نقد: راهی به سوی دلایل علایق

تا حالا پیش روانکاو رفتید؟ نمی‌دانم که این تجربه را داشته‌اید یا نه.

روانکاوی، فرایندی نیست که با یکی دو جلسه حل بشود و نیاز به زمانی طولانی دارد. معمولا در هر جلسه، تعدادی سوال است که تکرار می‌شود.

مهم نیست که محتوای صحبت چیست. این سوالات وجود دارد.

مثلا: حس ات چیه؟

چرا این رو دوست داری؟ چرا این کار رو دوست نداشتی؟

راحت نیست جواب دادن به این سوال‌ها. می‌توانید امتحان کنید.

فرضا من می‌گویم از گوش دادن به شوپن لذت می‌برم.

خب چرا؟ چه دلیلی دارد؟ باعث ایجاد چه حس‌ها و هیجاناتی در من می‌شود؟ چرا فلان اجرا از این قطعه‌ی شوپن را دوست نداشتم؟ چرا اصلا شوپن را دوست دارم؟

چرا موسیقی کلاسیک را دوست دارم؟ چرا طبیعت را دوست دارم؟ چرا پزشکی را دوست دارم؟ چرا پزشکی را دوست ندارم؟

در این پست، ماهک پرسید چرا علاقه‌ام به پزشکی کمتر شده است. این پست، مقدمه‌ای است برای جواب ماهک. البته این جواب بیشتر از این که برای ماهک باشد، برای خودم است.

خب برگردیم به سوال.

چرا ما یک چیزی را دوست داریم؟

خیلی وقت بود دنبال جواب این سوال بودم که من چرا نمی‌توانم به راحتی دلایل علایقم توضیح دهم. یک جوابی در کتاب هنر همچون درمان که قبلا هم از آن نوشته‌ام یافتم. آن را در اینجا می‌نویسم. این قسمت‌ها از کتابی که نشر چشمه، با ترجمه‌ی خانم مهرناز مصباح منتشر کرده است، نوشته می‌شود.

ما به طور ناخودآگاه نمی‌دانیم چرا از چیز‌ها خوش‌مان یا بدمان می‌آید. 

ما اغلب نمی‌توانیم به درستی و دقت به خودمان یا دیگران توضیح دهیم که دقیقا چه چیزی در معرض خطر است؛ به عنوان مثال، وقتی می‌گوییم چیزی عالی، باحال یا شگفت‌انگیز است، واکنش‌های مثبت خود را نشان می‌دهیم، اما آن‌ها را توضیح نمی‌دهیم.

نقد، فرایندِ رفتن پشت صحنه است به دنبال شکار دلایل حقیقی.

یک منتقد خوب می‌تواند وقت تحت تأثیر کاری قرار گرفته‌ایم، آن‌چه را واقعا در ما می‌گذرد ردیابی کند و این شوق را در قالب کلمات بیاورد.

اساساً کار منتقد دربرگیرنده‌ی این است که به مردم بفهماند چه‌چیزی حقیقتاً رضایت‌بخش و لذت‌بخش است، یا چه‌چیزی می‌تواند ناامیدکننده یا ناقص باشد.

نقد تلاشی است که تا حدِ ممکن درباره‌ی پایه و اساس عشق‌ها و نفرت‌های خود آگاه باشیم.

شاید بهتر است که مثالی را که دو باتن نوشته‌است، بنویسم.

مونالیزا را تصور کنید:

حتی اگر از آن خوش‌مان بیاید این که بخواهیم بگوییم از چه چیز آن خوشمان آمده خودش چالشی است.

نقد مونالیزا

شاید آن‌چه در چهره‌ی مونالیزا می‌پسندیم ترکیبی از تجربه‌ی زیاد و متانت است، این حس که در این‌جا انسانی هست که از تمامی اتفاقات و حرکات دیگر انسان آگاه است و در عین حال، همچنان می‌تواند دوست‌دار آن‌ها باشد. این در واقع همان ویژگی است که آرزو داریم یک عاشق ایده‌آل یا یک دوست از آن‌ برخوردار باشد، کسی که ما را آن‌گونه که به‌راستی هستیم می‌شناسد، با تمامی راز‌ها و نقاط تاریک‌مان و همچنان با مهربانی و سخاوت با ما رفتار کند.

 

به موضوعاتی که دوست دارم و دوست ندارم فکر می‌کنم. برای موسیقی راحت است. کافی است یک سرچ ساده بکنم. خیلی راحت به یک نقد می‌رسم.

نقدی که دلایل هیجانات درونی خودم را برای خودم به لایه‌ی خودآگاه می‌آورد.

در مورد هر موضوعی می‌توان این‌طور فکر کرد. اما در مورد پزشکی چطور؟ از چی پزشکی خوشم آمد؟ چرا یکباره به آن علاقه‌مند شدم؟ می‌خواهم این‌جا خودم نقد کنم.

در پست بعد می‌نویسم که چرا خوشم آمد و چرا الان کمتر خوشم می‌آید.

۲ نظر

  1. دیروز به طرز خیلی خیلی خیلی اتفاقی وبلاگت رو خوندم،و اونقدری برام دوست داشتنی بود که باعث شد تا برنامه ی وبلاگ گردی آخر هفته ام به هم بریزه و وقت وبلاگ گردیم فقط به اینجا اختصاص پیدا کرد. راستش من خیلی تنبلم و این روزها بی حوصله تر و تنبل تر از همیشه ی خودم،اما با خوندن این پست حتی تنبلی و کسالتم هم نتونست مانع بشه تا اینجا برات نظری ننویسم.
    از روانکاوی نوشتی و اینکه آیا این فرآیند رو تجربه کردیم یا نه؟ بله من تجربه کردم و همیشه دوست داشتم تا تجربیاتم رو از این سفر سخت و عجیب و دردناک به اعماق روان انسان با دیگران در قالب پست های یک وبلاگ به اشتراک بگذارم،اما همان تنبلی و کسالت و مشغولیت های درسی و کاری همیشه مانع شده،البته دلیل اصلی همان تنبلی و کسالت خودم است نه چیز دیگری.
    من حدود یکسالی هست که در حال طی کردن این فرآیند هستم،هدفم از انجام این کار شناختن خودم بود وهست و خواندن اتفاقی کتاب های اروین یالوم که البته یک روانکاو نیست و یک درمانگر اگزیستانسیال است،مرا به سمت روانکاوی برد.
    البته که لزوما روانکاوی تنها راه شناختن خود نیست،همانطور که ممکن است کسی از خواندن یکی از اشعار مولانا به نکته ای در عمق روان خود پی ببرد،شخص دیگری نیز پس از چند جلسه روانکاوی و همراهی با درمانگر خود به چیزی درباره ی خودش پی خواهد برد.
    قبل از این هم تجربه ی رفتن پیش یک روانشناس را داشته ام،بعد از دو جلسه و یک سری تست های عجیب و غریب کامپیوتری ،خانوم روانشناس تشخیص دادند که من به افسردگی دچارم و بهتر است چند ماهی سیتالوپرام و یک قرص دیگه که یادم نیست اسمش چی بود مصرف کنم تا ببینیم چه می شود! 
    اما در روانکاوی فقط دو جلسه با درمانگرم صحبت کردیم تا مشخص بشه که آیا من توانایی این که بتونم روانکاوی بشم رو دارم یا نه؟
    روانکاوم توی همون جلسات آشنایی اولیه امون برام مثالی ساده زد تا ماهیت این فرآیند برام بیشتر روشن بشه،ازم پرسید که اگر یک لکه روی دیوار اتاقم باشه چی کارش میکنم؟ رنگش میکنم؟ جلوش یه گلدون میذارم ؟ یا هر راه دیگه ای؟ من هم سرسری جوابش رو دادم و گفتم حالا چه ربطی داره؟ اون گفت ما توی روانکاوی اون دیوار رو خراب میکنیم و از نو میسازیمش.
    و کار ما با پرسش از بدیهی ترین علایق من شروع شد،مثل علاقه ی عجیب و غریب و افراطیم به دیدن تئاتر،یا اینکه چرا وقتی دبیرستانی بودم تقریبا تمام کتاب های شریعتی رو خوندم؟یا اینکه چرا انقدر متعصبانه راجع به موسیقی سنتی ایرانی فکر می کنم؟
    همانطور که خودت گفتی ،این سوال همیشه وجود دارد که حست چیه؟
    اوایل وقتی روانکاوم این سوال رو ازم می پرسید اصلا جوابی نداشتم، و وقتی با اصرار او برای پاسخ دادن به این سوال مواجه شدم گفتم فقط میتونم چشمامو ببندم و تصور کنم که حسم چه رنگیه و اون این تلاشم رو تحسین کرد و به شنیدن رنگ احساسم رضایت داد.
    اما کمی که جلوتر رفتم فهمیدم چقدر تمام احساساتم را اشتباه تشخیص میدم،مثلا راجع به یک موضوعی همیشه فکر می کردم خشمگینم،نگو که اسم آن حس اصلا خشم نبوده؛غم بوده.
    در حقیقت یک درمانگر هم مثل یک نقاد عمل می کنه، تمام احساسات و افکار و تصمیمات و اعمال تو را نقد می کنه و به تو قسمتی از مغزت رو نشون می ده که خودت به تنهایی هیچوقت قادر به دیدنش نیستی. وبا کمک خودت تو رو نسبت به چیزهایی در درونت آگاه میکنه که تا قبل از این کوچکترین چیزی راجع بهشون نمی دونستی و خب به گمانم،این نوع آگاهی همیشه برای آدم آزادی می آورد.
    راستی به نظرم این عکسی که از روانکاو و مراجعش گذاشتی یه کم ترسناکه:) زیادی سرد و خاکستری به نظر می رسه،اگر وقت کردی عکس های اتاق فروید در لندن رو ببین،خیلی گرمتر و قشنگ تر از این عکسیه که تو گذاشتی 🙂

    • سلام سوگل.
      همین‌طور که خودت هم گفتی، این قضیه‌ی رنگ، مثال خوبی برای متوجه شدنِ این سوال هست. و جالب اینه که تفکیک رنگ‌ها از هم ساده نیست. همه‌ی ما، حس‌هایی را که تجربه می‌کنیم، به خوبی نمی‌شناسیم.
      خوشحالم که اینجا رو دوست داشتی. خوشحالم که اومدی اینجا.

      مرسی بابت پیشنهاد برای دیدن عکس‌های اتاق فروید در لندن. از اینجا دیدمش:

      ٰhttps://www.freud.org.uk/about/house/

      خونه‌ی فروید به صورت سه‌بعدی :))

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *