌فهمم که حمل بار این روزها بر روی شانه‌ها، ساعت‌ها و لحظه‌ها را با بغض سپری کردن، هرلحظه چشم‌انتظار بودن برای اتفاقی ناگوار، چقدر وحشتناک است.

      اگر این‌گونه برای من نوشتن، حتی ذره‌ای به تو کمک می‌کند که کمی آسوده‌تر ادامه بدهی، باز هم بنویس.

      اما از تو خواهشی دارم که این حرف واسکونسلوس را در یاد خود نگه داری:

      در حقیقت هیچ‌کس نمی‌تواند بداند ظرفیت اندوه دیگران چه‌قدر است. تنها قلب خود ما است که می‌داند.

      • آدم ها در لحظاتی که غمگین، خشمگین و ضعیف هستند با لحن زننده حرف مزنن. دلیل بی ادبی من ضعف و ناتوانی من بوده که وقتی میبینم چند جوان پرتلاش جان خود را از دست داده اند، کاری از دستم بر نمیاد. خواهش میکنم تصور کن:
        ((۱۷-۱۸ سال داری، شبانه روزی تلاش میکنی تا وارد بهترین دانشگاه شی. به هدفت میرسی. اما بعد از رسیدن، اهداف و رویاهای دیگر ظاهر میشن. باز هم تلاش میکنی و وارد یکی از بهترین دانشگاه های دنیا میشی. تبدیل میشی به یکی از مفیدترین افراد روی زمین. تبدیل میشی به یکی از نزدیکترین افراد به خداوند متعال. عاشق میشی، ازدواج میکنی و…
        در عرض یک ثانیه همه چیز منفجر میشه…))
        من هم نوجوانی۱۷-۱۸ ساله هستم. من هم هر روز و هر شب مشغول تلاش برای رسیدن به هدفم هستم. میخوام روزی جراح قلب باشم، مفید باشم…
        خودم را جای آنها میگذارم و عصبانی میشم. کاری از دستم بر نمیاد احساس ناتوانی و ضعف میکنم…
        از ته قلبم معذرت میخوام که چنین گستاخانه باتو که چند سال از من بزرگتری صحبت کردم.
        یادت باشه که لحن بد من نشانه ضعف من، و لحن مودبانه تو نشانه قدرت توست?

        • در ضمن. صد البته که‌تو مقصر نیستی!! من از تو به عنوان یک دانشجوی موفق که از تمام نوشته هات، عاطفه و انسانیت موج میزنه، انتظار داشتم که…
          لازم نیس بگی انتظارم بی جا بوده، چون خودم فهمیدم. آنقدر ناراحت بودم که حتی برای اصلاح غلط های املایی ام، نوشته ام را دوباره نخواندم. و واقعا معذرت میخوام

          • عصبانیت تو را می‌فهمم. سراسر این ماجراها می‌تواند «امید» را به قتل برساند. همان ذره‌ی باقی‌مانده و کوچک امیدی که در سینه‌ی تنگ ما حبس است.
            اما دلم می‌خواهد ادامه بدهی و روزی برایم بنویسی که اکنون یک گام به هدفت نزدیک‌تر شده‌ای. امیدوارم آن زمان نیز این حجم از مسئولیت در وجود تو بدرخشد و از آن برایم بگویی.

            من ننوشته‌ام، چون که هنوز نتوانسته‌ام بنویسم. سراسر ماتم است این…

            دردا و دریغا که در این بازی خونین
            بازیچه‌ی ایام، دل آدمیان است

            خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری
            این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

            «سایه»

            شاید به زودی نوشتم. اگر که فکر کردم نوشتن من، می‌تواند کمکی به کسی جز خودم بکند.

  11. سلام امیرمحمد.
    برای یه دانشجوی پزشکی بلد بودن برنامه نویسی چه کمکی بهش می کنه؟

  12. سلام قلم خیلی زیبایی داری ، به نظر من یک خوبی پزشکی برای عاشقان ادبیات و نویسندگی آینه که بیمارستان آدم هاش و ماجراهاش.مثل یک داستان شناور تو ذهنت میگذرد و هر روز برات یک داستان تازست و انگار تو بخشی از یک داستانی . … نظر شما چیه؟

  13. چقدر خوب نوشته بودی و چقدر همزاد پنداری کردم. کتاب فروشی کوچک تو برای من خلاصه می شود در خیابان انقلاب تهران.

    • سلام علی. ممنونم که برام نوشتی.

      من هر دفعه که میام تهران، بدون استثنا میرم انقلاب. چند بار هم نزدیک بود که از پرواز بعدیم جا بمونم به خاطر همین محو شدن در برخی از کتاب‌فروشی‌های اونجا.

  14. سلام آقای قربانی. ممنون که هنوز هم می نویسین علی رغم فشردگی کاری دوره ی انترنی که دورادور خبر دارم ازش.
    یک بار براتون کامنت طولانی ای نوشتم. منتظر جواب بودم اما مثل این که یا ارسال نشده یا شما تایید نکردید.
    دلم میخواد یک بار دیگه بنویسم.
    من بر عکس شما… زاده و بزرگ شده ی شیرازم و حالا گرگان پزشکی میخونم. جالبه?
    شهرتون بسیار مهربان بوده با من و خانواده ام. از جان بیشتر دوستش دارم.
    روزی که خواستم انتخاب کد رشته محل کنم، به دلیل مسائلی نمی تونستم شیراز رو انتخاب کنم. میتونستم ظرفیت مازاد شیراز رو برم و مسئله مالی هم جور بود اما نشد. از دانشگاه های مادر شروع کردم [ به جز شیراز] و اولین دانشگاه بعد از اون ها رو گلستان زدم. شاید چون به دنبال آرامش بودم… هر چی.
    حالا که ۳ سال گذشته از تحصیل پزشکی من در اینجا، دو دل شده ام. نکنه اشتباه کردم و فرصت تحصیل بهتر تو یک دانشگاه بهتر رو از خودم گرفتم. و بعد لحظه ای طول نمیکشه که گرگان مهربانی هاش رو به یادم میاره. دست نوازشی که بر سر پر التهاب من کشید اون زمانی که محتاج آرامشش بودم.
    شما توی پست های قبلی تون گفته بودید که مهم نیست کجا درس خوندن… من پست هاتون رو کامل خونده ام. اما این که تعداد اساتیدی که واقعا چیزی برای آموختن و راهنمایی داشته اند ، انقدر کم بوده و انقدر تعداد نااستادان زیاد، که دو دل شده ام…
    میگید خود دانشجو باید بره دنبالش و کسی علم تعارف نمیکنه… نگاهی به شوق فیبروزه شده ام میندازم و میبینم که چه قدر سنگینه از این رفرنس به اون رفرنس رفتن برای ادا کردن حق یادگیری. گاهی به مثابه ی سنگ بزرگ و نشونه ی نزدن… نهایتا به این میرسم که راه اشتباه اومده ام. من آدم پزشکی خوندن نیستم. این وضع طب آموزی نیست و توان من هم هی داره تحلیل میره.
    دوست داشتم حضوری ببینمتون. اما احتمالا امکانش نیست برای شما…

  15. سلام
    امیر محمد نظر رو میبینی و تایید میکنی بعدش جوابی براش نمینویسی انگار ادمو اتیش میزنی

    • سلام جواد. حرف بسیار است برای گفتن. متاسفم که هنوز جواب پرسش قبلی‌ات رو ندادم.
      این روزها برای من، یکی از فشرده‌ترین دوران زندگی‌ام هست. همین متن کوتاه گریزگاه، باید نوشته می‌شد تا ازش عبور می‌کردم. اما بهای نوشتنش یک ساعت کمتر خوابیدن بود؛ اون هم برای منی که همینجوریش زیاد نمیخوابم.
      راستش کامنت‌هایی که جواب میخوان، برام دو دسته هستن: یکی که جوابش اونقدری کوتاه هست که همون لحظه میتونم بنویسم؛ یه سری هم جوابش میتونه اونقدر طولانی بشه که خودش یه نوشته‌ی مجزا بشه. سوال‌هایی که برایم نوشتی، جزو دسته‌ی دوم بودند.
      این دسته رو بلافاصله نمیتونم جواب بدم. طول میکشه. نوشته‌هایی که بعد این سوال‌ها میاد، شاید مستقیما اشاره‌ای نکنه به این سوال‌ها، ولی تأثیر پذیرفته و شاید جوابی رو بتونی در اون‌ها پیدا بکنی.

      • من تسلیم…
        آره،کامنتی که توی قسمت ((دوران علوم پایه – آن ترم‌های نخستین)) برات نوشتم جواب دادنش تو همون لحظه سخت بود.
        پس تسلیم 🙂

  16. بعضی اوقات که چک می‌کنم اینجا رو تا سایت لود بشه خدا خدا می‌کنم مطلب جدید نوشته باشین
    خیلی به قلم شما عادت کردم کاش همیشه بنویسین برامون 🙂

    • سلام نغمه. متاسفانه هیچ‌وقت دیواری کوتاه‌تر از وبلاگ‌نویسی پیدا نکردم وقتی که کارها یه کم فشرده میشه. اگه بدونی چند تا مطلب در Draft وردپرس هست که منتظر نوشته‌شدن هستند.

  17. و سوگند به بهترین گریزگاه…

  18. چه روایت دل‌نشینی. خاطراتی که از کتاب و با کتاب در دوران کودکی در ذهن آدم می‌نشیند، با هیچ دیگری قابل مقایسه نیست. حس و حالی کمابیش نزدیک به یادداشت شما را با خاطرات کتاب‌خوانی‌ام در دوران دبستان دارم.
    پاینده و منتشر باشید.

  19. چقدر کودکی و نوجوانی‌امان در این تصویر شبیه است و شاید چقدر در واقعیت دور…

    نمی‌دانم امروزمان چقدر نزدیک به هم هستیم یا …

    هرچقدر دور یا نزدیک، مرور تجربه‌های مشترک امروز هم همان قدر لذت‌بخش است که خواندن این گریزگاه…

  20. حوض خاطره‌ات، باغچه‌ای است،
    پر از گیلاس.
    که درختش، خیزِ عاطفه است.
    قدیمیا میگن (؟!) برِ خاطره که وول می‌خوری، سلامی به خودت برسان؛
    سلامی به گرمیِ مادربزرگ.

  21. من هم این تجربه ی خواندن دایره المعارف توی دوران ابتدایی رو داشتم. یه ویکی پدیایی بود برای خودش. از شیر مرغ تا جون آدامیزاد

    • سلام فواد. آره واقعا همینجوریه. یه کتاب دیگه بود. همین آقای کتاب‌فروش معرفی کرده بود بهم: به من بگو چرا؟
      الان فکر کنم جلدهاش بیشتر شده.
      این هم دقیقا شبیه همین دایره‌المعارف‌ها بود. نمیدونم این یکی رو خوندی بچگی یا نه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *